فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
این روز آخر ...
خودت می تونی بفهمی ، روزه هات تونسته رویِ رشدِ نَفْسِت مؤثر باشه یا نه؟ !
خودت می تونی بفهمی ، این ماه رمضون، با خدا ، چند چند، بودی !
#از_خاک_تا_افلاک
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز عیدی دیدن این خنده های آقا دل آدمو نو نوار میکنه.
عیدتون مبارک باشه.
* 🚩علی بهرانوند*
Fadaeian_Moharam_9806_07.mp3
22.44M
👌هرکس بیداره گوش بده
"یعنی میشه بازم امسال با رفیقام بیام
یعنی میشه رو به گنبد باز بگم السلام"
ربنا آتنا #اربعین ڪربلا💔😔
#وظایف_منتظران ۱
📝 " انتظار مداومِ ظهور "
🔹 یکی از وظایف شیعیان، این است که باید پیوسته منتظر ظهور حضرت مهدی باشند و هر لحظه خودشان را برای آن روز بزرگ آماده کنند. خدا در قرآن هدف از خلقت انسان را عبادت میداند.
و پیامبر در تفسیر این آیه میفرمایند:
برترین عبادت ها، #انتظار_فرج است.
📚 کتاب مکیال المکارم، ج۲
💢 خودمون رو محک بزنیم، واقعا ما چقدر منتظریم؟
#از_خاک_تا_افلاک
#کپی_صدقه_جاریه
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
.💚🌸💚.
به تلافی ِ
مسلمان شدن ِ سلمان بود
که به ما داد خدا
پنجره فولادِ رضا
#امام_رضایی_ام 💛😌
#از_خاک_تا_افلاک
#کپی_صدقه_جاریه
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
#پروفایل
دِلخسته اَم هواىِ ....😔
#از_خاک_تا_افلاک
#کپی_صدقه_جاریه
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_144 میخواهم به خودم مسلط باشم:گاهی احترام به عقاید یکدی
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_145
پراید سفید رنگی جلو ساختمانمان پارک میشود و امیرحیدر کیف به دست از آن خارج میشود.
لبخندی میزنم به حضورش.... کنار پنجره به دیوار تکیه میدهم و ناجوانمردانه خوشحالم که آیین سهم من نیست از زندگی... آیین دلم را اینجور گرم نمیکرد و من هیچ وقت اینطور با دیدن کسی شوق را در آغوش نمیگیرم و رویاها برایم تا به حال اینطور لالایی نخوانده بودند.
مرد پایینی را یک جور خاص دوستش دارم اصلاً دوصتش دارم!
امیرحیدر با اعصابی متشنج از ماشین پیاده میشود و خود را کنترل میکند تا نگاهش نرود سمت پنجره ی بالا سرش. شب سختی بود دیشب. بهانه آورده بود برای نگار و البته نگار هم البته تا حدودی برایش چیزهایی تازگی داشت و تازه فهمیده بود شرایط کنار امیرحیدر آنقدرا هم گل و بلبل نیست!
کلید انداخت و در کارگاه را باز کرد. هنوز کسی نیامده بود. تمرکز هم نداشت این روزها از بس که فکرش مشغول بود. تصمیمش را گرفته بود و امشب میخواست هر طور شده با مادرش صحبت کند. میخواستم ختم قائله کند. نه اینکه حرف حرف مادرش باشد.
خانواده ی زن سالاری نبود خانواده شان. حرف اول و آخر را همیشه پدرش میزد باقی تابع و گوش فرمان بودند. طاهره خانم اما خوب رگ خواب امیرحیدر را میدانست. ترس از ایذای طاهره خانم و کربلایی ذوالفقار همیشه در دل امیرحیدر بود و طاهره خانم با همین حربه کارش را پیش میبرد.
متفکر به گوشه ای خیره شده بود و به دنبال راهی برای خارج شدن از این دالان تاریک و تو در توی بحران زندگی اش بود. در کارگاه باز شد و قاسم داخل شد. با دیدن امیرحیدر لبخندی زد و گفت: به به سلام بر سید عاشق....
امیرحیدر آرام سلامی داد که قاسم با خنده گفت:چی شده؟ میزون نیستی اخوی؟
خواست بگوید چیزی نیست اما چیزی بود و برای اینکه دورغ نشود گفت: فکرم مشغوله
قاسم موادی را که برای شام آماده کرده بود روی اپن آشپزخانه میگذارد و میگوید: چی شده مگه؟
امیرحیدر بدون اینکه پاسخش را بدهد گفت: قاسم بعضی وقتا فکر میکنم تو خیلی خوش به حالته ها! تکلیفت با زندگیت معلومه. چند وقت دیگه ازدواج میکنی میری سر زندگیت برای آینده ات برنامه داری و میخوای مجتهد بشی... تکلیفت با زندگی معلومه .... از کدوم قصابی گوشت میخری
ماهم بریم همونجا؟
قاسم لبخندی میزند و با لحن غریبی میگوید: طرف ما و زندگی ماهم اون خلد برینی که میفرمایید نیست امیرحیدر! ما دردای خودمونو داریم واسه خودمون.... درد تو چیه اخوی اینجوری داری لا منگنه دست و پا میزنی؟
امیرحیدر کلافه میگوید: نمیدونم! یه مانع گنده و خیلی بزرگ تو زندگیمه که واقعا نمیدونم چجور میشه درستش کرد! یه طرف دلمه... یه طرف دیگه باز دلمه و مادرم! حرف ایذا و احترامشون وسطه و دلم راضی نیست به رضاشون!
قاسم کنارش مینشیند و میگوید: اصلا حرفی بهش زدی از اون خانم؟
امیرحیدر پوزخندی میزند و میگوید: یه لقمه برام گرفتن که میگن یا این یا هیچکی... اون بنده خدا هم نمیتونه کنار من خوشبخت بشه میدونم.
قاسم دست به سینه متکیه میدهد به صندلی و متفکر میگوید: دلو بزن به دریا سید. توکل کن به
خدا و حرفتو بزن! بزار یه کفری رو بهت بگم. هرچیزی تو دنیا دست خدا نباشه این امر ازدواج
عجیب دستشه... کارتو بکن ولی اون خداییشو میکنه!
امیرحیدر لبخند زنان نگاهش میکند و میگوید: یه پا حاج رضاعلی شدی واسه خودت! باریک الله...
قاسم میخندد و چیزی نمیگوید. از جا بلند میشود و به آشپزخانه میرود برای تهیه شام. در همان حال میگوید: من که سر در نمیارم این همکارات چی میگن ولی به نظرم شما زودتر برو خونه به زندگیت برس یه امشبو کارها عقب بمونه اتفاق خاصی نمی افته!
امیرحیدر گویی دنبال همین تلنگر بود. دل قرص و محکم از جا برمیخیزد و میگوید:دارم میرم. بچه ها اومدن بگو حیدر گفت کارها رو تا هرجایی میتونن پیش ببرن فردا بررسیشون میکنم...
و با خداحافظی کوتاهی سمت در رفت که صدای سید گفتن قاسم متوقفش کرد. سمتش برگشت
و منتظر نگاهش کرد...قاسم لبخندی زد و گفت:
_گر خدا یار است با خاور بپیچ!
گر ورق برگشت موتور گازی به هیچ
😅😅
✍نیل۲
#از_خاک_تا_افلاک
#کپی_صدقه_جاریه
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_145 پراید سفید رنگی جلو ساختمانمان پارک میشود و امیرحید
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_146
امیرحیدر به خنده می افتد و میگوید: مثالاتم عین خودته!
**
راحله همانطور که با سارای کوچک بازی میکرد رو به طاهره خانم گفت: خب مادرم وقتی نمیخواد چرا اینقدر اصرار داری؟
طاهره خانم میگوید: برای اینکه اون جوونه و نمیفهمه چی به صلاحشه!
_ای بابا این چه حرفیه شما میزنی؟... امیرحیدر بچه نیست که!
طاهره خانم بی حوصله میگوید:راحله با من یکی به دو نکن...ما خیلی وقته قرار گذاشتیم...
کربلایی ذوالفقار معترض میگوید:خانم شما با اجازه کی بریدید و دوختید؟ یه حرفی که تو دهن چند خانم بوده الآن شده حجت شرعی و ردش شده برابر با رد آیه قرآن؟
طاهره خانم کمی از موضع خود کوتاه آمد و گفت:آقا شما که تا چند وقت پیش مخالفتی
نداشتید!چی شده یهو همتون مخالف شدید؟
کربلایی ذوالفقار میگوید:برای اینکه تا چند وقت پیش فکر میکردم داستان اونقدری جدی نیست و اگه جدی هم بشه حیدر موافقه!
_حیدر هم موافقت میکنه اگه شما موافق باشید!
کربلایی ذوالفقار اصال نمیخواست صدایش جلوی فرزندانش بر سر همسرش بالا رود تنها با اقتدار گفت: موافقت من مهم نیست! حیدر میخواد یه عمر زندگی کنه! و شما طاهره خانم خدا رو خوش نمیاد رو نقطه ضعف پسرت دست بزاری!
طاهره خانم اصلا این انتظار را نداشت که کربلایی ذوالفقار همسو با او نباشد. اعتراف میکرد با این اوضاع درصد زیادی از پا فشاری اش برای غرور خودش است! غرور و احترامی که تا بوده رعایت میشده و این مسئله هم خب....اما از طرفی او واقعا فکر میکرد که امیرحیدر پیش نگار خوشبخت میشود و عروسش از خودش میشود...ازدواج فامیلی تقریبا یک رسم بود بینشان... یک سری عقاید قدیمی که واقعا محل انتقاد شدیدی داشت و خب طاهره خانم مادر بود!
امیرحیدر به خانه برمیگردد و با صدای بلندی سلام میدهد. طاهره خانم متعجب از برگشتن
زودهنگام امیرحیدرپاسخش را میدهد و امیرحیدر دسته گلی را که به نشانه ی محبت برای مادرش خریده بود تقدیمش میکند.
تعجب طاهره خانم صد چندان میشود اما لبخند زنان تشکر میکند و راه را باز میکند برای داخل
شدن امیرحیدر.... سارا با دیدن داییش ذوق میکند و میخندد و امیرحیدر قربان صدقه اش میرود و با باقی اهل خانه سلام علیک میکند....
بعد از خوردن شام و جمع شدن سفره امیرحیدر کنار پدرش مینشیند و آرام در گوشش نجوا
میکند:بابا....
_جانم؟
این پا و آن میکند و میگوید: من میخوام امشب یه کاری بکنم... باید که پشتم باشید.
کربلایی ذوالفقار حدس میزند که چه چیزی را میخواهد بگوید با این حال میگوید:چی شده؟
_راستش...چطور بگم. میخوام مخالفتمو با مسئله ی ازدواجم بگم...
کربلایی ذوالفقار لبخند میزند و میگوید:چه عجب!بالآخره دهن باز کردی!
امیرحیدر خودش را مستحق سرزنش میدید! این جدی نگرفتنش باعث شده بود ماجرا تا این حد سخت شود.
طاهره خانم سینی چای را کنارشان میگذارد و خودش هم پیششان مینشیند. اندکی به سکوت و تماشای تلویزیون میگذرد که امیرحیدر دیگر رو دروایستی با خودش را کنار میگذارد و
میگوید: مامان جان...من میخواستم یه چیزی رو بهتون بگم!
طاهره خانم با اخم نگاه از تلویزیون میگیرد و میگوید:چی؟
_خب راستش... میخواستم در مورد قضیه ازدواجم با...با نگار خانم باهاتون حرف بزنم.......
✍نیل۲
#از_خاک_تا_افلاک
#کپی_صدقه_جاریه
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
❗️سَبَبِ غِیْبَتِ آقٰا خودِ مٰا هَستٖیمْ...❗️
#امام_زمان
#اللهمعجللوليكالفرج
#از_خاک_تا_افلاک
#کپی_صدقه_جاریه
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
💥علّت بزرگ اختلاف همسران ،
و احساس نفرت از یکدیگر، در میان اعضای خانواده.
#از_خاک_تا_افلاک
#کپی_صدقه_جاریه
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تربیت کریمانه
استاد پناهیان🌹
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ تخریب بارگاه ائمه بقیع علیهم السلام به دست
👺وهابیون سعودی لعنت الله علیه
درهشتم شوال ۱۳۴۴ق
💔اگه دلت سوخت ازته دل بگو
اللهم عجل لولیک الفرج
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
امانتهای زندگی من_1.mp3
11.02M
#امانتهای_زندگی_من1 🧡
امانتهای زندگی ما؛
تمام افراد یا چیزهایی هستند، که حقوقی بر گردن ما دارند.
این امانتها چند دستهاند؟
حقشان بر ما چگونه است؟
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_146 امیرحیدر به خنده می افتد و میگوید: مثالاتم عین خودت
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_147
طاهره خانم رو ترش میکند: حرفی نیست در این مورد!
کربلایی ذوالفقار سرزنش بار میگوید: طاهره!
طاهره خانم دلش میخواست گریه کند.... در کل این بیست و چند سال زندگی مشترک نشده که
کسی با این جدیت در خانه با او مخالفت کند. با اخمی در هم گفت:بگو...
امیرحیدر دل دل میکند ومیگوید:مامان من خیلی فکر کردم. واقعا نمیتونم با ایشون ازدواج کنم!
طاهره خانم معترض میگوید:حیدر!!! باز که داری حرفهای تکراری رو میزنی؟
امیرحیدر بی مقدمه میگوید:راستش دلم یه جای دیگه است!
کربلایی ذوالفقار و طاهره خانم هر دو با بهت نگاهش می کنند! تصورش هم نمیشد روزی امیرحیدر با زبان خودش بیاید و بگوید دلی جایی گرو گذاشته...طاهره خانم متعجب میگوید:یکی دیگه رو دوست داری؟
امیرحیدر سر تکان میدهد که کس دیگری را دوست دارد!
طاهره خانم میپرسد:کی؟
قسمت سخت امشب همین بود...کی... شرم و حیا سفت بیخ گلویش را چسبیده بودند و داشتند خفه اش میکردند...
_خواهر...خواهر ابوذر... آیه خانم!
طاهره خانم شوکه میپرسد: آیه؟؟؟امیرحیدر آیه؟
امیرحیدر چیزی نمیگوید . طاهره خانم به این فکر میکند که آیه؟
امیرحیدر با اندکی اضطراب به مادرش نگاه میکردو طاهره خانم به فکرپیدا کردن ایرادی از این دختر نمونه بود. خودش هم میدانست بهانه است. اما بهانه آورد:
_اون دختره چی داره که نگار نداره؟ اون که حتی چادر هم نمیزاره!
امیرحیدر پوفی میکشد و میگوید: مامان جان چرا بهونه الکی میاری؟ خدا رو خوش نمیاد اینقدر بی انصافی میکنی! همون نگار خانم برای چی چادر سرشه؟چون قاعدتا باید دختر حاج معین چادری باشه! تازه چادری نبودن آیه خانم که خدایی نکرده مرض لاعالج نیست!حل میشه ان شاءالله خود طاهره خانم هم نمیدانست چرا تا این حد لج کرده است!
بحث آبروی خودش میان بود قرار و مدارهایی که بین او بود و مهری خانم!
مستبدانه گفت: اصلا آیه بهترین ولی من فقط نگار و عروس خودم میدونم! امیرحیدر نمیدانست به این حرفها بخندد یا حرصش را بخورد!
_خب چرا لج میکنی مادر من؟
_حیدر سه ساله حرف تو توی اون خونست هرچی خواستگار میاد برای این دختره مادرش رد میکنه چون قرار تو بشی دامادش تو بشی پسرش...
امیرحیدر به میان حرفش حرف میاورد و میگوید: کی این قرارو گذاشته؟ کی از من نظر خواسته؟
مادر من این عین بی منطقی و ناعدالتیه!
کربلایی ذوالفقار میگوید: بابا جان هرچی تو بگی همون میشه
طاهره خانم بی هوا میگوید:یعنی چی هرچی اون بخواد آقا؟
_طاهره جان منطقی باش خودتو بزار جای نگار اگر من یه عمر بی عالقه کنارت زندگی میکردم
تحمل میکردی؟
_خب ...خب علاقه به وجود میاد...اصلا عشق بعد از ازدواج موندگار تره!
صبر کربلایی ذوالفقار لبریز میشود صدایش را بالا میبرد:
_بسه دیگه خانم! هرچی کوتاه میام شما بیشتر لج میکنی! تمومش کن دیگه
طاهره خانم هم دیگر تاب نمی آورد و اشک ریزان سمت اتاق میرود...
امیرحیدر متاسف میخواست از جایش بلند شود و دنبال مادرش برود که کربلایی ذوالفقار دست
روی پایش میگذارد و میگوید:من میدونم دارم چیکار میکنم بشین حیدر ...بشین
امیرحیدر مستاصل دست توی موهایش فرو میبرد و میگوید:لعنت به من که مادرم به خاطر من چشماش اشکی بود
کربلایی با لبخند محوی میگوید:دلش از یه جای دیگه پر بود. میدونی بابا جان زنها خیلی خوبن
مایه آرامش و آسایش زندگی اصلا زیبا میکنن زندگی رو ولی نذار افسار زندگی رو دستشون
✍نیل۲
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯