بی گمان روز قشنگی بشود امروزم...
چون سر صبح سلامم به تو خیلی چسبید...
🌹السلامعلیکیااباعبدلله🌹
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
#چله_حدیث_کساء
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌷به توکل نام اعظمت بسم الله الرحمن الرحیم🌷
☘ هجدهمین شب #چله_حدیث_کساء به نیت:
🌹تعجیل درظهور وسلامتی صاحب الزمان(عج)
🌹سلامتی و رفع بلا
🌹عاقبت بخیری
🌹حاجتروایی اعضای شرکت کننده
☘☘☘☘🍀🍀🍀🍀🍀🍀☘☘☘
به نیابت از محمدجهان آرا
تقدیم به :
🌸 حضرت ام کلثوم سلام الله
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌷14مرتبه استغفرالله ربی واتوب الیه
🌷5مرتبه ذکریونسیه(لا الهَ الّا اَنت سُبحانَکَ اِنّی کُنتُ مِن الظالِمین)
🌷یک مرتبه اَللهم صَل علی مُحَمَد وآل محمد و عَجل فَرَجَهُم)
🌷حدیث کساء
🌷یک مرتبه (اَللهم صَل علی مُحَمَد وآل محمد و عَجل فَرَجَهُم)
🌷یک مرتبه صلوات حضرت فاطمه سلام الله(اللهُمَّ صَلّ علی فاطِمَه وَ اَبیها وَبَعلِها وَ بَنیها وَ سِرِّالمُستَودَع فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ به عِلمُک)
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
چله اصلی حدیث کسا هست اگه دوست داشتید با دعاهای کوتاهی که گذاشتم بخونید
🌷🍃🍃🌷🍃🍃🌷🍃🍃🌷🍃🍃🌷
استغفار از گناهان-صلوات ابتدا و اخر دعا (طبق روایات دعای وسط دو صلوات رد نخواهد شد)و...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بعد نماز مغرب و عشاء همه باهم بخوانیم
اگر نتونستید ساعتی که خودتون فراغت دارید ومیتونید با توجه بخونید.
ایدی جهت ارتباط
@noorozzahra313
❄️
{من بیتو
معاذ الله ...
#پروفایل
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔸همه میگن کاش جلوی کرونا رو تو همون چین میگرفتن تا وارد کشورهای دیگه نشه. حالا فهمیدید چرا جلوی داعش رو تو همون سوریه و عراق گرفتن؟/ سپاه قدس
🌷شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
⏰ ساعت هایمان را کوک کنیم !
یٰا صٰاحِبَ الزْمانْ اَدْرِکنٰا وَ انْظُرْ إِلَیْنَا نَظْرَةً رَحِیمَة...
پویش همگانی #چله_قرائت_دعای_فرج ( دعای #الهی_عظم_البلا )
به نیت تعجیل در فرج امام زمان (عج) و رفع گرفتاری از مردم
از سه شنبه ۲۰ اسفند رأس ساعت ده شب به مدت چهل شب
#نشر_حداکثری
ازخاک تاافلاک
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_20 _واسه خاطر کارم. میدونی که نمیشه تو محیط کاری خودم چ
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_21
_ببین ابوذر من الآن درست جلوی در دانشکده ادبیاتم بدو بیا
_چشم چشم اومدم
گوشی را قطع میکند و نگاهی به محوطه دانشگاه می اندازد. اعتراف میکند چقدر دلش میخواست برگردد به ترم اول و دوباره دانشگاه رفتن را از سر بگیرد. از دور ابوذر را میبیند که سر به زیر کیفش را از دستی به دست دیگر میدهد!! کمی امروز فرق کرده گویا.
_سلام ابوذر خان! خوبی شما؟ استرس که نداری؟
ابوذر سلامی میدهد و بدون اینکه جواب دیگری بدهد آیه را دعوت به نشستن میکند.
_ببین آیه تو رو خدا حواست باشه ها! مزه دهنشو فقط ببین چیه!! خیلی جلو نری؟
_اوهوکی!!!جوجه من صد تا مثل تو رو شوهر دادم !واسه من سوسه نیا!!!
ابوذر متعجب نگاهش میکند: آیه ؟؟
آیه بی تفاوت به درب دانشکده نگاه میکند و میگوید: خواهشا حرف نزن یه نگاه کن ببین اینایی که دارن میان کدومشونه؟
ابوذر خیره میشود به درب و از همان فاصله میتواند صورت قاب شده در چادر مشکی زهرا را تشخیص دهد با خجالت رو به آیه میگوید: اوناهاش اونجا هستن اون خانم چادری کنار دوستاشون
آیه لبخندی میزند به این شرم دوست داشتنی برادر دوست داشتنی اش و بعد از جا بر می خیزد: خیلی خوب با تو دیگه کاری ندارم میتونی بری راستی یه پنج دقیقه دیگه به گوشیم زنگ بزن! و بعد دور میشود.
ابوذر با نگاهش بدرقعه اش میکند و در دل میگوید: در قنوتم ز خدا عقل طلب میکردم،
عشق اما خبر از گوشه محراب گرفت
آیه قدری فکر کرد! هالیوود بازی اش گل کرده بود آرام و با طمأنینه به سمت آلاچیق کوچکی که زهرا و دوستانش در آن نشسته بودند قدم برداشت...
زهرا را از نظر گذراند! خوش سلیقه بود برادرش و البته خوش اشتها! گوشی را برداشت و برای ابوذر پیامک زد که ۸ دقیقه دیگر زنگ بزن بعد طوری که انگار پایش پیچ خورده روی یکی از صندلی های آلاچیق نشست: آخ آخ آخ...
سامیه و پروانه و زهرا با تعجب به منظره رو به رویشان خیره شده بودند! به دختری که گویی ناگهان از آسمان نازل شده است نگاه میکنند! آیه سرش را بالا می آورد لبخند خجولی میزند و میگوید: تو رو خدا ببخشید پام پیچ خورد مجبور شدم مزاحمتون بشم!! اجازه هست تا یکم این خوب بشه همین جا بشینم؟
پروانه که از وضع پیش آمده خنده اش گرفته بود با صورت قرمز شده گفت: نه عزیزم چه اشکالی داره بشین همینجا تا خوب بشه.
آیه نگاهی به آن سه کرد و گفت: ترکیدید بابا بخندید مشکلی نیست!
و همین بود که با عث شد جمع سه نفره و آیه با هم بخندند. آیه دوباره خم شد و پایش را نمایشی ماساژ داد و بعد صدای زنگ تلفنش بلند شد و عکس ابوذر با لباس روحانیت که آیه همان ابتدای وردش به حوزه برایش خریده بود و گذاشته بودند برای روزی که معمم میشود کنار، خندان روی صفحه پدیدار شد!!! سامیه و پروانه و زهرا با چشمان از حدقه بیرون زده به صفحه ی موبایل خیره شده بودند و آیه عامدانه گوشی را جواب نمیداد... بعد از چند بوق پیاپی بالآخره از زیر میز بلند شد و گوشی را جواب داد: ابوذر جان من الآن دانشگاهتونم کی کلاست تموم میشه؟ عزیزم من عجله دارم!
ابوذر گیج از حرفهای آیه میگوید: چی میگی آیه؟
آیه به جمع رو به رویش نگاهی می اندازد و با خنده میگوید: باشه باشه! خب از اول میگفتی عزیزم!!! به کارت برس منم میرم نگران نباش قربانت خداحافظ
ابوذر با تعجب به صفحه گوشی نگاه میکند: خدایا خودت به خیر کن!!! امیدم به خودت نه به بنده
های...
آیه گوشی را قطع میکند و زهرا فقط خیره آیه میشود چشمان میشی رنگ آیه، ابرو هایی که دخترانه تمیز شده بودند و دماغ و لب های نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچک زیبا بود؟ از زهرا زیباتر؟ سامیه زودتر اما به خودش آمد. لبخند کم رنگی زد و گفت: شما دانشجویید اینجا؟.....
✍نیل۲
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_21 _ببین ابوذر من الآن درست جلوی در دانشکده ادبیاتم بدو
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_22
آیه سرخوش خندید رنگ پریده زهرا مچش را باز کرده بود! پس راهی نبود: نه عزیزم قرار داشتم ...برای یه کار خیر.
زهرا گیج بود...الآن باید چه میکرد؟ گریه میکرد؟ بغض چه بغض میکرد؟ که یک مرد قد بلند نه لاغر نه چاق که محاسن پرپشتی دارد و مهندسی برقش را در دانشکده بغلی میگیرد با یک دختر نه زشت و نه زیبا قرار دارد؟ به او چه؟ بعد اندیشید: به من چه؟
آیه رشته افکارش را پاره کرد: تو رو خدا ببخشیدا مزاحم حرف زدنتونم شدم اینم که گفت کار داره نمیتونه بیاد.
سامیه دستهای سرد زهرا را فشرد و آرام پرسید: ببخشید فضولی نباشه شما با آقای سعیدی نسبتی دارید؟
آیه خود را متعجب نشان میدهد: شما ابوذرو میشناسید مگه؟
زهرا گوشهایش زنگ زد!! ابوذر... بدون پسوند و پیشوند !!! یک دختر نه زشت نه زیبا اسم یک مرد قد بلند نه لاغر نه چاق که محاسن پرپشتی دارد و مهندسی برقش را در دانشکده بغلی میگیرد نام ابوذر را نه با پسوند به زبان می آورد نه پیشوند!! اینها نشان نزدیکی آدمها به هم دیگر است!!مگر نه؟
دستهایش را از دست سامیه بیرون کشید سامیه سعی در حفظ خونسردی اش را داشت: بله آقای
ابوذر سعیدی دیگه! البته ببخشید ناخواسته عکستونو روی گوشی دیدیم کنجکاو شدیم!
آیه لبخند مرموزی زد و گفت: بله با هم نسبت داریم.
زهرا آستانه صبرش پر شد از جایش بلند شد! تا برود. آیه که تک و تایش را برای رفتن دید فرصت را غنیمت شمرد: راستی شما خانم زهرا صادقی میشناسید؟
پروانه بلافاصله گفت: ایناهاش اینجاست دخترمون خانم زهرا صادقیه دیگه.
آیه تعجبی به چهره اش نقش میبندد و میگوید: زهرا صادقی شمایید؟
زهرا هم متعجب تنها سر تکان میدهد! سامیه مشکوک شده و ته دلش این شک را دوست
دارد! خدا خدا میکند شکش یقین شود!
آیه زهرا را دعوت به نشستن میکند... کمی دست دست میکند و میگوید: ببین من دو تا داداش دارم! الآن اولین باره که دارم براشون میرم خواستگاری. نمیدونم چطور باید بگم. ببین زن داداش من میشی؟ وااای نه این خیلی بی مقدمه بود... ببین نظرت در مورد داداش من چیه؟
زهرا شوکه شده بود... تنها آیه را نگاه میکرد! برادرش؟ برادرش که بود؟ یعنی میشود؟ میشود؟
شوقی در دلش سرازیر شد ولی هنوز قدرت تکلمش را بدست نیاورده بود... سامیه که کم و بیش به خودش مسلط شده بود گفت: ببخشید برادرتون؟
آیه کلافه به آهستگی بر سرش میزند و میگوید: وای خدا میدونم گند زدم به هرچی خواستگاری!
داداش بد بخت من رو چی حساب کردی... خب بزارید از اول شروع کنم من آیه سعیدی خواهر
برادر دوست داشتنی ام ابوذر سعیدی ام که امروز مامورم نظر دختر مورد توجهشو در خصوص خودش بدونم! فکر میکنم این خوب شده نه؟
پروانه ناگهانی میزند زیر خنده!! آنقدر که زهرا و سامیه را به خنده می اندازد! زهرا اما نیتی جز نیت جمع برای این خنده دارد!
آیه نیت خوان نبود ولی حس ششم خوبی داشت.
نگاه عمیقی به زهرا انداخت و بی ربط گفت: الاعمال بالنیات زهرا خانم! زهرا سرخ شد... آیه
دستهایش را گرفت و گفت: خب؟ من منتظرم...
به عادت همیشگی اش که دستپاچه میشد چادرش را کمی جلو تر کشید و گفت: خب چی
بگم...یعنی...خب...خیلی یهویی بود راستش من واقعا شوکه شدم...
آیه به ساعتش نگاه کرد و گفت: من یه پرستارم ماهی یک و پونصد حقوق میگیرم که واسه یه
همچین کاری هیچی اش تقریبا برام نمیمونه اینو گفتم چون داره وقت ناهار میشه و من پول خریدن ناهار آنچنانی ندارم! ولی میتونم همتونو یه ساندویچ تا سقف ده هزار تومن مهمون کنم نه بیشتر!!! بعد رو به پروانه گفت: تو از جیک و پیک اینجا خبر داری قربون دستت برو بگیر بیا و بعد کارت و رمزش را با کلی تعارف به او داد. سامیه میدانست که زهرا آنقدر حواسش پرت شده که یادش رفته کلاس دکتر شریفی سخت گیر شروع شده و او اینجا نشسته! ولی ترجیح داد سکوت کند. مهم تر بود!! مطمئنا این موضوع خیلی مهم تر بود.
آیه لبخندی میزند و مسلط میگوید: خیلی خب خااانم شوکه حالت جا اومد؟ بفرمایید نظرتونو!! ببین نمیخوام بگم همین الآن بله یا نه بگو. نه فقط نظرتو بگو اگه یه کوچولو مثبت بود ما دست به اقدام بزنیم!
زهرا در دلش گفت: نمیشه همین الآن بله رو بگم؟ و بعد خنده اش گرفت به زور خنده اش را قورت داد و گفت: خب چی بگم؟راستش آقای سعیدی یکی از بهترین هایی هست که من تو این دانشگاه دیدم نمیگم بهترینن ولی خب جزو بهترینهان... اخلاقی که من ازشون دیدم ایده آل هر دختری میتونه باشه. من... من فکر میکنم جا واسه فکر کردن درموردشون هست.....
✍نیل۲
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🌐 پویش همگانی #لحظه_طلایی
👥 لحظه تحویل سال همه دعای فرج (الهی عظم البلاء) را به نیت تعجیل در فرج و رفع گرفتاری از مردم قرائت میکنیم.
⏱تحویل سال:
روز جمعه ساعت ۷:۱۹ صبح