eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
579 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
278 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 روزه نگرفتن بدون عذر شرعی ... 🔸امام صادق سلام الله علیه فرمود : هر كس يک روز از روزه را بدون عذر ، افطار کند(یعنی روزه نگیرد یا روزه اش را بدون عذر باطل کند) روح ايمان از او خارج می شود . 📚وسائل الشيعه، ج 7 ص 181، ح 4 و 5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢شیخ رجبعلی خیاط(ره) تمام نور معنوی و فیوضاتی که انسان از عبادات و زیارات کسب می کند با نیشی که بوسیله به دیگران می زند ، نابود می شود.    🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶
ﺩﺭ نوفل‌لوشاتو به علّت ارزانی، ﺩﻭ ﻛﻴﻠﻮ پرتقال ﺧﺮﻳﺪﻡ. امام با دیدن پرتقال‌ها گفت: این‌همه ﭘﺮﺗﻘﺎﻝ ﺑﺮﺍی ﭼﻴﺴﺖ؟! عرض ﻛﺮﺩﻡ: امروز ﭘﺮﺗﻘﺎﻝ، ارزان بود؛ ﺑﺮﺍی چند روز خریدم.ایشان فرمودند: شما مرتکب ۲ گناه شُدید! اوّلاً: این که ما نیاز به این‌همه پرتقال نداشتیم؛ دوماً:این که شاید امروز در نوفل‌لوشاتو کسانی باشند که تا به حال ﺑﻪ علّت گران‌بودن پرتقال نتوانسته‌اند آن‌ را تهیّه کنند و شاید با ارزان‌شدن آن می‌توانستند تهیّه ‌کنند. ببرید مقداری از آن‌ها را پس بدهید! گفتم: پس‌دادن آن‌ها ممکن نیست. امام فرمودند: پس پرتقال‌ها را پوست بکَنید و به افرادی بدهید که تاحالا پرتقال نخورده‌اند؛ شاید از این طریق، خدا از گناهان شما بگذرد. 📚 به نقل از مرحومه ﻣﺮﺿﻴّﻪ ﺣﺪیدچی، کتاب سر گذشت‌ های ﻭﻳﮋﻩ ﺍﺯ زندگی ﺍﻣﺎﻡ خمینی، ج۴ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌷 بعد از مرحله پنجم عملیات رمضان، آقا مهدی جلسه گذاشت. فرمانده گردان ها و مسئولین گزارش می دادند که چه اتفاقاتی افتاده و چقدر شهید دادیم. یک نفر گفت: در فلان محور هفتاد شهید دادیم. آقا مهدی به سر خودش زد و با گریه گفت: نگویید هفتاد شهید، نگویید پنجاه شهید؛ بگویید هفتاد دردِ شهید، هفتاد دردِ بیوه ی شهید...! 🕊 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
شهیدی که میخواست شمع باشد در وصیتنامه اش نوشته بود: از خدا می خواهم که شمع باشم و بسوزم و نور بدهم و نمونه ای از مبارزه و کلمه حق و مقاومت در مقابل ظلم باشم ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃
•♥️🌱• بَد مَکُن که بَد اُفتی چَه مَکَن که خود اُفتی 🌙 💛 🌸
پارت_۲۱ به کمک شازده بی بی رو آوردیم خونه ...طفلک بی بی انگار دوست نداشت کسی تو اون وضعیت ببینتش از گوشه چشمش اشک می چکید دلم کباب شد.. شازده هم درهم بود چندباری گفت مش گوهر من مطمئنم زود روپا میشی مثل گذشته.. اما تقریبا ته دل همه ناامیدی بود... با اومدن بی بی سر ما حسابی شلوغ شده بود دسته دسته فامیل و دوست و آشنا میومدن عیادت .. ننم که حالا با وجود مریضی بی بی دیگه احساس بزرگتری می کرد حسابی مجلس گرمی می کرد .. دائم از کارهای خونه و ضبط و ربط بی بی شکایت می کرد اغلب هم همه باهام همدردی می کردن .. طفلک بی بی هم نمی تونست درست صحبت کنه هم خجالتزده بود گاهی میدیدم گریه می کنه .. بلاخره طاقتم تموم شد یه روز با ننم دعوای مفصلی کردم با این که شروع کرد به نال و نفرین بازم کوتاه نیومدم از پر مظلومیت وارد شد و شروع کرد گریه و زاری که من بدبختم مردم دختر دارن منم دختر دارم دخترم از اول طرف بی بی اش بود ..والا من زاییدمت ...من شیرت دادم... عصبانی گفتم ننه به خاک آقام میرم به ننه کوکب می گم بیاد ... اسم ننه کوکب که اومد یهو ننم رنگ عوض کرد اروم گفت ننه خوب منم خسته میشم یه نفر آدمم تک و تنها ... سختمه .. پسرا که هیچ تو هم کمک نمی کنی الان اگه زن شازده صدات بزنه با سر میری ولی یه دستی از من نمی گیری... _تو گفتی و من نکردم؟ خوبه خودت همش میگی تو نمیتونی همه جا و نجس می کنی .. +ننم درحالیکه اشکاشو پاک می کرد گفت کاش جای بی بی خدا منو زده بود زمین ..کاش من علیل شده بودم ... کاش من لال می شدم ..خب چه کنم اینهمه سال هر زمان خ.اسدم لب باز کنم دو کلوم با کسی حرف بزنم خالجانم فورا زد تو پرم... دهنمو بستم... _دلم براش سوخت بقول بی بی ننم هر کار می کرد از روی بی عقلیش بود ..زود هم پشیمون میشد... بعد از اون دعوا اوضاع یکم‌بهتر شد یکهفته ای گذشت یه روز با صدای در از خواب بیدار شدم ساعت حدود هشت صبح بود .. با دیدن اکبر برادرم گل از گلم شکفت ... یکم قد کشیده بود لاغر تر شده بود اما تیپ و ظاهرش کاملا شهری شده بود ... کلی خوراکی با خودش آورد.یه گونی برنج ، قند و شکر ، میوه و شیرینی ، روغن و چای ،.. با تعجب به خوراکی ها نگاه کردمو گفتم داداش اینا چیه .چه طوری اوردیشون... اکبر بلند بلند احمد و عباسو صدا زد بیان کمکش... در حالیکه گونی برنجو برمیداشت گفت با شازده اومدم اینارو شازده خرید جای عیدیم...آخه کل عید من کشیک خونه شازده رو دادم دزدی چیزی نیاد خودشون که روستا بودن .. پارت_۲۲ احمد که اکبرو دید با خوشحالی سلام کرد ننم از سرو صدای ما از طویله اومد بالا اکبرو که دید شروع کرد قربون صدقه خودشو لباس تنش رفتن.. یه کت و شلوار طوسی تنش بود به تنش زار میزد آستین کت تا نوک انگشتاش بود شلوارشم خیلی گشاد بود با بند دور کمرش سفت کرده بود اما برای ما که حتی تن آقامم کت و شلوار ندیده بودیم خیلی بود ... اکبر با همون صدای دو رگه که سعی در کلفت کردنشو داشت گفت ننه اومدم دو روزی اگه کاری باری چیزی داری برات انجام بدم.. ننم فورا گفت ای دور سرت بگردم ننه بزار اول برات اسفند بریزم چشمت نزنن این جماعت ... اکبر صداشو اروم کرد و گفت بی بی چه طوره؟؟ شنیدم جونی به بَرِش نی.. _داخل اتاق بالاست خوابیده .. اکبر رفت بالا و فورا برگشت و با چهره جمع شده گفت +باورم نمیشه این بی بی گوهر باشه مثل گوشت لخم اونجا افتاده... پاهاش که هنوز تو گچه..ننه چه طور ترو خشکش می کنی.. _هی ننه دست رو دلم نزار که خونه... ننه فقط تو میفهمی .. بخدا همین چند وقته دست و کمر برام نمونده... +اشکال نداره ننه فعلا این دو سه روزه خودم کمکت می کنم... _پیر شی ننه میگن پسر عقلش دوبرابره ها بره همینه ..این آبجیت که یه دم غر میزنه به جون من... فورا گفتم واا ننه چی گفتم مگه ... چه غری زدم ... خو تو هرکی از در میاد تو بی بیو بی عزت می کنی... اکبر با ناراحتی گفت راست میگه ننه؟؟؟ بی بی بزرگ ماست نکنه بی عزتش کنی... ننم از جاش پاشد و گفت جون به جونتون کنن از تیره آقاتین ... ننه نمیخواید ... برای عوض شدن جو گفتم داداش از زندگی تو تهرون بگو چه طوریه؟ تعریف کن... اینو گفتم ننم دوباره نشست و گفت دختر یه چایی بده ببینم اکبر چی میگه... اکبر شروع کرد از محاسن و خوبی های زندگی تو تهرون گفتن ..بهترینش این بود که برق داشتن و شبا مجبور نبودن زود بخوابن...یا اینکه خونه ها آب لوله کشی بود و کسی برای شستن ظرف و رخت و لباس لب چشمه نمیرفت... حتی از زن های اونجا هم گفت که دیگه مجبور نبودن مثل روستا چادر بپوشن لباس های قشنگ تن می کردن ... مغازه ها همه چیز داشت احتیاجی به نگهداری مال نبود گوشت و مرغ و تخم مرغ و شیر و...میخریدن..
احمد با حسرت گوش میدادبا همون حالت خجالتی گفت داداش کاش منم ببری پیش خودت... _نه نمیشه تو مرد خونه ای باید اینجا پیش ننه باشی هروقت عباس بزرگ شد بعد.. ننم با ذوق گفت اکبر از خونه زندگی شازده بگو .. بزرگه ؟.. بچه هاش پیششن ؟؟ _اره خونش از خونه اینجاش بزرگتره بچه هاشم هستن دیگه... +ننه غذا و خورد و خوراک چی با خود شازده اینا هم سفره ای؟؟ پارت_۲۳ اکبر فورا گفت _نه ننه من تو حجره ام شبم همونجا میخوابم غذا هم یه چیزی میخورم اونجا مثل من زیاده.. یه وقتا هم شازده برام غذایی میاره... فقط عید که نبودن برای اینکه مواظب خونشون باشم تو انبار میخوابیدم... +وا ننه مگه نوکر کلفت ندارن؟ بتول می گفت دارن که؟ خو ابرامه که عید باهاشون اومده بود روستا ..یه خونواده ای هم هست که کاراشونو میکنه اونم عید رفته بودن دهشون ... ننم شروع کرد مثل همیشه سوال های ریز و درشت پرسیدن ..اما میفهمیدم اکبر به وضوح از جواب دادن طفره میره ..فهمیدم لابد به اونم سپردن چیزی نگه .. گفتم وای ننه ول کن اکبر خسته راهه بزار یکم دراز بکشه.... عصر که ننه کوکب اومد برای دیدن ابجیش با دیدن اکبر گل از گلش شکفت .. کلی براش شعر خوند ...و خوشحالش کرد. بی بی هم معلوم بود خوشحاله .. سعی می کرد اسمشو صدا کنه اما بقدری آب دهانش میرفت که اذیت میشد... ننه کوکب گفت با یه شکسته بند از ده پایین صحبت کرده بیاد گچ پای بی بی رو باز کنه تا دیگه نبریمش شهر بیمارستان... گفتم اخه دکتر گفت بیاریتش ببینمش... ننم فورا گفت حیات تو دخالت به این چیزا نکن ... ننه خودش بهتر میدونه... چه طوری ببریمش اخه ... ننه کوکب با ناراحتی از وضع خواهرش گفت راست میگه ساره.. تکون دادن آبجیم سخته .. بعدم دیگه بیمارستانم مجانی نیست کلی پول می گیرن همین کارو می کنن که این بنده خدا میاد انجام بده... داداشم خودش داره میارتش... ننم با صدای اروم که مثلا بی بی نشنوه گفت ننه کاش به دایی می گفتی یه کاری بکنه .. بخدا نگهداری از خالجان کار من نیست ..کمرم راست نمیشه.. سنگینه .تکون دادنش مرد میخواد. ننه کوکب برخلاف روز اول انگار با دیدن شرایط و اوضاع این چندوقته حالا اروم تر شده بود گفت چی بگم ننه .. اونم زنش اطواریه حالا بیاد ببینم چی میشه...اکبر دو روزی موند و‌برگشت شازده هم یه بار دیدن بی بی اومد و طبق معمول امید داد که حتما خوب میشه... موقع رفتن دستی به سر من کشید و گفت حیات دخترم نعیمه خیلی بهت سلام رسوند و گفت کلید خونه رو بدم تحویل تو .. گهگاهی یه سری بزن خونه ... احتمالا که تابستون بازم بیاد خودش... با خوشحالی و ذوق کلیدو گرفتم ... بعد از رفتن شازده ننم ذوق زد و گفت حیات یه روز بریم خونه شازده یه سرکی بکشیم ببینیم چه خبره... با اینکه ته دلم راضی نبودم چون میدونستم ننم میره همه جارو پر می کنه اما نخواستم ذوقش کور بشه گفتم باشه ننه ..فقط به کسی نگو کلید دست ماست ..به گوش طاهره و ننش برسه گلگی در میاد ... میرن زیرابمونو میزنن .. پارت_۲۴ ننم دستشو به کمرش زدو گفت وا چه غلطا به اونا چه ؟؟؟ مگه قبلا کلید دست بتول بود کسی حرفی میزد ؟؟ والا مارموزتر از این بتول و دخترش هیچکس نیست معلوم نیست چی کارن هربار میره شهر یه النگو میندازه تو دستش میاد تو چشم ما می کنه... _ننه بهر صورت من خوش ندارم اونا بدونن اصلا چشم شورن یه وقت چشمشون میگیرتم... +ها والا راست میگی .. نگیم بِیْتَره(بهتره) دو سه روز از رفتن شازده که گذشت سر ظهر با ننم رفتیم خونشون ... خودم از ننم هیجانم بیشتر بود رسیدیم تو خونه فورا رفتم سراغ همون اتاقیکه همیشه درش بسته بود ... یه اتاق ساده بود گوشه اش یه دست رختخواب بود یه رادیو و یه چراغ گردسوز روی تاقچه اش بود با چندتا کتاب که من اصلا سواد خوندشو نداشتم هیچ پنجره ای هم نداشت با تعجب تو اتاق می گشتم که ننم صدام زد رفته بود داخل مطبخ و همه صندوق هارو می گشت ... _ننه چی کار می کنی .. پی چی می گردی؟؟ +میگم حیات دختر چندتا ازین ظرف و ظروف و دیگ و سبد ها ببریم خونه مون استفاده کنیم معلومه اینجا داره خاک می خوره... زدم پشت دستم و گفتم عه ننه خاک به سرم ..چی میگی ... وسایل مردمه کجا ببریم ؟؟ نعیمه خانوم حساب تک تک اینارو داره... بیاد ببینه یه قاشق کم شده ازشون کارمون تمومه... +‌وااا زنک بخیله ها اینهمه دیگ میخواد چه کنه آخه... خو میبریم استفاده می کنیم قبل اومدنشون برمی گردونیم... _نه ننه نمیشه اصلا بیا زود بریم خونه ... بسه دیگه میخواستی خونه رو ببینی دیدی... بیا بریم... +حالا من آشکو( طبقه) بالا رو ندیدم
_ننه پله داره مگه پاهات درد نمی کنه .. اذیت میشی ..بالا و پایین نداره مثل همن... +اووو حالا خوب شد تو شدی مسئول آفتابه های مسجدشاه ...چته نترس نمیخورم خونشونو.... با تمام مخالفت من ننم رفت بالا تک تک اتاق هارو با دقت دید ... لای وسایلشونو گشت ..اصلا نمی دونستم برای چی اینکارو می کنه ... از کارهای ننم عصبی شده بودم روی ایوون منتظرش بودم که بیاد بلاخره بعد از نیم ساعت رضایت داد بریم .. ننم تمام مدت روشو سفت گرفته بود فکر کردم میخواد شناخته نشیم منم رومو گرفتم رسیدیم خونه با چیزی که دیدم آه از نهادم بلند شد... ننم یه دیگچه و چندتا کاسه که داخلش بود و کفتگیر ملاقه زیر چادر پنهان کرده بود و اورده بود ... پارت_۲۵ با عصبانیت زدم تو سرم و گفتم ننه این چه کاریه ..این دزدیه... من جواب نعیمه خانومو چی بدم حالا ؟ +اینقدر ازین دیگ و دیگچه ها داشت اصلا یاد این نمیفته ...پشت همه ظرف و ظروفا بود از خاکش معلومه خیلی وقته استفاده نکرده اصلا شاید یادش نباشه اگه تو لو ندی...بعد هم مثل اینکه یادت رفته آقات بخاطر آبیاری باغ اینا مرد ؟؟ من مثل خالجانم نیستم از حق بچه یتیمام بگذرم بیشتر از این دیگچه و کاسه حقمه که بعد ها از حلقومشون میکشم بیرون... دهنم باز مونده بود باورم نمیشد ننم ازین حرفا بزنه ...گفتم ننه تو اینطوری نبودی..بخدا اگه بخوای ازین کارا بکنی من دیگه محلت نمیدم... ننم با حالت بدی پشتشو بهم کرد و خودشو تکون داد و گفت خو محل نده به یه ورم... ها والا فکر کرده دختر حاکم شهره ...یهو برگشت گوشت پامو پیچوند و گفت اصلا این فضولیا به تو نیومده ها ...نبینم دهنت پیش کسی باز شده ...به کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکن.. با گریه رفتم کنار بی بی نشستم و گفتم بی بی تو روخدا زود خوب شو ... ننم عقلشو از دست داده... بی بی فقط عاجزانه نگاهم کرد تو دلم دعا می کردم کاش نفهمه چی به چیه.. بی بی روز به روز لاغر تر و ضعیف تر می شد دیگه حتی ناله هم نمی کرد گاهی شبا تو خواب ناله های ضعیفی می کرد ... چند روز بعد دایی جان شکسته بندو اورد تا گچ پای بی بی رو باز کنه... ننه کوکبم بود وقتی بی بی رو تکون دادن متوجه زخم پشتش شدن ننه کوکب زدتو صورتش و گفت وای خاک به سرم باجی... چرا زخم شدی... شکسته بند گفت تکونش ندادین ؟؟ باید جابجاش می کردین ... این بنده خدا که نمی تونه تکون بخوره ..گذاشتینش تو اتاق تاریک یه گوشه.. اینطوری حتی نمیتونه راه بره.. چقدر هم ضعیفه... دایی جانم با دیدن وضعیت بی بی نگاه خشمناکی به ننم انداخت و رو به ننه کوکب گفت مگه نگفتی ساره باجیتو رو چشماش گذاشته ..په کو ... اینطوره؟؟ یهو ننم گفت دایی جان من تو خرج و مخارج و کارو زندگی خودم موندم ..چهارتا بچه تو خونه با کلی کار چه طور به خالجان برسم ؟؟ همون اول به ننم هم گفتم من از پسش بر نمیام... ازینجا ببریتش... ننه کوکب لبشو گاز گرفت و گفت لال بمیری ساره ..ببند دهنتو ...وظیفه توعه این خونه زندگی مال باجیمه ..اینجا نباشه کجا باشه ... _این خونه زندگی مال یدالله خدابیامرز بود که از آقاش ارث برده بود الانم ارث بچه هاشه ... ننه تو که اینقدر نگرانی لااقل دو روز بیا باجیتو نگه دار والا من کمر درد و دست درد امونمو بریده... پارت_۲۶ دایی جان کلاهشو از سرش برداشت و گفت خدایا این چه بخت سیاهی بود که گوهر داشت ... اون از شوهر جوون مرگش بعد پسر پر پرش حالا هم این مرض... ای خدا ..گوهر یادته چقدر ننه و آقا گفتن شوهر کن مردی بالاسرت باشه اولادت بیشتر بشه.. گفتی خودم مَردم ..اولاد هم یکی دارم بچه های یداالله میشن بهتر از اولاد خودم...حالا وضعتو ببین ... اشک از گوشه چشمان بی بی راه افتاد ..دلم آتیش گرفت زدم زیر گریه و های های گریه کردم...ننم هم که بلد بود فورا شروع کرد گریه زاری و خودزنی که خدایا منو بکش .. من دیگه نمی تونم ... اول شوهرمو گرفتی ..حالا یه مریض وبال گردنم کردی ...خدایا مگه من چندسالمه مثل پیرزنا شدم دردو شدم...از صبح تا شوم یه تنه باید کار کنم کار دشت و طویله و خورد و خوراک.... په کی دست منو بگیره... ننه کوکب که از معرکه ننم دلش سوخته بود گفت ساره غصه نخور خدای تو هم بزرگه ماشاالله چهارتا پسر داری دو روز دیگه عقل رس میشن ..به دردت می خورن... ننم هم دستشو به سمت آسمون برد و گفت ایشاالله ..من که فقط امیدم به این پسراس ... حیات که انگار ننش خالجان بوده من زن باباشم... کفری نگاهش کردم از اون روز خونه شازده با ننم قهر کرده بودمو محلش نمیدادم... چیزی نگفتم طبق معمول ننه کوکب شروع کرد نصیحت کردن من...
کار شکسته بند که تموم شد و گچ پای بی بی رو باز کرد گفت باید پاهاشو با دست تکون بدیم بالا و پایین کنیم که جونش برگرده ...اگر تو افتاب باشه بهترم هست..به پشت هم نخوابه که زخمش بدتر نشه یه ضمادی هم یاد داد درست کنیم روی زخمش بزاریم...ننه کوکب گفت خودم روزا میام پشتشو ضماد میزنم...دایی جان یکم فکر کرد و گفت ساره اگر میتونی تا آخر هفته خالجانتو نگه دار تو هفته بعد خودم می برمش ...حق به دست توعه تو نمی تونی ازش نگهداری کنی هم خونت کوچیکه هم زورت نمیرسه بزار وردارش کنی... ننم چشماش برق زد میون گریه اش گفت چشم دایی خدا از بزرگی کمت نکنه ..به ولله خالجان روچشم من جا داره اما چه کنم عاجزم از پسش برنمیام... دایی جان که رفت ننه کوکب یکم با ننم حرف زد فردا روز اول محرم بود مثل هرساله خاله وجیهه خونش روضه خوانی داشت ...ننه کوکب با ننم قرار گذاشتن با هم برن .. منم خیلی این ده روزو دوست داشتم همیشه با دخترا کنار هم مینشستیم و غیبت می کردیم .. این چند وقته هم که درست و حسابی کسیو ندیده بودم دلم میخواست میرفتمو با دخترا یکم سر به سر هم میزاشتیم اما ننم گفت من باید بمونم خونه از بی بی مراقبت کنم... پارت_۲۷ اخم هامو کشیدم تو هم ننه کوکب که اخم هامو دید گفت دختر یکی باید بمونه پیش بی بی ات ننت که نمیشه بمونه... با دلخوری گفتم پسرا هستن میگم احمد بمونه خونه... ننه کوکب زد تو صورتشو گفت ای وای شرم کن حیات یه وقت باجیم اجابت مزاج داره مگه میشه احمد زیرش لگن بزاره.... گفتم حالا یکی دو ساعت طوری نمیشه ..بی بی اونموقع خوابه... ننم دهنشو کج کرد و گفت وقتی هی می گی بی بی رو نگه دار احترام بزار جونتو براش بده ..په چی شد خو خودت یه لک( یه لحظه) بشین تو خونه نگهش دار .. بی بیته ..راه دوری نمیرسه... با حرص گفتم باشه ..نخواستم اصلا ...فقط چه طور موقع خونه شازده رفتن و برگشتن که دو ساعت بیشتر طول کشید اشکال نداشت بی بی تنها باشه... یهو ننه کوکب با چشمهای گرد شده پرسید خونه شازده رفتید چی کار ؟؟ خودشون که نیستن ... ننم چشم غره ای بهم رفت و گفت بفرما ورپریده خودت همه جا رو پر می کنی هی به من میگی به کسی هیش نگو ( هیچی به کسی نگو) تو هیش نگو خودم همه جارو پر کنم... با ناراحتی گفتم از دهنم در رفت ... حالا ننه کوکب که فهمیده بود ما رفتیم خونه شازده ول کن نبود بفهمه چی به چیه... ننم نشست با آبو تاب براش از خونه اعیونی شازده گفت ننه کوکبم دائم میگفت خدا بده شانس ... قدیما آقام برای آقاش کار می کرد اون زمون منو گوهر عقل رس نشده بودیم گاهی میرفتیم با آقام باغشون.. همین شازده پنج شش سال از گوهر بزرگتر بود اونم میومد و باهامون بازی می کرد من تو عالم بچگی فکر می کردم عروس شازده بشم همیشه با گوهر سرش دعوا داشتیم گوهر می گفت شوهر من میشه من میگفتم مال من میشه... تا اینکه بزرگتر شدیم گوهر ازدواج کرد بعدم من شوهر کردم ...شازده هم که نعیمه رو گرفت از اقوام مادرش بود از ده پایین... _من نمیدونستم همبازی شازده بودین یعنی اون شمارو نخواست ؟ ننه کوکب خنده بامزه ای کرد و گفت چه حرفا میزنی دختر ..اونزمان بچه بودیم شاید پنج شش ساله ...شازده هم بچه بود تو این وادی ها نبودیم اصلا ننه ... پیشونی ما سیاه نوشته نعیمه خوش شانس بود... گفتم ننه کوکب نعیمه خانوم خیلی خوشگله موهاش رنگ طلاس, سانتال مانتاله... _وا ننه اون زمونا که موهاش سیاه زل بود خودشم سیاه سوخته لاغر مردنی بود ... شاید حنا بسته....یادمه اوایل میومد ده کم کم که پسردار شد فیس و اداش رفت بالا دیگه ده نیومد الانم میاد از در باغشون بیرون نمیاد ...والا انگار مردم ده جزامی چیزی دارن ...از ادمیزاد به دورن کلا... البته الان دو سه ساله همراه شازده میاد قبلا خود شازده تنها میومد .... پارت_۲۸ ننه فورا رفت دیگچه و کاسه ها رو اورد و گفت ننه اینارو از مطبخش اوردم ببین چه سنگینه... ننه کوکب گفت حتمی برای مادرشوهرشه ننه خب شانس داره شازده تک پسر بود کلا همه مال و منال آقاشو برده ..این باغم مال اقاش بود بعد ها خودش ساختمون ساخت توش ... میگم ننه یه وقت ناراحتی پیش نیاد اینارو آوردی... ننم گفت نه ننه خودش به حیات گفته هرچی خواستی ببر... با چشم های گرد شده به ننم نگاه کردم اونم اصلا به روی خودش نیاورد... ننه کوکب که رفت به ننم تشر زدم ننه چرا دروغ میگی کی نعیمه خانوم به من گفت هرچی خواستی ببر؟ ننم چشم غره ای رفت و گفت حالا گفته یا نگفته ... تو کاریت نباشه ... بعد از حرف های ننه کوکب همش به نعیمه خانوم فکر می کردم مطمئن بودم رنگ موهاش حنا نبود اتفاقا من از رنگ حنا بدم میومد موها رو نارنجی می کرد ..حالا ننم گاهی پوست گردو قاطی حناش می کرد یکم بهتر می شد...تازه خودش رنگ‌موهاش بور بود...