#قسمت_ششم
بعد از این که سربازی اش تمام ش، دو نفر را برای زیر سر داشتم؛ اما محسن گفت صبر کن. کارهایش کمی مشکوک شده بود. صبح ها خیلی زود با عجله، مرتب بشیم و اتوکشیده، به نمایشگاه کتاب می رفت. یکی از روزها، قبل از رفتن صدایم کرد. چون پدرش خانه بود، رفته بود پشت در، توی راه پله. کمی من من کرد و بعد گفت که دختری را در نمایشگاه دیده است. از من خواست که به خواستگاری اش برویم. با پدرش صحبت کردم و قرار خواستگاری را گذاشتیم.
*
وقتی شنیدم دختری که انتخاب کرده، از بچه های موسسه شهید کاظمی است، قبول کردم به خواستگاری اش برویم. آن ها فقط دوتا دختر داشتند. خانواده خوب ومتدینی بودند. روز خواستگاری پدر خانمش شرط گذاشت و گفت:«من نمیخوام دوماد وارد خونم کنم. میخوام هرکس می آد، پسرم بشه».
مابرای بقیه بچه ها مراسم جشن و عقد عروسی ساده ای گرفته بودیم، ولی به دلیل ارتباطات محسن و دوستان زیادی که داشت، مراسمش مفصل شد.
*
وقتی متاهل شد، بحث رفتنش به سپاه پیش آمد. برای اینکه فردا روزی، حرفی در میان نباشد، مخالفت کردم تا جای پایش راسفت کنم. به مادرش گفتم:«هرکس وارد سپاه بشه، جونش دست خودش نیست. بعدا نخوای گریه وزاری کنیا!»
به پدر خانمش هم گفتم:«یه نظامی اختیارش دست خودش نیست. هروقت زنگ بزنن، شب ونصف شب باید بره. فردا گله گذاری نکنید!»
ادامه دارد....
#مالک
@khademenn
اینجانب بابک نوری هریس فرزند محمد
به تو حسادت میکنند، تو مکن. تو را تکذیب میکنند، آرام باش. تو را میستایند، فریب مخور. تو را نکوهش میکنند، شکوه مکن. مردم از تو بد میگویند، اندوهگین مشو. همه مردم تو را نیک میخوانند، مسرور مباش… آنگاه از ما خواهی بود. حدیثی بود که همیشه در قلب من وجود داشت (از امام پنجم)
خدایا همیشه خواستم به چیزهایی که از آنها آگاه هستم عمل کنم ولی در این دنیای فانی بهقدری غرق گناه و آلودگی بودم که نمیدانم لیاقت قرب به خداوند را دارم یا نه؟
خدایا گناههای من را ببخش، اشتباهاتم را در رحمت و مغفرت خودت ببخش و تا وقتیکه مرا نبخشیدی از این دنیا مبر.
تا وقتیکه راهم راه حق هست مرا بمیران. خدایا کمکم کن تا در راه تو قدم بردارم و در راه تو جان بدهم.
مادرم جانم به قربان پاهایت که به خاطر دویدن برای به کمال رسیدن فرزندانت آسیبدیده میشود، در نبود من اشکهایت را سرازیر مکن. من با خدای خود عهدی بستهام که تا مرا نیامرزید مرا از این دنیا مبرد.
مادرم برای من دعا کن، ولی اشکهایت را روان مکن که به خدای من قسم راضی به اشکهایت نیستم.
خواهران خوبتر از جانم من نمیدانم وقتی حسین (ع) در صحرای کربلا بود چه عذابی میکشید، ولی میدانم حس او به زینب (س) چه بوده.
عزیزان من حالا دستهایی بلند شده و زینبهایی غریب و تنها ماندهاند و حسینی در میدان نیست.
امیدوارم کسانی باشیم که راه او را ادامه دهیم و از زینبهای زمانه و حرم او دفاع کنیم.
برادرانم در نبود من مسئولیت شما سنگینتر شده، حالا شما عشق و محبت مرا به دیگران باید بدهید؛ زیرا من عاشق خانوادهام، اطرافیانم
#پروفایل
عــــــــشـــــق........ یعنــــی آخرم شهــــادت باشــــد♡♡♡♡♡
#مالک
❤️❤️❤️
@khademenn
❤️❤️❤️
کسانی که فکر می کنند فرزندان ما برای پول رفتند کوته فکرند، تاریخ تکرار شده چون در زمان حضرت علی(ع) می گفتند ایشان به خاطر مقام کار میکنند حالا هم همان تفکرها در مورد مدافعان حرم این حرف ها را می زند.❌♨️
#مالک
❤️❤️❤️
@khademenn
❤️❤️❤️
#پروفایل
💫مجاهد فی سبیل الله بزرگتر از آن است که گوهر زیبای عمل خود را به عیار زخارف دنیا محک بزند.✨⚡️
#مالک
❤️❤️❤️
@khademenn
❤️❤️❤️
#پروفایل
گمنامی تنها برای شهرت پرستان درد آور است 🔥🔥
وگرنه همه اجرها در گمنامیست🍁
محکمه خون شهداء محکمه عدلیست
که ما را در آن به محاکمه میکشند
#مالک
❤️❤️❤️
@khademenn
❤️❤️❤️
#پروفایل
☆♡شهید کسی است که در میدان جنگ و در خدمت امام یا نائب او کشته شود و هرکس در زمان امام زمان (عج) در حفظ اسلام کشته شود، یقیناً به او ملحق خواهد شد، شهادت عبارت است از نبوغ درخشان حیات در کمال هشیاری و آزادی.♡☆
#مالک
❤️❤️❤️
@khademenn
❤️❤️❤️
#پروفایل
سلام بر آنهایی که
رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند
و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند
تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند
#مالک
❤️❤️❤️
@khademenn
❤️❤️❤️
#تلنگر
به تو گفته شد بد لباس نپوش!
گفتی مردها نگاه نڪنند 😒
اتفاقا مشڪل تو همین است😏
مردها نگاهت نڪردند
چادر را از سرت برداشتی 😞
باز مردها نگاهت نڪردند
مانتو خود را ڪوتاه ڪردی ...
باز خبری از نگاه مردها نشد !!!!
مانتوی بدون دڪمه با ساپورت پوشیدی ....
راستی تا برهنگی ات چیزی نمانده !!
ومطمئن باش مردی نگاهت نمیڪند ✓
شاید نرهای فاسد رهگذر نگاهت ڪنند
اما مردها بعید میدانم....
😎
تو خودت پسند ڪردی لگدمال چشمهای نرها باشی
غافل از اینڪه ریـᓗـانه خدا بودی و گران قیمت... 😔😔😔✌️🏻
#مالک
❤️❤️❤️
@khademenn
❤️❤️❤️
[بـــسمـ ربـــــ شـهدا]
سلام میدم به دختران سرزمینم…
میخوام شمارو به یه کانال قشنگ دعوت کنم.این کانال عالیه.♡
اگه میخوای یکی از یاران حضرت فاطمه(س) باشی عضو این کانال شو و لینکش رو پخش کن.★
همه چی داره .ツ
البته با کمک شما عزیزان هم کانال رو گسترش میدهیم(⌒_⌒;)
بیا لینک رو میدم . فقط زودتر بیا تا پاک نشده.
پیشنهاد ویژه هم داره.
تو دعوت شده ی حضرت زهرایی بدوو تا دیر نشده乂❤‿❤乂
https://eitaa.com/oodokhtaran_zahraii
https://eitaa.com/oodokhtaran_zahraii
#قسمت_هفتم
*
همیشه برای بچه ها از خاطرات جبهه رفتن پدرشان میگفتم. به آنها گفتم پدرت آن سالها در جبهههای جنگ بود. شما هم اگر جنگی پیش آمد باید بروید. محسن با دیدن عکسهای زمان جنگ پدرش می گفت:« من می خواهم وقتی بزرگ شدم، برم جبهه و شهید بشم». شهادت برای محسن رویایی بود که تا آخر همراهش بود و بارها آن را به زبان می آورد. یادم هست وقتی که پسرش به دنیا آمد و به همراه همسرش از بیمارستان به خانه برگشتند در خانه با مادربزرگش از آرزوی شهادت سخن گفت. مادربزرگش به او گفت:«الان دیگر بچه دار شدی. دیگه از این حرفا نزن.» امامحسن با اطمینان گفت:« به وقت شهید میشم».
*
ما هر چند وقت یکبار با بچه های زمان جنگ دور هم جمع میشویم واز دوران جنگ میگوییم. محسن این مجالس را دوست داشت و همراه من میآمد. گاهی وقت ها با هم سر قبر عموی شهیدم می رفتیم. محسن خیلی زود با این قضایا مأنوس شد و شاکله ی شخصیتی اش شکل گرفت. من و مادرش او را در مسیری که دوست داشت، همراهی میکردیم. محسن با جهاد و شهادت آشنا شده بود و موسسه شهید کاظمی نقش مهمی در این مقوله داشت. هر چه جلو میرفتیم، تغییراتی در محسن میدیدم که من را یاد روزهای جنگ و دوستان شهیدم میانداخت. این روند ادامه داشت تا اینکه به رفتنش به سوریه مطرح شد. من این دوران را گذرانده بودند و می دیدم که چه اتفاقی دارد می افتد. زمانی که برای اولین بار میخواستند به جبهه بروم وصیت نامه ام را نوشتم، بردم دادم به پدرم که توی باغ داشت کار میکرد گفتم:« من دارم میرم جبهه.اینم وصیت نامم». محسن هم همین کار راکرد. رفت پیش مادربزرگش وبه من گفت:« این همون کاریه که خودت موقع رفتن به جبهه کردی».
#مالک
❤️❤️❤️
@khademenn
❤️❤️❤️
بابت اینکه تب زیاد شده معذرت میخوام
اعضای کانال باید بالابره🙏🏻🙏🏻
بیصدا کنید ولی لفت ندید😢
شبتــــون شهـ🌹ـدایـــی
فی أمان الله🌸