3⃣
❌❌❌❌
❌ سبک جذاب و پر تحرک بی تی اس
موجب شده است تا برخی خانواده ها
برای نجات فرزندان افسرده خود، به
تشویق فرزندان خود برای دل سپردن
به این گروه روی آورند.
⭕️ افسردگی فرزندان بیش از هر چیز به
خاطر عدم تربیت صحیح دینی و روابط
سرد و خاموش عاطفی در کانون
خانواده است و دوای آن پناه بردن به
خرده فرهنگهای مهاجم نیست.
#ادامه_دارد
🏖
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمتسیدوم
وقتی که محمد ایران بود ساعتها با هم صحبت میکردیم .
پسر تحلیل گر من به خوبی زیر دست سید رشد کرده بود .
ارادت خاصی به سردار سلیمانی داشت . و همیشه خودش را فدایی مردم و رهبر می دانست .
دلم قنج میرفت برای اینهمه بصیرتش...
گاهی هدا سر به سرش میگذاشت و در کارش چرا می آورد ، ولی در نهایت او هم تسلیم این میزان عشق و ایمان محمد به راهش می شد .
یکی از شبهای اواخر فروردین ماه ساعت حدود یک نیمه شب بود و داشتم داخل تلگرام به گروههای دانشجویانم رسیدگی میکردم که مرتضی پیام داد :
_سلام شب بخیر
تا حالا سابقه نداشت که به صورت خصوصی پیام ارسال کند ، نگران شدم .
با نگرانی پاسخ دادم :
+ سلام محمد و آقا رسول خوبن ؟
استیکر خنده فرستاد و گفت:
_ بله مادر نگران ، محمد و ما خوب هستیم .
ان شاالله دو روز دیگه برمیگردیم .
خیالم راحت شد .
ولی کمی استرس داشتم ...
+ خب به سلامتی ان شاالله ...
در خدمتم...
_ خواستم حالتونو بپرسم، اون شب با اون حال بد رفتید .
داخل اتاقم و تنها بودم ، آخر شب مردی که سالها عاشقش بودم داشت حالم را میپرسید ، حال عجیبی داشتم ، از زیر ترکهای کویر روحم انگار جوانه ای میخواست سر بلند کند ولی من با چکمه های آهنین بالا سرش ایستاده بودم تا هر جوانه ای را زیر پا له کنم ...
پس راهی جز تلخی نمیماند .
مرتضی مثل من تنها نبود که راحت با او حرف بزنم ، بسیار رسمی گفتم :
+ سپاسگزارم ، من عذرخواهی میکنم .
اون روز حالم مساعد نبود .
مهم نیست ...
_ مهمه ...
میدونید که برای من حال شما مهمه ...
سکوت کردم .
بعد نوشتم ...
+این لطف شماست .
ولی واقعا مهم نیست .
_ مگه میشه ...
الان برای من یه اتفاقی بیوفته برای شما مهم نیست .
+ تنتون سلامت ...
سایه تون سر خانواده ،
حال شما قطعا برای خانوادتون مهم تره و به من چندان مربوط نیست .
_ آها ...
که اینطور ...
پس من اشتباه کردم که حالتونو پرسیدم؟
+ شما لطف کردید ...
ولی خب حال من هم به خانواده خودم بیشار مربوطه ...
_ بسیار خوب ...
پس شبتون بخیر ...
+ شب خوش ...
دلم میگفت طیبه احمق ...
طیبه گیج ...
چقدر تو ...
تو که دلت براش پر میزنه ...
ولی عقلم می گفت :
آفرین بهت ...
مثل همیشه ، ببین خدا چی میپسنده .
بین دل و عقلم جنگ شده بود .
ولی باید عقل برنده میشد .
چون نظر عقل به نظر خدا نزدیک تر بود .
قطعا خدا راضی نبود من و مرتضی به خاطر دل خودمون به جان دل راحله و ۶ فرزندمون بیوفتیم ...
از طرفی هم عمق وجودم خوشحال بودم از اینکه هنوز حالم برای مرتضی مهمه ...
فردا صبح باید میرفتم دانشگاه تدریس داشتم .
رفتم جلوی آیینه ...
چقدر زیر چشمهام سیاه شده و چقدر خسته بودم .
دستم را روی پیشانی گذاشتم .
بازم تب ...
همان تبی که سالها قبل سالها با فکر مرتضی به جانم می افتاد .
صورتم را با آب سرد شستم و رفتم تا خودم را با کار و کار و کار خفه کنم ...
عمه فاطمه پیام داد و نهار دعوتم کرد .
رستوران خلوتی بود .
زودتر من رسیده بود .
عمه همیشه فعال و سرحال من
آن روز از هر دری حرف زد .
من ولی تب زده بودم .
میدانم پریشانی مرا از حفظ است .
تلاش زیادی برای گمراه کردنش نکردم .
او مرا خوب میشناخت.
دستهایم را گرفت :
_ طیبه جانم جنگیدن همیشه با ماست .
جنگ بین دل و عقل شیرینه ...
به مادر رسیده بودم .
اشکهایم غلطید .
+ ممنونم که هستید .
خوبم
نگرانم نباشید .
_ گلم تو خودت استادی
ولی بهم حق بده که نگرانت بشم
هم نگران تو ، هم نگران پاره تنم
نمیخوام اینبار کنار وایسم و ببینم روزگار شما دو تا رو دور بزنه
با حالتی کلافه گفتم
+ نگید عمه جان
روزگار برای ما دو نفر برنامه ای نداشته و نداره
چیزی نیست که شما در جریان نباشید
شما در متن زندگی ما هستید
ولی خب من پیرو عقلم و عقلم پیرو خواست خدا و امام زمانم ان شاالله
_ خدا حفظتون کنه
جز این هم انتظاری ازت نداشتم
فقط به خودت صدمه نزن لطفا
دنیا آنقدرها هم سخت نیست
خدا کمکت میکنه
با حرفهایش آرام شدم
قوت گرفتم
باید در مقابل این حجم نفس که بر من غلبه کرده بود ایستادگی میکردم
باید حال خودم را میگرفتم تا با حال شوم
باید مبارزه سختی را با نفس میکردم
گاهی نمیخواهی و نمیشود حرفی نیست
ولی اگر تماما تمنا باش و به خاطر خدا بگویی نه تولید ارزش کرده ای
رفتم خانه
دوش گرفتم
غذای خوب پختم و با هدا وقت گذراندم
باید فراموش میکردم که یک نفر در خارج از این مرزها به فکر من است
باید حواسم را پرت میکردم
دو روز بعد محمدم آمد
اما آن محمد همیشگی نبود
👇👇👇
☝️☝️☝️
+ قربون قدت بشم ...
گل پسر طیبه ...
مثل همیشه دقایقی محکم در آغوش گرفتمش .
پسر جهادگرم ...
خدمت گزاری محمد و فدایی امام زمان بودنش همیشه نقطه امید و قوت زندگیم بود .
به صورتم نگاه نمیکرد .
ساکت و کم حرف شده بود .
کمی بیقرار ...
دو روز بعد به شوخی گفتم :
+ عاشق شدی محمدم ؟
نگو چیزی نشده که میدونی از حفظم تو رو ...
لبخند تلخی زد و گفت :
_ الان نمیخوام دربارش صحبت کنم .
مهربان گفتم :
+باشه گل پسر ...
میدونی که من همیشه برای شنیدن حرفهات حاضرم ...
صبح پنجشنبه آماده شدم که برم روستا
دیدم محمد تلگرامم پیام داده که :
_ مامان جان با اجازتون منم باهاتون میام .
از اونطرف عمه هم پیام داده بود :
_ گلم منم با خودت ببر بی زحمت ...
ساعت ارسال پیام هر دو بعد از دو نیمه شب بود و با فاصله دو دقیقه از هم
منم که تیز
متوجه شدم خبری هست .
چون این دو عزیز همرام بودند سبد چای و بساط صبحانه برداشتم ، با محمد و عمه حرکت کردیم .
از شوخیهای عمه با محمد شکم به یقین نزدیک شد که این دو با هم مرتبط هستند .
اول به نیازمندان روستا سر زدیم ، محمد سالها بود که در اینکار همراهی میکرد و همه را به خوبی میشناخت ، پای درد و دل پیرزنها و پیرمردها مینشست و به همین واسطه کلی ترکی یاد گرفته بود و از من بهتر صحبت میکرد.
بعد از ظهر هم رفتیم سر مزار و زیارت اهل قبور، شب روی تراس خانه و در هوای مطبوع اول اردیبشهت ماه نشستیم ...
+ خب عمه خانم و آقا محمد نمیخواهید برید سر اصل مطلب ...
عمه در حالیکه با چهره برنده به محمد نگاه میکرد گفت :
_ نگفتم بهت ...
نگفتم که اگه این طیبه س الان از همه چی باخبره ...
محمد معذب بود و سر به زیر چیزی نمیگفت ...
باید کمی تغافل میکردم ، پس بیراهه رفتم و گفتم :
+ عمه جان اگه محمدم حرفش حرف اون دختر خوشبختی که هست که همکارشه خودش هم میدونه من حرفی ندارم ، این دو سه سال هم خودشون خواستن که پا پیش نگذاریم تا شرایط اونها راه بده ، وگرنه من همین فردا هم آماده ام ، امیر خدا بیامرز هم مخالفتی نداشت همش میگفت محمد اینقدر آقا و فهمیدس که جای نگرانی نمیمونه ...
عمه با دلخوری به محمد گفت :
_ بیا ...
ببین پسر خوب مادرت به چی فکر کرده ؟
خب حرف بزن بزار در جریان باشه ...
محمد با صحبت عمه خودش را جمع و جور کرد و گفت :
_ نه مادر من بحث نرگس الان نیست .
ان شاالله سر فرصت خودش ...
صحبت شما در میونه .
بعد کمی هیجانی و بلند تر شروع به صحبت کرد :
_ شب آخر ماموریت عمه برام ویس گذاشتن و همه چی رو تعریف کردن .
گفتن بین شما و آقا سید چی گذشت .
راستش اگر به جز عمه کس دیگه ای این حرف رو میزد اصلا برام قابل هضم نبود
اما خب اینو کسی برام تعریف کرد که خودمو یه جورایی شاگردش میدونم و بهشون ایمان دارم .
به اینجا که رسید اشکهای مرد جوان من از چشمهای زیبای سبزش سرازیر شد . بدون خجالت از گریه هایش به حرف زدن ادامه داد :
_ مامان جان من همه رسیدنهای شما به بابا رو باور دارم .
همه نگاههای قشنگ بابا رو به شما یادمه ،
تو کل سالهای زندگیمون یکبار قهر و دعوا از شما دو نفر ندیدم .
اینقدر عاشقانه زندگی کردید که اصلا برام قابل باور نبود که تو قلب شما چی بوده و چی مونده ...
حرفش را قطع کردم :
+ اشتباه نکن محمدم ، زندگی من و پدرت از بهترین زندگیها بود .
ما هر دو برای خوشبخت کردن همدیگه مسابقه گذاشتیم .
من رام محبت و مردونگی بابات شدم و یادم رفت روزگار با من چه کرد .
ولی متوجه نمیشم و کمی از عمه دلخورم چرا الان این موضوع رو به تو گفتن و ذهنت رو بهم ریختن ؟
به جای محمد عمه جواب داد :
_ طیبه جانم گفته بودم بهت که اینبار کنار نمیمونم که باز روزگار شما دو نفر رو بازی بده .
باید قدم اول رو خودم بر میداشتم .
طیبه من تو رو از پسرت برای پسرم خواستگاری کردم ...
چشمهایم گرد شد ...
با نگرانی محمد را نگاه میکردم که با چشمهای خیس از اشک به من زل زده بود .
بلند شدم .
عصبانی بودم .
_ ببخشید عمه جان شما بزرگتر ما هستید .
ولی اینکار نباید انجام میشد .
من اصلا موافق فکر کردن بهش نیستم .
چه برسه به مطرح کردن این موضوع به پسرم ...
آقا سید خودش زن و زندگی داره .
منم حاضر نیستم باعث ناراحتی کسی بشم ...
عمه با آرامش گفت :
_ بشین و گوش کن به حرفم ؛
من فقط این موضوع رو به محمد گفتم تا فتح باب بشه ...
بقیش دیگه به تو و مرتضی مربوطه
میخواستم مانعی از این طرف برای تو نباشه .
بعد رو کرد به محمد و با تندی گفت :
_ محمد یه چیزی بگو تو ...
مگه نبینی حالشو ..
#ادامهدارد
❤️ بهار ثانیہ بہ ثانیہ نزدیکتر میشود
واینجا کسی هست کہ بہ اندازه
شکوفہ های بهار براتون آرزوهای
قشنگ دارد.........😊
الهی در آخرین روزهای سال هر آنچہ آرزو دارید، براتون فراهم شه 🙏🌸
سلام
صبح زیباتون بخیر😍
@azkhane_takhoda
44.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#با_قرآن_شروع_کنیم ☀️روزمان را
💖 امروزهمنعمتخداست 💖
💖 قــــدرش را بـــدانــیــم 💖
☀️صفحهامروز:۳۶_سورهبقرهآیه۲۲۵-۲۳۰
#تلاوت_یک_صفحه
#به_ترجمه_آیات_دقت_کنید
@azkhane_takhoda
39.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سیاستهای_زنانه
#باجدادنبهخانوادههمسرممنوع😉
🔅 شما هم تو زندگیتون باج دادید ؟
🔅 میدونی هرکاری که مصداق باج
دادن باشه ارزشی نداره ؟
🔅 میدونی ریشه ی باج دادن
چی هست ؟
❓چطور میشه از دست این باج
دادنها خلاص شد ؟
# کلیپ_انگیزشی_۱۶
@azkhane_takhoda
─━━━━⊱-●◯✨﷽✨◯●-⊰━━━━─
#باج_دادن_ممنوع
#شاه_کلید
#فرمول
سلام بر اهالی معرفت☺️✋
✅ امروز در مورد باج دادن عروس
خانم ها با هم صحبت کردیم😉👇
❌ اصلا میدونید چرا به اونها
باج می دید ؟!!
❓ریشه این باج دادن چیه
و از کجا نشأت میگیره ؟!!
❌و چرا یک عروس خانم به
این باج دادن پافشاری داره ؟!!
💯 ریشه این باج دادن چیزی نیست
جز 👈 ترس🤯🤯
❤️ عزیز من!
👈 تو می ترسی که تو رو یه
جور دیگه ای ببینند😏
⭕️ و همین ترس ها باعث میشه
✔️ که شما باج بدی🙁
✔️ و این خیییلی بده😟
✔️ یکم رو خودت کار کن ...
✔️ یکم رو اعتماد به نفست
کار کن .......
✔️ یکم از این ترسی که تو
وجودت هست فاصله بگیر ...
✔️ تضعیفش کن ...
✔️ کم کم حذفش کن ...
✅ با این اوصافی که گذر کردیم
فرمول امروزمون میشه😎👇
🔍 باج ندادن به خانواده همسر =
داشتن اعتماد به نفس + قوی کردن
خودتون = احترام و محبت خالصانه به
خانواده همسر برای رضای خدا و عشق
همسرررررررر 😍☝️
🌷 اینجوری زندگیتون شیرین تر میشه
و همسرتون هم بیشتر شما رو دوست
خواهد داشت ، خودتون هم حالتون
بهتر خواهد شد 🌸
حله دیگه😉👌
─━━━━⊱-●◯✨💥✨◯●-⊰━━━━
1⃣
#حرف_خودمونی_۱۹
😍 سلام ، به به عجب روزیه
😊 خوبید ، دلتون شاده؟
✅ آدم بی هدف و بی انگیزه
همیشه حالش بده...
❌ آدم تنبل و بی حس و
حال هم همینطور...
قـــبـــول دارید⁉️
🔸خب حالا جوونای
اطرافتونو نگاه کنید...👀
🔹اکثرا خستهان
🔹هدفی ندارن
🔹حالشون هم بده
🔴 در حالیکه به قول
خودشون دائم پی عشق و
حال و جوونی کردنن ☺️
❌ اینا مشکلشون هدفه ✅
یا هدف ندارن❗️
یا هدفشون با ارزش نیست👌
✅ مهمترین کار هر انسان
مشخص کردن هدفه
⭕️ نه که بگردی هدف اصلیتو
پیدا کنیاااااااااا❗️
🔷 هدف اصلی مشخصه‼️
👀 بگرد دنبال اون اهدافی که باعث
رسیدن به هدف اصلیت میشن👌
2⃣
🤔 هدف اصلی چیه⁉️
اونیه که خدای تو برای تو
مشخص کرده❗️
👈 ما خلقت الجن و الانس
الا #لیعبدون (۵۶ذاریات)
🔷 حالا برو ببین تو چجوری
میتونی به این برسی ⬆️
🔴 عبادت فقط نماز و روزه نیست،
بگرد ببین از چه راهی میتونی
عبدش بشی👌
👈 انسان ها متفاوت آفریده شدن✅
تو در ذات خودت منحصر به فردی✅
♈️ بگرد دنبال استعدادهات...
اونا رو برای رسیدن به هدفت
به کار بگیر💪
✅ ببین ! #هدف مثل یه
نیروی محرک عمل میکنه👌
🔷 اولا باعث میشه تلاشتو
بیشتر کنی💪
🔷 دوما باعث میشه تلاشت
جهت بگیره🔀
#ادامهدارد
خودت رو جایی خرج کن که ارزششو
داشته باشه
وقتی میگم خودت یعنی:
وقتت …
انرژیت ...
احساساتت!
همیشه قدر خودت رو بدون...😉
#انرژیمثبت🌱
@azkhane_takhoda
☑️ تنها کسی که میتونه زندگیت
رو نجات بده..............
▪️همونیه که هر روز تو آینه می بینی!
☑️ زندگی واقعی تو از جایی شروع میشه
▪️که مسئولیت کارها و مشکلاتت
رو بپذیری!
@azkhane_takhoda
🙌 دوستان عزیزم،
✅ چیزی که برای من خیلی مهمه،
اینه که بتونم در موضوعاتی که شما
دغدغه و نیاز دارین، مطالب قابل
استفاده ای در کانال ارائه بدم.
✳️ لذا ازتون میخوام که محبت کنید و
مهمترین دغدغه ای که در عرصه های
مختلفی و که دارین برای من بفرستین
تا بیشتر دربارش صحبت کنیم.😊
منتظر هستم👇
https://harfeto.timefriend.net/16750523378352
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ فضیلت خدمت به همسر و
محبت به فرزندان در اسلام از
زبان استاد عالی👌
@azkhane_takhoda
از خــانــه تــا خــدا
┄━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━┄ 1⃣ #سخنرانی_دکتر_حبشی #جلسه_هشتم ←موضوع→ "اقتدار مرد" ⁉️ح
#سخنرانیدکترحبشی
#جلسهنهم
┄━━━•●❥-🌹❀🌹-❥●•━━━┄
♀وای به حال اون زنی که داره گریه میکنه به مرد میگه برو به من دست نزن... با من حرف نزن... اصلا نمیخوامت
♨️ اون خیلی #کشنده اس خیلی خیلی
⏺ بترسید که همونجا مرد یه تصمیم
خیلی سخت و زشتی را بگیره یا از
کوره در بره ضربه ای به خودش،
دیگری، شما بزند
خوب خانمها اینو برا خودتون یادداشت کنید "به مرد نگویم با من چه کردهای"
🔺🔺🔺
این مردتو میشکونه شکایت کردی مرد اینجا ✌️دو کار میکنه
1⃣اول دفاع از خودش میکنه
2⃣بعد هم هجوم به تو میاره
تقصیر خودتِ اگه سر به سرِ آدم نذاری 😡
براچی؟
یا میگه اصلا میدونی تو فقط با داد میفهمی
به مرد بگویم "بر من چه میگذرد"
◈وقتی اینجوری عمل میکنی بیان نیاز کردی مرد چی بود ارزش و اقتدارش؟
#تامین
هرقدر نیازت بزرگتر باشه تامینش چی میشه؟ بیشتر میشه اگه زبان درست انتخاب کنی ✅
یه خانمی اومدن پیش من گفتن دکتر شوهر من عاطفه نداره😳
گفتم خانم شما قبل از اینکه قضاوت بکنی موضوع رو توضیح بده
گفتن ما خونمون حاشیه شهره سگها هشت شب که هوا تاریک میشه پارس میکنن 🐶
منم یه زن باردار تو خونه تنها ایشون هم میره دوستان و جلسه و برنامه داره ساعت دوازده یک نیمه شب⏱ میاد خونه
وقتی میاد هرچی بهش میگم تو منو تو این خونه گذاشتی با این وضع بارداری آخر منو این بچه رو میکشی برو ببین کدوم مردی با زن باردارش این کارو میکنه که تو میکنی؟😭
میدونید آقای دکتر چی جواب میده میگه سگ تا حالا کیو خورده که تورو بخوره از لای درز خونه ما میخواد تو بیاد از کجا بیاد تو یا هجوم "اصلا میدونی تو باید یکم بترسی تا آدم بشی" اینه که میگم عاطفه نداره...
🔰گفتم خانم روش شما غلطه تو رفتی شکایت کردی مرد رو بههم ریختی پس واکنشش هم همینه
من چکارکنم؟
گفتم این دفعه که آمد
سلام اومدی ولو همون یکِ نیمه شب اومد اشکم گوشه چشمت باشه گریه کردی آره خیلی زیاد علی میشه یه دقیقه سرمو بذارم رو شونه شما؟
#ادامهدارد
🏖
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمتسیسه
_ خوبی ؟
فردا چه ساعتی فرصت داری ببینمت .
+ ساعت ۶ از دانشگاه خارج میشم .
_ پس بیزحمت بیا فاز ۴ مهرشهر امام زاده طاهر ...
+ باشه ...
چشم ...
شنبه از صبح دلشوره داشتم ...
حوالی ظهر جمیله تماس گرفت و برای سخنرانی در یک همایش دعوتم کرد .
صحبت با جمیله تصویر راحله را در یادم آورد .
زن رنج کشیده ...
نه ...
من نمیتوانستم باعث آزارش شوم .
مهدا هم پیام داد :
_ مامان جان با اجازتون بعد دانشگاه میریم خونه شما ، شام پاستا میپزم تا تشریف بیارید .
+ باشه گلم فقط سیر و خامه نداریم بخر حتما ، پنیر هم زیاد نزن ، یه کم هم شیر بریز .
_ چشششممم مادر من ، سلام هم میکنم ، دستهامم میشورم 😂
+ از دست تو ، مادر نشدی که منو درک کنی 😘
_ شایدم بشم 😉
اینقدر مضطرب بودم که متوجه نکته مهدا نشدم .
سر نماز ظهر التماس خدا کردم که به من توان بدهد .
زنگ آخر کلاس را نتوانستم دوام بیاروم
از بچه ها عذرخواهی کردم و از دانشگاه گوهردشت حرکت کردم به سمت فاز ۴ .
زود رسیده بودم .
رفتم سرویس
چادرم را درآوردم .
داخل آینه خودم را نمیشناختم .
رنگم کامل پریده بود ...
یادم آمد نهار نخورده بودم .
کمی فکر کردم شام هم
و نهار دیروز
آهی کشیدم...
آنهمه دوپامین مرا از خواب و خوراک انداخته بود .
کیفم را باز کردم و کیف کوچک لوازم آرایشم را برداشتم تا کمی رنگ و رو پیدا کنم .
نوک انگشتانم کرم زدم و نقطه نقطه روی صورتم را کرمی کردم ، براش را برداشتم تا صورتم را مرتب کنم ...
براش به دست به آینه نگاه میکردم .
+ چیکار میکنی طیبه ؟
امام زمان خوشش میاد اینجوری آرایش کنی واسه مرد غریبه ؟
با عصبانیت دستمال مرطوب برداشتم و با حرص صورتم را محکم پاک کردم ...
اشکهایم میریخت...
+زهر ماااار
چته ...
چه مرگته ...
مثل دخترهای ۱۸ ساله شدی چرا !!
پاشو برو جمع کن این بساط رو ...
با خودم حرف میزنم .
گیره های روسری ام را زدم .
چادرم را سر کردم و رفتم زیارت کردم و بعد در گلزار شهدا و روی یک نیمکت نشستم ، در هوای مطبوع اردیبهشت ماه به مزار شهدا چشم دوختم ...
_ سلام ...
به پایش بلند شدم .
+ علیک سلام ...
_ ببخش زحمت دادم .
+ خواهش میکنم .
دستش گلاب بود و چند شاخه گل
رفت به سمت قبور شهدای مدافع حرم
پیراهن طوسی پوشیده بود با کت و شلوار مشکی
و کفشهایی که همیشه برق میزد .
از دور نگاهش میکردم .
موها و محاسنش طلائی شده بود .
نسبت به جوانیهایش پرتر بود .
دنیای ادب و آرامش ...
چشمهایم را محکم بستم و به خودم نهیب زدم .
+ طیبه خودتو جمع کن ...
برگشت و روی نیمکت با فاصله مناسب نشست .
_ خوبی ؟
+ بله ممنون شما خوبید ؟
کمی نگاهم کرد .
بعد کیفش را برداشت و از داخلش یک بسته های بای در آورد و باز کرد ، دو سه تا هم شکلات گذاشت کنارش ...
_ اول یه چیزی بخور ...
رنگت پریده ...
تشکر کردم و یک بيسکوئيت ...
تشکر کردم و یک بیسکوئیت برداشتم و به دهان بردم .
چه مرگم بود .
گوله گوله اشکهایم روی دستم میچکید...
_ طیبه !!!
چرا اینطوری میکنی با خودت ؟
با چشمهای خیسم نگاهش کردم و با لبخندی تلخ سری تکان دادم .
یک شکلات باز کرد و دستم داد به خنده گفت :
_ بیا اینم بخور تا غش نکردی وسط گلزار ...
از حرفش خنده ام گرفت .
شکلات را هم خوردم .
_ خوبی ؟
حرف بزنیم ؟
+ بله ...
در خدمتم ...
_ خبر دارم که مامان فاطمه یه قدمهایی برداشته و همینها هم تو رو بهم ریخته
ولی طیبه خدای بالای سر شاهده که برای من فقط آرامش تو مهمه ...
+ ممنونم ازت ...
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️
_ من اومدم مشاوره خانم مشاور
راهنماییم کن تا برای زندگیم تصمیم بگیرم .
خواهش میکنم ازت بری در نقش مشاور و نظر تخصصی بدی .
جدی گفتم :
+ باشه چشم ...
مدل نگاه و نشستم را تغییر دادم .
مشاور شدم .
انقدر بلد بودم که خودم را جمع و جور کنم .
_ ببینید خانم مشاور ...
من در اوج عشق و جوانی همسرمو از دست دادم ، یعنی از دستم درآوردنش
بعد از اون شکست زندگی خودمو با خدا معامله کردم .
تا جایی که تصمیم گرفتم زندگیم را صرف راحله که جای مادرم بود و ۳ فرزند شهید داشت کنم .
از این تصمیمم راضی هستم .
برکت این تصمیم زیادتر از لیاقت من بود .
برای همسرم و بچه هایش چیزی کم نگذاشتم .
ولی خب امتحانهای این زندگی هم کم نبود .
سالهای اول زندگی قصد فرزندآوری داشتیم ولی به دلیل بیماریهای راحله قسمت نشد .
من هنوز ۲۷ سالم نشده بود که همسرم یائسگی زود هنگام دچار شد و امید ما برای داشتن فرزند مشترک تمام شد ...
تاسف را به وضوح در صورتش ،
تأسف را به وضوح در صورت مرتضی میدیدم ...
مرتضای مهربان چه پدر متفاوتی میتوانست بشود ...
مثل بابای خودم ...
آهی کشید و نگاهم کرد :
_ طیبه من تمام این ۲۶ سالی که ندارمت تنها بودم .
روحیات راحله ، نیازهای عاطفیش، نیازهای احساسیش حتی نیازهای جنسیش با من زمین تا آسمون فرق داشت و داره ...
ولی ذره ای نگذاشتم که متوجه بشه ... همه جوره حمایتش کردم .
مثل کاری که تو با امیر کردی .
چون خدا اینو از ما خواسته بود .
اما حالا ...
خانم مشاور !
حالا اون زنی که همسرم بود و دنیا ازم گرفت دیگه یک زن آزاده ...
همسر خودم نیاز به پرستار و حامی داره که همه جوره نوکرشم ؛
به نظر شما نامردیه که به همسر اول پیشنهاد بدم که منو دوباره بپذیره ؟
نامردیه که بهش بگم .
امن و امانم باش ...
آرامش جانم باش ...
سرم پایین بود و گوش میکردم .
دلم برای همه این سالها تنهایی مرتضی میسوخت .
متفکر نگاهش کردم .
+ نه آقا سید کارتون درسته ...
این حق شماس ...
بعد از سالها تنهایی بودن کنار زنی که عاشقانه دوستش دارید میتونه گرما بخش زندگی شما باشه .
ملاحظاتی لازمه که باید دقت بشه .
من هم به عنوان مشاور کمکتون میکنم .
با هر جمله من چشمهایش برق میزد ...
+ اما اینها حرفهای خانم مشاور بود بهت ...
حالا بریم سراغ حرفهای طیبه ...
#ادامه_دارد ...