eitaa logo
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
345 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
باعشق‌اۅسټـ‌هࢪڪہ‌بہ‌جایےࢪسیدھ‌اسټـ ♥️ برای حمایت و تبادل لینک کانال گذاشته شود↯ https://harfeto.timefriend.net/17200402623512
مشاهده در ایتا
دانلود
••💙❄️''↯ • • تنفّس‌بࢪگ‌ها‌،ازقدم‌هاۍپاڪ‌توست ... وسبزےجهاטּ،تمامش‌رنگ‌چآدر‌توست🧡🍭 🌻 •┈┈••••✾•👮🏻‍♀•✾•••┈┈• 🦋『⚘@khademenn⚘』 •┈┈••••✾•👮🏻‍♂•✾•••┈┈•
🌻 •┈┈••••✾•👮🏻‍♀•✾•••┈┈• 🦋『⚘@khademenn⚘』 •┈┈••••✾•👮🏻‍♂•✾•••┈┈•
🌻 •┈┈••••✾•👮🏻‍♀•✾•••┈┈• 『⚘@khademenn⚘』 •┈┈••••✾•👮🏻‍♂•✾•••┈┈•
هدایت شده از ❤️د ل‍ ‍ت‍ ‍ن‍ ‍گ‍ ‍ ک‍ ‍ر ب‍ ‍ل‍ ‍ا ت‍ م‍❤️
107571_760.mp3
3.62M
التماس دعا❤️
••🎈! 🌙| . . . گفت:🙂 -خیلےوقت‌است‌بعدازنمازبہ‌سجده‌میروم🍃 وبرا؁خدانازمیڪنم !♥️ میگویم :✨ ‹سَجَدتُ‌لَڪَ‌يارب🤲🏻 أنتَ‌سَيّدُوأناالعَبد🌱› +خداهم‌خوب‌نازبنده‌اش‌ࢪامیخࢪد🌻 ودلم‌سبڪ‌میشود،🌬 دࢪست‌مثل‌یڪ‌ماهےدࢪاقیانوس((:🐟🌊! |↫ ✨ |↫ 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسم‌ࢪبّ‌شھـــــدا🌷 #جانم‌مۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_35 شهاب در حیاط قدم می زد و با تلفن صحبت می کر
🌷 🍂 💜 محمود که نمی خواست کم بیاورد پوزخندی زد ـــ من جام تو آشغالدونیه یا تو بگم ؟؟ بگم مردم بفهمن اون شب با چندتا پسر می خواستی سوار ماشین بشی تا برید ددر ددور یکی جلوتونو گرفته زدید ناکارش کردید دختره ی خراب؟؟ شهاب که از شنیدن این حرفا عصبانی شده بود یقه محمود را گرفت و محکم به دیوار کوبوند : ــــ ببند دهنتو ببند.! رو به مریم گفت ببریدشون داخل مریم و شهین خانم مهیا و عطیه رو به داخل خانه شان بردند با صدای آژیر پلیس مردم متفرق شدن بعد از اینکه چندتا سوال از شهاب پرسیدن محمود را همراه خود بردند محمد آقا که تازه رسید بود شهاب برایش قضیه را تعریف کرد شهاب یا الله گفت و وارد خانه شد مریم در حال پانسمان کردن پیشانی مهیا بود شهین خانم هم برای عطیه آب قند درست کرده بود با اومدن محمد آقا و شهاب عطیه سراسیمه از جایش بلند شد محمد آقاــ سلام دخترم خوبی عطیه ـــ خوبم شکر شرمندم حاج آقا دوباره شما و آقا شهابو انداختم تو زحمت ـــ نه دخترم این چه حرفیه ـــ مریم اروم تر خو .سلام حاج آقا منم خوبم محمد آقا و شهین خان خندیدند ـــ سلام دخترم زدی خودتو داغون کردی که مهیا محکم زد رو دست مریم ـــ ای بابا ارومتر مریم باشه ای گفت و ریز خندید ـــ حاج آقا من که کاری نکردم همش تقصیر شوهر این عطیه است رو به عطیه گفت ـــ عطیه قحطی شوهر بودبا این ازدواج ڪردی؟ مریم چسب را روی زخم زد ـــ اینقدر حرف نزن بزار کارمو تموم کنم محمد آقا لبخندی زد ـــ مریم بابا ،مهیا رو اذیت نڪن مریم اخم بامزه ای کرد: ـــ داشتیم بابا؟ مهیا دستش را به عالمت تشکر بالا اورد ـــ ایول حمایت شهاب گوشه ای ایستاد و سرش را پایین انداخت و به حرف های مهیا اروم می خندید مریم وسایل پانسمان را جمع ڪرد ـــ میگم مهیا یه زخم دیگه رو پیشونیته این برا چیه؟ مهیا دستی به زخمش کشید ـــ تو دانشگاه به یکی خوردم افتادم مهیا بلند شد مانتوش را تکوند: ـــ عطیه پاشو امشب بیا پیشم ــــ نه ممنون میرم خونمون ـــ تعارف نکن بیا دیگه شهین خانم دست عطیه رو گرفت: ــــ راست میگه مادر یا برو با مهیا یا بمون پیش ما عطیه لبخندی زد ــ چشم میرم پیش مهیا همه تا دم در همراه عطیه و مهیا رفتند عطیه :شب همگی بخیر خیلی ممنون بابت همه چیز مهیا:شبتون بخیر حاج خانوم به ما که آب قند ندادید ولی دستت درد نکنه شهین خانم با خنده گفت ـــ ای دختره بلا.فردا می خوایم سبزی پاک کنیم برا روز نهم محرم بیا بهت آب قندم میدم ـــ واقعا ??میشه دوستمم بیارم؟ ــــ آره چرا ڪه نه ـــ خب پس شب بخیر مهیا به طرف در خانه رفت و بعد از گشتن تو کیفش کلید را پیدا کرو و در را باز کرد... 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسم‌ࢪبّ‌شھـــــدا🌷 #جانم‌مۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_36 محمود که نمی خواست کم بیاورد پوزخندی زد ــ
🌷 🍂 💜 گوشیش را برداشت و به زهرا پیام داد که فردا بیاد تا باهم به خانه مریم بروند زهرا برعکس نازی این مراسم را دوست داشت و مهیا می دانست که زهرا از این دعوت استقبال می کند ـــ شهاب ـــ جانم بابا ـــ پوستراتون خیلی قشنگه ـــ زدنشون؟؟ مریم سینی چایی را روی میز گذاشت ــــ آره آقای مرادی امروز با کمک چند نفر زدنشون شهاب سری تکون داد مریم استکان چایی را جلوی پدرش گرفت ـــ دستت درد نکنه دخترم ـــ نوش جان راستی بابا میدونی پوسترارو مهیا درست کرده ـــ واقعا. ?احسنت خیلی زیبا شدن شهین خانم قرآنش را بست و عینکش را از روی چشمانش برداشت ـــ ماشاء الله خیلی قشنگ درست کرده. میگم مریم چند سالشه؟دانشجوهست؟؟ با این حرف شهین خانم مریم و شهاب شروع کردن به خندیدن ـــ واه چرا میخندید مریم خنده اش رو جمع کرد ـــ مامان اینم می خوای بنویسی تو دفترت براش شوهر پیدا کنی بیخیال مهیا شو لطفا محمد آقا که سعی در قایم کردن خنده اش کرد: ـــ خب کار مادرتون خیره شهین خانم چشم غره ای به بچه ها رفت و به قرآن خوندنش ادامه داد شهاب از جایش بلند شد: ــــ من دیگہ برم بخوابم شبتون بخیر به طرف اتاقش رفت روی تخت دراز کشید و دو دستش را زیر سرش گذاشت امشب برایش شب ِعجیبی بود شخصیت مهیا برایش جالب بود وقتی آن را با آن عصبانیت دید خودش لحظه ای از مهیا ترسید یاد آن روزی افتاد که به او سید گفت خنده اش گرفت قیافه اش دیدنی بود اون لحظه تا الان دختری جز مریم اینقدر با او راحت برخورد نمی…… استغفرا... زیر لب گفت ــــ ای بابا خجالتم نمی کشم نشستم به دختر مردم فکر می کنم با صدای گوشیش سرجایش نشست گوشیش را برداشت برایش پیامک آمده بود از دوستش محسن بود ـــ سید فک کنم طلبیده شدی ها شهاب لبخندی زد و ان شاء الله برایش فرستاد... 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت80 بعد نیم ساعت امیربایه تشک
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 رفتم سمت آشپز خونه روی صندلی نشستم - گوش میدم مامان: چند وقتی میشه که حاج مصطفی تو رو واسه پسرش خواستگاری کرده . بابات هم هر دفعه به بهونه های مختلف جواب منفی میداد بهشون تا اینکه موضوع رضا پیش اومد بابات هم قبول کرد بیان - مامان جان.. نظر من مهم نیست؟ خودتون میبرین و میدوزین ،من آدم نیستم توی این خونه مامان: آیه جان ،فقط یه صحبته، بزار بیان اگه خوشت نیومد ما حرفی نمی زنیم بلند شدم رفتم سمت اتاقم که مامان گفت: آیه کاری نکنی امشب بابات شرمنده بشه هااا - مامان من امشب نه چایی میارم نه چیز دیگه ای ،الان گفتم بهتون که بازنگین چرا نگفتی مامان : باشه نیار،به سارا میگم بیاره امیر سرشو ازپتو بیرون آورد: چرازن من بیاره ،مگه خواستگاری اونه مامان: وااااییی دیوونه شدم از دست شما ،اصلا خودم میارم خوبه؟ امیر خندید و گفت: عع مامان زشته از سن و سال شما دیگه گذشته لبخندی زدمو رفتم توی اتاقم روی صندلی کنار میزم نشستم عصبانی بودم از دست بابا شروع کردم به ریخت و پاش کردن اتاقم گفتم حتما امشب اگه این پسره بیاد اتاقمو ببینه حتما پشیمون میشه و میره بعد ازریخت و پاش کردن اتاقم روی تخت دراز کشیدمو مشغول کتاب خوندن شدم امیر وارد اتاقم شد با دیدن اتاق به هم ریخته ام یه سوتی کشید امیر: آیه جان شوهرنمی خوای بکنی نکن ،چرا حالا شلختگیتو میخوای به رخ پسر مردم بکشی با صدای بلند خندیدمو گفتم ،من همینم که هستم امیر: اومدم بگم با سارا میخوایم بریم گلزار،تو هم میای؟ با خوشحالی از جام پریدمو گفتم: اره اره میام امیر:پس زود حاضر شو - چشم 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت81 رفتم سمت آشپز خونه روی صن
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 ازتختم پریدم پایین یه نگاهی به اطرافم کردم حالا کی می خواد بگرده دنبال روسری و لباسم هر قدمی که راه میرفتم یه چیزی زیرپام لگد میکردم و کلی آخ و اوخ می کردم خودم خندم گرفت به خاطر کاراحمقانه ای که کردم بالاخره لباسمو پیدا کردم و پوشیدم آماده شدم کیفمو برداشتم گوشیمو پیدا نکردم ،بیخیال گوشی شدم رفتم توی حیاط منتظرامیر و سارا شدم چشمم به درخت پرتقال افتاد رفتم نزدیکش چند تا شکوفه کندم و توی دستم نگهش داشتمو بو میکردم سارا: آیه بیا بریم شکوفه هارو گذاشتم داخل جیبم سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم توی راه سارا شروع کرد به سخنرانی کردن سارا: آیه یه موقع دیونه بازی درنیاری امشب آبرومون بره خیلی باوقار وخانوم میای میشینی بعدم خیلی با وقار و خانم میرین توی اتاق صحبت میکنی یه موقع یه چیزی نگی بزنی تو برجک دوماد ،سعی کن بیشتربشنوی تا حرف بزنی زیادم نخند ،خوبیت نداره عروس زیاد بخنده با صحبت های سارا ،امیرزد زیر خنده با خنده امیر منم خندیدم سارازد به پهلوش: به چی می خندی؟ امیر: آخه عزیز من این چیزایی که تو به آیه گفتیو هیچ کدومش رو خودت انجام ندادی با شنیدن حرف امیرزدم زیر خنده . یعنی اینقدر خندیدم که نمی تونستم جلوی خندمو بگیرم، یه دفعه یاد هاشمی افتادم که توی اتوبوس خندیدم با اخم نگاهم کرد لبخندم محو شد بعد از مدتی امیرپیاده شد دوتا شاخه گل نرگس با دوتا گلاب خرید و حرکت کردیم سارا هم انگاراز دست امیر دلخوربود روشو سمت بیرون گرفته بود و حرفی نمی زد بعد از مدتی رسیدیم از ماشین پیاده شدیم و حرکت کردیم سمت گلزار ازامیر و سارا جدا شدم و رفتم سمت مزاررفیق شهید خودم 『⚘@khademenn⚘』
📲🌸^° ❗️ می‌گن‌وقتایۍڪه‌بنده‌می‌خوادیه‌گناه‌ِبزرگ انجام‌بده‌خدابه‌فرشتگان‌یاهمون‌ڪرام الڪاتبین‌میگه‌فرشته‌هاشماهابرید...! من‌و‌بندم‌روتنهابزارید ماباهم‌یه‌ڪارخصوصی‌داریم... ڪه‌نڪنه‌موردلعن‌ملائڪه‌واقع‌شیم، ڪه‌آبرومون‌نره... آن‌قدرعشق‌واین‌همه‌بی‌وفایی؟! {استغفرالله رَبِّی و اَتُوب الَیه}🍃 『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🕊 ✨پیشنـهادمیشہ... دخترخانمےکه توسط مداحے(شـهیدگمنامـ) دراردوےراهیان نور متحول شد... 『⚘@khademenn⚘』
«🌙🌍» می‌گفٺ: اگه‌قاطی‌بشی؛ رفیق‌بشی،دوست‌بشی با‌امام‌زمان‌خودمونی‌بشی؛ بی‌ریشه‌پیشه‌بشی، بی‌خورده‌شیشه‌بشی، پشتِ‌رودخونه‌ی‌چه کنم‌چه‌کنمِ‌زندگی؛ رشته‌یِ‌دلت‌دستِ‌آقا‌باشه... آقاخودش‌عبورت‌میده...! :)🥺♥️ [🌹‌] 『⚘@khademenn⚘』
شبتون مهدوی 🍃🦋 عشقتون فاطمی❤️😍 ارزتون دیدن حرم بی بی زینب✨🤍😍 یاعلی مدد تا فردا🖐🏻🌸 التماس دعا 🙏🏻
🌼 بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم *۞اَللّهُمَّ۞* *۞کُنْ لِوَلِیِّکَ۞* *۞الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ۞* *۞صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ۞* *۞فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة۞* *۞وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً۞* *۞وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ۞* *۞طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها۞* *۞طَویلا۞* 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 『⚘@khademenn⚘』
{💚🍃} از عارفے پرسیدند: روی نگین انگشترم💍 چه حڪ ڪنم ڪه وقتی شادمـ😇 به آن بنگرم و وقتی غمگینــ🙁 شدم به آن نظر کنم ؟ گفت حڪ ڪن مےگذرد!☀️🌙 🍃⃟💚¦⇢ ✧‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✧‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 『⚘@khademenn⚘』
شهیـ‌‌ــد شدنـ دلــ مےخواد دلے کھ بتونھ پࢪواز کنه🌱🦋 『⚘@khademenn⚘』
شھادٺ ࢪو بــــࢪات ننۆیــسھ آࢪزوش نمے کنے🕊🍃 『⚘@khademenn⚘』
💫 بسم رب النور 💫 داشتم برای سعید اسلامیان گزارشی از حوادث چند روز در زیر صخره را می نوشتم که یکی از پشت چشم هایم را گرفت : 《 ای بچه محل بی معرفت 》 صدایش آشنا بود اما نشناختمش . - شما ؟ صورتش را آورد جلوی لپ های گوشتی و درشتم و یک گاز نیش دار گرفت . کاظم سیفی بود ، برادر شهید سعید سیفی . او در بسیج محل هم ، پایش یک جا بند نمی شد . حالا از محور راست و گردان فتح آمده بود تا مرا ببیند . بعد از کمی تعریف خمپاره های دشمن آرامش ما را به هم زدند ‌. دست‌ بر قضا گلوگه ای آمد و وسط جعبه های پر از مهمات خمپاره که در فاصله بیست متری ما بودند ، خورد . یکی از جعبه ها آتش گرفت . کاظم گفت : 《 علی ، یالا بجنب . 》 خسته و بی حوصله بودم . - چیزی نیست . یک تکه چوب است . می سوزد و تمام می شود . + نه آنها بیت المال اند . اگر آتش به بقیه جعبه ها برسد .... داشتیم بحث می کردیم که آتش یکباره به جان بقیه جعبه ها افتاد و همان شد که او گفت . کسی دور و برمان نبود . کاظم شجاع و نترس جعبه های در حال سوختن را از دل بقیه بیرون می کشید و خاموش می کرد و کنار می انداخت . تشخیصش کاملاً درست بود . اگر آن چند جعبه را خاموش نمی کردیم ، تمام مهمات می سوخت . آن قدر خاک روی جعبه ها ریختیم که تمام بدنمان غرق در خاک و عرق شد . داشتیم نفس راحتی می کشیدیم که یکباره یکی از مهمات منفجر شد و گرمای انفجار موهای سر و صورتم را سوزاند . کاظم افتاد روی جعبه ها . یک ترکش ، درست وسط قلبش خورده بود .🥀🕊 📚کتاب وقتی مهتاب گم شد📚
``💚🍃`` تـو چـه کـࢪدے کـه دلـم ایـن همـہ خـواهان تـو شـد ...♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ----------᪥--------- ⋱⸾❤️🦋⸾ ⋱⸾❤️🦋⸾ 『⚘@khademenn⚘』
‹🖤🚓› - مهمان‌خیالم‌شده‌ا؎هرشب‌وهرشب بہ‌ولله‌ڪہ‌شبیه‌من‌‌دیوانہ‌ندار؎ ...!シ - - "🔍" - - - - - - - - - - - - -‹🖤🚓› "🔍" 『⚘@khademenn⚘』
یه آقایے بود ڪه توے آخرین مداحیش گفت: [یعنے قسمت میشه منم شهید بشم تو سوریه؟] دقیقا بعد از اون مداحے رفت سوریه و شهید شد. 🙃 『⚘@khademenn⚘』
Hamdi Alimi - Havaset Hast Be Moohaye Sefide Saram (128).mp3
13.55M
جلوی آیینه خودمو میبینم🏴 خیلی تغییر کردم 🎶😭 جدی جدی🏴 با روضه های تو خودمو پیر کردم🎶 باور من اینه🏴 که همیشه تو زندگیمی🎵 من عوض شدم ولی🏴😭 تو حسین بچگیمی🎶 حواست هست🎶 به موهای سفید سرم🎵😭 چقدر امسال از گذشته شکسته ترم🎶 حواست هست🎶 نوکرت داره پیر میشه🎵😭 بخرم ببرم به حرم داره دیر میشه🎶 دوست دارم دوست دارم🎵 دوست دارم دوست دارم🎵 من اومدم تا با معجزه ی عشقت تازه آدم شم🎶😭 دلمو بردارو یجوری عاشق کن رسوای عالم شم😭🏴 کی منو صدا زده اگه تو صدام نکردی🏴😭 هی بدی دیدی🎶😭 ولی تو منو رهام نکردی🏴 حواسم هست😭 که بدیمو به روم نزدی🏴 حواسم هست😭 این تو بودی که راه اومدی🏴 حواسم هست🏴 عمر من داره طی میشه😭🎶 اربعین که میام بطلب بگو کی میشه😭 دوست دارم دوست دارم دوست دارم دوست دارم همه شب هامو غم تو طی کرد ببین که آشوبم😭 تو روضه ها آقا منم مثه نوکر به سینه می کوبم😭🏴 من فدات که از عطش نفست دیگه بریده😭 مادرت اومد ولی دیگه قاتلت رسیده🏴😭 حواسش هست🏴 کی گلوتو بوسه زده😭🖤 حواسش هست🏴 توی گودی کجا اومده😭 حواسش هست مادرت داره میبینه😭🖤 بی حیا روی سینه ی تو داره میشینه😭 غریبم وای غریبم وای غریبم وای غریبم وای 🏴😭🏴😭 『⚘@khademenn⚘』
سلام بزرگواران چند وقتیه کلماتی با مُد شده😔🤒 خب گاهی انسان اشتباه تایپی میکنه و مثلاً "فوق العاده" رو مینویسه "فقولاده" خب این از ندونم کاریه!🤷🏻‍♀ ولی... این فرق داره با عمدن غلط نوشتن! مثلا بعضی ها "سلام" رو که یک کلمه مشهوره رو برای مثلا شیک بودن😏😏 مینویسن: "صلام"😟 یا مثلا "صلم" یا مثلا سین رو مینویسن صین😤 +خب.. اینا چیش مگه بده؟ مگه چیزی میشه؟؟😪 -!!! الان براتون عادیه... روزی در سال های بعد چشم باز میکنید و می بینید یادتون رفته سلام که خیلی سادست با کدوم س هست🤭 دیگه کسی یادش نمیاد سین درسته یا صین؟؟ دیگه کسی متوجه نمیشه چی درسته چی غلط. نسل بعدی که تازه وارده گیج میشه!!! 😰 اقاجان بله واقعا این اتفاقات اگر رعایت نکنیم می افته... اگر بچه شیعه هستی و میخوای از کشورت دفاع کنی😌😉.. یکی از مهم ترین کار ها اینه که نزاری زبان اصلی و رسمی کشور، یعنی فارسی منقرض بشه😢 این هدف دشمنای کشوره🤥 حتما نشر بدین در گروه ها و کانال ها تا اونا هم به خودشون بیان سلام و وقت بخیر خدمت تمام دوستان🌸☺️ چند وقتیه کلماتی با مُد شده😔🤒 خب گاهی انسان اشتباه تایپی میکنه و مثلاً "فوق العاده" رو مینویسه "فقولاده" خب این از ندونم کاریه!🤷🏻‍♀ ولی... این فرق داره با عمدن غلط نوشتن! مثلا بعضی ها "سلام" رو که یک کلمه مشهوره رو برای مثلا شیک بودن😏😏 مینویسن: "صلام"😟 یا مثلا "صلم" یا مثلا سین رو مینویسن صین😤 +خب.. اینا چیش مگه بده؟ مگه چیزی میشه؟؟😪 -!!! الان براتون عادیه... روزی در سال های بعد چشم باز میکنید و می بینید یادتون رفته سلام که خیلی سادست با کدوم س هست🤭 دیگه کسی یادش نمیاد سین درسته یا صین؟؟ دیگه کسی متوجه نمیشه چی درسته چی غلط. نسل بعدی که تازه وارده گیج میشه!!! 😰 اقاجان بله واقعا این اتفاقات اگر رعایت نکنیم می افته... اگر بچه شیعه هستی و میخوای از کشورت دفاع کنی😌😉.. یکی از مهم ترین کار ها اینه که نزاری زبان اصلی و رسمی کشور، یعنی فارسی منقرض بشه😢 این هدف دشمنای کشوره🤥 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت82 ازتختم پریدم پایین یه نگا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 کنار سنگ قبرنشستم با گلاب سنگ قبر و شستم و گل نرگس و روی سنگ قبر گذاشتم سلام ،شرمندم که دیراومدم میدونم که از حالم باخبری اگه میشه برای منم دعا کنین بعد از کمی درد و دل کردن با شهیدم رفتم سمت ماشین امیر امیرو سارا داخل ماشین منتظر من بودن توی راه رفتیم یه کم خرید کردیم برای شب امیر هم چند تاپفک و لواشک واسه سارا خرید تا از دلش دربیاره سارا هم مثل بچه کوچیکا با دیدن پفک و لواشک ذوق زده شد انگارنه انگار که چند دقیقه قبل ناراحت بوده رسیدیم خونه و امیر وسیله هارو برد آشپز خونه روی میز ناهار خوری گذاشت مامانم با دیدنمون کلی سر وصدا کرد که چه وقته اومدنه میزاشتین مهمونا می اومدن میرفتن می اومدین خونه ما هم چون دیدیم مامان خیلی عصبانیه سکوت کردیم و رفتیم توی اتاق خودمون توی اتاقم مشغول گشتن گوشیم شدم بالاخره زیر میزتحریرم پیداش کردم تا غروب توی اتاقم بودم حوصله بیرون رفتن و صحبت کردن با کسی رو نداشتم دراتاق باز شد و مامان وارد اتاق شد مامان با دیدن اتاق چشماش دو دو میزد مامان:زلزله اومده؟ اینجا چرا این شکلی شده نیشمو تا بناگوشم باز کردمو چیزی نگفتم مامان: لطفا اتاقت و مرتب کن ،یه لباس خوب هم بپوش بیا - چشم ( میدونستم اگه باز چیزی بگم سه ساعت باید نصیحتم کنه) بدون اینکه دستی به اتاقم بکشم لباسمو عوض کردم یه چادررنگی از داخل کمد برداشتم رفتم سمت پذیرایی مامان تا منو دید گفت: اتاقتو مرتب کردی - اره امیرروی مبل زیر چشمی نگام میکرد و آروم گفت: اره جون خودت 『⚘@khademenn⚘』
~🕊 💥 +بهش‌گفٺم: «چرایه طور‌لباس نمےپوشے ڪھ‌درشأن‌وموقعیت اجٺماعیت‌باشه؟ یھ‌ڪم‌بیشٺرخرج خودت‌ڪن. چراهمش‌لباساےسادھ و‌ارزون‌مے‌پوشے؟ توڪه ‌وضعت خوبه». -گفت: «توبگو‌چراباید یه چیزایي داشتہ ‌باشم‌ڪه بعضیا حسرٺ‌داشتن‌اوناروبخـورن؟ چرابایدزرق‌وبرق‌دنیاچشمام روڪورڪنه؟ دوسټ‌دارم مثل بقیه ‌مردم‌زندگےڪنم». ♥️🕊 『⚘@khademenn⚘』
دوستان پارت هاے ࢪمان جانم مےرود فردا بار گذارے مےشۅد🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ 👱پسر: عشقم یه عکس خوشگل از خودت واسم بفرست😍 👧دختر: چشم🙈ولی تو محض احتیاط یه عکس از خواهرت واسم بفرست عشقم😁 شیطان سر پا ایستاده بود.👹 سیگارش را خاموش کرد و کف مرتبی برای دختر زد👏 پسر بدون معطلی عکس اون یکی دوس دخترش رو واسه دختر فرستاد😳 شیطان مبهوت مانده بود از کار این 2 خلقت😯 دختر: وای مرسی عزیزم الان عکسمو واست ایمیل میکنم. و عکس دوس دختر داداشش را فرستاد.😅😅😅 پسرک خوشحال وقتی ایمیلشو باز کرد عکس خواهرخودشو دید😧😩 شیطان نگاهی به آسمان کرد و گفت:😒 خدایا روزگار بندگانت را ببین😕 میگن با هر دستی بدی با همونم میگیری...☝️ ناموس مردم رو به بازی نگیرین تا ناموس خودتون محفوظ باشه...👌 ( قبله اینکه دنباله فاطمه باشی خودت" علی"باش) 💔 『⚘@khademenn⚘』