فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو برای من دعا کن
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب✅
یا فاطمه زهرا سلام الله علیها✨
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
°•💛🌙🌻•°
-
-
گفتم : نگرانتیم...!
اینقدر موقع اذان توۍ جاده نزن
کنار نماز بخونی ...
چند دقیقه دیرتر چی میشه؟
افتادۍ دست کومولهها چی؟
خندید! 😄
گفت: " تمام جنگ ما بخاطر همین نمازه!"
تمام ارزش نماز هم
توی"اول وقت" خوندنشه :)📿
#شهید_مهدیزینالدین 🌼
#شہیدانہ ♥️
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
12.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧
نذارى اربعين برام يه حسرت شه
نذارى نوکر تو بى سعادت شه
نذارى دورى از حرم يه عادت شه
با نوای #حاج_میثم_مطیعی
🎙
#پیشنهاد_دانلود
#بسیار_زیبا🌿
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
‹🏴☎›
گفتم
+ڪفن بخࢪیم ببࢪیم
ضࢪیح زیاࢪت بدیم
تبࢪڪے شہ
بہم گفت..
-جلو بے ڪفن...
ڪفن ببࢪم ڪہ چے شہ؟!(:💔🕊
#شہیدمحمدبلباسے
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_116 همسایه ها، به پارکینگ آمده بودند و به مهرا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_117
یک هفته از ماجرا گذشته بود. مهیا، به خاطر زخم هایش، کلی بهانه آورده بود؛ تا مادر و پدرش باور کنند، اتفاقی نیفتاده است.
مهیا، به حاج خانومی که به عنوان سخنران، برای جلسه آمده بود؛ نگاهی انداخت. سردرد شدیدی داشت. با
دستانش سرش را فشار داد. مریم به او نزدیک شد.
ــ حالت خوبه؟!
ــ نه! سرم درد میکنه!
مریم کلید در پایگاه را به سمتش گرفت.
ــ برو تو پایگاه، دراز بکش!مهیا، کلید را برداشت و به سمت پایگاه رفت.
ــ آخه الان وقت جلسه است؟! آدم بعد شام، میگیره میخوابه! باید بیایم جلسه این وقت شب؟!
در پایگاه را باز کرد. وارد شد. چادرش را از سرش برداشت و روی صندلی گذاشت. لیوان آب را برداشت و کمی از آن نوشید. در پایگاه باز شد.
ــ مریم! آخه ساعت ۱۰ شب؛ وقت جلسه بود؟!
مهیا، برگشت. اما با دیدن نرجس اخم هایش در هم جمع شدند.
ــ اخم نکن! اومدم باهات حرف بزنم.
مهیا به طرف صندلی رفت.
ــ من باهات حرفی ندارم.
ــ ولی من دارم.
ــ نرجس، حوصله ندارم. سرم هم درد میکنه...
ــ حتی اگه موبوط به شهاب باشه؟!
مهیا، پوزخندی زد. دیگر با تک تک رفتار های این دختر، آشنا بود.
ــ شهاب، یه چیز مهمی رو ازت پنهون کرده!
ــ نرجس! حوصله حرف های تو رو ندارم. تالش نکن شهاب رو تو دید من بد کنی. پس لطفا برو بیرون، بزار یکم استراحت کنم.
نرجس پوزخندی زد و یک قدم جلو آمد.
ــ حتی اگه مربوط باشه به رفتنش به...
با صدای مریم، نرجس ساکت شد. مهیا، سر پا ایستاد. مریم، به مهیا که با عصبانیت به نرجس نگاه می کرد؛ خیره
شد.
ــ نرجس! سارا کارت داره برو...
ــ منو بفرست دنبال نخود سیاه! حقشه بدونه!
مریم عصبی شد و سعی کرد صدایش بالاتر نرود.
ــ بس کن! شهاب خودش باید این موضوع رو بگه! نه من و تو!
مهیا، سر درگم به بحثشان نگاه می کرد.
ــ اینجا چه خبره؟!
ــ هیچی مهیا جان! جلسه تموم شد برو خونه.
ــ نه مریم! یه لحظه صبر کن.
روبه نرجس گفت:
ــ چیه که شهاب، باید بهم بگم. حقمه چی رو بدونم؟!
ــ حقته بدونی شهاب داره میره سوریه!
مهیا، با چشم های گرد شده؛ فقط به نرجس نگاه می کرد. صدای نرجس در گوشش تکرار می شد.
" میره سوریه"... "شهاب داره میره سوریه"...
سرش گیج رفت دستش را به صندلی گرفت، تا نیفتد. مریم سریع به سمتش آمد و کمکش کرد؛ که روی زمین بشیند.
مریم نگران به صورت رنگ پریده مهیا نگاه کرد.
ــ مهیا! مهیا جان!
روبه نرجس گفت:
ــ اون لیوان آب رو بده!نرجس که خودش کمی ترسیده بود؛ سریع لیوان را به دست مریم داد. مریم کمی از آب را روی صورت مهیا ریخت و لیوان را به لبانش نزدیک کرد.
ــ توروخدا یکم بخور...
رنگت پریده مهیا، یکم آب بخور...
دستان مهیا را در دست گرفت. دستانش سرد سرد، بودند.
ــ یا فاطمه الزهرا! مهیا چرا اینقدر سردی دختر؟!
مهیا، سرش را پایین انداخت و شانه هایش از هق هقش، لرزیدند.
مریم سریع به طرف موبایلش رفت و شماره شهاب را گرفت.
ــ جانم؟!
ــ الو... شهاب توروخدا زود بیا پایگاه!
ــ چی شده مریم؟!
ــ مهیا... حالش اصلا خوب نیست!
ــ چـــی؟! مهیا چشه مریم؟!
ــ شهاب بیا فقط!!
تماس را قطع کرد و به سمت مهیا رفت. شانه هایش را ماساژ داد.
ــ گریه نکن عزیزم! آروم باش! اون می خواست همین امشب خبرت کنه، اما...
نگاهش را به نرجس دوخت و سری به نشانه ی تاسف تکان داد...
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_117 یک هفته از ماجرا گذشته بود. مهیا، به خاطر
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_118
مریم، قند را در لیوان ریخت و با قاشق هم زد.
در زده شده...
ــ یاالله...
ــ بیا تو داداش!شهاب، آشفته وارد پایگاه شد. سلامی گفت و با چشم دنبال مهیا گشت. با دیدن مهیا، با چشمان سرخ؛ نگران به
سمتش رفت وکنارش زانو زد.
ــ مهیا چی شده؟!
مهیا، با دیدن شهاب؛ داغ دلش تازه شد و چشمه اشکش جوشید.
ــ چرا گریه میکنی عزیز دلم؟! بگو چته؟!
مریم، ناراحت، نگاهی به آن ها انداخت.
ــ از وقتی بهت زنگ زدم؛ داره گریه میکنه...
شهاب اشاره کرد، که لیوان آب قند را به او بدهد. آن را از مریم گرفت و به سمت لبان مهیا گرفت.
مهیا با دست لیوان را پس زد.
ــ راستشو بهم بگو...
ــ راست چی رو؟!
مهیا با چشمانی پر اشک، در چشمان مشکی و نگران شهاب خیره شد و با صدای لرزان گفت:
ــ می خوای بری سوریه؟!
شهاب، چشمانش را روی هم فشار داد. نمی خواست مهیا اینگونه باخبر شود.
ــ چرا جواب نمیدی پس؟!!
شهاب عصبی گفت:
ــ مریم من چی گفتم؟! چرا بهش خبر دادید!!
مهیا، نگذاشت مریم جواب دهد:
ــ پس راسته می خوای بری!
ــ مهیا!
ــ مهیا، مهیا نکن! می خوای بری؟!
شهاب سرش را پایین انداخت.
مهیا، چانه اش را گرفت و سرش را بالا آورد.
ــ می خوای بری پس...؟!
ــ آره!
مهیا بلند زد زیر گریه.
ــ مگه قرارمون این نبود نری؟! هان؟!
با مشت به سینه شهاب کوبید.
ــ مگه قرار نبود نری؟! چرا زدی زیر قولت؟! تو به من قول دادی، تنهام نزاری؟!
شهاب دستان مهیا را گرفت. بوسه ای روی آن ها کاشت.
ــ آروم باش مهیا! آروم باش عزیز دلم!
مریم، نگاه عصبی به نرجس که گوشه ای ایستاده بود و با اخم به آنها نگاه می کرد؛ انداخت.
ــ من نمیزارم بری...
مهیا فریاد زد:
ــ نمیزارم بری... فهمیدی؟!
از جایش بلند شد. چادرش را سرش کرد، تا می خواست از پایگاه خارج شود؛ شهاب بازویش را گرفت.
ــ کجا میری؟!
ــ به تو ربطی نداره... ولم کن!
ــ دارم بهت میگم کجا داری میری مهیا؟!
ــ دارم میرم خونه! ولم کن!
مهیا، از پایگاه بیرون رفت. شهاب هم پشت سرش خارج شد.
مهیا؛ تند قدم برمی داشت.
ــ مهیا صبر کن!
ــ مهیا! بزار من حرف بزنم! مهیا...
ــ آقا شهاب!
پیرمردی به طرف شهاب آمد و شروع کرد صحبت کردن با شهاب. شهاب با نگرانی به مهیایی که هر لحظه از او دور
می شد، نگاهی کرد و جواب پیرمرد را داد. بعد از چند دقیقه، پیرمرد تشکر کرد و رفت. شهاب، سریع به طرف خانه
مهیا رفت دکمه آیفون را فشار داد.
ــ بله؟!
ــ سلام مهلا خانم!
ــ سالم پسرم! بیا تو...
ــ نه ممنون یه خورده کار دارم، فقط اگه میشه به مهیا بگید بیاد پایین؛ کارش دارم.
ــ پسرم؛ مهیا خونه نیست. رفته برا جلسه...
ــ مطمئنید؟! آخه گفتند رفت خونه.
ــ نه نیومده...
شهاب نمی خواست، مهلا خانم را نگران کند.
ــ پس حتما تو پایگاه هست. ممنون! با اجازه!
ــ بسلامت پسرم!
شهاب، عصبی موبایلش را درآورد و شماره مهیا را گرفت.
مهیا، جواب نمی داد و یا قطع می کرد. شهاب، عصبی، دستی در موهایش کشید.
نمی دانست چیکار کند. به طرف پایگاه رفت مریم و نرجس را دید ، که از پایگاه بیرون می آمدند. به طرفشان رفت.
ــ مگه من نگفته بودم بهش چیزی نگو، مریم!
ــ باور کن چیزی نگفتم، شهاب!
ــ پس از کجا فهمید؟!
مریم، ناراحت، نگاهی به نرجس انداخت. شهاب با عصبانیت به نرجس نگاهی انداخت.
ــ شما گفتید؟!... نرجس خانوم شما گفتید؟!
نرجس سرش را پایین انداخت.
ــ خب من فکر کردم لازمه بدونه!
ــ اصلا شما چرا دخالت کردید؟! اینو نمیدونید که زندگی شخصی دیگران به شما ربطی نداره؟!!!!
ــ شهاب جان آروم باش! با مهیا حرف زدی؟!
ــ نیستش...
ــ یعنی چی نیستش؟! حتما خونشونه...
ــ رفتم، مهلا خانم گفت؛ اصلا برنگشته.
ــ بهش زنگ بزن.
شهاب کلافه دستی در موهایش کشید.
ــ جواب نمیده!
خب دوباره زنگ بزن.
شهاب دوباوه شماره مهیا را گرفت.
عصبی، لگدی به ماشینش زد.
ــ چی شد شهاب؟!
ــ خاموش کرد گوشیشو...
مریم، نگران ناخن انگشتش را می جوید.
ــ شهاب شاید تو پارک باشه!
شهاب سریع به سمت پارک دوید.
تنها امیدش، پارک بود. با رسیدن به پارک نفس زنان کل پارک را گشت.
اما، اثری از مهیا نبود.
روی نیمکت نشست و سرش را بین دو دستش گرفت.
مریم کنار برادرش ایستاد.
ــ چی شد؟!
شهاب سرش را بالا آورد.
ــ نبود...
مریم، نگران به اطراف نگاه کرد.
ــ شهاب! یه کاری بکن! مهیا اصلا حالش خوب نبود!
شهاب نگاهی به ساعت انداخت. ساعت نزدیک دوازده شب بود.
زیر لب نالید:
ــ با این حالت؛ این موقع کجا رفتی...؟!
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت175 با خوندن نماز صبح لباسم
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت176
رومو ازش گرفتم و به شهدا نگاه کردم
نزدیکم شد
علی: آیه حلالم کن ! من هر کاری که کردم فقط به خاطرتو و آینده ات بود! آیه این چند روزی که بدون تو گذشت فهمیدم بدون تو نمیتونم زندگیکنم ..
سرمو بلند کردمو نگاهش کردم اشک تو چشماش حلقه زده بود:
_آخه بیمعرفت تو که نمیتونی بدون من زندگی کنی چه طور همچین تصمیم احمقانه ای گرفتی؟
با حرفم خنده اش گرفت
_به چی می خندی؟
علی: هر موقع جدی و عصبانی میشی بامزه میشی
با حرف علی خودمم خندم گرفت
انگار دلخوری هام از علی همه از ذهنم پاک شده بودن
احساس می کردم همه ی اینها به حرمت این شهدا بود
علی:زیارت عاشورا خوندی؟
_نه ،بدون تو نمیتونستم بخونم
علی: خوب بسم ا...شروع کنیم
بعد ازتمام شدن زیارت عاشورا
رفتیم گوشه ای از محوطه نشستیم
_راستی علی، حاج اکبر فردا میخواد همراه کاروانش به سمت کربلا بره
علی: میدونم ،چون باهام تماس گرفت ،ماجرای من و تو رو هم گفت ،گفته بود تو جواب تلفنشرو ندادی ،واسه همین
با من تماس گرفت
_اره ،اصلا نمیدونستم چی باید بگم ،حالا هم که انگار قسمت نیست
علی: کی گفته قسمت نیست؟ اتفاقا به حاج اکبر گفتم که فردارأس ساعت ۷ صبح دفتریم
با ذوق و شوق به علی نگاه کردم:
_جان آیه راست میگی؟یعنی ما هم میریم ؟
علی: اره راست میگم ،الانم بریم خونه وسیله هامونو آماده کنیم واسه سفر.
اصلا باورم نمیشد ،یعنی آقا طلبید مارو ،یعنی لیاقت این سفر و داریم ...خدایا شکرت
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت176 رومو ازش گرفتم و به شهدا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#قسمت177
علی: آیه زود باش الان دهمین باره که حاج اکبرزنگ میزنه
_چیکار کنم خوب ،هر کاری میکنم مقنعه ام روسرم خوب نمی ایسته
علی: عزیزم ،الان یه اتوبوس منتظر من و تو هستن ،امروز اربعینه و حرم خیلی شلوغه
_چشم چشم ،تمام شد ،من آماده ام بریم
سوارآسانسور شدیم و رفتیم سمت لابی هتل
حاج اکبر منتظر روی مبل نشسته بود
با دیدنمون کمی اخم کرد و چیزی نگفت
اومد سمت من و دسته ویلچر و گرفت و با هم حرکت کردیم
جمعیت زیادی اومده بودن
یه گوشه ازبین الحرمین نشستیم
حاج اکبر هم شروع کرد به روضه خوندن
غریبی، بیکسی، منزل به منزل
خبر دارد ز حالم چوب محمل
چهل روزاست در سوز و گدازم
فقط خاکستری جا مانده از دل
چه بارانیدو چشم آسمان است
چه طوفانیدل این کاروان است
کنار قبر سالار شهیدان
همه جمعند و زینب روضه خوان است
شبیه آتش است این اشک خاموش
که میبارد ز چشمان عزاپوش
رباب است این که با لالاییخود
کنار خیمه هارفته ست از هوش
با خوندن روضه حاج اکبراشک هامون جاری شد
علیهم آروم آروم زمزمه میکرد
زینب رسیده از سفربرخیزارباب
با کاروانی خون جگر، برخیزارباب
برگشته ام از شام و کوفه، قد خمیده
آورده ام صدها خبر، برخیزارباب
شد مقتدای کوفیو شامی سقیفه
می سوخت خیمه مثل در، برخیزاربابای کاش تو هم دررکوع بخشیده بودی
انگشترت شد درد سر، برخیزارباب
شد روزگارم تیره، وقتی کنج ویران
مهمان ما شد تشت زر، برخیزارباب
یک جمله از غم های زینب، بشنو کافیست
با شمربودم همسفر، برخیزارباب
از دختر دردانه ات چیزی نپرسی!!
جا مانده در وادی شر، برخیزارباب
درآرزوی دیدن موعود دارم
چشمی به راه منتظر، برخیزارباب
علی زمزمه میکرد و اشک میریخت
باورم نمیشد این روزرو ببینم ،منو علی دربین الحرمین
با علی و حاج اکبر شروع کردیم به خوندن زیارت عاشورا
خوندن زیارت عاشورا دربین الحرمین عجیب آتشی بر دل میزند ..
بعدش سجده شکربجا آوردیم
#رسید_روزی_که_در_سجده_بگویم
#رسیدم_کربلا_الحمدالله
«پایان»
#سـرباز_حضرت_عـشق❤️
#کپےبا_ذکـرصلوات_بہ_امام_زمـان🍃
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
9.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خداےمن❤️
وقتے خدا دلش بخواد ببخشه…
جای گناھ ثواب مےنویسہ:)
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
#اندکےتفکر
توهیئتوپایگاھ🧔🏻
همشنگرانشےیوقتخفهنشهاینقدر
یقشوڪیپبسته...
میریخونشمیبینےدارهماهوارهمیبینه؛📡
پیویشم
بهدخترامیگهطیباللهفیضبردیم؛
زیرعکسهاۍ
اینستایدخترایمردمممینویسه
مارأیتالاجمیلا ...👀
قرارهشهیدمبشهداداشمون:|!!
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊