از خــانــه تــا خــدا
✅ و یک موضوع مهم دیگه که امروز میخواااااااام بهتون بگممممم 🔴 و الان بین جوان ها و نوجوان ه
یه سلام علیک دوباره 😉✋
✅ چند روز پیش در مورد
❌ گروه بی تی اس
👈 یک توضیح مختصری دارم
🔴 چندوقت پیش یکی از دوستان
میـــگفـت کـه خیـــلی نگـــران
و دلــواپــس بچـه ام هستـم....
⭕️ اگه شما هم این طوری هستین
حتما این مطالب رو با دقت و حوصله بخون
✅ چون مطالب زیاده برای هر روز
چند پیام می زارم با دقت بخونین 😊
#قسمت_اول
1⃣
❌ گروه بی تی اس
🔺 دختر پسرها سالهاست عاشق گروه
های کره ای شدن و اونا رو ترویج میکند
و ....
🔺 بیا امروز یک مقدار بیشتر در
موردشون بدونیم
🔴 اونا به طرفداران بی تی اس میگن
آرمی. یعنی ارتش بی تی اس.
2⃣
❓ واقعا این گروه چی داره 🤔
⭕️ که انقدر بچه ها عاشقش هستن؟
🔴 دقیقا چه چیزی هست که موجب
شده انقدر استقبال بشه ازشون
❌ تقریبا الان به سادگی نمیتونید
نوجوانی رو پیدا کنید که طرفدار
یکی از این گروه های کره ای نباشه
3⃣
✅ جواب یکی از طرفدارهای این گروه
👇👇
✔️ اونا حس اعتماد به نفس میدن به ما
✔️ ما رو آدم حساب میکنن
✔️ و مراقب حال خوب ما هستن.
✔️ اونا به آرمی های خودشون
خــــیلــــی بهاااااااا میدن
✔️ همیشه امید به زندگی میدن
✔️ و حرفای خوووووووب میزنن.
🔶 خیلی جالب بود. 🙃🙂
❌ این تازه اولش هست 😊
خیلی به صورت جامع توضیح میدیم
✅ برای هر کاری میخوایی ایرادهاش
رو بگی و نقد کنی اول باید ببینی طرف
مقابلت برای چی جذبش شده
💙 برای همین ما هم اینجوری پیش
میریم ببینیم نظر نوجوان ها چیه
#ادامه_دارد
✅ نوجوان عزیز
کیپاپ ( گروه بی تی اس )
مثل آب دریاست
وسیعه !🌊
ولی تشنگیِ تو رو رفع نمیکنه...
❌ اینو کسایی میگن که خودشون
این رااااااااااااااه و رفتن!
❤️ تو میتونی سیراااااااااااب شی!
ولی نه باااااا آب دریا!.......
🙏 لطفا منطقی و عقلانی و بدون دخالت احساسات این قسمت ها رو دنبال کن💚
ممنونم🌼
https://eitaa.com/joinchat/2495611186C568c124186
از خــانــه تــا خــدا
✅ نوجوان عزیز کیپاپ ( گروه بی تی اس ) مثل آب دریاست وسیعه !🌊 ولی تشنگیِ ت
🙏🙏 خواهش میکنم این بنر
رو برای گروه ها و دوستان و خانواده ها
بفرستین تا در مورد این گروه بدونین
✅ مخصوصا برای جوان ها و نوجوان ها
🏖
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_سی
قوی بودم ...
چاره ای جز قوی بودن نداشتم ...
موقع تشییع تمام حواسم را جمع کردم که اعمال به خوبی انجام شود .
در قبرستان روستا کنار بقیه عزیزانم امیر هم به خاک سرد سپرده شد .
حیدر و عموها و دایی هایم ، خانواده امیر همگی سنگ تمام گذاشتند تا مراسم به خوبی برگزار شود.
سر مزار ، محمد در آغوش مرتضی بود ...
همه می دانستیم با بودن سید محمد آرام است ...
عمه و هدیه دخترها را گرفته بودند ...
ولی من محکم ایستاده و مراقب امیرم بودم تا در آخرین سفر زندگیش به خوبی بدرقه شود.
پسر عمو برایش زیارت عاشورا خواند .
رفتم کنارش و ازش خواستم تا از همه حلالی بگیرد ، برایم مهم بود که امیر سبک بار باشد.
بعد از تدفین مهمانها را به عمه و حیدر سپردم و خودم و بچه ها ساعتها سر مزار نشستیم و اعمال بعد از تدفین را به جا آوردیم.
چقدر این ماندن بعد از تدفین همه را آرام کرد .
می دانستم این ماندن و خلوت برای همه ما لازم است .
دخترها و محمد چشمهایشان باز شده بود
نماز میخواندند و از من سوال میپرسیدند که برای بابایشان چه کاری انجام دهند .
بعد از اذان مغرب نماز شب اول را همانجا خواندیم و برگشتیم خانه .
تمام شد ...
زندگی من و امیر بعد از ۲۵ سال تمام شد
انگار همین دیروز بود که رنج هم آغوشی او را پذیرفتم و حالا در رنج دوری اش در غم نشسته بودم.
آن شب از خدا صبر خواستم و مسافرم را به خودش سپردم تا خوب میزبانی کند .
از اینکه امیر مشروب خوار رقاص به حاج امیر و پدر ۳ حافظ قرآن و مرد معتبر و خیر محله و روستا تبدیل شده بود خدا را شاکر بودم.
بعد از مراسم من یک روز زودتر با همراهی هدیه و جمیله برگشتیم کرج ...
وسایل امیر را خودم جمع کردم ...
نگذاشتم بچه ها با دیدن وسایل پدرشان اذیت شوند .
اولینها بعد از رفتن امیر سخت بود:
اولین شبها
اولین روزهای کاری
اولین تولدها
و ...
اما زندگی ادامه داشت ...
کم کم روال زندگی به دستم آمد.
بچه ها هم به لطف امام زمان فهیم و دانا بودند .
باز هم سخت کار میکردم .
کار زیاد درمان دردهایم بود .
توانسته بودم اوضاع مالی را سامان بدهم .
محمد بیشتر وقتها نبود ، با مرتضی و رسول بین سوریه ، عراق و ایران در حرکت بودند.
۶ ماه از فوت امیر که گذشت مهدا سر صحبت را باز کرد :
_ پسر خوبیه ، تو دهات چند بار دیدیم همو ، اتفاقی تو دانشگاه تهران با هم برخورد داشتیم ...
شبیه خودمونن ...
ته دلم خوشحال بودم از اینکه مهدا به فکر سامان گرفتن افتاده ...
+ اسم پدر و مادرشو بگو تا ببینم میشناسمشون ...
با محمد تحقیق کردیم
پسر خانواده دار و از اقوام دور مادر مرحومم بودند ، آمدند و صحبت کردیم ...
+ با اجازه آقا محمد و برادرم حیدر و عموهای مهدا باید عرض کنم که ما از آقا داماد نه طلب جنس می کنیم و نه رسم شیربها رو اجرا ، هر چه مقدور بود جهیزیه مهدا میشه و بقیه زندگیشون رو هم خودشون میسازن ان شاالله...
مهریه هم حق مهداس که خودش ۱۴ عدد سکه نیت کرده ...
مبارک باشه
سر همین تصمیم خانوادگی کلی حرف شنیدیم از فامیل ، که دخترت را از سر راه آورده ای !!!
اما من درگیر رسومات اشتباه نمیشدم
در عوض داماد ، پسرم شد...
بعد از محرمیت وقتی صورتش را بوسیدم با همه ادب دستم را بوسید و همیشه قدر دان همین حمایت ابتدای زندگی بود.
مراسم عروسی آبرومندی گرفتند و بچه ها زندگی تمیز و به دور از چشم و هم چشمی خود را شروع کردند.
نزدیک عید بود به اصرار مهدا و هدا آرایشگاه رفتم و موهایم را رنگ کردم ، عروسی مهدا چون خانم ها و آقایان با هم در تالار بودند و مولودی خوانده میشد آرایشگاه نرفتم .
جلوی آینه آرایشگاه به خودم نگاه کردم
چون لاغر شده بودم سن و سالم زیاد به چشم نمیآمد اما موهایم حسابی سفید شده بود
چند ساعت آنجا ماندم ...
من کتاب صوتی گوش میدادم و آرایشگر کارش را میکرد ...
بعد از اتمام کار جلوی آینه لبخند زدم
تغییر کرده بودم.
زندگی بدون همسرم ادامه داشت ...
هر دو هفته در میان به روستا میرفتم و برای امیر و جمیع رفتگان خیرات میدادم ...
پنجشنبه غروب یک هفته پیش از نوروز ۱۳۹۷ سر مزار بابا نشسته بودم که مرتضی آمد ...
👇👇👇
👆👆👆👆
صدای قدمهای کسی را شنیدم .
قرآنم را بوسیدم و بلند شدم .
مرتضی بود .
_سلام
+ علیک سلام
خم شد روی مزار بابا و با انگشت ضربه ای زد و شروع به خواندن فاتحه کرد .
زیر چشمی نگاهش کردم .
چقدر غریبه شده بود این مرد برایم ...
مثل همیشه کت و شلوار پوش و مرتب ...
تایپ های Dc معمولا خوش پوش هستند
البته کمی غلبه سودا هم عامل تمیزی این تایپ هست .
من سراپا سیاه پوشیده بودم .
بعد از فوت امیر فقط برای عروسی مهدا روسری رنگی سر کردم .
اصلا انگار با این رنگ آرام تر میشدم ...
فاتحه خوانیش تمام شد ...
+ممنون ازتون ...
_سلامت باشید ، وظیفه س ، از آقا محمد چه خبر ...
+ والا حال ایشون رو که باید از شما پرسید .
لبخندی زد و گفت :
_ شیر پسریه واسه خودش ...
ماشالا به محمد و رسول ...
ستون کارن ...
+ خدا حفظشون کنه ...
چرا معذب بودم نمیدانم .
انگار هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم .
دلم میخواست زودتر از آنجا بروم .
یک لحظه یاد چشمهای نگران امیر افتادم .
هرجا که مرتضی بود پریشان میشد .
طوری که میرفتم و دستش را میگرفتم و فشار میدادم با لبخند نگاهش میکردم تا آرام شود .
کجا بود الان ؟
چادرم را مرتب کردم و گفتم :
+ بازم ممنون که اومدید ...
به راحله خانم و عمه سلام برسونید ...
با اجازتون ...
به سمت ماشین حرکت کردم .
سوار شدم و دنده عقب گرفتم .
او همچنان ایستاده بود و با نگاه بدرقه میکرد .
کمی که عقب آمدم دیدم در قبرستان هیچ کس جز ما دو نفر نیست ...
ماشین دیگری هم نبود ...
نم نم باران بهاری هم داشت شروع میشد...
نمیشد باید تعارف میکردم .
آمدم جلو و شیشه را پایین کشیدم :
+ بیایید من میرسونمتون .
صدای رعد و برق و باد شدید آن منطقه راه را بر تعارف بست ...
با خجالت سوار شد و حرکت کردیم .
سکوت ...
وای چرا مسیر تمام نمیشد .
یک پیچ مانده به روستا کنار باغهای زیبا و روخانه پرآب آخر اسفند گفت :
_ میشه چند دقیقه وایسی ...
راهنما زدم و کناری ایستادم .
از دور به جایی که سیزده بدر ها بساط میکردیم و آن درخت تاب بازی نگاه کردم .
کمی صندلی ماشین را عقب کشیدم . چادرم را صاف کردم و متمایل به مرتضی نشستم .
+ در خدمتم ...
متفکر و مسلط حرف میزد، فرماندهی و استاد دانشگاهی برازنده اش بود.
_ وقتی امیرخان به رحمت خدا رفت .
حتی تو اون یک سال بیماریشون
نتونستم بیام نزدیک و تسلیت بگم ...
نمیدانم چرا عصبانی بودم .
نمیدانم چرا صدایم خشم داشت .
+ خب واسه چی خب ...
تو مگه پسر عمم نبودی ...
مگه آقا سید محمدم نبودی ...
نمیفهمم ...
جدی تر ادامه داد :
_ نمیشد خب ...
عصبی جواب میدادم :
+ باشه ...
مشکلی نیست ...
مگه اعتراضی کردم ...
الانم گلایه نیست ...
_ من فقط میخواستم ...
حرفش را قطع کردم .
+ فقط میخواستی پسر خوبه ی داستان باشی .
همون که خیییلی مرده ...
همون که آقاس ...
عصبی شروع به کف زدن کردم .
+ آفرین آقا سید ...
آفرین بهت ...
حالا اومدی که چی بگی ...
سرش پایین بود .
_ طیبه خوشت میاد منو خفت بدی ؟ باشه تو عزاداری هر جور دوس داری حرف بزن .
من وظیفه داشتم عذرخواهی کنم ...
+ باشه ممنون
عذرخواهی کردی .
هرچند اصلا نیازی نبود ...
با سرعت حرکت کردم .
باز هم سکوت بود .
جلوی خانه عمه رسیدیم .
هوا تاریک بود و باران می بارید .
کوچه بدون چراغ و گل آلود ...
_ ممنون ازت نمیای تو ...
با سر جوابش را دادم که نه ...
پیاده شد و رفت داخل ...
چه مرگم شده بود .
از دست امیر و دنیا عصبانی بودم .
کجا رفتی که باز من پریشان شدم .
سرم را روی فرمان گذاشتم و اشکهای گرمم همه لجم از زندگی را می بارید...
در ماشین باز شد .
خم شد و همانطور که دستهایش روی سقف ماشین بود زیر باران نگاهم میکرد ...
#ادامه_دارد
💖 سلام
🌷صبح زیبـاتون بخیر
💖امـیدوارم توشه
🌷امروزتون پُر باشه
💖از سلامتی، نشاط
🌷دل خـوشی
💖عاقبت بخیری
🌷عـشق و مـحبت
💖وخوشبختی و شـادی
🌷شروع صبحتون پُر برکت
@azkhane_takhoda
36.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#با_قرآن_شروع_کنیم ☀️روزمان را
💖 امروزهمنعمتخداست 💖
💖 قــــدرش را بـــدانــیــم 💖
☀️صفحهامروز:۳۴_سورهبقرهآیه۲۱۶-۲۱۹
#تلاوت_یک_صفحه
#به_ترجمه_آیات_دقت_کنید
@azkhane_takhoda
سلام بر همه بزرگواران 😍
روزتون روشن به نور مولا نورانی ✨
ان شالله که حال دلتون خوب و عالی باشه
✅ امروز تو قسمت کلیپ انگیزشی
👈 میخوایم در مورد این موضوع بگیم
🔴 دو علت ترس خانم ها از خیانت❓
⭕️ به نظر شما چه علتهایی وجود داره
که یک خانم به این فکر میوفته 🤔
✅ اینجا برام بگو ناشناس هست 😊👇
https://harfeto.timefriend.net/16750523378352
🕘 تا ساعت ۱۱ ببینم چی میگین ☺️
44.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سیاستهای_زنانه
#دو_علت_ترس_از_خیانت
✅ وقتی که باور نداری که خدایی
که این مرد رو به زندگیت آورده
میتونه بقیه زندگیت رو هم مدیریت
کنه دائم ترس از دست دادن
خواهی داشت ❌
#کلیپ_انگیزشی_۱۵
@azkhane_takhoda
─━━━━⊱-●◯✨﷽✨◯●-⊰━━━━─
#دو_علت_ترس_از_خیانت
#شاه_کلید
#فرمول
✅ برای این که این حس رو در خودمون
از بین ببریم اول باید ریشه یابی کنیم👇👇
💯ریشه حس خیانت میشه :
_ احساس کمبود
• اینکه عزت نفس نداری
• اینکه اعتماد به نفست پایینه
_ نداشتن ایمان
• خدایی که اولین مهر و محبت رو در دلتون کاشت ، قطعا میتونه این زندگی رو پایدار نگه داره ؛ پس نگران چی هستی؟!!🧐🧐
این مواقع میگم😉👇
خدای دیروز ، خدای امروزت هم هست
خدای یوسف ، خدای تو هم هست
پس با این اوصاف فرمول میشه👇👇
🔖علاج رهایی از حس خیانت =
کارکردن روی خودتون
🔅 تقویت ایمان
🔅 تقویت عزت نفس
🔅 تقویت اعتماد به نفس
حله دیگه😉👌
از خــانــه تــا خــدا
1⃣🍃🌷🌷🌷 ✅ خلاصهی #درس_نهم: اگگگگه خداااا بــزرگه، بزرگی ما چه معنایی داره؟ 🍃🌷🌷🌷 ☑️
🍃🌺🌺🌺
✅ خلاصهی #درس_دهم:
چرا عبادت میکنیم؛
ولی احساس رشد نمیکنیم؟
🍃🌺🌺🌺
☑️ توی درس گذشته گفتیم که
خودبرتربینی درد بزرگیه که
درمونای مختلفی داره؛ امّا
درمون اصلی و ریشهایش اینه
که خدا رو بزرگ ببینید.
❌ نباید به این راحتی از بحث
خودبرتربینی رد بشیم. آخه
خیلی از بلاهایی که سر ما
میاد، از همین خودبرتربینیه.
▫️شما وقتی که خدا رو بزرگ میبینید،
به صورت طبیعی خودتون رو هیچ
میبینید، هیچِ هیچ.
▫️ما هر چقدر که به خدا نزدیک بشیم
بیشتر باید خودمون رو کوچیک ببینیم.
▫️من اگه به حقیقت عبادت توجه داشته
باشم، هر چقدر که بیشتر عبادت
میکنم، باید بیشتر احساس کوچیکی کنم.
▫️آخه عبادت راه رسیدن عبد به معبوده
مگه غیر از اینه؟
▫️وقتی که من به معبود نزدیک میشم
یعنی عظمتش رو بیشتر از قبل حس
میکنم. پس باید به صورت طبیعی
احساس کوچیکیم بیشتر بشه.
⬅️ باید حواستون باشه که عبادت اگه عبادت حقیقی باشه، باید شما رو به اون خدای بزرگ نزدیک کنه؛ یعنی درک شما رو از بزرگی خدا بیشتر کنه.
‼️شما هر چقدر به خدا نزدیکتر میشید، بیشتر به خدا احساس نیاز میکنید.
✅ این تضرّع و آه و نالههای اهل بیت
علیهم السلام توی این مناجاتشون
العیاذ بالله، زبونم لال، نمایش نیست.
👆این انوار مقدس چون به نهایت قرب
رسیدند، به نهایت احساس هیچی رسیدند.
▫️حقیقت عبادت، اظهار عجز و ضعف و
ذلّت و نداری و بیچارگیه.
▫️اگه کسی عبادت کرد و حس بیچارگی
ازش گرفته شد، معلومه اصلاً عبادت
نکرده.
🔰حس قشنگِ آدم بعد از عبادت، برای دریافتیه که از بزرگی خدا داره.
• آدم هر چقدر احساس میکنه خدا بزرگه، به همون اندازه احساس آرامش میکنه.
• عبادتایی که آدم باهاش احساس بزرگی میکنه، به هیچ وجه قدرت آروم کردن
آدم رو ندارن.
• برای همینم هست که متکبّر اگه با عبادتش نسبت به دیگران احساس بزرگی بکنه و از عبادتش لذّت ببره، این لذّت، لذّت معنوی نیست، نفسانیه. اون به خاطر بزرگ دیدن خودش داره کیف میکنه، نه بزرگ دیدن خدا.
#خلاصه_درس_دهم
➖➖➖🍃🌺🌺🌺🍃➖➖➖
🌺 اینم پیدیاف درس دهم، برا کسایی که دوست دارن متن کامل درس رو بخونن:
👇👇👇👇👇
21acc0a1de-5ac5e063c2fbb86e008b47cc.pdf
183.2K
#درس_دهم:
چرا عبادت میکنیم؛ ولی احساس رشد نمیکنیم؟