اسرار روزه _14.mp3
11M
#اسرار_روزه ۱۴
⚜حکمت، مایهی روشنیِ مسیرِ زندگی انسان است؛ که محل دریافت آن، عقل نیست؛
✓ بلکه "حکمت" توسط "قلب" دریافت میشود!
✘ پرخوری، درب قلب انسان را بروی حکمت میبندد... چرا؟
#استاد_شجاعی
#ماه_مبارک_رمضان
#افطار_نامه
افطار شانزدهم......
...... صدای سوت قطار در دل کوهستان می پیچد....🚂
باد شدید و سرد دانه های برف را به به این و آن سو می برد....❄️
برف کوهستان را سپید پوش کرده است.....🗻
قطار سوت زنان با سرعت حرکت می کند به سوی مقصدی نامعلوم.....
قطار از پیچ و خم کوه های سرد می گذرد و به دشت می رسد....🌿
قطار سرعت خود را کم می کند تا در ایستگاه توقف کند.....
عجیب است......🤔
انگار خدا چتری بزرگ بر سر این دشت افکنده است.......
دشت پر است از گل های سرخ و در آن از کلاک خبری است و نه از یخبدان.....🌻
دشت پر است از گل های شقایق و بنفشه و نرگس.....🌹🌺
عطر گل ها هر موجودی مست می کند.....
آفتاب تن سرد و خسته ی مسافران را جلا می دهد .....
تا چشم کار می کند دشت پر است از گل و سبزه های معطر .....🌿🌷
قطار دوباره به راه می افتد .....
بر عکس کوهستان هر چند مدت یکبار می ایستد و سفر سخت کوهستان را مبدل به سفری دلپذیر کرد.....😍
قطار می رود و می رود تا می رسد به ایستگاه شانزدهم......🚈
مسافران آفتاب نزده از قطار پیاده می شوند تا غروب که دوباره قطار را می افتد فرصت دارند از این دشت بی نظیر بهره ببرند.....☀️
زمان می گذرد .....⏳
و ما مسافران در قطار دنیا محکوم به رفتن و گذشتن هستیم....
و رمضان 😍
دشتی است که قطار دنیا سالی یک بار از پس کوهستان سختی ها و از بین کولاک درد هاو مصائب از سی ایستگاه آن عبور می کند......😍💚
و آن گل های رنگارنگ همان نور ها و ثواب هایی است که تا میتوان باید آن ها چید
تا توشه ی آخرت به دانه های برف که به آخرت نرسیده آب می شوند پر از عطر خدا باشد.....
قطار در حال راه افتادن است ....🚂
مجبوریم سوار شویم ولی این ایستگاه می ماند و ما هستیم که می رویم....
امروز هم گذشت....
و قطار دنیا از ایستگاه شانزدهم ماه رمضان میگذرد....
ولی تو هنوز نیستی...
مولای من.....💚
ای آفتاب درخشنده ی این دشت بزرگ....
ای شمع و چراغ این دنیا....😍
چشم ما را به دیدار روی زیبای خودت روشن کن.....برگرد
بــــــــرگرد
#الهم_العجل_لولیک_الفرج
#مهمانی_محبوب
#انتظار
#ماه_مبارک_رمضان
دوستان عزیز و بزرگوار🤗
نماز و روزه هاتون قبول
کم کم جمع شید که شروع کنیم😉🌺
بخش اعظم آفریقا😰
آسیای میانه 😳
خاور میانه😔
و تمامی مناطق بزرگ مسلمان نشین اروپا😱
این یعنی قرار بود....
که روزگاری زن و بچه های همه ی ما ها
و خیلی از ملل دیگه
به تاراج و اسارت برن 😞😱
وفرهنگ و عزت و شرف و ناموس همه لگد مال زور میشد
خب.......
اما در این شرایط بحرانی
امثال حججی ها و سلیمانی ها
از عشق و زن و پول و خونه و بچه هاشون گذشتن
از دنیا گذشتن
از جونشون گذشتن😰
تا......
ناموس ما به تاراج نره
کشورمون غارت نشه
و......
اقتدار ما حفظ بشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتی تصورش هم ترسناک است😰
حالا میشود فهمید که #مدافع_حرم یعنی چه
میشد فهمید #حاج قاسم چه کرد
شاید همگی خبر انتشار صوت محرمانه ی جناب #ظریف رو شنیده باشید
حال سوال اینجاست که....
اگر امسال #حاج_قاسم و #مدافعان_حرم نبودند....
اصلا ایرانی باقی می ماند که....
بخواهید بر سر سیاست و #دیپلماسی آن با دنیا مذاکره کنید
جناب #ظریف
شما دل یک ملت را با حرف تان
و مواضع نا مربوط شما آزردید
نسبت به محور مقاومت مقصرید.....
پس پاسخگو باشید...
به رسم ادب
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌹💔
پایان محفل.....
ادامه دارد...
حرفی
سخنی
و یا درد و دل باسردار دلها دارید
و یا در مورد محفل نظری دارید در خدمتیم
https://harfeto.timefriend.net/16182500892645
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت44 حین ظرف شستن چقدر فوحش نث
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت45
اولین باری بود که در کناررضا دونفری قدم میزدم
،احساس خوبی داشتم.
بعد از ده دقیقه رسیدیم پارک
،پارک خلوت بود ،رفتیم روی یه نیمکت نشستیم،
نمیدونستم چی میخواد بگه ،استرس شدیدی گرفتم
قلبم تند تند میزد.
چند دقیقه ای گذشت و چیزی نگفت.
- آقارضا نمیخواین حرفی بزنین؟
رضا: چرا ،ولی نمیدونم چه جوری بگم
- درباره چیه؟
رضا : درباره خودمون.
(با شنیدن این کلمه قند تو دلم آب شد )
- خوب بگین گوش میدم.
رضا: مطمئنم که شما هم میدونین که الان چند ساله که
خانواده هامون دارن درباره منو شما تصمیم میگیرن ،من اوایل فکر میکردم همه چی شوخیه ،ولی هر چی که گذشت
فهمیدم که جدی جدی دارن برای آینده منو شما تصمیم
میگیرن،
نمیدونم چه جوری باید بگم
شما برای من مثل معصومه هستین، مطمئنم که شما هم
همین حس و نسبت به من دارین
،الان چند وقته که بابا و مامان پاپیچم شدن که حتما باید
با شما ازدواج کنم
،آیه خانم ،من به دختر دیگه ای علاقه دارم ،نمیدونم اینو
چه جوری به خانواده ام بگم ،اومدم اینجا که از شما کمک
بخوام ،کمکم کنین این بازی مسخره رو که چندین ساله
شروع شده رو تمامش کنیم.
( باشنیدن این حرفا ،تمام وجودم خشک شد،احساس میکردم الاناست که بمیرم، نکنه دارم کابوس میبینم ،آروم
یه نیشگونی به دستم گرفتم،نه کابوس نیست،
واقیعته ،بیداربیدارم ،باورم نمیشد این همه سال ،با تمام
احساسم بازی شده بود ،عشقی که اصلا وجود
نداشت ،زبونم بند اومده بود ،نمیدونستم چی باید بگم! )
رضا: آیه ،حالت خوبه؟
- هاا...
رضا: میگم خوبی؟
- اره خوبم ،من باید برم امتحان دارم دیرم شده.
از جام بلند شدمو چند قدم رفتم.
رضا: آیه؟
سر جام ایستادم ولی برنگشتم،
میدونستم اگه نگاهش
کنم ،بغضم میشکنه.
رضا: تو هم منو مثل امیر میبینی نه؟
اشکام جاری شد.
تنها چیزی که فقط میتونستم بگم همین بود :
اره...
زود ازش دور شدم و رفتم سمت دانشگاه..
ادامہ دارد…🚶🏻♂
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊