Shab3Moharram1390[06].mp3
5.68M
#مداحي♥️
یا ابالحسن یا ࢪضا…
『⚘@khademenn⚘』
[•🌿•]
ماگمشدگانیمکهـاندرخمدنیـا، تنھاهنرماستکهـ
مجنونحسینیم♥️꧇)
『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حال و هوای مزار مطهر شهید سلیمانی و شهید پور جعفری
『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رو قولاشون حساب نمی کنیم:)
『⚘@khademenn⚘』
#شهیدانه🕊
فڪ ڪن بری سوریه..به همه بگی فردا میرم پیش بی بی😍
بری تو صحن...پرچم یا عباس...سربند(ڪلنا عباسڪ یا زینب) بری تو حرم...روبروی ضریح...😭
بگی خانوم اجازه میدین برم دفاع ڪنم از حرمتون
بعد یه پلاڪ..یه لباس بسیجی...یه ڪلاشینڪف...
یه ڪلت...یه گلوله...یه بیابون،بیابون نه بهشت🌸☘
پشتت یه گنبد...انگار خانوم داره نگات میڪنه😍
خانوم نگات میڪنه..حس میڪنی ڪنارته..🍃
بهت افتخار میڪنه..بهت لبخند میزنه..یه نگاه به پشت سرت به پرچم یاعباس میندازی....
میگی ارباب تا اسم شما رو گنبد هست مگه کسی میتونه به حرم چپ نگاه کنه😠😡
خم شی بند پوتینتو سفت کنی..
سربندتو سفت کنی...
کلاشتو سفت میچسبی...کلاشتو میگیری میگی
یا عباس...♡
بعد از اینکه چندتا داعشی حرومی رو به هلاکت رسوندی..
ببینی یه ضربه خورده به قلبت..💔
قلبت شروع میکنه به سوختن...🔥
از خون دستت میفهمی مجروح شدی...
میگی بی بی ببخشید شرمندم😞
دیگه توان ندارم...😓
دوستات جمع شن دورت ، نفسات به شماره بیفته،چشمات تار ببینه..
بی بی بیاد بالا سرت برای شفاعت😍
خون زیادی ازت رفته..دوستات پاهاتو بلند کنن تا خون برسه به مغزت ...
اما میگی:
پاهامو بزارین زمین سرمو بلند کنین...
بی بی اومده، میخوام سلام بدم☺️
چند دقیقه بعد چشماتو میبندی...
چند روز بعد به خانوادت خبر بدن شهید شدی.🤍
عجب رویایی...💔😔
خدایا این لحظه رو آرزومندم...🤲🏻
#التماس_دعای_شهادت
#سرباز_حاج_قاسم
『⚘@khademenn⚘』
جنگنه !
امادفاعزیباست ...
وبسیجیخالقِاینزیبایۍ♥️🌿
『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به این عکسها خیره شو...💔
『⚘@khademenn⚘』
³ #صلواٰتـــــ نثاٰر روح ܝܚ̈̇ܤـ̤ــܒاטּ🌱
#حاٰج_قاسمــᰔ
#ܝܚ̈̇ܤـ̤ــܒ_یوسف_الهی•°❥
#ܝܚ̈̇ܤـ̤ــܒ_حاج_حسین_بادپا•°❥
『⚘@khademenn⚘』
💫بسم رب الشهدا و الصدیقین💫
⌛قسمت اول ツ↯
تابستان سال ۱۳۶۶ بود . منتظر فرا رسیدن ماه مبارک رمضان بودیم . آب و هوای گرم و سوزان عراق ، فضای اسارت را طاقت فرسا تر می کرد . به هر تقدیر روز ها از پی هم سپری می شد و اسرا با اسارت و مشکلات مربوط به آن دست و پنجه نرم می کردند ؛ اما روز به روز به ارتباط و آنها صمیمی تر و اتحاد و همبستگی شان بیشتر می شد . در این میان افرادی وجود داشتند که مخل آسایش اسرا و بر هم زننده نظم اردوگاه بودند . آنها با دادن اطلاعات دروغ به نگهبانان عراقی ، در صدد آزار و اذیت بچه ها بودند .یک روز دو نفر از آنها با معرفی یکی از اسرا به افسران اردوگاه ، صفحه دیگری از دفتر جنایات بعثیون را رقم زد . آنها 🕊محمد رضایی🕊 را به عنوان فردی که در جبهه مسئول قتل چند افسر عراقی بوده ، معرفی کردند و در نهایت با این حرکت ناجوان مردانه باب شهادت او را گشودند 🥀
『⚘@khademenn⚘』
⌛ قسمت دوم ツ↯
در قسمتی از اردوگاه یک اتاقک نیمه ساخته وجود داشت که عراقی ها مشغول آماده کردن آن برای استفاده نیرو های خودشان بودند . آنها 🥀محمد🥀 را به این اتاقک نیمه ساخته بردند و با کابل ، باتوم و نبشی به جان او افتادند بعد او را به داخل حمام برده ، به روی سینه خواباندند و شیشه ای را روی کمرش خورد کردند و دوباره با کابل و چوب به جانش افتادند . جراحت کمرش شدید و خون ریزی اش زیاد بود . در همان وضعیت ، تن نیمه جانش را دوباره کشان کشان به سمت همان اتاقک بردند . آنجا جلاد وحشی صفتی به نام عدنان ، انتظار پیکر نحیف 🥀 محمد 🥀را می کشید ؛ او برای آزار و اذیت بیشتر 😭محمد رضایی😭 پارچی از آب و نمک تهیه کرد و روی بدن او ریخت و با جارویی که در دست داشت ، خرده های شیشه را از روی کمرش پاک کرد . 🥀محمد🥀از درد به خود می پیچید ؛ اما دیگر توانی برای ناله کردند نداشت .
『⚘@khademenn⚘』
⌛ قسمت سوم ツ↯
او بار ها زیر شکنجه بی هوش شد و هر بار به طریقی او را به هوش آوردند . آخدین بار برای به هوش آوردنش او را دوباره به حمام برگرداندند و زیر دوش آب داغ بردند . 🥀محمد🥀به طرز فجیعی ناله کرد و به هوش آمد . صدای ناله اش فضای اردوگاه را پر کرده بود . ما مثل یک تکه چوب خشکمان زده بود و فقط اشک می ریختیم و جز دعا کاری از دستمان بر نمی آمد . سربازان بعثی برای اینکه صدایش را قطع کنند ، چند قالب صابون را به طرز جنون آمیزی در دهانش فرو کردند که تعدادی از آن وارد گلوی او شد .
『⚘@khademenn⚘』
⌛ قسمت چهارم ツ↯
بعد از اینکه به شدت او را فلک کردند ، بدنش را ، در حالی که بی رحمانه روی زمین می کشیدند ، از حمام خارج کردند و از مجتبی ( یکی از افرادی که با نگهبانان رابطه داشت ) خواستند که به او تنفس مصنوعی بدهد . مجتبی می گفت : 《 اول که خواستم به او تنفس مصنوعی بدهم متوجه شدم که دهانش پر از صابون است . مقداری از صابون ها را خارج کردم ؛ اما صابون در گلویش گیر کرده بود ؛ برای خارج کردن بقیه صابون ها ، پاهای او را گرفتم تا با بلند کردن آن ها و سرازیر کردن بدنش صابون را خارج کنم . همین که پاهایش را گرفتم متوجه شدم که دیگر استخوان سالمی باقی نمانده است . وقتی می خواستم پیکر را تکان دهم به وضوح صدای ساییده شدن استخوان های خورد شده اش را می شنیدم . متاسفانه من نتوانستم کاری برای او بکنم 》
『⚘@khademenn⚘』
⌛ قسمت آخر ツ↯
پس از لحظاتی ، 🍃محمد رضایی🍃 را در مظلومانه ترین وضع ممکن ، شربت شهادت را نوشید . بعثی ها پیکر مطهر 🕊🥀محمد را🥀🕊 را روی سیم خاردار های اطراف اردوگاه انداخته ، تعدادی عکس از او گرفتند تا به نمایندگان صلیب سرخ اعلام کنند که رضایی در حین فرار از اردوگاه کشته شده است . چون طبق مقررات ، عراقی ها اجازه داشتند به اسیر در حال فرار تیراندازی کنند !
محمد را در پتویی پیچیدند و به بیرون از اردوگاه منتقل کردند و ما حتی نفهمیدیم کدامین خاک پذیرای تن شرحه شرحه اش شده و او کجا آرام گرفته است . وقتی برای نظافت حمام رفتیم ، با صحنه ای دلخراش مواجه شدیم ؛ تکه های گوشت و پوست 🕊محمد🕊 تا فاصله یک و نیم متری از سطح زمین روی دیوار پاشیده شده بود و مجرای آب در حال عبور دادن خونی بود که بی گناه بر روی زمین ریخته شده بود .
📚برگرفته از کتاب چشم تر📚
『⚘@khademenn⚘』
تـا بـا خـاک انـس نـگـیـری
راهـی بـه مـراتـب قـرب نداری
『⚘@khademenn⚘』
101
11.01M
مداحی ✨
مهدی رسولی
میگن گریه افسردگیِ
نمیدونن خبر ندارن
حسین آغاز زندگیِ
اتفاقاً روضه، نور میده دلا رو
اتفاقاً گریه، میبره بلا رو
اتفاقاً حسین ،حسین ،زنده کرده مارو
ما پای همین پرچم دلخوش به تولاییم
با گریه به ثارالله ما فاتح دنیاییم
این سوز آب و خاک لا تَبرُدُ اَبَدا
میگن بسه غصه بسه غم
میگن بازیه شال و علم
نمیدونن با روضه شدیم
رها از زیر بار ستم
اتفاقاً این غم باعث نشاطِ
اتفاقاً این شال پرچم حیاتِ
اتفاقاً حسین ،حسین، کشتی نجاتِ
هرکی با حسین باشه سرزنده و آزادست
شیعه تا حسین داره یک لشگرِ آمادست
این شعله های عزا لا تَبرُدُ اَبَدا
میگن انقد عزا واسه چی
سفر تا کربلا واسه چی
میگیم اصلا بدون حسین
تپش تو قلب ما واسه چی
اتفاقاً این شور مملو از شعورِ
اتفاقاً این راه منتهی به نورِ
اتفاقاً حسین ،حسین ،با دل صبورِ
دلبسته ی دنیا نه ما دل به حرم بستیم
طعنه بزنند بازم ، ما پای حسین هستیم
این آتیش دل ما لا تَبرُدُ اَبَدا
وای حسین وای حسین
『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصلا اومدم برات شهید بشم🕊🌷
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_33 مهیا با دیدن پنج تا بسیجی ڪه دوتا از آن ها
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_34
ــــ منظوری نداشتم خانم رضایی
آروم زیر لب گفت
ـــ بله اصلا ڪاملا معلوم بود
رو به مریم گفت
ـــ مریم جان من خستم اگه کاری نداری من برم
ــــ نه عزیزم زحمت ڪشیدی
بعد از خداحافظی به طرف خانه رفت در طول راه به این فڪر می کرد که چطور توانست اینقدر راحت با این جماعت صحبت ڪند با اینڪه همیشه از آن ها دوری مے ڪرد
به خانه رسید خانه غرق در سڪوت بود
به اتاقش رفت از خستگی خودش را روی تخت انداخت
زندگی برایش خسته ڪننده شده بود هر چه فڪر می کرد هدفی برا خود پیدا نمیڪرد اصلا نمی داند مقصدش
ڪجاست
دوست داشت از این پریشانی خلاص شود
روزها می گذشت و مهیا جز دانشگاه رفتن و طراحی پوستر ڪار دیگه ای نمیڪرد
امروز هم از همان روزهای
خسته ڪننده ای بود ڪه از صبح تا غروب ڪالس داشت و مهیا را از نفس انداخته بود
مهیا خسته و بی حال وارد کوچه شد نگاهی به درمشکی رنگ خونه ی مریم انداخت
با شنیدن صدای داد مردی و
گریه زنی قدم هایش را تندتر کرد
به آن ها که نزدیک شد
آن ها را شناخت همسایشان بود عطیه ومحمود
محمود دست بزن داشت و همیشه مهیا از ڪتڪ خوردن عطیه عصبی می شد
بدو به طرفشان رفت
ــــ هوووووی داری چیکار میکنی
محمود سرش را بلند کرد با دید مهیا پوزخندی زد.مهیا دست عطیه را گرفت و به طرف خودش کشید
ـــ خجالت نمی کشی تو خیابون سر زنت داد می زنی
ـــ آخه به تو چه جوجه زنمه دوست دارم
مهیا فریاد زد
ـــ غلط ڪردی دوس داشتی مگه شهر هرته هاا
عطیه برای اینکه می دانست همسرِ معتادش اگر عصبی بشه روی مهیا هم دست بلند می کند سعی در آروم کردن
مهیا کرد
ــــ مهیا جان بیخیال عزیزم چیزی نیست
مهیا چشم غره ای به عطیه رفت
ــــ تو ساڪت باش همین حرفارو میزنی که این از اینی که هست گستاختر میشه
محمود جلو رفت
ــــ زبونت هم که درازه نزار برات ببرمش بزارم کف دستت
ـــ برو ببینم خر کی باشی
محمود تا می خواست به مهیا حمله کند با صدایی ڪه آمد متوقف شد
ــــ اینجا چه خبره...
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_34 ــــ منظوری نداشتم خانم رضایی آروم زیر لب
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_35
شهاب در حیاط قدم می زد و با تلفن صحبت می کرد
ڪشن
ـــ بله حاج آقا ان شاء الله فردا صبح سبزیارو میارن خونمون اینجا خواهرا زحمت پاڪ کردنشو میڪشن
ــــ قربان شما یا علی
چشمانش را بست نفس عمیقی کشید ولی با شنیدن داد وبیدادی چشمانش را باز کرد به سمت در رفت با دیدن
محمود همسایه اشان که قصد حمله به دوتا خانمو داشت زود به طرفش رفت
ـــ اینجا چه خبره
همه به طرف صدا برگشتن شهاب با دیدن مهیا شوکه شد
ــــ آق شهاب بیا به این دختره بگو جم کنه بساطشو بره دعوا زن و شوهریه دخالت نکنه
مهیا پوزخندی زد
ـــ دعوا زنو شوهری جاش تو خونه است تو که داشتی وسط کوچه می زدیش بدبخت معتاد
محمود دوباره می خواست به طرفشون بیاید که شهاب وسطشان ایستاد
ـــ آروم باش آقا محمود زن حرمت داره نمیشه که روش دست بلند کرد اونم وسط کوچه
محمود که خمار بود با لحن خماری گفت
ـــ ما که کاری نکردیم آق شهاب این دختره است که عصبیم میکنه یکی نیست بهش بگه به تو چه جوجه
مهیا بهش توپید
ـــ خفه شو بو گندت کشتمون اصلا سید این مگه حالیش میشه حرمت چی هست
شهاب با اخم نگاهی به مهیا انداخت
ـــ خانم رضایی آروم باشید لطفا
مهیا اخمی کرد و رویش را به طرف عطیه که در حال گریه زاری بود چرخاند نگاهی به مردمی که اطرافشون جمع
شده بودند انداخت مریم و مادرش وسط جمعیت بودند
شهاب داشت محمود را آروم می کرد ولی محمود یک دفعه ای عصبی شد و به طرف عطیه حمله کرد که مهیا جلوی
عطیه ایستاد محمود که به اوج عصبانیتش رسیده بود مهیا را محکم روی زمین هل داد مهیا روی زمین افتاد و سرش
به زمین برخورد کرد شهاب سریع محمود را کنار کشید و فریاد زد
ــــ داری چیکار میکنی
مهیا با کمک مریم و مادر شهاب سر پا ایستاد پیشونیش زخم شده بود
ـــ بدبخت معتاد تو جات اینجا نیست اصلا باید بری تو آشغالدونی زندگی کنی
شهاب صدایش را بالا برد
ـــ مهیا خانم لطفا شما چیزی نگید...
『⚘@khademenn⚘』
#بیاناتمادرشهید🎙
بابک به ظاهرش می رسید اما از باطنش غافل نبود...🙃
مادر شهید نوری با بیان اینکه فرزندم از کودکی بسیار زرنگ بود و مدرسهاش را به موقع میرفت، اظهار کرد: بابک وقتی کارشناسیاش را گرفت، در مقطع ارشد در تهران قبول شد.👨🎓📔
وی با بیان اینکه بابک هنگام ورزش نوحه زینب زینب را می گذاشت، افزود: همیشه به فرزندم می گفتم تو جوانی یک آهنگ شاد🎧 بگذار چرا این نوحه را در موقع ورزش میگذاری، می گفت مامان اینطوری نگو من این آهنگ را دوست دارم😍
مادر شهید با بیان اینکه بابک به ظاهرش می رسید اما از باطنش غافل نبود، گفت: مشارکت در مشارکت های اجتماعی و عام المنفعه مانند هلال احمر یکی از فعالیت های بابک است
وی با بیان اینکه بابک مسجدی، هیئتی، ورزشکار🤾♂ بسیجی و ... بود، تصریح کرد: من و پدرش و کل خانواده بابک را پس از شهادتش شناختیم.
گفتنی است؛ شهید بابک نوری هریس متولد 21 مهر سال 1371 بود که در 28 آبان 96 در منطقه البوکمال به دست تکفیری های داعش به شهادت رسید و در یکم آذرماه در رشت تشییع و تدفین شد💫☘
『⚘@khademenn⚘』
#تلنگـــر💥
میگُف:
•همیشـہ تویِ عبـادت
•متوجـہ باش . . . !
#خدا↓
•عاشـق مےخواد
•نـہ مشترےِ بهـشت :)
『⚘@khademenn⚘』
#خاطراتشهدا 🌱
🕊✨🕊
ساده پوش بود دو تا پیراهن بیشتر نداشت.
گاهی اوقات ما اعتراض میکردیم و میگفتیم: خب! یه دست لباس نو بگیر اینا خیلی کهنه شده...
میگفت: دلیلی نداره❗️
همین که تمیز و مرتب باشه،خوبه، هنوز قابل استفاده است...
#شهیدمجیدپازوکی
#یادشهداباذکرصلوات
『⚘@khademenn⚘』
ای مهربان بیمنت!
ما را چنان نگران خودت کن
که هیچ جاذبهای و دغدغهای
نگاهمان را از تو نگیرد♥️
『⚘@khademenn⚘』
🦋✨
#مــــنبرمجــازے🌿
هـــــیچگناهـــےرو
بـــــدونِ
اســــتغفار••
ولنڪـــــن...
خـــــرابیشمیمونـــہ!•.
[#اســـتادپـــناهیان🎙]
『⚘@khademenn⚘』