#زندگینامه♥♡
حضرت زینب سلام الله علیها
تعلیم و تفسیر قرآن
💎حضرت زینب (سلام الله علیها) فرزند پیامبر، که قلب او محل نزول وحی و قرآن و فرزند علی (علیه السلام) از مفسرین قرآن است؛ بنابراین جای تعجبی ندارد که ایشان نیز معلم و مفسر قرآن بودند. بر اساس روایت متعدد حضرت زینب(سلام الله علیها) در کوفه برای زنان قرآن را تفسیر می کردند. (محلاتی، ریاحین الشریعة، 1349ش، ج3، ص57)💎
اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب✅
یا فاطمه زهرا سلام الله علیها✨
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
13-aghileye-banihashem-2.mp3
11.89M
🎧مجموعه صوتی
📌#صاحب_عزا
🔖این قسمت: "عقیلهی بنیهاشم"(۲)
👌 بسیار زیبا و تاثیرگذار
👈حتما بشنوید و نشر دهید.
📌مجموعه پادکست های صاحب عزا پیرامون حضرت امام زمان علیه السلام که صاحب عزای اصلی روضه های جدش حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام است .
♨️پیشنهاد دانلود
اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب✅
یا فاطمه زهرا سلام الله علیها✨
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام حسین علیه السلام: فلانی نترس، هیچ درد ندارد، سر من را هم بریدند😭😭😭😭😭
<🐾🎹>_______________________
●
●
#شهیدیکهنمازنمیخوانـد!😐☕️
تو گردان شایعهشد نماز نمے خونه!
گفتن،تو ڪه رفیقشی..
بهش تذکر بده..
باور نکردم و گفتم: لابد میخواد ریا نشه..
پنهانی مےخونه..!
وقتےدو نفریتویسنگرکمینجزیرهمجنون
²⁴ ساعتنگهبانشدیـم..
با چشمخودمدیدمکهنمازنمیخواند!!
تویسنگر کمین،در کمینشبودم
تا سرحرفرا باز کنم ..
گفتم : ـ تو که برایخدا میجنگے..
حیفنیسنماز نخونی؟!
لبخندے(: زد و گفت :
+یادممیدےنمازخوندن رو؟
➖ بلد نیستے❓
➕نه..تا حالا نخوندم
--_ نمازخواندن رو تویتوپوآتشدشمن
یادش دادم . .
اولین نمازصبحشرا با مناولوقتخواند.
دو نفر نگهبان بعدیآمدندو جاےماراگرفتند
ماهمسوار قایقشدیمتا برگردیم..
هنوز مسافتےدورنشدهبودیمکهخمپاره
نشست،تویآبهور ،پارو از دستشافتاد
آرامکفقایقخواباندمش،لبخندکمرنگےزد🙂
با انگشترویسینهاشصلیب†کشید
وچشمشبهآسمان،با لبخند به..
شهادت🕊♥️رسید . . .
اری،مسیحے بودکهمسلمان شد و بعد از
اولیننمازشبهشهادترسید...
به یاد #وهب_شهیدمسیحیکربلا
#تلنگر
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
باور نميكنم خدا به كسی بگويد: نه...!
خدا فقط سه پاسخ دارد:
١- چشم....
٢- یه کم صبر کن....
٣- پيشنهاد بهتری برايت دارم....
همیشه در فشار زندگی اندوهگین مشو,
شاید خداست که در آغوشش می فشاردت!
برای تمام رنجهایی که میبری صبر کن,
صبر اوج احترام به حکمت خداست...☝🏽
••
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم گࢪفتہ و مےخوام بیام ڪربلا♥️😭
#شبهفتم🖤
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
دوستان امشب هرچے از آقا مےخواید
حاجتے دارید
مریض داریدو …
امشب یہ آقایی،یہ شهیدی😔
با دستای کوچکش گره از کارت وا مےڪنہ😭
مےگن مظلوم ترین شهید کربلا علی اصغر بوده😔
همه زره داشتن و میتونستن بجنگن و دفاع کنن
حتی حضرت قاسم هم با اون مظلومیش حداقل یہ شمشیر و سپه داشت اماعلے اصغر…💔😭
هدایت شده از اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
AUD-20210730-WA0124.mp3
1.95M
قـــࢪاردلـهــ❤️ـــا
زیاࢪتعاشۅࢪاシ
هدایت شده از اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
🏴♥️🏴
باهمدعاےفࢪجبخۅنیم🙂🤲🏻
شبتۅنالهے🖤
عاقبتتۅنزهࢪایێ😍
🏴♥️🏴
#سلام_امام_مهربانم💚
#یابـن_زهـــرا_س🌱
عجب فرخنده روزی استــــ
آن روزی که
علیکـــ سلامتان را؛ با همین
گوش هایـم، بشنـوم!
خوشا به حال آن روز :)♥️
#اللهم_ارزقنا_کربلا_مع_جوار_المهدی
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب✅
#باشهــداتــاظهــورمولا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به قصد زیارت شاه عشق
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
صبحم ⛅️ به نام تو
بازم زائرت نیستم از دور سلام😔✋
🌱اللهمَّ عجل لولیک الفرج🌱
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 جسارت بیرشرمانه تلویزیون آذربایجان با دروغ پردازی نسبت به مردم ایران
⛔️دعوا بر سر نذری در یک کشور احتمالا شرق آسیا یا آفریقایی به نام ایران در تلویزیون جمهوری آذربایجان پخش شد ❗️
💬تلویزیون جمهوری آذربایجان با پخش این ویدیو گفت:
در ایران مردم فقیر و گرسنه برای گرفتن غذای نذری همدیگر را کتک زدند!!
🔻 ضروری است وزارت خارجه ایران این قضیه را محکم پیگیری کند تا این بی شرفان عذرخواهی کنند.⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باشگاه تحریمیها را دریابید
وقتی ونزوئلاییها پول بنزین رو جلوجلو میدن، بعد هم روی اسکله پرچم ایران رو دست میگیرند تا ما بیایم، این یعنی باز شدن نفوذ ما در حوزه نرم و دیپلماسی عمومی!
و تأثیر مهم سینما، هنر، رسانه و ... در موفقیت دولت.
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
مداحی_آنلاین_بگو_از_کرب_و_بلا_عشق_دلها_چه_خبر_جواد_مقدم.mp3
7.32M
⏯ #زمینه احساسی #اربعین
🍃بگو از کرب و بلا عشق دلها چه خبر
🍃بگو از صحن و سرای اباالفضل چه خبر
🎤 #جواد_مقدم
👌بسیار دلنشین
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
#تلنگرانہ
بہمُقدسـاٺقسـم...🌿
هرچادرۍبہشتےنیسـت!🪐
هرریشویـے...⚡️
حزباللہۍنیسـٺ!📿
هرآخوندۍانقـلابۍنیسـت!💎
وهـرسپاهـے...
سلیمـانـےنیسـٺ:)💔
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همین حسین حسینم از سرم زیادہ❤️🙃
#اربابدلم♥️
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
🚩 #خاطراتشهدا
مرخصی داشتیم. قرار شد با حاج حسین بریم اصفهان. حاجی گفت: بیا با اتوبوس بریم! بهش گفتم: با اتوبوس؟ تویِ این گرما؟! حاج حسین تا این حرفم رو شنید گفت: گرما؟ پس بسیجیها تویِ گرما چیکار میکنن؟ من یکدفعه باهاشون از فاو اومدم شهرک هلاک شدم، اونا چی بگن؟ با همون اتوبوس میبَرمت تا حالت جا بیاد...
📚یادگاران ۷ "کتاب خرازی" ص ۳۳
#شهیدحسینخرازی🕊
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت160 تا ظهر کنار شهدا بودم و
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت161
روزها در حال سپری شدن بودند و من خبری از علی نداشتم
مثل دیوانه ها دور حیاط میچرخیدم و و به گوشیم نگاه میکردم
حال و روزم طوری شده بود که تحمل حرف هیچ کس و نداشتم
از هر کسی که میشناختم سراغ علی رو گرفت
***
مامان: صبر کن ،زنگ بزنم امیربیاد دنبالت با هم برین
_ نه مامان ،امیرتا برسه من نصف عمر میشم ،خودم سرکوچه یه دربست میگیرم میرم
چادرمو سرم کردم ،صورت مامان و بوسیدم و کیفمو برداشتم و از خونه زدم بیرون
سرکوچه یه دربست گرفتم و حرکت کردم
دوباره گوشیم زنگ خورد و دوباره فاطمه بود
_ جانم فاطمه
فاطمه: چرا جواب نمیدی دختر،جون به لب شدم
_ فاطمه جان من تو راهم دارم میام
فاطمه: آیه گفتم نیایه مدت ...
_چرا نیام، تو میدونی چی به سرم اومده این مدت ؟ تو از حالم باخبری؟
فاطمه: آیه علی حالش زیاد خوب نیست نیای بهتره
(اشکام سرازیر شد ،یعنی چی علی حالش خوب نیست؟
تماس قطع کردمو گوشیمو خاموش کردم و داخل کیفم گذاشتم )
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت161 روزها در حال سپری شدن بو
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت162
بعد ازرسیدن به خونه پدر علی کرایه رو حساب کردمو واز ماشین پیاده شدم
زنگ در خونه رو زدم ولی کسی جواب نداد
زنگ خونه برادر علی رو زدم
بازم کسی جواب نداد
بعد از مدتی فاطمه در خونه رو باز کرد
چشماش قرمزبود ،انگار ساعت ها گریه کرده بود
_سلام
فاطمه: آیه جان مگه نگفتم نیا ...چرا اومدی؟
_بعدا صحبت میکنیم ،بزاراول علی رو ببینم!
خواستم داخل بشم که فاطمه مانع شد
لبخندی زدم: اذیت نکن فاطمه جون ،اگه میخوای تنبیه کنی بزاربرای بعد ،بزاربیام علی رو ببینم !
فاطمه نشست روی زمین و شروع کرد به گریه کردن
فاطمه: علی حالش خوب نیست ،الان نمیخواد ببینه تو رو ...برو آیه
با شنیدن حرفش قلبم به درد گرفت
فاطمه رو کنارزدمو تن تن ازپله ها بالا رفتم
فاطمه هم صدا میکرد و میگفت نرو آیه ..
گوشهام قابل شنیدن هیچ حرفی نبود
باید می دیدم آن کسی را که جانم برایش رفته بود
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_105 بده اینارو خودم تایپ میکنم. مریم برگه ها
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_106
سلام نمازش را داد و به سجده رفت. بوی گلاب سجاده اش، احساس خوبی به او داد. نفس عمیقی کشید.
آنقدر از حرف های نازنین عصبی شده بود؛ که دیگر به مسجد نرفت. حرف های نازنین را باور نداشت. او آنقدر به
شهاب اعتماد داشت و اورا باور داشت، که حرف های نازنین نتوانست حتی ذره ای شک، در دلش ایجاد کند. ولی
چیزی که ذهنش را مشغول کرده بود، دلیل نازی برای گفتن این حرف ها بود.
ــ مهیا مادر؛ بیا شام بخور...
با صدای مادرش، سریع بوسه ای به مهر زد و سجاده اش را جمع کرد.
به آشپزخانه رفت و روی صندلی نشست.
ــ به به... چه بویی... چه غذایی...
مهال خانم، کاسه ی سالاد را روی میز گذاشت و کنار احمد آقا نشست.
ــ نوش جان مادر!
احمد آقا بشقاب مهیا را برداشت و برایش برنج گذاشت و به سمتش گرفت.
ــ شهاب زنگ نزد مهیا جان؟!
مهیا بشقاب را گرفت و ناراحت گفت:
ــ ممنون. نه زنگ نزد. تو ماموریت نمیتونه زنگ بزنه.
احمدآقا سری تکان داد. مهیا دیگر اشتهایی نداشت و تا آخر فقط با غذایش باز می کرد.
ــ خیلی ممنون مامان!
ــ تو که چیزی نخوردی دخترم!!
ـ سیرم مامان با مریم تو پایگاه کلی خوراکی خوردیم.
ــ مادر اینقدر چیپس و پفک نخورید. معده هاتونو داغون میکنین...
مهیا، در جمع کردن سفره به مهلاخانم کمک کرد. بعد از خوردن چایی به اتاقش رفت. وسایل طراحی اش را روی
میز تحریرش گذاشت. نگاهش به پنجره افتاد. یاد حساسیت شهاب، نسبت به پنجره اتاقش افتاد. پرده را کشید و
روی صندلیش نشست و مشغول طراحی شد. بعد از چند دقیقه در اتاقش زده شد.
ــ بفرما تو...
ــ مهیا باباجان نمی خوابی؟!
ــ نه هنوز کار دارم.
ــ باشه باباجان. شبت خوش!
ــ شبت خوش بابا!
مهیا آنقدر غرق طراحی شده بود؛ که متوجه گذشت زمان نشد. با احساس درد در گردنش دستی به آن کشید.
نگاهی به ساعت انداخت. با دیدن عقربه ها که ساعت دو بامداد را نشان می داد، شروع به غر زدن کرد...
ــ آخه چرا الان به جای اینکه روی تخت نازنینم خواب باشم؛ باید بشینم طراحی بکنم؟؟
با شنیدن صدای ماشینی کنجکاو از جایش بلند شد.
ــ نکنه شهاب برگشته؟!
سریع به سمت پنجره رفت. با دیدن شهاب که با دوستش خداحافظی میـکرد؛ لبخندی زد. اشک در چشمانش جمع
شد.
ــ بی معرفت چقدر دلم برات تنگ شده.
مهیا، منتظر ماند که دوست شهاب برود.
پنجره را باز کرد و شهاب را صدا کرد.شهاب می خواست، به طرف خانه برود؛ که با شنیدن صدا ایستاد. اول فکر کرد که از بس به مهیا فکر کرده و دلش
برایش تنگ شده، خیالاتی شده... اما با شنیدن دوباره صدا، به طرف پنجره برگشت.
ــ شهاب...
شهاب با دیدن مهیا، بدون روسری؛ اخمی کرد و با تشر گفت:
ــ این چه وضعیه برو تو...
مهیا، تا یادش آمد که بدون روسری سرش را بیرون برده؛ خاک به سرمی گفت، و زود پنجره را بست و روی تخت
نشست.
ــ وای مهیا خاک بر سرت کنن... الان میکشتت!
باشنیدن صدای موبایلش به سمت آن حمله ور شد.
پیام از طرف شهاب بود.
ــ بیا پایین!
مهیا، سریع مانتو و شالی پوشید و از اتاق بیرون رفت. سریع از پله ها پایین آمد و در را باز کرد. شهاب سریع وارد
شد و در را بست. مهیا لبخندی زد، ولی با دیدن اخم های شهاب، لبخندش را جمع کرد.
ــ س...سلام!
شهاب اخمی کرد.
ــ علیک السلام! این چه وضعی بود؛ هان!؟مگه من بهت نگفتم این پنجره رو باز نکن. چرا حرف گوش نمیدی، باید
بیام با آجر و سیمان ببندمش؟!
ــ ببخشید... اینقدر خوشحال شدم، که حواسم نبود.
شهاب با دیدن قیافه ی معصوم مهیا و دلتنگی خود، احساس کرد؛ دیگر کافی است به اندازه کافی تنبیهه شده است.
مهیا را در آغوش کشید.
ــ دلم برات تنگ شده بود؛ خانومی!
مهیا با تعجب به حرف های شهاب گوش می داد.
ــ وای شهاب این خودتی؟! یعنی دیگه قرار نیست اذیتم کنی؟!
ــ مگه من اذیتت کردم؟!
ــ پس به نظرت اون کارات خوشحالم می کرد؟!
ــ اشکال نداره کوچولو! یکم تنبیهه لازمت بود؛ تا دیگه چیزی ازم پنهون نکنی!
ــ خیلی بدی شهاب!
هردو روی پله نشستند. مهیا سرش را به بازوی شهاب تکیه داد.
ــ خیلی دلم برات تنگ شده بود شهاب...
شهاب بوسه ای روی موهای مهیا کاشت.
ــ نه به اندازه ی من!
مهیا لبخندی زد.
شهاب، دستان مهیا را در دستش گرفت. که با دیدن دست مهیا بانگرانی گفت:
ــ دستت چشه؟!
مهیا، دلیلی برای گفتن حقیقت، نداشت.
ــ هیچی با چاقو برید. از بس به تو فکر میکنم، هوش و حواس نمونده برام.
ــ چرا اینجوری پانسمانش کردی؟! خیلی بد بریدی؟!
ــ نه مامان پانسمانش کرده. میدونی که... خیلی حساسه!!
ــ یعنی من نمیتونم تورو چند روز تنها بزارم؟! باید یه بالیی سر خودت بیاری!!مهیا لبخندی زد.
ــ خب تنهام نزار...^_^
شهاب بینی اش را آرام کشید.
ــ نه بابا... امر دیگه ای نداری؟!
ــ فعال نه!
شهاب خندید و سر پا ایستاد.
ــ من دیگه برم.
ــ یکم دیگه بمون شهاب!
ــ نه خانمی نمیشه.
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_105 بده اینارو خودم تایپ میکنم. مریم برگه ها
الانشم نباید میکشوندمت پایین، ولی دیگه نتونستم.
شبت خوش!بیرون رفت و در را بست.
مهیا به اتاقش برگشت. صدای موبایلش آمد.
ــ پرده اتاقتو بکش.
مهیا به طرف پنجره رفت. شهاب بیرون ایستاده بود.
پرده اتاقش را کشید. روی تخت دراز کشید...
که پیام دیگری برایش آمد.
ــ آفرین! دیگه این پنجره رو باز نکن، تا من براش یه فکری بکنم.
مهیا، لبخند عمیقی زد.
آنقدر خوشحال بود، که سریع چشمانش گرم شدند...
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
هدایت شده از اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
AUD-20210730-WA0124.mp3
1.95M
قـــࢪاردلـهــ❤️ـــا
زیاࢪتعاشۅࢪاシ