eitaa logo
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
345 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
باعشق‌اۅسټـ‌هࢪڪہ‌بہ‌جایےࢪسیدھ‌اسټـ ♥️ برای حمایت و تبادل لینک کانال گذاشته شود↯ https://harfeto.timefriend.net/17200402623512
مشاهده در ایتا
دانلود
💥 {•بعضیا.🚶🏽‍♂! بندِ بازکردن.🤦🏽‍♀! رفتن جلو دوربین.🎥! واسه لایک.👍🏽‌!•} ...اما... [•بعضیاهم.☝️🏽! بند پوتینشونو بستن.🕯! رو مین.💣! واسه خاک...!•] 😔💔 @az_shohada_ta_karbala
شهادٺ ؛ داستانِ ماندگاریِ آنانیست ، ڪھ دانستند دنیا جاۍ ماندن نیسٺ! @az_shohada_ta_karbala
اگر‌در‌زندگیت‌کسی‌بداخلاق‌هست... یا‌رزقت‌کم‌است‌سخت‌گیری‌نکن... تشکر‌از‌خدا‌بکن‌قدر‌بدان‌خدا‌عوض‌میکند... فضا‌را‌برایت‌قشنگ‌میکند:) ‌ اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج @az_shohada_ta_karbala
چرا می گوییم "بزنم به تخته"، نمی گوییم "ماشاءالله"🤨🤔 یکی از دوستان نقل میکرد که یک روز با یکی از دوستان انگلیسی خود چت میکردم بهش گفتم: کار تو خیلی عالی بود. بهم گفت: بزنم به تخته (Touch wood)🙄 سپس گفت: شما مسلمونها حتما به جای این اصطلاح چیزی دارید؟!🤔 من گفتم: ماهم همین را استفاده میکنیم😐 رفیقم خیلی تعجب کرد وگفت: عجب...!! بهش گفتم چه چیز عجیبی بود؟! اون گفت: ما منظورمان از تخته همان تخته صلیب است که شر خون آشامان و پلیدی را از ما دور میکند...!!😳🤭 تازه فهمیدم که سالهاست که ما به صلیب پناه میبریم از چشم شور😢 ما نادانسته بجای اینکه با گفتن: ماشاءالله ٬ به خداوند پناه ببریم به چوب وتخته صلیب پناه میبردیم.!☹️😞 ای کاش اصل هرکلمه را قبل از اینکه به زبان بیاوریم بشناسیم.✅ تا بحال اگر نادانسته میگفتیم اشکالی نداره چون نمیدونستیم. اما از این به بعد این کلمه را بکار نبریم. چون ما مسلمانیم.🌸✨ @az_shohada_ta_karbala
شرمندم خودم می دونم 😭 اونی که می خوای نشدم ✋ هر دفعه یه جوری زدم 😔 زیر وعده های خودم 😭 بازم دستمو بگیر 🕊 با لطف همیشگیت❤️ @az_shohada_ta_karbala
از : شهدا♥️ به : تمام مردم جمهوری اسلامی ایران🇮🇷 «سلام العلیکم... به خدا قسم قرار ما این نبود.. ولسلام» امضا : قطره قطره خون شهدا😔🖤 ❌خیلی محرمانه❌ 😔 @az_shohada_ta_karbala
⇦پیࢪ مردے را گفتند:زندگی به چند بخش است؟🧐 ⇦گفت:کودکی و پیری👶🧓 ⇦گفتند پس جوانی چه؟🤔 ⇦گفت:جوانیم فدای حسیـــــ♡ـــــن است🙂☝️♥️🖇🥀✨ @az_shohada_ta_karbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪمۍ بہ سخناݩ همسࢪ شہید حمیـــــد سیاهڪالے مࢪادۍ گۅش فࢪا دهـــــیم🙏🏻😔 شایــد خـــــداوند ما ࢪا دࢪ قیامټ موࢪد شفاعٺ ایݩ شھید بزࢪگوار قـــــرار دهــد. ان شاءالله🤲🏻🥀 @az_shohada_ta_karbala
: یڪ‌مردانگلیسۍازعـالمےپرسید: +چرادراسلـام‌دست‌دادن‌زن‌بـامردنـامحرم‌حرام‌است؟ _عالم‌گفت:آیـاشمامےتوانیدبـاملکه‌الیزابت دست‌بدهے؟ +مردانگلیسي‌گفت‌:البته‌ڪہ‌نه‌فقط‌چندنفر محدوداندڪہ‌مےتوانندبـاملکه‌دست‌بدهند _عـالم‌گفت:زن‌هـای‌ایرانی‌همه‌ملکه‌هستندوملکه‌ها با مردان‌بیگانہ‌دست‌نمی دهند✨ @az_shohada_ta_karbala ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
در روایات می گشت دنبال ←علائم ظهور...⁉️ ←گفتمش نگرد! ←علامت همین جاست ! با تعجب نگاهم کرد که گفتم: علامت ماییم ❗️ ...✋🏿 @az_shohada_ta_karbala
🌷 لباس‌های خیس به تنشان سنگینی می‌كرد ستون گردان دم ارتفاع قامیش و زیر پای عراقیا بود همهمه بسیجی ها میان رعد و برق و شق شق باران گم شده بود حالا گونی‌هایی هم كه عراقیا پله‌وار زیر كوه چیده بودند، از گل و لای لیز شده بود و اسباب دردسر... بچه ها از كت و كول هم بالامی‌رفتند كه از شر باران خلاصی یابند و خودشان را داخل غار بزرگ زیر قله برسانند انگار یه گونی، جنسش با بقیه فرق داشت لیز و سر نبود بسیجی‌ها پا روش می‌ذاشتند، می‌پریدند اون‌ور آب و بعد داخل غار... اما گونی هر از گاهی تكان می‌خورد شاید اون شب هیچ بسیجی‌ای نفهمید كه پله شده بود برای بقیه... یكی دو نفر هم كه متوجه شدند دم غار اشكهاشون با باران قاطی شده بود «علی به معنای واقعی كلمه مالك نفسش بود» 🌷 📎منبع: خبرگزاری نوید شاهد به نقل از سایت انصار حزب‌الله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ لاٰ‌تُزِع‌قُلوبَنا‌بَعدَ‌اِذ‌هَدَیتَنا کَربَلا...! کَربَلا...(: کَربَلا...💔 ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
توفضای‌مجازی درگیرچت‌بانامحرم‌بشی باختی؛بدم‌باختی !🚶🏻‍♂💔 ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
•••♥️🌿 بچھ‌ها! دعاڪنید‌ڪہ‌نمیرید!🖐🏻 وسعۍ‌ڪنید‌ڪہ‌‌نمیرید! تمام‌تلاشتون‌رو‌ڪنید‌ڪہ‌نمیرید! بچھ‌بسیجے‌باید‌مثل‌ارباب‌ بـے‌‌ڪفنش‌شھید‌شہ!••(:💔 🔗•🌸¦⇠ ... 🔗•🕊¦⇢ ! ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
{🌻📕} بهش گفتن‌آقا ابراهیـم... چرا جبهہ رو ول نمیکنے بیای دیدار امام_خمینی؟ - گفت ما رهبری رو براے اطاعت میخوایم نہ براے تماشا! ||••🕊♥️ـــــــــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ••| 🌸 ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا انداخت پشت گوش، پشت پیچ موهایش... مگر عاشق کشان دارند از این تدبیر بالاتر؟؟💔 •💛• ♥️ @az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت109 سارا:بیچاره تا الان ۵ تا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 سید : خوب آیه خانم کجا بریم ؟ -هر جا که شما دوست دارین ! سید:اول اینکه هر جا که تو دوست داری ، دوم اینکه من جایی رو دوست دارم برم که تو دوست داری ! الان کجا بریم ؟ -گلزار سید : ای به چشم تو راه خیلی دلم می خواست به سید بگم یه جا نگهداره گل و گلاب بخریم ولی روم نمیشد اما انگار فکرمو خونده بود ، یه جا نگه داشن و پیاده شد دو تا شاخه گل نرگس خرید بایه گلاب داخل ماشین نشست یکی از گلا رو به من داد سید : تقدیم با عشق -خیلی ممنونم سید :از امیر پرسیدم از چه گلی خوشتون میاد بهم گفت گل نرگس ،منم عاشق گل نرگسم بعد حرکت کردیم سمت گلزار..وقتیرسیدیم از ماشین پیاده شدیم و وارد گلزار شدیم انگار منتظربود من بگم کجا بریم واسه همین حرفی نزدم و به سمت مزار شهیدم حرکت کردم سیدم پشت سرم می اومد وقتی رسیدم به مزار شهیدم نشستم سید اول سنگ قبر و بادستش کمی تمیز کرد و بعد با گلاب شست منم گل و گذاشتم روی سنگ قبر بعد سید شروع کرد صحبت کردن با شهید : سلام دوست عزیز،خیلی ممنونم که مهر منو تو قلب این آیه جان انداختی که حاضر شد با من ازدواج کنه ،لطفا برای خوشبختیمون دعا کن - شما شهید منو میشناسین؟ سید: وقتیکه درباره ات به امیر صحت کردم ،امیر گفت بیام از شهیدت بخوام تو رو به من برسونه ،واسه همین چند باری اومدم اینجا البته منم یه دوست شهید دارم - واقعا ،اسم شهیدتون چیه؟ سید: ابراهیم هادی،راستش از شهید خودمم خیلی خواستم کمکم کن ،در کل همه رو واسطه کردم تا به تو برسم لبخندی زدمو چیزی نگفتم بعد از فاتحه مزار دوست شهیدم ،رفتیم سمت مزار شهیدهادی ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسم‌ࢪبّ‌شھـــــدا🌷 #جانم‌مۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_64 ــــ آرومتر خانم! پرستار چشم غره ای به مهی
🌷 🍂 💜 احمد آقا روبه مهیا گفت: ــــ اینو زدم، به خاطر اینکه بهت گفته بودم، حواستو جمع کن و دست از این کارا بردار. اما گوش ندادی و نزدیک بود خودت رو به کشتن بدی! مهیا، نگاهی به چشم های پدرش که از اشک سرخ شده بودند، انداخت. محمد آقا همه را به داخل دعوت کرد. محسن همان جا خداحافظی کرد و رفت. مریم، که از بیرون، شاهد همه اتفاقات بود، اشک هایش را پاک کرد و به طرف آشپزخانه رفت. محمد آقا روبه مریم گفت: ــــ دخترم! مهیا رو ببر بالا، یکم استراحت کنه... مهیا به کمک مریم از پله ها بالا رفت. شهاب می خواست حرفی بزند؛ اما با اشاره پدرش حرفی نزد و اجازه ای گفت و او هم بالا رفت. مهیا روی تخت نشست. مریم کنارش نشست و صورتش را نوازش کرد. و با صدای لرزانی گفت: ــــ خوبی؟! همین کلمه کافی بود؛ کافی بود که مهیا یاد سیلی پدرش و اتفاق امروز بیفتد. خودش را در آغوش مریم انداخت و هق هق اش را درون آغوش مریم خفه کرد... شهاب که به سمت اتاقش می رفت با شنیدن صدای گریه ی دخترها پشت در ایستاد. به دیوار تکیه داد. چشمانش را بست و برای هزارمین بار خود را لعنت کرد... مهیا از آغوش مریم بیرون آمد. دستی به صورت مریم کشید و اشک هایش را پاک کرد. با خنده گفت: ــــ من سیلی خوردم... تو چرا گریه میکنی؟! مریم خندید! ـــ نگاه کن صداش رو! ـــ همش تقصیر این داداشته دیگه... از بس که صداش کردم! ـــ اااا...من رو داداشم غیرت دارم ها!! *** مریم شرمنده گفت و ادامه داد: ــــ میدونم که نرجس باعث این اتفاق شده... ـــــ آخ...یادم انداختی من این دختر رو گیر بیارم؛ تک تک موهاشو میکنم. دختره ی بیشعور... من که میدونم از کجا سوخته!!! ــــ از کجا؟! ــــ بابا خره... این به داداشت علاقه داره!! ــــ نرجس؟!؟نه بابا!!! ـــ برو بینم. مطمئنم فکر کرده من هم به داداشت حسی دارم؛ اینکارا رو میکنم. مرده شور خودش و مادرش رو ببرن! ــــ خواهرم! درمورد دختر عمو و زن عموم داری صحبت میکنی ها! ــــ صحبت کنم، مشکلی داری؟!؟ ــــ نه! من غلط کنم مشکلی داشته باشم! ــــ آها! حالا درست شد. مهیا همراه پدر و مادرش عزم رفتن کردند... همه در حیاط ایستاده بودند و در حال خداحافظی بودند. مهیا قبل از اینکه بیرون برود، نگاهی به پنجره اتاق شهاب انداخت. شهاب پشت پنجره در حالی که دستانش در جیب هایش بود؛ ایستاده بود. مهیا سرش را پایین انداخت، و به سمت در خانه شان رفت... ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسم‌ࢪبّ‌شھـــــدا🌷 #جانم‌مۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_65 احمد آقا روبه مهیا گفت: ــــ اینو زدم، به
🌷 🍂 💜 شهاب نگاه آخر را به بیرون انداخت پرده را کشید و روی تخت نشست سردردش امانش را بریده بود اتفاقات امروز اصلا باورش نمی شد از گم شدن مهیا از کاری که نرجس کرد از شکستن دست مهیا تا سیلی خوردن مهیا هیچکدام برایش قابل هضم نبود با صدای در به خودش آمد ـــ بفرما مریم وارد اتاق شد صندلی را برداشت و روبه روی تخت گذاشت ــــ شهاب حالت خوبه شهاب دستی به صورتش کشید ـــ نمیدونم مریم امروز خیلی اتفاقات بدی افتاد هضم کردنشون برام سخته مخصوصا کاری که نرجس انجام داد مریم با ناراحتی سرش را پایین انداخت ـــ میدونم برات سخت بود امروز برای هممون اینطور بود اما کاری که نرجس انجام داد واقعیتش خودمم نمیدونم چی بگم باورم نمیشه نرجس همچین کاری کرده باشه شهاب نیشخندی زد ـــ انتظار دیگه ای از تک فرزند حاج حمید نداشته باش ــــ شهاب چرا مهیا اینقدر زخمی بود من نتونستم ازش بپرسم شهاب با یادآوری مهیا و حال نامساعدش چشمانش را محکم روی هم فشار داد ـــ مریم جان میشه فردا برات تعریف کنم الان خیلی خستم فردا هم باید برم سرکار مریم از جایش بلند شد ـــ باشه شبت بخیر مهیا با کمک مهالا خانم لباس راحتی تنش کرد مهالاخانم پانسمان هایش را برایش عوض کرد بعد از خوردن سوپ مرغ روی تخت دراز کشید ـــ مهیا مادر من برم برات آب بیارم دارواتو بخوری مهیا پتو را روی خودش کشید در باز شد ـــ مامان بی زحمت چراغو خاموش کن با نشستن احمد آقا کنارش سرش را با تعجب بالا آورد احمد آقا گونه اش را نوازش کرد ــــ اینو زدم که بدونی خیلی نگرانت بودیم دیگه کم کم داشتم از نگرانی سکته می کردم مهیا شرمنده سرش را پایین انداخت ـــ وقتی محمد آقا درو زد و مارو به خونش دعوت کرد دلم گواهی بد می داد ولی به خودم دلداری می دادم چیزی نشده تو موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاقی نمی افته اما با دیدن دخترشون مریم که چشماش اشکی بود دیگه خودمو برای شنیدن یه اتفاق بد آماده کرده بودم اون لحظه هم که بهت سیلی زدم نمیدونم چرا و چطور زدم فقط می خواستم جوری تنبیه ات کرده باشم که دیگه این چیزو تکرار نکنی مهیا پدرش را درآغوش گرفت ــــ شرمنده من نمی خواستم اینجوری بشه احمد آقا بوسه ای روی سرش کاشت ــــ دیگه زیاد خودتو لوس نکن من برم تو استراحت کن ـــ اصلا حاجی معلومه خیلی عذاب کشیدید بیاید یکی دیگه بزن تو صورتم ـــ بس کن دختر بخواب احمد آقا چراغ را خامو ش کرد ـــ هر جور راحتی حاجی دیگه از این فرصتا گیرت نمیاد احمد آقا سرش را با خنده تکان داد و در را بست مهیا با لبخند به در بسته خیره شد حرف پدرش ذهنش را خیلی مشغول کرده بود " موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاق نمی افته" ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جونمو واست ارباب اگه فدا نکنم چه کنم؟!♥️ 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
~`📌📮 . • آقاجان♥ پشت‌دیوار‌بلند‌زندگۍ🖇 مانده‌ایم‌چشم‌انتظاریک‌خبر📰 . یک‌انا‌المَهدی‌بگو 🌀 یاابن‌الحسن(عج)🌙 تا‌فرو‌ریزد‌حصار‌غصه‌ها🧡✨ 🌸 . ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
شبتون مهدوی 🍃🦋 عشقتون فاطمی❤️😍 ارزتون دیدن حرم بی بی زینب✨😍 یاعلی مدد تا فردا🖐🏻🌸 التماس دعا 🙏🏻
*سلامـ آقا جان !*💚 اۍ یوسفِ کنعانِ من مهدے کجایی؟.. 🤲🏻 ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
♥️🍃 ♥️ شهید‌شدن‌اتفاقے‌نیسٺ اینطۅ‌ࢪنیست‌ڪہ‌بگویے؛ گلوله‌ا؎خۅࢪد‌و‌مُرد شهیدࢪضایٺ‌نامہ‌داࢪد... و‌ࢪضایٺ‌نامہ‌اش‌ࢪا‌اۅلـ¹ حسین‌و‌علمدارشـ امضا‌میڪنند و‌بعد‌مُهر‌زهرامیخوࢪد... ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋 - نکنه براش اتفاقی بیفته! - نکنه رابطه‌مون خراب بشه! - نکنه از دستش بدم! .‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
'🚛💚' - - درد‌مارا‌اَحــدۍ‌جز‌تو‌ندانست‌ حسین،بہ‌فداۍ‌تو‌کہ‌هم‌دردۍ ‌و‌هم‌درمان..!シ - - 🍃⃟💚¦↜@az_shohada_ta_karbala🕊
•••❀••• گفت‌:حاج‌آقا؟‌ -من‌توبه‌کردم! خدا‌میبخشه!؟ +گفت‌چی‌میگی!؟ تو‌که‌با‌پای‌خودت‌اومدی مگه‌میشه‌نبخشه _خدا‌دنبال‌فرار‌کرده‌ها‌فرستاده:)🌿 _استاد‌فاطمی‌نیا ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊