eitaa logo
از خــانــه تــا خــدا
762 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
44 فایل
مـــا ایــنـجــا مــیخوایـم راه و رسمِ #خوب_زندگی_کردن رو یاد بگیریم😉 ما میخوایم زندگیمون رو یه تغییر اساسی بدیم و از لحظه به لحظش #لذت ببریم😍 💝آرامش به سبک اسلامی 💑 همسرداری و مهارت زناشویی 🤱تربیت فرزند و لذت مادری 💫ارتباط با ما @mfater1
مشاهده در ایتا
دانلود
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 با تمام علاقه‌ای که بین ما بود اما همیشه مراقب حریم‌ها بودیم . خود مرتضی پسر باتقوایی بود که بیشتر از من دقت داشت ، اما از این‌که به او نزدیک‌تر شوم یا کنارش بایستم حس خوبی داشتم و دلم می‌خواست که این لحظات تکرار شود ، هرچند بعدش عذاب وجدان میگرفتم. دو سه مرتبه وقتی‌که غرق نگاهش بودم یا زمانی‌که هر دو به یک موضوع می‌خندیدیم متوجه نگاهای متفکرانه‌ی پدرم شدم و خجالت می کشیدم. روزهای سختی بود کمبود آب ، غذا ، جای استراحت، آدم‌های داغ‌دار ، خلاصه در آن ویرانه تاریک هیچ نقطه‌ی سپیدی به چشم نمی‌خورد به‌جز محبت من به مرتضی که لحظه به لحظه بیشتر می‌شد . بعد از نماز، سجده شکر طولانی داشتم بابت این روزها که کنار او گذر می کردم . مادربزرگ و پدربزرگم شب زلزله تهران بودند اما خانه آن‌ها نیمه ویران شده بود ، بخشی از خاطرات کودکی ما زیر خروارها خاک مدفون بود و تنها یک اتاق کوچک باقی مانده بود که این روزها در این اتاق زندگی می کردیم. بعدازظهر آن شب خاص هر سه از خستگی سه روز کار سخت تقریباً بیهوش شده بودیم ، گوشه خانه ویران‌شده مادربزرگ و پدربزرگ یکی دو ساعتی استراحت کردیم. بابا با تکه‌ای پارچه برای من جای خواب درست کرده بود که جلوی مرتضی معذب نباشم . بعد از سه روز اوضاع در روستای ما قدری آرام‌تر شده بود برای پخش شام و سرکشی رفتیم و بازگشتیم از شام ساده‌ای که پخش کرده بودیم مقداری مانده بود هر سه دور سفره نشستیم ، چراغ نفتی فضا را کمی روشن کرده بود. بابا شروع به صحبت کرد: _ مرتضی... طیبه ... من با شما دوتا چی‌کار کنم ؟؟؟؟ جرات نگاه کردن به کسی را نداشتم فقط سرم را پائین انداختم مرتضی با حیا گفت : + دایی جان چی شده مگه خطایی داشتیم خدای‌نکرده !!!؟؟؟ بابا با صبوری ادامه داد ، معلوم بود برای بابا هم آسون نیست : _ببینید بچه‌ها من آدم مقیدی هستم وقتی می‌بینم که شما بهم علاقه دارید و این کشش رو حس می‌کنم نمی‌تونم دست روی دست بگذارم و شاهد باشم درحالی‌که به ‌هم نامحرم هستید نگاه‌های ... مرتضی وسط حرف بابا پرید با خجالت تمام و صدایی که از ته چاه درمی‌آمد گفت : + دایی جان به خدا این‌جوری هم نیست من و طیبه همیشه مراقبیم _می‌دونم اما منم یه وظیفه‌ای دارم دیگه ، تصویر بابات از جلوی چشم‌هام رد نمی‌شه ... بابایم با بغض ادامه داد : _مرتضی تو امانتی دست من ... طیبه هم که نور چشم‌هام و یادگار حسرت زندگیمه بغض بابا نرم ترکید اشک‌های گرم و داغ هر سه جاری بود ... چند ثانیه سکوت... بعد بابا سرش را بالا گرفت و گفت : _ یک سوال می‌پرسم و پاسخ واضح می‌خوام مرتضی تو قصد داری با عطیه ازدواج کنی ؟! بدون این‌که نگاه مرتضی کنم حس کردم که برگشت و رو به سمت من کرد همین‌طور که صورتش به سمت من بود با من و من گفت: + بله دایی جان این آرزوی منه ... بابا سریع از من پرسید : _تو چی تو دلت می‌خواد زن مرتضی بشی ؟! سرمو بالا آوردم : +یعنی چی بابا جان وسط این خرابه تو این شرایط بین این مرگ‌ومیر آخه این چه سؤالیه؟؟؟ بابا کمی تندتر و بلندتر پرسید: _ جواب من یک کلمه است تو هم دوست داری مرتضی رو یا نه ... هنوز سنگینی نگاه مرتضی روی صورتم بود زیر نور کم‌سوی چراغ‌نفتی صورت پدرم با آن چشم‌های زمردینش می‌درخشید ، اشک‌هایم را پاک کردم محکم و کمی عصبانی گفتم : + بله باباجان اگر این جواب تو این وضعیت کمکی می‌کنه بله منم بهش علاقه دارم ... مرتضی و بابام با هم‌ و همزمان نفس راحتی کشیدند ... خنده ام گرفت از این همه هماهنگی دایی و خواهرزاده ... غ چشم‌های بابام برق زد ... یهو از جا پرید: + خب بچه‌ها پاشید... پاشید ... یالا کارتون دارم پاشید ببینم... هاج‌وواج نگاهش کردیم و بلند شدیم : +این‌جا را جمع‌وجور کنید ... زود باشید ... خودش دست‌به‌کار شد... داشت اتاق را مرتب می‌کرد با خنده گفتم : +چی‌کار می‌کنی بابایی انگار نمی شنید... با مرتضی به کمکش رفتیم همین‌طور که تندتند جمع می‌کرد نفس‌نفس زنان گفت : _ می‌خوام این‌جا رو جمع کنم آخه عقدکنون دخترمه... هر دو به یک صدا گفتیم : عقققد !!!!؟؟؟؟؟؟ ...