*سلامـ آقا جان !*💚
اۍ یوسفِ کنعانِ من
مهدے کجایی؟..
#اللہـم_عجـل_لولیـڪ_الفرجـــ 🤲🏻
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
♥️🍃
#شهیدانہ♥️
شهیدشدناتفاقےنیسٺ
اینطۅࢪنیستڪہبگویے؛
گلولها؎خۅࢪدومُرد
شهیدࢪضایٺنامہداࢪد...
وࢪضایٺنامہاشࢪااۅلـ¹
حسینوعلمدارشـ
امضامیڪنند
وبعدمُهرزهرامیخوࢪد...
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے🦋
- نکنه براش اتفاقی بیفته!
- نکنه رابطهمون خراب بشه!
- نکنه از دستش بدم!
.⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
'🚛💚'
-
-
دردمارااَحــدۍجزتوندانست
حسین،بہفداۍتوکہهمدردۍ
وهمدرمان..!シ
-
-
🍃⃟💚¦↜#اربابدلم
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
•••❀•••
گفت:حاجآقا؟
-منتوبهکردم!
خدامیبخشه!؟
+گفتچیمیگی!؟
توکهباپایخودتاومدی
مگهمیشهنبخشه
_خدادنبالفرارکردههافرستاده:)🌿
_استادفاطمینیا
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
〖🌸↯💙〗
#اربابدلم♥️
ڪاشاینروزهاڪسےٖ
پیداشودوبرایمان
قَرَنْطینِہدَرْحَرَمْ
تَنَفُسّدَرهَوآۍِحُسِین
راتجویزڪند...!🌱
#دلمبراتتنگشدهآقآیمن✋🏻💔
🖇⃟📘¦⇢ #صلاللهعلیڪیااباعبدالله
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے🦋
اگر بعضی وقتها
حوصلهی قرآن خواندن ندارید ،
وضو بگیرید🚰
قرآن را لمس کنید📿📓
یکدفعه بیدارتان میکند :)🌿
#حاجآقادولابی
#سخن_بزرگان✨
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
دلانه✨
یه آدمایی هستن.که صحبت کردن و معاشرت باهاشون،به آدم حس خوب میده...انرژی مثبت!
بدون اینکه رابطه ی قلبیِ قبلیای باهاشون داشته باشی.قدر اینارو بدونین🙃🌿
مثلا شهدا💚
#دلانه
#شهیدانه
🆔@az_shohada_ta_karbala
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
:))!🕶🖐🏿
ر:
『 🌿 』
بسیجی های
خمینۍ و خامنهاۍ را
برای حل سخت ترین
مشڪلات عالم آفریده اند ...!🚶🏿♂✌️🏼
.
•
🎈| @az_shohada_ta_karbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤
توڪجاوماڪجا؟🥺🥺
ماروم هم ٺحویل میگیࢪی؟🥺
.....
آخھ این همہ عاشق داࢪی...❤
میترسم....
میترسم بھ چشٺ نیام😭😭💔
....
همیشھ خود خواه بودم...
اصلا میخوام تو فقط مال من باشی❤
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
وجود سید علی...❤🇮🇷 #استوری @az_shohada_ta_karbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امشب تب حمایتی داریم⚡️
برای کانالهای پایین ۱۵۰ عضو✅
شبانه ۲۲الی۹ صبح😍
به این صورت که بنرتون رو شبانه در کانال قرار میدیم و شما هم بنر و ریپ مارو تک بنر داخل کانالتون میزارید🙃
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_66 شهاب نگاه آخر را به بیرون انداخت پرده را ک
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_67
از صبح تا الان در خونه نشسته بودحوصله اش سر رفته بود امروز دانشگاه داشت اما با وضعیت صورتش و دستش
نرفتن را ترجیح داد از صبح اینقدر کنار مهالا خانم نشسته بود و غر زده بود که مهالا خانم کلافه شد و به خانه
خواهرش رفت
مهیا بی هدف در اتاقش قدم می زد
با بلند شدن صدای آیفون ذوق زده به طرف آیفون دوید بین راه پایش با قالی گیر کرد و افتاد
ــــ آخ مامان پامم شکست
آرام از جایش بلند شد
ـــ کیه
ــــ مریمم
ـــ ای بمیری مری بیا بالا
مریم در حالی که غر می زد از پله ها بالا آمد مهیا در را باز کرد و روی مبل نشست
ــــ چند بار گفتم بهم نگو مری
ـــ باشه بابا از خدات هم باشه
مریم وارد خانه شد
ـــ سلام
ـــ علیک سلام
مریم کوله مهیارو به سمتش پرت کرد
ــــ بگیر این هم کوله ات دستت شکسته چرا برام بلند نمیشی
ـــ کوفت یه نگاه به پام بنداز
مهیا نگاهی به پای قرمز شده مهیا انداخت
ــــ وا پات چرا قرمزه
ـــ اومدم آیفونو جواب بدم پام گیر کرد به قالی افتادم
مریم زد زیر خنده
ــــ رو آب بخندی چته
ــــ تو فک نکنم تا اخر این هفته سالم بمونی
ـــ اگه به شما باشه آره دختر عموت این بلا رو سرم اورد تو هم
پایش را بالا اورد و نشان مریم داد
ـــ این بلارو سرم اوردی دیگه ببینیم بقیه چی از دستشون برمیاد
ــــ خوبت می کنیم
ـــ جم کن ، راستی مهیا پوسترم ؟؟
ــــ سارا گفت گذاشته تو کوله ات
مهیا زود کیف را باز کرد با دیدن عکس نفس عمیقی کشید
ــــ پاشو اینو بزن برام تو اتاقم
ــــ عکس چیو
ــــ عکس شهید همتو دیگه
مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد
ـــ چیه چرا اینجوری نگاه میکنی شهید همت که فقط برا شما نیست که
مریم لبخندی زد
ــــ چشم پاشو
به طرف اتاق رفتن
مهیا با یادآوری چیزی بلند جیغ زد
مریم با نگرانی به سمتش برگشت
ــــ چی شده
ــــ نامرد چرا برام آبمیوه نیوردی مگه من مریض نیستم
مریم محکم بر سرش کوبید
ــــ زهرم ترکید دختر گفتم حالا
چی شده اتفاقا مامانم برات یه چندتا چیز درست کرد گذاشتمشون تو آشپزخونه
ــــ عشقم شهین جون همین کاراش عاشقم کرد
ــــ کمتر حرف بزن اینو کجا بزنم این جا که همش عکسه
مهیا به دیوار روبه رو نگاهی انداخت پر از پوستر بازیگر و خواننده بود مهیا نگاهی انداخت
و به یکی اشاره کرد
ــــ اینو بکن
مریم عکس را کند
و عکس شهید همت را زد
ـــ مرسی مری جونم
مریم چسب را به سمتش پرت کرد
مریم کنارش روی تخت نشست
سرش را پایین انداخت
ــــ مهیا فردا خواستگاریمه
مهیا با تعجب سر پا ایستاد
ــــ چی گفتی تو
مریم دستش را کشید
ــــ بشین .فردا شب خواستگاریمه می خوام تو هم باشی
ــــ باکی
مریم سرش را پایین انداخت
ـــ حاج آقا مرادی
مهیا با صدای بلند گفت
ــــ محسن
مریم اخم ریزی کرد
ـــ من که خواستگارمه نمیگم محسن بعد تو میگی
ـــ جم کن برا من غیرتی میشه
واااااای باورم نمیشه من میدونستم اصلا از نگاهاتون معلوم بود نامرد چرا زودتر بهم نگفتی
ــــ تو شلمچه در موردش باهام صحبت کرد دیگه نشد بهت بگم تا حالا حتی سارا و نرجس خبر ندارن
ــــ وای حالا من چی بپوشم
مریم خنده ای کرد
ـــ من برم دیگه کلی کار دارم
ـــ باشه عروس خانم برو
ــــ نمی خواد بلند شی خودم میرم
ــــ میام بابا دو قدمه
بعد بدرقه کردن مریم به طرف آشپزخونه رفت و پلاستیکی که شهین خانم فرستاد را برداشت و به اتاقش رفت
چند نوع مربا و ترشی بود
دهنش آب افتاده بود نگاهی به عکس شهید همت انداخت
عکس شهید همت بین کلی عکس بازیگر و خواننده خارجی و ایرانی بود احساس می کرد که اصلا این پوستر ها به
هم نمیاد متفکر به دیوار نگاه کرد تصمیمش را گرفت بلند شد و همه ی عکس ها را از روی دیوار برداشت
کیفش را باز کرد چفیه ای که شهاب به او داده بود را برداشت و کنار عکس شهید همت به سبک قشنگی گذاشت به
کارش نگاهی انداخت و لبخند زیبایی زد
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_67 از صبح تا الان در خونه نشسته بودحوصله اش سر
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_68
روی تخت نشسته بود و به چادر آویزانش خیره مانده بود. نمی دانست چادر را سرش کند یا نه؟!
دوست داشت، چون خواستگاری مریم هست و خانواده ها هم مذهبی هستند؛ به احترامشان چادر سرش کند. اما از
کنایه های بقیه خوشش نمی آمد.
ــــ مهیا بابا! پس کی میری؟ دیرت شد!
ــــ رفتم...
تصمیم اش را گرفت روسری
سبزش را لبنانی بست...
و چادر را سرش کرد!
به خودش در آینه نگاه کرد؛ اگر دست شکسته اش نبود؛ همه چیز عالی بود.
کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد.
ـــ من رفتم!
مهلاخانم صلواتی فرستاد.
ـــ وای احمد آقا! ببین دخترم چه ناز شده...!
مهیا کفش هایش را پایش کرد.
ـــ نه دیگه مهلا خانم... دارید شرمندمون میکنید.
ـــ خداحافظ!
ــــ مهیا مادر! این پوستراتو بزارم انباری؟!
ـــ آره...
به طرف در رفت. اما همان قدم های رفته را برگشت
ـــ اگه زحمتی نیست بندازشون دور... نمیخوامشون!
سریع از پله ها پایین آمد. در را باز کرد و مسافت کوتاه بین خانه خودشان و مریم را طی کرد...
آیفون را زد.
ــــ کیه؟!
ـــ شهین جونم درو باز کن!
ـــ بیاتو شیطون!
در با صدای تیکی؛ باز شد.
مهیا وارد خانه شد. دوباره همان حیاط دوست داشتنی...
دستش را در حوض برد.
ــــ بیا تو دخترم! خودتو خیس نکن سرما می خوری.
ــــ سلام! محمد آقا خوبید؟!
ـــ سلام دخترم! شکر خدا خوبیم. چه چادر بهت میاد.
مهیا لبخند شرمگینی زد.
ـــ خیلی ممنون!شهین جون کجاند؟!
ـــ اینجام بیا تو...
باهم وارد شدند.
با شهین خانم روبوسی کرد. برای سوسن خانم و همسرش حاج حمید فقط سری تکان داد و به نرجس حتی نگاهی
ننداخت...
ـــ مهیا عزیزم!مریم و سارا بالان...
ـــ باشه پس من هم میرم پیششون...
از پله ها بالا رفت. سارا کنار در بود.
ــــ سلام سارا!
سارا به سمت مهیا برگشت و او را در آغوش گرفت.
ـــ خوبی؟!تو که مارو کشتی دختر!
ــــ اصلا از قیافت معلومه چقدر نگرانی!
ـــ ارزش نداری اصلا!:(
در اتاق مریم باز شد و شهاب از در بیرون آمد. دختر ها از هم جدا شدند...
مهیا نمی دانست چرا اینقدر استرس گرفته بود. سرش را پایین انداخت.
ــــ سلاممهیا خانم! خوب هستید؟!
ــــ سلام!خوبم ممنون!
شهاب حرف دیگه ای نزد. شهین خانم از پله ها بالا آمد. با دیدن بچه ها روبه مهیا گفت:
ــــ چرا سرپایی عزیزم! بفرما برات شربت اوردم بخوری...
ــــ با همینکارات عاشقم کردی...کمتر برا من دلبری کن!
شهاب دستش را جلوی دهنش گذاشت، تا صدای خنده اش بلند نشود و از پله ها پایین رفت.
سارا و شهین خانم شروع به خندیدن کردند.
ــــ آخ نگا! چطور قشنگ میخنده!
شهین خانوم بوسه ای روی گونه ی مهیا کاشت.
ــــ قربونت برم!
مهیا در را زد و وارد اتاق شد.
ــــ به به! عروس خانم...
با مریم روبوسی کرد و روی صندلی میز آرایشی نشست.
مریم سر پا ایستاد.
ــــ به نظرتون لباسام مناسبه؟!
مهیا به لباس های یاسی رنگ و چادر نباتی مریم نگاهی انداخت.
سارا گفت:
ـــ عالی شدی!
مهیا چشمکی زد و شروع کرد زدن روی میز...
ـــ عروس چقدر قشنگه!
سارا هم آرام همراهی کرد.
ــــ ان شاء الله مبارکش باد!
ــــ ماشاء الله به چشماش!!
ـــ ماشاء الله!!
مریم، با لبخند شرمگینی به دخترها نگاه می کرد.
با صدای در ساکت شدند.
صدای شهاب بود.
ـــ مریم جان صداتون یکم بلنده. کم کم بیاید پایین رسیدند.
سارا هول کرد:
ـــ وای خاک به سرم... حالا کی مارو از دست حاج حمید و زنش خلاص میکنه!
دختره ها، همراه مریم پایین رفتند.
محسن با خانواده اش رسیده بودند.
مریم کنار مادرش ایستاد.
سارا و مهیا هم کنار پله ها پشت سر شهاب ایستادند...
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت110 سید : خوب آیه خانم کجا ب
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت111
یکم قران خوندیم و رفتیم سوار ماشین شدیم
صدای اذان رو شنیدیم
سید نزدیک یه مسجد ایستاد و پیاده شدیم
سید :آیه جان بعد نماز بیا کنار ماشین
منتظرم باش
-چشم
از اینکه اولین باری که با هم بیرون اومده بودیم
مکان های خوب خوبی بود دوست داشتم
از همه بیشتر تلفظ اسمم به زبون سید خیلی خوشایند بود برام
بعد از خوندن نماز از مسجد خارج شدم
رفتم سمت ماشین که دیدم سید کنار ماشین ایستاده بعد سوار ماشین شدیم و رفتیم یه رستوران که ناهار بخوریم
از اونجایی که صبحانه نخورده بودم خیلی گشنه ام بود از طرفی هم خجالت میکشیدم غذا بخورم
بعد از خوردن ناهار ماشین و پارکینگ گذاشتیم و رفتیم سمت بازار
سید از هر چیزی که خوشش می اومد میخرید ،واقعأ سلیقه
اش هم خیلی خوب بود
اصلا باورم نمیشد همچین آدمی که توی کلاس همه ازش
میترسن اینقدرروحیه لطیف و قشنگی داشته باشه
تا غروب فقط در حال دورزدن بودیم ،دیگه پاهام توان راه
رفتن نداشت
- آقا سید میشه یه جا بشینیم پاهام درد گرفت
سید خندید و گفت: شرمنده ببخشید ،میخواستم تلافی
این هفته رو بکنم
لبخندی زدمو گفتم: ببخشید
سید:یه خواهش کنم؟
- بفرمایید
سید: میشه منو علی صدا کنی؟ حالا یه جانم بهش اضافه
کنی میشه نور علی النور
خندیدمو گفتم : چشم
سید : حالا یه امتحانی بگو ببینم بلدی
- علی.....جان
علی: جانم،حالا بریم
- باز کجا؟
علی:یه آبمیوه، چیزی بخوریم پختیم تو گرما
- باشه بریم
وارد یه آب میوه فروشی شدیم
رفتیم روی صندلی یه گوشه خلوت نشستیم
علی: چی میخوری؟
- فرقی نمیکنه ،هر چی که خودت دوست داری !
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
🌸|•نہبــهازدوآج•| 🌸
✨پدرومادر،یکدخترازخانوادهی
نجیبوخوبیبرایش
انتخابکردهبودندکہمیدانستند
بابکراهمدوستدارد🌱،
امابابکموافقتنکرد.گفت:
"بابا،شمابهتصمیماتمناعتماد
داری یا نه ⁉️پسبگذارمنبراساس#برنامهیخودم
پیشبروم.فعلابرنامهومسیرمنچیزدیگری است."✨🍃
🍂پدروبرادرشخیلیاصرارداشتند
برودآلمانادامهتحصیلبدهد.📚
✔حتیموقعیتشرابرایشفراهمکرده
بودند،اماخودشقبولنمیکردبرود.🌷
#شهیدبابڪنورے💜}
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
جونمو واست ارباب
اگه فدا نکنم چه کنم؟!♥️
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
ꪴ🌸ꪴ ꪰ
وقتی دلت با خداست؛
بگذار هرکس میخواهد دلت را بشکند
وقتی توکلت به خداست؛
بگذار هرچقدر میخواهند با تو بی انصافی کنند
وقتی امیدت به خداست؛
بگذار هرچقدر میخواهند نا امیدت کنند
وقتی یارت خداست؛
بگذار هرچقدر میخواهند نارفیق شوند
بگذارهرچقدر میخواند پشت سرت حرف بزنند🌱
همیشه با خدا بمان(:
|#دلی♥️
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊