قسمت 135
قرار بود مهران چند روزی برای کارهای آبادی به شهر بره و باز هم من با خورشید خانوم تنها میشدم .به همه سپرده بودم تو نبود ارباب بیشتر حواسشون حواسشون به خورشید باشه
ولی خوب میدونستم معصومه مو به مو اتفاقات رو برای خورشید تعریف میکنه،
توی مطبخ کنارخاله و ملیحه ایستاده بودم. خاله در قابلمه مرغ رو برداشت و سینی ناهار خورشید خانوم رو آماده کرد
-معصومه بیا دختر اینو ببر اتاق خانوم
معصومه سری تکون داد و سینی غذا را از خاله گرفت. از کنارم که رد شد بوی مرغ زیر دلم زد و با حال بعدی از مطبخ دوییدم بیرون خودمو به باغچه ته حیاط رسوندم و تموم محتویات شکممو بالا آوردم
خاله مضطرب دنبالم دویید
-چی شده جوانه؟
همونطور که با پشت دست دهنمو پاک میکردم لب زدم:
+هیچی بوی مرغ حالمو بد کرد
-مطمئنی از مرغ بود؟
+آره خاله ، نمیدونم از صبح چرا یه جوریم
خاله شونه ای بالا انداخت و گفت بیا یه آبی به سر و صورتت بزن حالت جا بیاد.
از سرجام بلند شدم که یهو یاد حاملگیم افتادم، لرزه ای به تنم افتاد و سرجام میخکوب شدم
+خاله چرا پرسیدی مطمئنی از غذا بود؟
خاله نیش خندی زد و گفت:
-وا دختر خب زن شوهر داری گفتم شاید بچه بارت باشه، دیگه خودت یه بار حامله بودی باید بفهمی!
گیج به خاله زل زدم یاد زایمان و بچه قبلی افتادم از تصورش اشک توی چشم هام حلقه زد،
خاله با ترس گفت:
-چت شده؟
+خاله نکنه حامله باشم؟
-خب باشی دختر، انشالله این یکی میاد سالمو سلامت، قدمش برات خیر میشه...
بدون کوچکترین حرکتی فقط به خاله زل زده بودم که بطرفم اومد و دستمو گرفت
+خاله اگه بازم خورشید بخواد بچمو بکشه چی؟
+اگه این یکی هم بیفته...
-نگران نباش دیگه منو ملیحه چارچشمی مواظبتیم حالا بیا بریم ، ملیحه تا الان سفره رو تو ایوان انداخته ! غذا که خوردیم میفرستم پی قابله
مثل بچه ها خودمو تو بغل خاله انداختمو سعی کردم خودمو آروم کنم.
چند لقمه بیشتر نتونسم غذا بخورم با بی اشتهایی خودمو کنار کشیدمو گفتم:
+خاله نمیخواد بفرسی پی قابله... خودم با میلحه میرم خونش... نمیخوام خورشید خانوم چیزی بفهمه !
خاله سری تکون داد و باشه ای گفت
.... ولی اگه چیزی باشه بالاخره اونم میفهمه ...
قسمت 136
بعد از اینکه قابله مطمئنم کرد که بار دارم دوباره به عمارت برگشتیم،خورشید خانوم گوشه ی ایوان قیلون میکشید با دیدن منو ملیحه نگاه طعنه آمیزی کرد و گفت:
-وقتی مهران نیس خوب آرا بیرا میکنی راه میفتی بیرون عمارت برا خودت!
پوزخندی زدمو در جوابش گفتم:
+هرچی باشه زن خان این روستا از الان منم باید بیشتر به مردم سر بزنم...
خورشید قهقه ی بلندی زد و همون طور که دود قلیمون رو از دهنش خارج میکرد لب زد:
-امان از روزی که گدا معتبر بشه!!
+حالا که شده خورشید خانوم.....
ملیحه با کشیدن دستم نزاشت حرفم رو ادامه بدم، همون طور که هولم میداد توی مطبخ گفت:
-د... هی خاله میگه دهن به دهنش نده تو گوش نکن !
+بسه ملیحه تا کی هیچی نگم؟ دوسال هیچی نگفتم ! هی بهش خوبی کردم ! جواب تموم سرکوفت ها و توهین هاشو با مهربونی دادم آخرش چی شد؟
به بهونه اینکه من دامنم سبز نمیشه دوره افتاد برا مهران زن بگیره ، تو کل روستا چو افتاد زن ارباب اجاقش کوره!
بعدشم که اون بلا رو سر بچم اورد.... دیگه ساکت نمیمونم... اصلا چرا ساکت بمونم؟ که باز بزنه تو سرمو یه نقشه جدید بکشه؟...
دعایی که پیدا کردمو یادت نیس؟
ملیحه سری تکون داد:
-چی بگم والا.... میگم بزرگتره زن خان....
+زن خان از الان دیگه منم...
ملیحه خنده ای کرد و گفت:
-باشه خانوم ارباب ، حالا بشین برات چایی بریزم
همون طور که مینشستم نیم نگاهی به معصومه انداختم که کنار تنور درحال پختن نون بود ، چقدر بوش خوب بود ،دلم خواست...
+ملیحه یه تیکه نون بهم میدی؟
-بلهههه از این به بعد...
با اشاره چشمم به معصومه ساکت شد... هر دومون خب میدنستیم معصومه تموم اتفاقات خونه رو میزاره کف دست خورشید.
معصومه زن بدی نبود ولی پنج تا بچه قد و نیم قد داشت شوهرشم چندسالی میشد که ولش کرده بود ؛ خلاصه دستش تنگ بود خورشیدم در ازای خبر بردن بهش پول خوبی میداد.
-بفرمایین ،اینم چایی با نون داغ...
خاله در حالی که ظرف بزرگی از شیر توی دستش بود از پله ها پایین اومد؛ ظرف رو کناری گذاشت و چادرش رو از کمرش باز کرد:
+ها .. ملیحه کبوتر خوش خبری یا نه؟
ملیحه چشمکی زد و گفت :
- معلومه که خوش خبرم ...
خاله دستشو رو به آسمون بلند کرد
+خدایا رحمتت رو شکر... انشالله به خیرو برکت پیش میره
قسمت 137
صبح زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم، با عجله خودمو به مطبخ رسوندم؛
به جز خاله کسی داخل نبود
-خیر باشه صبح به این زودی پا شدی!
با ذوق نگاهی به خاله بتول انداختمو گفتم :
-امروز مهران میاد،دلم میخواد خودم براش غذا درست کنم ...
خاله درحالی که ذغال های زیر کتری رو جا به جا میکرد لبخندی زد:
+با شکم گشنه که نمیشه بایستی پای غذا پختن..!
***
پیش از ظهر بود که ارباب به عمارت برگشت قشنگترین لباسی که داشتمو پوشیدمو به استقبالش رفتم
-خوش اومدی!
مهران سرش رو بالا آورد و با ذوق بهم نگاه کرد
+چقدر خوشگل شدی جوانه!
هنوز هم وقتی ازم تعریف میکرد لپام گل مینداخت ، دستمو دور بازوش حلقه کردمو به اتاقمون رفتیم سفره رو با وسواس خاصی چیده بودم نگاهی به مهران کردمو گفتم:
-امروز حتی نون ها رو هم خودم پختم ..
+دست خانومم درد نکنه و با اشتها شروع به خوردن کرد!
داشتم با خودم کنجار میرفتم که قضیه حال بدمو بهش بگم یا نه که باز بوی غذا حالمو بد کرد سریع از سر سفره بلند شدمو خودمو به حیاط رسوندم
مهران هم بدون مکث پشت سرم دویید ....
مهران همون طور که شونه هامو گرفته بود نگاهی بهم انداخت:
-چت شده جوانه؟
از شدت اضطراب مردمک چشم هاش میلرزید ..
با بغض کمی من من کردم، وقتی مکثم طولانی شد ارباب با کلافگی گفت:
-جون به لبم کردی ،کسی باز چیزی به خوردت داده؟!
سرم رو پایین انداختم و با صدای ضعیفی گفتم:
+من بار دارم مهران...
جرات نمیکردم به چشم هاش نگا کنم وقتی سکوتش طولانی شد سرم رو بالا اوردم اشکی از گوشه چشمش چکید ، بالاخره به حرف اومد:
-راست میگی جوانه؟
با بغض سرمو پایین بالا کرد که ارباب با یه حرکت بغلم زد و توهوا چرخوند:
-الهی من قربونت بشم
خنده ای کردم:
+بزارم پایین زشته جلو کارگرا
-جوانه این بهترین خبری بود که میتونسی بهم بدی، از امروز خودم حواسم بهت هست
-الهی دور هر دوتون بگردم
ازصدای منو مهران خورشید خانوم از اتاقش به ایوان اومد
خیلی سریع و آروم گفتم:
+مادرت نمیدونه ،توراخدا چیزی بهش نگو فعلا
-خیر باشه پسرم انگار سر دماغی!
قسمت138
ارباب با تردید به منی که پشت به خورشید و روبروش ایستاده بودم نگاهی کرد دستمو بین دستاش گرفت و گفت:
+چی بیشتر از دیدن همسر و مادرم میتونه منو سردماغ کنه؟ دلتنگتون بودم!
خورشید خانوم ابرویی بالا انداخت و باطعنه جواب داد:
-جادوت کردن.... جادوت کردن حالیت نیس که برای یه کلفت پا پتی اینطور ذوق میکنی
برگشت و در اتاقش رو محکم به هم کوبید
ارباب دستی توی صورتم کشید
-تو تاج سر منی جوانه .... همه زندگی منی... خودم مواظبتم!
از حرفای ارباب دلم گرم میشد.
قرار شد تا وقتی شکمم بالانیومده کسی چیزی ندونه
چند ماهی میگذشت دیگه داشت توی ظاهرم مشخص میشد که بارشیشه دارم.
*
آخر شب جاهارو انداختم و از خستگی دراز کشیدم که ارباب داخل اتاق اومد لباسش رو عوض کرد و کنارم خوابید دستش رو سمتم دراز کرد و من رو توی بغلش کشید سرم رو روی سینه اش گذاشتمو گفتم:
-مهران!
+جانم
-دیگه نمیشه بیشتر این بارداریمو مخفی کرد
+چرا؟چی شده؟
-امروز مادرت بهم گفت شبیه زنای حامله شدم
ارباب نفسش رو صدا دار بیرون داد و گفت :
-تو به این چیزا فکر نکن بسپارش به من
***
(روز بعد)
جلو آینه نشسته بودم و موهامو شونه میکردم که در با شدت زیادی باز شد از ترس بالا پریدم که دیدم خورشید خانوم توی چارچوب ایستاده
-همش نقشه توعه آره؟!!
با تعجب بهش زل زدم
+از چی حرف میزنین؟
به طرفم حمله کرد و دستی توی سینه ام زد
-توی غربتی میخوای منو از خونم بیرون کنی ... ها؟!
با حرص هولش دادم عقبمو گفتم:
+بهت میگم نمیدونم از چی حرف میزنی درست بگو ببینم چی شده؟
-آره .... نمیدونی، خوب بلدی خودتو به موش مردگی بزنی
دوباره به سمتم حمله کرد که خاله و ملیحه با شنیدن سر وصدا وارد اتاق شدن:
-بسم الله، چی شده خانم جان
خورشید موهامو که توی پنجه اش گرفته بود رها کرد
-این حروم لقمه رو تو توی کاسمون گذاشتی بتول !
دستش رو بالا اورد و سیلی محکمی توی صورت خاله کوبید
با دیدن جای انگشتاش توی صورت خاله دیگه نفمیدم چی شد
فقط یادمه ملیحه و اکبر آقا بزور از روی خورشید بلندم کردن....
قسمت 139
غروب با برگشت ارباب همه توی اتاق بزرگ جم شده بودیم
خاله کنار دیوار نزدیک در ایستاده بود و اشک هاشو با گوشه چارقدش پاک میکرد
ارباب رو تا به امروز انقدر عصبانی ندیده بودم جرات نداشتم بهش نگاه کنم
خورشید کناری نشسته بود ، زیر لب چیزی زمزمه میکرد و رو پاهاش میکوبید
فریاد ارباب که توی اتاق پیچید لرزه ای به تنم افتاد
-جلو یه مشت نوکر و کلفت افتادین جون هم؟
-جوانه...! تو حیا نکردی؟ مادر منو گرفتی زیر کتک؟
+مادر مگه من نگفتم جوانه چیزی از این قضیه نمیدونه! تا کی میخوای به این کینه و دشمنیت ادامه بدی؟
اون عروس این خونس چه بخوای چه نخوای!
سکوت سنگینی اتاق رو گرفته بود هیچ کس جرات حرف زدن نداشت
هنوزم نمیدونستم خورشید خانوم چرا میگفت میخوام از خونش بیرونش کنم!
که ارباب دهن باز کرد:
- - دیگه پنهون کاری بسه
درحالی که مادرش رو مخاطب قرار میداد
-گفتم چند ماهی بری مشهد خونه برادرت، هم زیارتی میکنی هم به اون سر میزنی
براش پیغوم هم فرستادم که میری!
هیچ کس شما را بیرون نکرده !میری و بعد از چند ماه بر میگردی
خورشید خانوم در حالی که روی پاش میکوبید گفت:
چرا برم؟ نمیخوام برم ! اگه اسم این بیرون کردن نیس پس چیه؟
این زنیکه پرت کرده...
ارباب دستش رو به نشونه سکوت بالا اورد
-جوانه بارداره !
نمیخوام مثل دفه قبلی بچه ام از بین بره!
خورشید خانوم شکه شد بعد از چند لحظه مکث خودشو مظلوم کرد و لب زد:
-توهم حرفایی که این عفریته تو گوشت خونده رو باور کردی! برا همین میخوای منو بندازی بیرون!
ارباب درحالی که سعی میکرد آروم باشه ادامه داد:
-چند ماهی از هم دور باشین خیال من از هر دوتون راحته
گفتم وسایل سفر رو آماده کنن فردا به امید خدا راهی میشین انشالله بعد از فارغ شدن جوانه برمیگردین
خورشید اومد حرفی بزنه که ارباب محکم گفت:
-همین که گفتم دیگه حرفی نمیمونه
و نگاهش رو از روی خورشید خانوم روی من چرخوند:
+ و اما تو جوانه خوب اینو تو گوشت فرو کن تا وقتی من زنده ام هیچ احدی حق نداره روی مادر من دست بلند کنه!
با حرص نگاهی به ارباب انداختم و با صدای ضعیفی زمزمه کردم:
-خاله بتول هم مادر منه!
خاله که تموم مدت اشک میریخت بدون اینکه چیزی بگه سرش رو بلند کرد و به ارباب خیره شد
مهران کلافه سری تکون داد و به خاله چشم دوخت با حالت گرفته ای گفت:
-شرمنده ام از روت بتول خانم دیگه هیچ وقت تو این خونه به شما بی حرمتی نمیشه!
خاله گوشه چارقدش رو به صورتش کشید :
-آقا اگه اجازه بدین من از این خونه برم....!
قسمت 140
خاله گوشه چارقدش رو به صورتش کشید :
-آقا اگه اجازه بدین من از این خونه برم....!
ارباب با مهربونی به خاله نگاهی کرد:
+یعنی معذرت خواهی منو قبول نکردی؟ تو مادر دومم هسی بتول خانوم از وقتی چشم باز کردم تو مراقبم بودی!
کجا بزاری بری ؟ اونم الان که باید بیشتر از همیشه چشمت به جوانه باشه ،
باید بمونی!
خاله همون طور که سرش رو به نشونه تایید تکون میداد زیر لب چشمی گفت
***
روزها به سرعت میگذشت و دوباره سرما به کوهستان برگشته بود از لای پنجره نگاهی به بیرون انداختم ،بارون قشنگی میومد
دلم میخواست از اتاق بیرون برم ، دستمو به دیوار گرفتم و به سختی ازجا بلند شدم
شکمم نسبت به حاملگی قبلیم خیلی بزرگتر بود به زور نفس میکشیدم خودمو به حیاط رسوندم و آروم آروم قدم میزدم
-میگن زیر بارون اگه دعا کنی خدا حتما بر آورده میکنه! دستی روی شکمم گذاشتم
-خدایا بچه ام سالم به دنیا بیاد
تو همین فکرا بودم که با صدای شکستن چیزی به خودم اومدم بدو بدو خودمو به مطبخ رسوندم
-صدای چی بود؟؟
ملیحه به ظرف ترشی اشاره کرد گفت :
+چیزی نیس از دستم افتاد
از پله ها پایین اومدم تا گوشه ای بشینم که پام روی ترشی های ریخته شده لیز خورد و با شکم روی زمین افتادم جیغ بلندی کشیدم....
ملیحه دو دستی توی سرش کوبید و به طرف اومد:
+یا قمربنی هاشم....
زیردلم درد وحشناکی گرفته بود و ازم خون میرفت ملیحه با فریاد معصومه و حاج اکبر رو صدا کرد
همه دورم جمع شده بودند و من از درد به خودم می پیچیدم ،ملیحه با صدای بلندی رو به حاج اکبر گفت:
+برو پی قابله بچه اش داره دنیا میاد!
حاج اکبر نگاهی به من انداخت و با وحشت لب زد:
-یا امام هشتم ! شیشه تو شکمش فرو رفته....
نگاهی به خودم انداختم ... تیکه بزرگی از شیشه توی شکمم بود...
با چشمای گریون به ملیحه نگاه کردم..
+بچه ام ... ملیحه توراخدا نزار بچه ام چیزیش بشه....
درد تموم وجودمو گرفته بود
ملیحه با صورتی رنگ پریده بهم نگاه میکرد
- بزار شیشه رو از شکمش دربیاریم...
ملیحه با صدای جیغ مانندی گفت:
+نه بهش دست نزن معصومه ! طبیب باید بیاد زود برو چندتا مردا رو صدا کن تا ببریمش اتاق
با هر سختی بود بلندم کردند و به اتاق رفتیم
قسمت 141
ملیحه با هول رو به معصومه کرد:
+زود یه کارگر بفرس پی طبیب ، خاله و ارباب رو هم خبر کن !
+زود ... دست به جنبون...
این دفه بلایی سر بچه یا جوانه بیاد ارباب هممون رو میکشه
معصومه تند تند سرش رو پایین بالا کرد و به سرعت از اتاق خارج شد
-خدایا خودت به دادمون برس ...
ملیحه همون طور که زیر لب ذکر میگفت نگاهی به شیشه فرو رفته توی شکمم کرد و پارچه ای رو کنارش گذاشت تا جلو خون ریزی رو بگیره...
تو حال خودم نبودم جیغ میکشیدم و تقلا میکردم که قابله وارد اتاق شد
- بسم الله چه بلایی سرش اومده؟این شیشه چیه؟
ملیحه که وضوح میلرزید زمزمه کرد:
+خورد زمین ... زود باش یه کاری بکن....
-د... با این شیشه که نمیتونه زور بزنه ! تازه اگه تا الان سالم مونده باشه
زود باش برو تا میتونی پارچه و حوله بیار برام ، آب گرمم بیار تا ببینم چه غلطی باید بکنیم ...
بی حال شده بودم حس میکردم جونم داره از بدنم خارج میشه، چیز زیادی متوجه نمیشدم .
نمیدونم چقد وقت بود که داشتم درد میکشیدم ، چشم گردوندم دور اتاق فهمیدم طبیب هم اومده و زخممو دوخته
قابله داد میزد : زور بزن زن.... و طبیب شکممو فشار میداد تا زخمم باز نشه
کور سوی نگاهم به خاله خورد که دعا میکرد ...
- زور بزن تا باز بچه ات از بین نرفته...
جیغ بلندی کشیدم که صدای گریه بچه اتاق رو پر کرد...
دنیا برام سیاه شده بود هنوز درد وحشتناکی داشتم چشمام داشت بسته میشد که با ضربه های پیا پی قابله به صورتم چشمام دوباره باز شد
زور بزن بازم بچه بارته زور بزن.... توی اون حال متوجه حرفاش نمیشدم فقط صداش تو گوشم پیچید... زور بزن ...
***
دیگه چیزی از اون شب یادم نمیاد
چشمام رو که باز کردم خاله بالای سرم نشسته بود ، دستی توی صورتم کشید:
+خدایا شکرت ، مبارکت باشه دخترم
به زور لب های خشکیدمو باز کردم و زمزمه وار گفتم:
-بچه ام کجاس؟
+پیش ملیحه اند الان میگم بیارتشون ، برا توهم کاچی گذاشتم بیارم بخوری جون بیاد تو بدنت.
-تشنمه خاله ...خیلی تشنمه
+میارم عزیزدلم ..
بعد از چند دقیقه ملیحه و ارباب وارد اتاق شد چیزی که میدیدم رو نمی تونسم باور کنم
خدا بهم سه تا بچه بخشیده بود . اشک توی چشمام حلقه زد
ارباب با ذوق بهم نگاه میکرد:
- الهی من به قربونت برم بیا بچه هامونا ببین عین قرص ماه میمونن !
قسمت 142
دوتا خان داریم یه گل دختر، جوانه ...
میخواستم بشینم که درد بدی توی بدنم پیچید
-تکون نخور زخم شکمت اصلا خوب نیس باید استراحت کنی
+نگاهمو بین ملیحه و ارباب میچرخوندم لب زدم
میخوام شیرشون بدم گشنشونه
ملیحه خنده ای کرد:
-نگران نباش سیر سیرن فرستادیم دنبال زن شیرده اومد بچه ها را سیر کرد و رفت
ارباب کنارم نشست پیشونیمو بوسید:
-جوانه تو بزرگترین هدیه خدا به منی ، امروز چراغ خونمو روشن کردی ازت ممنونم
لبخندی زدم و گفتم :
-دلم میخواد بغلشون کنم بزارشون روسینه ام
مهران همون طور که یکی از بچه ها رو به صورتم نزدیک میکرد گفت :
+باید براشون اسم هم بزاریم
بی اختیار اشک هام راه گرفت:
-به یاد مادرم اسم دخترمون رو بزاریم فاطمه؟
ارباب سری تکون داد وگفت :
+حتما ، منم دلم میخواد بیاد آقام خدا بیامرز اسم یکی از پسر ها را بزاریم محمود
-آره همین کار رو میکنیم، اسم اون یکی چی؟
+میزاریم محسن خوبه بنظرت؟
- قشنگه...
***
قرار بود بعداز اینکه حال من بهتر شد و خورشید خانوم هم برگشت جشن بزرگی بگیریم و به مردم ده ولیمه بدیم
توی دلم خدا خدا میکردم تا حداقل مهر بچه هام به دل خورشید بیفته و آرامش به این خونه برگرده
مدتی میگذشت حال من بهتر شده بود و خورشید خانوم هم از راه رسیده بود
مدام توی اتاق کنار بچه ها بود نمیتونستم بفهمم واقعا دوسشون داره یا داره جلو ارباب نقش بازی میکنه ،
بچه ها رو دونه دونه تو آغوشش میگرفت و میبوسید
-خدا بهت ببخشه پسرم ،ایشالا قدمشون پر خیره
ارباب که این مدت لبخند از روی لبش نمیرفت نگاه رضایت آمیزی به خورشید کرد
+ممنون مادر
مهران با اومدن این بچه ها انگار تموم کارهای گذشته مادرش رو فراموش کرده بود ولی من دلم آروم نبود و مدام به خاله و ملیحه سفارش میکردم چشمشون به خورشید باشه
قرار بود همین امشب جشن بگیریم خونه شلوغ بود و حاج اکبر گوسفندای قربونی رو میبرد تا ذبحشون کنه
منم کنار بچه هام توی اتاق نشسته بودم ، مردم روستا برای عرض تبریک میومدن پیشم وهر کدوم به عنوان چشم روشنی چیزی با خودشون هدیه اورده بودن
توی دلم خدارو شکر میکردم
-خدایا ممنون که دعا هامو شنیدی...
نفس عمیقی کشیدم با اومدن این سه تا بچه دیگه کسی جرات نداشت بگه زن ارباب اجاقش کوره
قسمت 143
با اومدن این بچه ها به زندگیم انگار خدا دوباره بهم نگاه کرده بود . دیگه باورم شده بود خورشید خانوم هم اون ها رو دوست داره .
خدا مهرشون رو به دلش انداخته بود ولی تا روزای آخر عمرش هیچ وقت دلش با من صاف نشد.
سه قلو هاهفت ساله بودن که افتاب عمر خورشید خانوم غروب کرد یه مرض لاعلاج گرفته بود، توی زانوش غده دراومده بود که به خاطر همون چند وقتی زمین گیر شد
طبیب که اوردن بالای سرش حکم کرد تا پاشو باز کنن و غده رو در بیارن ، همین کارم کردند ولی خورشید تا صبح دووم نیورد و فرداش از دنیا رفت .
-من بخشیدمت خورشید خدا هم از سر تقصیراتت بگذره
توی زندگی با ارباب خوش بخت بودم ، به جز سه قلو ها خدا چهارتا بچه دیگه هم بهمون بخشید . سه دختر و یک پسر
پایان
***
جوانه سال 1351 براثر کهولت سن از دنیا میره
(راویی ساره کوچکترین دختر جوانه)
🌷☘🌼🌷☘🌼🌷☘🌼🌷☘🌼 سلام نماز و روزه هاتون قبول باشه..بعد استراحت کوتاه،روز سه شنبه رومان جدید را شروع میکنیم..