فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا باید عربی نماز بخونم وقتی که من فارسی می تونم حرف بزنم 😅😳😌
#ماجراهای_سیدکاظم_و_امیرحسین
⭕️قسمت_اول
این داستان : نماز با سس کچاپ🍟
🙊دکتر برای شما وقتی میرین چی تجویز میکنه😂💉
یه نکته خیلی باحال، همراه با کمی خنده!📌
@azkhane_takhoda
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_دهم
چهارشنبه بعدازظهر منتظر آمدن بابا بودیم تا به سمت کرج حرکت کنیم.
مشغول جمعآوری وسایل شدم .
حال عجیبی داشتم اما برایم ناشناخته بود.
مرتضی وارد شد ...
تنها بود ...
+پس بابام کو ....
_نمیدونم...
با مینیبوس نیومده بود
+دیگه ماشین گیرش نمیاد پس چرا نیومد ؟!
نگران بودم ، مرتضی دلداریام داد
_میاد انشاءالله...
نگران نباش عزیزم ...
چقدر این لحن مهربان مقتدرش را دوست داشتم.
لبخندی زدم و هر دو به کار مشغول شدیم تا شب منتظر بودیم و خبری نشد.
آن شب دلشوره عجیبی داشتم حتی نشستن کنار مرتضی هم مرا آرام نکرد به قرآن قدیمی و خاکی خانه مادربزرگم پناه بردم، زیر نور چراغنفتی مشغول خواندن شدم ، نمیدانم چرا دانههای درشت اشک بیهوا از چشمانم میبارید مرتضی قرآن را از دستم گرفت:
_ چیزی نشده طیبه جونم چرا اینجوری میکنی؟
نگاهش کردم:
+ نمیدونم به خدا دست خودم نیست آخه بابام هیچوقت بدقولی نداشت بارها و بارها تو دل جنگ سروقت خودشو به قرارش میرسوند اما الان ...
_به دلت بد راه نده گلم صبح اگر خبری نشد خودم میرم دنبالش...
دستمو دور بازوانش قلاب کردم.
+ مرتضی چقدر خوبه تو رو دارم برام قرآن بخون لطفاً ...
مرتضی با آن صدای قشنگ و صوت و لحن دلنشینش شروع به خواندن کرد و من نمیدانم کی خوابم برد...
وقت نماز صبح با صدای مرتضی چشم باز کردم پشت سرش قامت بستم ، هنوز نماز ما تمام نشده بود که صدایی آمد :
_ یالله...
یالله ...
طیبه !!...
مرتضی !! ...
درحال تشهد و سلام بودیم که صدا وارد شد.
شوک بودم :
+ سلام دایی جان ...
بلند شدیم و رویش را بوسیدیم .
دایی لبخند میزد ...
توجهی به لباس سیاهش نداشتم این روزها همه سیاه پوش بودیم و طبیعی بود .
مرتضی گفت :
_خیره آقا محمود این موقع اینجا چه میکنید؟!!
+ اومدم دنبال شما باید بریم منجیل ...
من با صدای بلندتر گفتم :
+نه دایی جان منتظر بابا هستیم باید بریم کرج
_ کرج هم میرید گلم بابات خودش منو فرستاد دنبال شما ، یالا حاضر شید بریم ساک و وسایل برندارید با بابات برمیگردید اینجا...
با تعجب بههم نگاه کردیم چادرم را سرم کردم و عقب پیکان دایی محمود نشستم ، دایی و مرتضی جلو بودند تمام راه سکوت بود میدیدم دایی گاهی اشکهایش را پاک میکند اما نمیفهمیدم یا نمیخواستم بفهمم ...
حالت تهوع داشتم...
دو بار در طول مسیر ماشین را نگاه داشتند تا حال من جا بیاید...
سپیده زده و هوا روشن بود که وارد منجیل شدیم چشمم به آنهمه ویرانی عادت کرده ، مانند مسخ شدهها فقط نگاه میکردم.
+ کجا میریم ؟
_داریم میریم خونه خاله زیور همه اون جا جمع هستن خونه اونها نوساز بوده و خیلی خرابی نداره .
ماشین که ایستاد دیدم مردی با کتری بزرگ چای دارد وارد خانه خاله میشود همینکه مرا دید سرش را از دروازه داخل برد و داد زد:
اومدن ...
بگو بهشون اومدن ...
دختر خالم سرش را از دروازه بیرون آورد و فقط نگاهم کرد ، دستش را روی صورتش زد و رفت چرا نمیفهمیدم ... چرا پاهایم توان راه رفتن نداشت ...
مرتضی رنگپریده به دیوار تکیه زده بود شوهر خالهام آمد به استقبال ، اول رفت سراغ مرتضی و او را در آغوش گرفت نشنیدم به او چه گفت فقط دیدم که مرتضی روی زانوهایش نشست دستهایش را روی سرش گذاشت و گفت یا حسین ...
نگران مرتضی بودم اما سه زن که اصلاً برایم آشنا نبودند به سمتم آمدند و زیر بغلم را گرفتند و مرا با خود بردند ... انگار اختیاری نداشتم فقط میشنیدم که میگفتند :
خدا صبر میده ...
طیبه جان خدا صبر میده ...
مرا با خودشان داخل بردند از بین زنان و مردان سیاهپوش که در حیاط جمعشده بودند یک نفر آشنا بود چشمهایم را ریزتر کردم شبیه عمه فاطمه بود اما ده سال نه بیست سال پیرتر ...
یک نفر زیر بغلش را گرفته بود.
اطراف را نگاه کردم ...
بابایم نبود...
عمه دستهایش را باز کرد:
_ طیبه جانم ...
با صدایی که بهسختی شنیده میشد با التماس گفتم:
+ بابام کجاس ؟؟؟
با این جمله من صدای شیون جمع بلند شد دیگر جز سیاهی و صدای مبهم چیزی حس نمیکردم...
بابایم رفته بود و روزگار سیاه من در راه ...
#ادامه_دارد ...
❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤
35.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#با_قرآن_شروع_کنیم ☀️روزمان را
💖 امروزهمنعمتخداست 💖
💖 قــــدرش را بـــدانــیــم 💖
☀️صفحهامروز: ۷_سورهبقره آیه۳۸تا۴۸
#تلاوت_یک_صفحه
#به_ترجمه_آیات_دقت_کنید
@azkhane_takhoda
40 سال گمنام و جاویدالاثر
سالگرد شهادت
شهید گمنام
هادی دلها
شهید ابراهیم هادی
و بقیه یاران وفادارش در
گردان کمیل و حنظله
گرامی باد
@azkhane_takhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻 #تفسیر_آسان_وکوتاه
🌻 سوره حمد، آیه۳_استاد قرائتی
💛قـرآن برای تاقچه منزلمان نیست💛
🧡برای زندگیست؛ پس آنرا بفهمیم🧡
❤️تـا بـتـوانیـم با آن زنـدگـی کنـیـم❤️
#با_قرآن_زندگی_کنیم
@azkhane_takhoda
🍃🌹🌹🌹
✅ خلاصهی #درس پنجم:
به جز قدرت خدا، قدرت دیگهای رو سراغ دارید؟
🍃🌹🌹🌹
☑️ وقتی آدم، خدا رو بزرگ میبینه، بهش اعتماد میکنه. آرامش روحی، نتیجۀ اعتماده.
⬅️ ما به اندازهای که به خدا اعتماد میکنیم آرامش روحی رو میچشیم.
‼️این نکته رو خوب بهش فکر کنید:
آرامش نتیجۀ اعتماده و اعتماد، نتیجۀ بزرگ دیدن خدا.
❓چرا ما توکّل نداریم؟ چرا توکّلمون ضعیفه؟ چرا توکّل که میکنیم بازم دلمون میلرزه؟
▫️چون خدا رو بزرگ نمیبینیم.
▫️حداقل اون قدری بزرگ نمیبینیم که بتونه دلمون رو قرص کنه.
⛔️ما به شدّت توی زندگیامون با بیقراری و اضطراب درگیریم.
▫️بعضی از ماها شاید حتّی به اندازۀ یه روز طعم واقعی آرامش رو نچشیده باشیم.
▫️خیلی از آدمایی که ادعا میکنن زندگی آرومی دارن، اصلاً نمیدونن آرامش چی هست.
▫️اگر کسی به آرامش واقعی دست پیدا کنه، به معنای واقعی کلمه به درجات قابل توجهی از کمال و معنویت دست پیدا کرده.
■ آرامشِ خیلی از آدما نتیجۀ غفلتشونه.
✅ آرامشی واقعیه که نتیجۀ توجه به عظمت خدا باشه.
❌ اگه کسی انسان و ضعفش رو بشناسه و اگه دنیا و مشکلاتش رو هم بشناسه، یقیناً دچار اضطراب میشه.
• چون میفهمه که توی این دنیا آدم خودش به تنهایی نمیتونه زندگیش رو جمع و جور کنه.
• این دنیا خیلی وحشتناکه.
• ضعیف راهی نداره جز این که به یه قوی تکیه کنه.
• اگه دیدید یه ضعیف بدون این که به قوی تکیه کنه، احساس آرامش می کنه تردید نکنید که عقلش رو از دست داده.
• ضعیف فقط با اتکا به قویه که می تونه احساس آرامش بکنه.
🔰وقتی انسان معتقد شد قدرتی جز قدرت خدا نیست، به کمک و یاری خدای قوی هم ایمان میاره و دیگه در انجام وظایف بندگیش از کسی نمیترسه.
#خلاصه_درس_پنجم
➖➖➖🍃🌹🌹🌹🍃➖➖➖
🌹 اینم پیدیاف درس پنجم، برا کسایی که دوست دارن متن کامل درس رو بخونن:
👇👇👇👇👇
🏖
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_یازدهم
پدرم بههمین سادگی از بین ما پر کشید و رفت و خاطرهی آن شبی که من و مرتضی را به هم محرم کرد تا ابد در ذهن ما دونفر هک شد.
محرمیتی که عاقد و تنها شاهدش ، بابا و پشت و پناهم حالا آرام و بیصدا رفته بود.
نزدیک ظهر جسم بیجان پدرم را وارد حیاط کردند معصومه خانوم و عمه فاطمه ، عموها و بقیه فامیل شیون میکردند ، کسی نبود که داغش کمتر از دیگری باشد ، من اما به مانند مسخ شدهها توان گریه نداشتم انگار عصبانی بودم از بابایم.
همه را کنار زدم و خودم را روی پدرم انداختم پتویی رویش بود سریع پس زدم رسیدم به جسم کفن شدهی بابا ماتم برده بود صدای جیغ و فریاد مردم در گوشم میپیچید اما گویا دنیا ایستاده بود ، آرام صورت پدرم را از روی کفن نوازش کردم و بندهای سر کفن را کشیدم نمیتوانستم گرهها را باز کنم، یک نفر داد میزد:
_ نکن طیبه ...
بازنکن ...
دونفر دستهایم را گرفتند و کشیدند ...
جلویم نشست ...
مرتضی بود ...
از دوردستها صدایم میزد:
+ طیبه..
طیبه...
نگاهم کن ...
بده من خودم برات باز میکنم ...
دستهایم را گرفته بود از لابهلای آنها بند کفن بابا را باز کرد نگاهم به مرتضی بود از ته صدا با او حرف میزدم:
_ مرتضی !!
بابامه...
نمیدانم چطور صدایم را میشنید:
+ طیبه جان صورت دایی رو ببین ...
خداحافظی کن باهاش ...
کفن را باز کرد
خدایا!
بابای من بابای من با چشمهای سبز زیبایش آرام با لبخند خوابیده بود خم شدم و پیشانی سردش را بوسیدم دستهایم را زیر گردنش گرفتم و سرش را بالا آوردم نمیدانم چند دقیقه تنگ در آغوش گرفتمش.
میشنیدم که مرتضی دیگران را به آرامش دعوت میکرد :
+بگذارید خداحافظی کنه...
نفهمیدم کی و چطور مرا از بابا جدا کردند و با موج بردند .
آخرین لحظه تصویر مرتضی را داشتم که در حال بوسیدن بابا بود و دیگر هیچ...
تا روز سوم و مراسمات بعدی چیز خاصی به خاطر ندارم فقط زنهایی که به صورتم آب میپاشیدند و عمه فاطمه که گاهی در دهانم حلوا و خرما میگذاشت و روی لباسهایم گلاب میپاشید.
و چشمهای نگران مرتضی که همیشه دورتر از زنها میایستاد و نگاهم میکرد .
چهار روز بود چیزی نخورده بودم رگهایم برای سرم یاری نمیکرد عمه از غم من بلند بلند گریه میکرد و به بقیه میگفت :
+طیبه داره خودشو از بین میبره...
نمیتوانستم چیزی بخورم ...
وقتی دورم خلوت شد دیدم با یک بشقاب در دست آمد مرتضی آرام و بیصدا غذا در دهانم میگذاشت محبتهای خالصانه مرتضی حالم را بهتر میکرد چند قاشق غذا خوردم .
روز هفتم کمی بههوش بودم و میهمانها را میدیدم امیر و خانوادهاش هم آمدند آنها هم در زلزله عزیز از دست داده و همه سیاهپوش بودند.
درهمانحال هم از دیدن امیر مشمئز شدم .
بابایم را در روستا در قبرستان جدید به خاک سپرده بودند.
پدربزرگ و مادربزرگم به معنی واقعی همان روز مردند فقط جسمشان چند صباح دیگر روی زمین نفس کشید ، داغ عروس و چهار نوه و حالا داغ بابایم کم عذابی نبود.
بعد از مراسم هفتم خانه خلوت شده بود...
آن چند روز مرتضی را فقط از دور میدیدم از دیگران شنیدم که مرتضی فردا عازم است و باید به پادگان برود.
دلم برایش پَر میکشید ...
تنها کسی که با تمام سلول سلول وجودم می خواستمش...
تنها کسی که میتوانست مرا آرام کند ...
نیمههای شب از بیخوابی بلند شدم و به حیاط رفتم و در تاریکی حیاط روی پلهها نشستم زانوهایم را بغل کردم و سرم را روی زانو گرفتم.
_ خدایا چرا نمیمیرم ؟؟؟..
دستهایش را دورم پیچید در یک لحظه میان بازوهای گرمش بودم ، بهسختی و بیصدا در آغوشش اشک ریختم ، اشکهایم را پاک میکرد و سرم را میبوسید :
+آروم باش ...
آروم ...
_مرتضی نرو ...
به خدا جز تو کسی از پس من برنمیآید ...
+زود برمیگردم عشقم قول بده مراقب خودت باشی...
زود زود میام ...
فردای آن روز مرتضی رفت و چند روز بعد ما هم به کرج برگشتیم.
کمی بعد از فوت بابا بود که از نحوه مرگ قهرمانانه او مطلع شدم بابا در یک آواربرداری جانش را از دست داده بود تا جان یک مادر و بچه را نجات دهد.
هنوز مرتضی از سربازی برنگشته بود که سرنوشت من برای همیشه تغییر کرد ...
#ادامه_دارد ...
35.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#با_قرآن_شروع_کنیم ☀️روزمان را
💖 امروزهمنعمتخداست 💖
💖 قــــدرش را بـــدانــیــم 💖
☀️صفحهامروز: ۸_سورهبقره آیه۴۹تا۵۷
#تلاوت_یک_صفحه
#به_ترجمه_آیات_دقت_کنید
@azkhane_takhoda
سلااااااااااام و عرض ادب محضر شما خوبان😍 🌹
پدر و مادرای خوب و عزیز
امیدوارم حالتون کاملا خوب باشه و از زندگیتون رضایت کافی رو داشته باشید.
اول بگم که ما خیلی شما رو دوست داریم و برای همین میخوایم که بهترین زندگی رو داشته باشید😊❤️
و چون فرزندانتون براتون خیلی عزیز هستن
میخوایم در یک دوره خلاصه و مفید مهمترین نکات مربوط به تربیت فرزند رو تقدیم شما کنیم.
امیدواریم که مورد استفاده تون قرار بگیره.
این دوره طی تعدادی پیام متنی تقدیم میشه و در هر متن قسمتی از بحث رو جلو میبریم. برای همین باید همه مطالب رو با دقت دنبال کنید🌹
🔷 مطالب دوره از بهترین و عمیق ترین مباحث تربیت دینی هست که به صورت کاربردی و عملیاتی در خدمت شما سروران عزیز قرار میگیره.
پس با ما همراه باشید 😊
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2495611186C568c124186
✅ در این جمع صمیمی حضوری پرشور داشته باشید😍❤️