33.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#با_قرآن_شروع_کنیم ☀️روزمان را
💖 امروزهمنعمتخداست 💖
💖 قــــدرش را بـــدانــیــم 💖
☀️صفحهامروز:۲۲_سورهبقرهآیه۱۴۲-۱۴۵
#تلاوت_یک_صفحه
#به_ترجمه_آیات_دقت_کنید
@azkhane_takhoda
40.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مراقب_ورودیهات_باش
#سریالهای_ترکیه_ای
سلام عزیزانم 🌸
✅بریم سراغ یک مبحث قابل تامل 🏃♀️
💓برای رسیدن به زندگی حداکثری باید مراقب ورودیهامون ، چشمها و گوشهامون باشیم .🙈
❤️این ویدئو رو برای کسانی که بهش نیاز دارند ارسال کنید
و دوستان خودتون رو دعوت کنین به این کانال 😍
منتظر کلیپ های بعدی باشین 😊
#انگیزشی_۲
@azkhane_takhoda
!خراب کردن عبادت 60 ساله.mp3
1.58M
#پادکست_۲
💢 عبادت ۶۰ ساله رو خراب کردی!!!
@azkhane_takhoda
از خــانــه تــا خــدا
#حرف_خودمونی_۴ اونی که تو قید و بند دین نیست، خیلی راحت اعلام میکنه که من دنبال لذتم! من از هرزگی،
#حرف_خودمونی_۵
❌ آدم وقتی دین نداره،
معمولاً چارچوبی هم برای خودش نداره!
و ترمز بریده میره جلو🚘
فقط میخواد لذت ببره
و گاهی حتی مهم نیست چجوری!
یعنی اصلاً فکر نمیکنه این کار واقعاً لذت داره
یا فقط از دور لذت بخشه!
🔴 الانم دنیا یه جوری شده که همش لذت های کاذبش بیشتر و بیشتر میشه...
⭕️برای همین به یه لذت که میرسه،
میبینه عه یچیز جدید اومده خیلی بهتره!😍
تا به اون برسه، دوباره یه لذت جدید و...
🔷 همینجور ادامه داره!😏
❌ اینجاست که آدم خودشو گم میکنه!
آرامش رو گم میکنه!
دیگه سرش داغ میشه و فقط میره جلو...
دیگه هیچی براش مهم نیست!
و تو سن کم دچار #افسردگی میشه!
هیچوقت هم به اون لذتی که میخواد نمیرسه!
✅ الان یه نقطه اشتراک
بین همه دختر و پسرای جوون و نوجوون ،
که تقیدات دینی ندارن
👈 #افسردگی هستش!
♈️ حتی اگر ظاهرشون اینو نشون نده گوشیشون پر از آهنگای رپ و دیس لاوه
و تلگرامشون پر از کانالای فازسنگین!
🔷 یعنی قشنگ هندزفری تو گوششون هست
هر چیزی رو گوش میدن!
👈و همچنان نظر مشاورا اینه که افسردگی تو این سن یه چیز طبیعیه!😄
چی بگم...
@azkhane_takhoda
┊ ┊ ┊ ┊
┊ ┊ ┊ ❄️
┊ ┊ ❄️
┊ ❄️
❄️✍ #توئیتهای_خدا
این پیامیست از خدا برای خودِخودِ شما:
در برابر حکم من صبر کن، اینجوری بیشتر دوستت دارم
#خدا_با_ما_حرف_میزند
#پیام_خدا_را_جدی_بگیریم
@azkhane_takhoda
خسته نشدی از این همه کانال؟؟؟😶😪
✅ بهتر نیست به جای کانالهای زیااد
یه کانال داشته باشی که مطالب مختلف و جَذاابب داشته باشه ؟🤭😎😍
👌میخوام کانالی بهت معرفی کنم که توی همهی این موضوعات فعالیت داره👇🏼😌
⭕️ همـسرداری
⭕️ طعم شیرین خدا
⭕️ رمان حضرت دلبر
⭕️ برنامه طنز قاطی پاتی
⭕️ تربیت فرزند
⭕️ شخصیت محوری
⭕️ کلیپ انگیزشی
⭕️ رادیو کلبه
⭕️ لالایی خدا
@azkhane_takhoda
از خــانــه تــا خــدا
🍒 #تربیت_فرزند 🔍 #جلسه_هفتم ✍ مقدمات بارداری(اصول رفتاری) 🍃____🌹_____🍃
✨بسمالله الرحمن الرحیم✨
بـــا ســلـام و عـرض ارادت🌹
🔹این جلسه در تکمیل اصول رفتاری که جلسه قبل به آن پرداختیم،
✅نکات مهمی رو خدمتتون ارائه می کنیم
که امیدواریم با بکارگیری این نکات ان شاالله نسل صالحی داشته باشید.
🔶یکی از اقدامات مهم قبل از بارداری اصلاح روابط همسران هست که در سلامتی و شکل گیری شخصیت فرزندان خیلی بیشتر از اونی که فکر می کنید تاثیر داره💯
🦋چرا که علاوه بر داشتن یک جسم سالم ، برخورداری از یک روحیهی قوی و نگاه عاقلانه به مسائل زندگی از آمادگیهای بسیارضروری و تاثیر گزار در یک بارداری موفق می باشد.
✅برای این منظور حتما مباحث #همسرداری کانال رو پیگیری کنید و اگر در روابطتون مشکلی وجود داره با توکل بر خدا حل کنید و قبل از ورود گل های زندگی به کانون خانوادتون محیطی سرشار از صلح و صفا را بوجود بیارید.
🚸یکی از بخش هایی که تو این رابطه خیلی مهمه و شاید اصلی ترین و تاثیرگزارترین عامل برای تشکیل نطفه هست #رابطهی_زناشویی می باشد،
✍در این بخش خلاصه ای از باید و نبایدهای این رابطه رو خدمتتون عرض می کنیم و اول از #نبایدها شروع می کنیم☺️
#تربیت_فرزند
#نبایدهای_رابطهی_زناشویی عبارتند از؛
⛔️روزهای ممنوع
اول و وسط و آخر ماه
شب عید فطر
شب عید قربان
شب نیمه شعبان
دو روز آخر ماه
شبی که فرادیش میخواهد سفر بروو
سه روز اول مسافرت:
ایام قمر در عقرب
ایام عادت زنان(حرام)
⛔️ساعات ممنوع
-بعدازظهر
-در بین اذان و اقامه
-اول شب
-بین الطلوعین و بین الغروبین
-حدود نیم ساعت قبل از اذان مغرب تا اذان مغرب
-هنگام کسوف و خسوف
-هنگام وزیدن بادهای سیاه یا قرمز یا زرد
- روزی که زلزله آمده است
⛔️مکان های ممنوع
-پشت بام
-زیر درخت میوه دار
-زیر نور مستقیم خورشید
-در کشتی
- رو یا پشت به قبله
-در اتاقی که کودک هست
.
⛔️حالات ممنوع
-با فکر زن دیگری نزدیکی کردن
-ایستاده
-در بارداری بدون وضو
-در حالی که حنا به سر دارند
-در حال جنابت
-با شکم پُر
-زیاد حرف زدن
-نگاه کردن به شرمگاه زن
-برهنگی کامل
-در دست داشتن انگشتری که آیه ی قرآن یا ذکر روی آن است.
#تربیت_فرزند
⚠️عدم رعایت این موارد هر کدام به تنهایی می تونه زمینه ساز مشکلات شخصیتی و بیماریهای مادرزادی باشه. ازجمله؛
🔴جنون،صرع، مشکلات مغزی، زشت و بد چهره شدن فرزند، کم هوشی و... ریاکاری ،ظالم و یاریگر ظالمین شدن ،کم خیر شدن،دنیا پرستی، بخل و کوردلی، منافق شدن، فقر و بیچارگی و.....
⭕️که متاسفانه خیلی وقتا این بیماریها و اختلالات شخصیتی رو به حساب خواست خدا و امتحاناتش میزاریم !!
👈در حالیکه گاهی خودمون باعث این مشکلات میشیم و اگر کمی دقت کنیم و اصول این رابطه رو رعایت کنیم ان شاالله خیلی از این مسائل بوجود نمیاد.
#تربیت_فرزند
🏖
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_بیستم
آرام شدم...
آرامم کردند...
قلبم در دستان مهمترین مردان عالم بود.
عشق به امام زمان دلتنگیهای مرا برای مرتضی کمتر و دلگرمی به زندگیم را روز به روز افزون می کرد.
سال ۱۳۷۳ برای بار دوم باردار شدم اما تفاوت این بارداری با دفعه اول احوالات من و امیر بود .
هر دو چله گرفتیم ، امیر نماز اول وقت و من هر آنچه که در کتابها خوانده بودم.
معصومه خانوم ، عمه فاطمه همهجوره هوایم را داشتند.
بارداریام با مراقبتهای امیر بهآرامی گذشت.
در دوران حاملگی هم به پابوسی امام رضا علیه السلام رفتیم و آنجا فرزندم را نذر صاحبالزمان (عج) کردم.
در تمام بارداری حس میکردم یکی از یاران حضرت و شهدا را حمل میکنم ، گفتوگوی من با پسرم همه حول محور امام زمان بود.
دورادور و در بین صحبتهای معصومه خانم و عمه فاطمه شنیدم که مرتضی برای تفحص شهدا به مناطق جنوب میرود و همزمان در دانشگاه رشته حقوق تحصیل میکند.
نام مرتضی هنوز هم مرا منقلب میکرد اما اصلا به شدت قبل نبود در آن زمان زندگی بدون مرتضی برایم مقدور شده بود .
ماه هفتم بارداریام بود که امیر برای یک کار تجاری عازم ژاپن شد قرار بود بعد از یک ماه بازگردد.
در نبود امیر پدربزرگم به رحمت خدا رفت.
من پشت فرمان نشستم و با معصومه خانم و بچهها به روستا رفتیم.
با وضعیت بارداری رانندگی حسابی برایم سخت بود ، از اینکه در این یکی دو سال گذشته به پدربزرگ و مادربزرگم نرسیده بودم احساس شرمندگی میکردم و خود را موظف میدانستم که حتما برای تدفین و مراسم حاضر باشم.
شکمم مشخص بود هرجور هم که چادرم را میگرفتم باز بارداریام معلوم میشد.
زیر تابوت بود که دیدمش ...
مرد کاملی که در نبود پدرم همه زحمات خاندان را برعهده گرفته بود ، به همه خدمات میداد و بار همه را به دوش میکشید ، مراسم را هم مدیریت میکرد.
فقط یک نظر نگاهش کردم از امامزمان خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم.
در دو سه روزیکه مراسم طول کشید همه کار کرد که با من رودررو نشود من هم از او فراری بودم .
شب آخر تقریباً همه میهمانها رفته بودند مادربزرگم بیتابی میکرد و عمه فاطمه و معصومه خانم درحال راضی کردنش بودهاند که بعد از چهلم به کرج بیاید و تنها نماند.
از وقتی به روستا رسیده بودم کمردرد داشتم آن شب درد کمرم بیشتر شده بود .
مرتضی خانه نبود عمو را برده بود منجیل برساند و خریدهای مادربزرگ را هم انجام دهد.
روسریام را سرم کردم و به حیاط رفتم.
عمه فاطمه با چشمان نگران نگاهم میکرد :
_خوبی دخترم ؟
+ بله عمه جان نگران نباشید یهکم قدم بزنم بهتر میشم...
درحال قدم زدن بودم که طناب را کشید و وارد شد ، بهسرعت روسریام را روی شکمم کشیدم سلام کردم با تعجب نگاهم کرد و خیلی مسلط جواب داد :
_سلام اینجا چیکار میکنید ؟!
میکنید...
اولینبار بود که مرا جمع میبست ...
+همینجوری اومدم هوا بخورم
_باشه پس... با اجازه تون...
بهسرعت رفت داخل.
دو ساعت راه رفتم اما دردم کم نشد
تازه درد پاهایم هم اضافهشدند.
عمه چندباری به سراغم آمد معصومه خانم چای نبات درست کرد .
از زور خستگی رویهمان سکوی همیشگی نشستم و نگاهم را به آسمان پرستاره دوختم خدایا چرا امشب ؟؟؟!!!
چرا اینجا ؟؟!!!
نگران پسرم بودم .
اما گویا همهچیز دستبهدست هم داد تا زندگی من و پسرم به مرتضی گره بخورد.
نیمههای شب بود از درد دستهایم را گاز میگرفتم با اولین تکان عمه فاطمه مثل فنر از خواب پرید .
من اشک میریختم.
_ نگران نباش گلم الان میریم بیمارستان وسایلتو بردار تا مرتضی رو صدا کنم.
دیدم که مرتضی با سرعت ماشین را روشن کرد نگران مسیر بودم به عمه اشاره کردم و یک ملحفه بزرگ برداشت .
معصومه خانوم با اشک و نگرانی کنار مادربزرگ ماند و ما راهی شدیم .
صندلی عقب دستهایم را از درد فشار میدادم و با خجالت جلوی نالههایم را میگرفتم.
متوجه بودم که در آیینه تمام حواسش به ما بود دستپاچه رانندگی می کرد ، حدود یک ساعت راه تا منجیل داشتیم از نیمههای راه ناله هایم بیشتر شد .
عمه برایم ذکر میگفت ، به مرتضی گفت بلندبلند نادعلی بخواند .
با صدای نگرانش شروع کرد به خواندن نادعلی...
چه مرگم بود ...
در آن همه درد ، قلبم را باز حس میکردم...
خدایا من که خوب شده بودم ...
چرا آتش زیر خاکسترم با دیدنش شعله میکشید؟!
به بیمارستان که رسیدیم سریع رفت و هماهنگ کرد معاینه شدم دکتر تشخیص داد همین امشب باید سزارین شوم.
موقع بردن من به اتاق عمل پرستار رو کرد به مرتضی و گفت:
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
پسرت عجله داره و میخواد زودتر بیاد و مامان بابای قشنگش رو ببینه ...
جایش نبود که کسی پاسخی به پرستار بدهد.
لحظه آخر عمه تسبیح به دست و مرتضی نگران بالای سرم بودند توانم را جمع کردم و به هر دو گفتم :
+ممنونم ... عمه جان ، مرتضی ممنونم ...
اگه شما نبودید ...
عمه حرفم رو قطع کرد:
_نگو گلم تو عزیز ما هستی برو دعای خانم فاطمه زهرا به همراهت ...
محمد هفتماهه دنیا آمد.
دو هفته باید داخل دستگاه میماند و من در بیمارستان .
تمام دو هفته هم هر روز عمه و معصومه خانم برایم غذا میآوردند ، میدانستم راننده آنها مرتضی است اما به دیدنم نیامد.
خانواده امیر هم دائم در رفتوآمد بودند و کم نگذاشتند.
موقع ترخیص پدر امیر به همه پرسنل بیمارستان هزار تومنی مژدگانی داد و با دستهگل بزرگ و دو قربانی به نیت سلامتی من و پسرم مرا به خانهام برد.
محمد بیست روزه بود که امیر از سفر برگشت خانه ما با بودن محمد پسر آرام و زیبایم گرمای شیرینی یافت...
پسری که هربار نگاهش میکردم در چشمان سبز زمردینش دو مرد در نظرم تجسم داشتند :
پدرم ... و ... مرتضی ...
#ادامه_دارد ...
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀