اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_14 شهاب با دیدن دختری که با ترس به سمتش می دوی
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_15
بااین ڪارش مهیا جیغی زد.
پسرا سه نفر بودند و شهاب تنها...
شهاب می دانست امشب قرار نیست بخیر بگذرد،با هم درگیر شده بودند،
سه نفر به یک نفر این واقعا یک نامردی بود .سخت درگیر بودند.
یکی از پسرا به جفتیش گفت:
ـ داریوش تو برو دخترو بگیر.
تا خواست تڪان بخورد شهاب پایش را کشید و روی زمین افتاد ،شهاب رو به مهیا فریاد زد:
ــــ برید تو پایگاه درم قفل کنید.
ولی مهیا نمی توانست تکان بخورد شهاب به خاطر او داشت وسط خیابانِ خلوت، آن هم نصف شب کتک می خورد.
با فریاد شهاب به خودش آمد:
ـ چرا تکون نمی خورید؟؟ برید دیگه!!!
بلند تر فریاد زد:
ـــ برید...
مهیا به سمت پایگاه دوید وارد شد و در راقفل کرد .
همان اتاقی بود که آن شب وقتی حالش بد شد اینجا خوابیده بود ،از پنجره نگاهی کرد کسی این اطراف نبود و شهاب بدجور در حال کتک خوردن بود ، وضعیتش خیلی بد بود ،تنهاکاری که می توانست انجام دهد این بود ڪه از خودش دفاع می کرد .
باید کاری می کرد.
تلفنش هم همراهش نبود ،نگاهی به اطرافش انداخت،گیج بود نمی دانست چی کاری باید انجام دهد،از استرس و ترس دستانش یخ کرده بودند.
با دیدن تلفن به سمتش دوید،گریه اش گرفته بود دستانش می لرزید.
نمی توانست آن را به برق وصل کند ،دستانش می لرزید وکنترل کردنشان سخت بود، اشکانش روی گونه هایش
سرازیر شد:
ـــــ اه خدای من چیکار کنم!
با هق هق به تلاشش ادامه داد،با کلی دردسر آن را وصل کرد با ذوق گوشی را بلند کرد ولی تلفن قطع بود،دیگر نمی دانست چیکار کند ،محکم تلفن را به دیوار کوبیدو داد زد:
ـــ لعنت بهت.
صورتش را با دست پوشاند و هق هق می کرد ،به ذهنش رسید برود و کسی را پیدا کند تا آن ها را کمک کند،خواست از جایش بلند شود ولی با شنیدن آخ کسی
و داد یکی از پسرها که مدام با عصبانیت می گفت :
ـ کشتیش عوضی ،کشتیش.
دیگر نتوانست بلند شود سر جایش افتاد ،فقط به در خیره بود نمی توانست بلند شود و برود ببیند که چه اتفاقی افتاده..
امید داشت که الان شهاب بیاید و به او بگویید همه چیز تمام شده اما خبری نشد .ارام ارام دستش را روی دیوار گذاشت و بلند شد به طرف در رفت در را باز کرد ،به اطراف نگاهی کرد خبری از هیچکس نبود ،جلوتر رفت از دور کسی را دید که بر روی زمین افتاده ،کم کم به طرفش رفت دعا می کرد که شهاب نباشد. با دیدن جسم غرق در خونِ شهاب جیغی زد...
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_15 بااین ڪارش مهیا جیغی زد. پسرا سه نفر بودند
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_16
در کنار جسم خونین شهاب زانو زد، شوڪه شده بود، باور نمے کرد که ایڹ شهاب است .
نگاهی به جای زخم انداخت، جا بریدگی عمیق بود حدس زد که چاقو خورده بود تکانش داد :
ــــ آقا شهاب .سید توروخدا یه چیزی بگو...
جواب نشنید شروع کرد به هق هق کردن بلند داد زد:
ـــ کمک کمک یکی بهم کمک کنه .
ولی فایده ای نداشت نبضش را گرفت. کند می زد،از جای خود بلند شد و سر گردان دور خودش می چرخید،با دیدن تلفن عمومی به سمتش دوید،تلفن را برداشت و زود شماره را گرفت:
ـــ الو بفرمایید.
ـــ الو یکی اینجا چاقو خورده
ــــ اروم باشید لطفا، تا بتونید به سوالاتم جواب بدید.
ـ باشه
ـ اول ادرسو بدید.
-خ........
ـ نبضش میزنه؟
ـ آره ولی خیلی کند.
- خونش بند اومده یا نه؟
ـــ نه خونش بند نیومده.
ـــ یه دستمال تمیز روی زخمش میزاری و آروم فشار میدی.
ـــ خب دیگه چیکار کنم؟
ـــ فقط همین
مهیا نزاشت خانومه ادامه بده زود تلفنو گذاشت و به طرف پایگاه رفت و یک دستمال پیدا کرد، کنار شهاب زانو زد
نگاهی به او انداخت رنگ صورتش پریده بود ،لبانش هم خشک و کبود بودند .
ــــ وای خدای من نکنه مرده؟ سیدشهاب توروخدا جواب بده.
دستمال را روی زخمش گذاشت ،از استرش دستانش می لرزیدند.
محکم فشار داد که شهاب از درد چشمانش را آرام باز کرد.
مهیا نفس راحتی کشید.
تا خواست از او بپرسد حالش خوب است، شهاب چشمانش را بست .
ــــ اه لعنتی
با صدای امبولانس خوشحال سر پا ایستاد.
دو نفر با بالنکارد به طرفشان دویدند؟ بالای سر شهاب نشستند. یکی نبضشو میگرفت یکی آمپول میزد، مهیا کناری
ایستاد و ناخن هایش را از استرس می جوید...
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت7 بلند شدم و رفتم سمت مقاله
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت8
وااا ،مامان جان ،چرا همه چیرومیندازین گردن منه
بدبخت ،اون پسرت الان ۲۷ سالشه هنوز مثل بچه های ۵
ساله رفتار میکنه چرا چیزی بهش نمیگین?!
مامان: خوبه حالا اینقدرزبون نریز ،نه اینکه تو مثل دختر
۲۲ ساله رفتار میکنی. _خوب من کودک درونم هنوززنده هست😄
مامان: به اون کودک درونت بگو ،الان وقت شوهر
کردنته ،اینکارارو نکنه..
- اووو ،یه جور میگین شوهر که انگار یه صف طولانی
پشت در خونمونه.
بابا:میدونی چند نفراومدن پیش من تا اجازه بگیرن بیان
خونه ؟
(خندیدم): خوب بابا جون اینارو به این گل پسرتون هم
بگین ،دیگه داره کم کم میره برام دبه ترشی میخره هااا.
مامان:پاشو برو دیرت میشه.
- اخ اخ ،داشت یادم میرفت ،من رفتم فعلا خداحافظ.
بابا: به سلامت
مامان: مواظب خودت باش.
وسیله هامو برداشتم ،چشمم به اتاق امیرافتاد ،آروم
بدون اینکه مامان بفهمه رفتم سمت اتاقش ،دستگیره رو
کشیدم پایین دیدم در قفله.بیچاره ازترس اینکه نکنه بلایی سرش بیارم در و قفل کرده.
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت8 وااا ،مامان جان ،چرا همه چ
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت9
کفشامو پوشیدم از خونه زدم بیرون. رفتم سر جاده یه
تاکسی گرفتم رفتم سمت دانشگاه.بعد نیم ساعت به دانشگاه رسیدم.از ماشین پیاده شدم و پوشه رو تو دستم گرفتم
از خیابون رد شدم که برم سمت اون خیابون که دانشگاه
بود.
بعد از رد شدن از خیابون دم در دانشگاه یه دفعه یه ماشین
جلوم ترمز زد که ازترس پوشه از دستم افتاد زمین و
کاغذا ریخته شدن.
یه آقایی از ماشین پیاده شد و اومد سمتم.
+ببخشیدخانم ،اصلا متوجه شما نشدم.
با دیدن برگه ها به هم ریخته که کلی زحمت کشیدم
مرتبشون کردم ،عصبانی شدم و نگاهش کردم.
- حواستون کجاست ،مورچه نبودم که نبینین منو😡
+گفتم که شرمنده،داشتم با گوشیم صحبت میکردم یه
لحظه حواسم پرت شد.
-یعنی چی ، آدم تلفن و با گوشش صحبت میکنه با
چشمش که صحبت نمیکنه.!
+بزارین کمکتون کنم.
- خیلی ممنون ،خودم جمع میکنم ،شما هم لطفا ازاین به
بعد حین رانندگی ،گوشیتونو جواب ندید.
+ حق با شماست ،چشم
( شرمندگی بخوره تو سرت )
وارد محوطه دانشگاه شدم که شدم از دور دیدم سارا داره میاد سمتم.
سارا : کجاییی تو ،سهرابی کچلم کرد از صبح تا حالا.
- هیچی بابا ،گیر یه آدمه دست و پا چلوفتی افتادم ،برگه
ها همه قاطی شدن.
سارا: واایعنی چی قاطی شدن؟؟!!
- هیچی دم در دانشگاه یکی نزدیک بود با ماشین بزنه به
من که ترسیدم پوشه افتاد از دستم همه برگه هاریختن
روی زمین.
سارا: الان خودت خوبی؟
- اره ،ولی نمیدونم چرا میگن رانندگی این خانوما بدرد
نمیخوره ،طرف میگه داشتم با گوشیم صحبت میکردم
حواسم پرت شد. نمیدونم کدوم افسری به این
گواهینامه داده.
+من که عذر خواهی کردم.
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت9 کفشامو پوشیدم از خونه زدم
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت10
برگشتم نگاه کردم همون آقا بود.
سارا:( آروم سرش و اورد کنار گوشم )آیه همین آقا بود؟
- اره
سارا: ببخشید ،الان عذر خواهی کردن شما به چه درده ما
میخوره ،الان باید نیم ساعت وقتمونو بزاریم روی این که همه رو مرتب کنیم.
+ خوب عمدی که نبود.
سارا: نه تو رو خدا ،عمدی هم بزنین
- ول کن سارا،بریم که الان سهرابی دوباره صدات میکنه.
همینجور غر غر کنان رفتیم سمت دفتربسیج.
بعد یه ربع همه رو مرتب کردیم.
- خوب برو من میرم کلاس تو هم بیا.
سارا: چی چی برو ،با هم میریم که با هم کتک بخوریم،تازه این استاد جدید هم احتمالا رفته کلاس ،تنهایی
استرس میگیرم بیام.
- وااا مگه میخواد بیاد خاستگاری که استرس میگیری.
سارا: چه میدونم ،با هم بریم !
- باشه بریم.
رفتیم سمت اتاق آقای سهرابی.
بعد از درزدن وارد اتاق شدیم.
سارا: سلام.
- سلام.
سهرابی: سلام ،بلاخره تمام شد ؟
سارایه لبخندی زد : بله ،تمام شد بفرمایید !
سهرابی: خسته نباشین.
سارا: خیلی ممنون ،بیشترزحمتاشو خانم یوسفی
کشیدن.
سهرابی: بازم ممنون،میتونین برین.
سارا: فعلا با اجازه
ازاتاق زدیم بیرون ،یه پفی کشیدیم و به هم نگاه کردیم.
با هم گفتیم واااییی!دیر شد!.
بدو بدو ازپله هارفتیم بالا.رسیدیم نزدیک کلاس هنوزنفس نفس میزدیم.
سارا درو باز کرد.
با دیدن استاد جدید خشکمون زد.!
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت10 برگشتم نگاه کردم همون آقا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت11
سارا: واااییی آیه گندت بزنن ،افتادیم این ترم و.
باورم نمیشد همون آقایی که صبح باهاش تصادف کرده
بودم ،استاد جدیدمون بود.
یعنی چند دقیقه هاج و واج نگاهش میکردیم.
یه دفعه خودش گفت: شما واسه این کلاس هستین؟.
من که لال شده بودم.سارا هم به تته پته افتاد
سارا: ب...بل....له ..
استادم یه لبخندی زد و گفت : بفرمایید.
سارا هم چادرمو میکشید و همراهش داخل کلاس شدیم و
انتهای کلاس جایی نبود واسه نشستن که بریم بشینیم
مجبوری جلو نشستیم ،دقیق رو به روی استاد.
سارا هم از خجالت مقنعه و چادرشو میکشید جلوتر.
استادم شروع کرد به حرف زدن.
استاد: فک کنم باید دوباره خودمومعرفی کنم.
من هاشمی هستم استاد جدیدتون ،قبل از هر چیزی باید
بهتون بگم ،من خیلی رو حضور و غیاب حساس هستم. بعد از من کسی حق وارد شدن به کلاس و نداره!.
فقط یک بار اگه کسی غیبت داشته باشه حذف میشه.
سارا: فک کنم میخواد با خاک یکسانمون کنه
- هیسسسس
یه دفعه یکی ازته کلاس پرسید: ببخشید استاد یعنی اگه
کسی دم مرگم باشه نتونه بیاد هم اخراجش میکنین.؟
بقیه بچه ها هم زدن زیر خنده.
هاشمی: بله ،تو هر شرایطی که بودین ،باید بیاین کلاس.
بلاخره کلاس تمام شد
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#رمانعاشقانہمذهبے🦋 #مقتدابھشهدا🌹 #پارت_18 وقتی کنارم نشست و به گرمی سلام و علیک کرد، فکر کردم ماد
#رمانعاشقانہمذهبے🦋
#مقتدابھشهدا🌹
#پارت_19
– بله؟
– ببین حاج آقا چکارت داره؟
آقاسید روی جانماز نخ نما و کهنه اش نشسته بود و تسبیح میگفت. هوا خیلی گرم نبود اما عرق میریخت. با فاصله پشت سرش نشستم: سلام. کارم داشتید؟
سلام. ببخشید… راستش…
تسبیح فیروزه ای رنگش را در دست میفشرد و انگشتر عقیق را دور دستش می چرخاند. گفتم: اگه کاری دارید بفرمایید!
– عرضم به خدمتتون که…
با دستمال عرق از پیشانی گرفت. سرخ شده بود: خانم صبوری! الان ۶ماهه که من تو این مدرسه امام جماعتم. امسال سال دومی بود که میرفتم مدارس، ولی امسال با سالای قبل خیلی فرق داشت؛ چون بین دانش آموزای۱۴-۱۵ ساله این مدرسه یه دانش آموزی بود که خیلی بزرگتر بود، بزرگتر فکر میکرد. من وقتی اومدم اینجا میخواستم یه چیزی به بچه ها یاد بدم ولی شما خیلی چیزا به من یاد دادید.
مکث کرد، آب دهانش را به سختی قورت داد و با لکنت گفت: روز قبل از اومدن اینجا رفتم سر مزار شهید تورجی زاده و ازشون حاجت خواستم، فرداش شما رو دیدم…
صدایش را صاف کرد و گفت: اینه که اگه… اجازه بدید… بنده با خانواده…بیایم خدمتتون…
مغزم داغ کرد.از عصبانیت می خندیدم! صدایم را بالا بردم و گفتم: شما درباره من چی فکر کردید؟ مگه من چند سالمه؟ اصلاً به چه حقی این حرفا رو اونم توی مدرسه به من میزنید؟ الان مثلاً انتظار دارید برم به پدرم چی بگم؟
– من…من واقعا قصد بدی ندارم! میخوام طبق سنت ها عمل کنم!
– شما رو نمیدونم ولی تو خانواده من ازدواج تو سن پایین رسم نیست!
– من حاضرم تا هر وقت شما بخواین صبر کنم!
بلند شدم و گفتم: آقای محترم! اولا من خانواده دارم، دوما اگه کاری دارید به پدرم بگید.
راه افتادم که بروم. صدای آقاسید را میشنیدم: خانم صبوری! یه لحظه…لطفا…
『⚘@khademenn⚘』
هدایت شده از اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
امشب با عرض پوزش فعالیت نداریم🙏🏻
اگر کسی میتواند خادم کانال بشود بہ پیوی مدیر مراجعه کند🌸
شبتون شهدایی🌌
قبل خواب وضو یادتون نره💦
نگاه شھدا بدࢪقه راهتون🌹
یاعلے✋🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༎👌✌️༎
انتخابات مهمی در پیش داریمـــ
(ان شاءالله)
#رهبری
┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄
╔═.🍃🕊.═══♥️══╗
『⚘@khademenn⚘』
╚═♥️════.🍃🕊.═╝
#حدیثانھ😍
امام رضــا{؏}↯
افطارے دادن تو بہ برادر روزدارت ، فضیلــتش بیشتر از روزہ داشتــن توست...🌙✨
📚الڪافے.ج۴.ص۶۸📚
ʝơıŋ➘
|❥『⚘@khademenn⚘』