د و نوشته ها رو برداشت و شروع کرد به خوندن یه کم گذشت گفت: مرتب و منظم نوشتید اما مقدمه رو کمی با توضیح بیشتر بنویسید بعدم ادامه داد ترتیبی میدم به بخشهای بیمارستان سر بزنید و در مورد تاثیر رفتار پرستارها روی بهبود بیمارها هم از خود بیمارها پرس و جو کنید گفتم:چشم استاد همینطور که سرش هنوز روی نوشته هام بود گفت:هنوز روی حرفتون هستید
گفتم: چه حرفی استاد!!
نگاهی به من انداخت و گفت: اینکه این موضوع ربطی به رشته ی شما نداره؟
گفتم:خب نمیشه تاثیر اخلاق و رفتار یه پرستار رو نادیده گرفت؛
سرش رو از روی نوشته بلند کرد و گفت:همین!!
دلم میخواست بهش بگم منظورش از اینجور رفتارا چیه اصلا این موضوع چه ربطی به موضوع درسی که باهاش دارم داره اما با خودم فکر کردم بدون حرف حدیث این تحقیق رو تموم کنم تحویل بدم
گفتم:ببخشید استاد میتونم مرخص بشم گفتم:بله بفرمایید، موقع برداشتن نوشته هام یه لحظه انگار چیزی شده باشه سرشو بالا کرد و نگام کرد حس کردم میخواد چیزی بگم نگفت؛اما معلوم بود از چیزی ناراحت شده ولی حرفی نزد...
343
ولی حرفی نزد از دفترش اومدم بیرون اونقد کار داشتم که مجال فکر کردن به رفتارای استاد مهنامی رو نداشتم
بعد از کلاس بعدی رفتم داروخانه و مشغول شدم،،،
دو روزی بعد سرکلاس بودم که از آموزش فرستادند دنبالم وقتی رفتم مسئول آموزش گفت:که ی سری از مدارک روی پرونده ام ناقص و باید دوباره با اصلشون بیارم و ی برگه رو بهم داد نوشته بود اصل و کپی تمام صفحات شناسنامه گفتم: ولی من چند ماه پیش بعد از ثبت درخواست این مدارک رو تحویل دادم گفت:بله ولی باید دوباره زحمت بکشید بیارید،،
گفتم: چشم فردا آماده میکنم میارم خدمتتون
فردا قبل از کلاس چیزایی که آموزش خواسته بود رو تحویل دادم مدارکم رو با کپی چک کردند و شناسنانه ام رو بهم تحویل دادند،
روزهام همینجور میگذشت مسعود تقریبا هر هفته میومد تا همو ببینیم چند وقتی بود تو چشمای مریم یه غمی نشسته بود و هر چی میپرسیدم میگفت:چیزی نیست فکر میکردم دلیلش دوری از خانواده اش باشه چون چند وقتی بود خانواده اش بخاطر حمید و کارهاش رفت و آمدشون رو کم کرده بودند و برای همین خیلی پافشاری نکردم برای گفتن قضیه بهم...
اواسط ترم بود مقاله ای که نوشته بودم آماده ی ارائه به استاد بود اونروز با استاد مهنامی کلاس داشتیم و قرار بود جلسه ی بعدش امتحان میان تر برگزار بشه من فکر میکردم طبق گفته ی استاد نمره ی میان ترم من با همون مقاله باشه اما استاد آخر کلاس گفت: خانم غریب نژاد مقاله اتون آماده است گفتم: بله استاد آماده است گفت:بعد از کلاس بیارید دفتر من گفتم: چشم استاد ادامه داد، در ضمن شما هم برای امتحان خودتون رو آماده کنید، میخواستم اعتراض کنم اما با خودم گفتم: حالا پیش خودش فکر میکنه میخوام بهانه بیارم بذار امتحانمو بدم تموم بشه بره برای همین چیزی نگفتم؛
کلاسم که تموم شد رفتم سمت دفترش تا مقاله رو تحویل بدم، نزدیک در که رسیدم دیدم داره در حالیکه با یکی از استادا حرف میزنه از تو راهرو میاد تا بره سمت در خروجی
نگاهش که من افتاد گفت: برای مقاله اومدید گفتم:بله استاد و مقاله رو گرفتم سمتش گفت: باشه پیشت یک ساعت دیگه از جلسه برمیگردم میتونید اونموقع بیارید و رفت، با خودم گفتم: مقاله نوشتنش یه طرف این رفت و آمدای الکی هم یه طرف دیگه رفتم داروخانه تو اون ساعت خیلی داروخانه شلوغ بود تا اینکه اگه کاری ازم برمیاد انجام بدم،،،
بعد از یک ساعت دوباره برگشتم دفتر استاد بخاطر عجله روپوشم رو عوض نکردم در اتاقش باز بود اجازه گرفتم و وارد شدم نگاهی بهم انداخت و گفت:تو بیمارستان کلاس داشتید
فهمیدم بخاطر روپوشم میگه گفتم:نه استاد من...
344
گفتم:نه استاد من تو داروخانه روبه روی بیمارستان کارمیکنم مقاله رو گذاشتم روی میز و اجازه گرفتم بیام بیرون که گفت:کار و دانشگاه برای زندگیتون مشکل ساز نیست؟
منظورش رو متوجه نشدم در جوابش گفتم:منم مثل بقیه استاد؛ بالاخره ی جوری برنامه ریزی میکنم، مکثی کرد حس کردم دوباره میخواد چیزی بپرسه اما صرف نظر کرد و گفت:بسیار خب من مقاله اتون رو مطالعه میکنم شاید بخوام که یه روز تو کلاس ارائه اش بدید گفتم:بله حتما آمادگیشو دارم...
اونروز ساعت حدودای هفتم و نیم بود که غزاله بعد از ساعت کاریش اومد داروخانه و گفت:مامانم گفته امشب هر جوری شده ببرمت خونمون هرچی درس و چیزای دیگه رو بهونه کردم فایده نداشت و گفت:امشب پدرش خونه نیست و میخوایم کلی دور هم خوش بگذرونیم برای همین با غزاله رفتم خونشون مادر غزاله هم مزون عروس و لباس مجلسی داشت و هم آرایشگاه و انگار غزاله ای بود که فقط کمی پا به سن گذاشته بعد از شام رفتیم تو اتاق غزاله غزاله گفت:کار مقاله ات رو تموم کردی!! گفتم: آره بیشتر از تموم کردن مقاله بخاطر این خوشحالم که دارم از شر وسواسها و حرفهای بی ربط استاد مهنامی خلاص میشم غزاله گفت:چطور!!
هر چی بود رو برای غزاله تعریف کردم غز
اله گفت: بنظرم این استاد مهنامی ازت خوشش اومده
با تعجب گفتم:چی!! نه بابا استاد مهنامی از روز اول با من همینجوری بود بعدم اگه از من خوشش اومده بود که اینقد بهم سخت نمیگرفت اولش گفت:مقاله بده بجای نمره ی میان ترم حالا امروز گفته امتحان میان ترم هم سر جای خودش هست
غزاله سرشو تکون داد و گفت:ده همین دیگه اگر با من نبودش هیچ میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی
نگاهی به غزاله کردمو گفتم:ولی منکه نامزد دارم
گفت:نامزد داری اما استاد مهنامی مگه رمال که بفهمه آقا مسعودی هم در کاره گفتم:ولی من حلقه تو انگشتمه
گفت:الان خیلی از دخترا حلقه میندازند تا کسی مزاحمشون نشه بعدم تو توی فرم دانشگاه نوشتی مجرد مدارکت هم که نشون نمیده آقا مسعودی در کار باشه ی دفعه یادم اومد چند وقت پیش دانشگاه ازم شناسنامه خواست وقتی برم مسئول دانشگاه تمام صفحات شناسنامه ام رو با کپی ها برابر کرد و بهم برگردوند نگاهی از روی نگرانی به غزاله انداختمو گفتم: حالا باید چیکار کنم گفت:تو نباید کاری کنی بالاخره خودش زبون باز میکنه گفتم:اگه واقعا
این حسو داشته باشه بخاطر مسعود هم شده نمیخوام ادامه پیدا کنه گفت:ببین من مطمئنم اگه به آقا مسعود بگی بیا بریم عقد کنیم همین الان خودشو میرسونه؛تو که به رضایت نیاز نداری....
345
تو که به رضایت نیاز نداری بیا ادا اصول رو بذار کنار و زودتر کار رو تموم کنید اینقدرم مسعود رو اذیت نکن
گفتم:غزاله اذیت چیه!! پس رضایت خانواده اش چی میشه؟ گفت:آخ از دست تو پروانه پدر و مادرش اگه خوشبختیه بچه اشون رو بخوان به خواسته اش احترام میذارند میدونی مشکل چیه پروانه تو بخاطر اینکه ی بار ازدواج کردی میترسی؛ میترسی ازدواج کنی و دوباره شکست بخوری،
گفتم: بنظرت حق ندارم؟ نباید بترسم
گفت: یه نگاه به طرفت بکن دیگه باید چیکار کنه والله که ندیدم تا الان پسری که اینقدر صبوری کرده
باشه چندبار از خودت روندیش ولی باز دنبالت اومده گفتم: غزاله یه طرفه قضاوت کنی تو که از رفتارها و حرفهای پدر و مادرش خبر نداری نفس عمیقی کشید و گفت: نه خبر ندارم ببینم الان که نامزدید چی!! میخوای تا چند سال همینجوری بمونید شاید هیچوقت راضی نشدند اونوقت میخوای آقا مسعود رو همینجوری نگه داری!! گفتم:اگه مسعود بدونه چطور داری ازش حمایت میکنی!! گفت: من عقب وایساد و رابطه اتون رو میبینم از خودت شنیدم که یه بار هم با هوس بهت نزدیک نشده پس یه کم انصاف داشته باش اینقد به خودت فکر نکن؛
حرفهای غزاله منو به فکر فرو برد اما بازم بدون رضایت خانواده اش برام سخت بود که بخوام از این جلوتر برم با اینکه میدونستم مسعود رو خیلی دوست دارم...
امتحانای میان ترم تموم شده بود نمره ی میان ترمی که با استاد مهنامی داشتم خوب شد و همون جلسه ی اعلام نمرات استاد مهنامی خواست که بطور خلاصه در مورد مقاله ام توضیح بدم؛ جلوی دانشجوها ایستاده بودم و توضیح میدادم اما چند باری که نگاهم سمت استاد مهنامی برگشت دیدم واره منو نگاه میکنه حس میکردم با نگاهاش اعتماد بنفسمو ازم میگیره اما سعی میکردم مرتب بخودم دلداری بدم که استاد مهنامی هیچ منظوری از حرفها و رفتاراش نداشته و همش یه رابطه ی استاد دانشجویه....
تو اون زمان مسعود هم سخت مشغول کاراش بود اما هر روز با هم تلفنی در تماس بودیم،،،
یه مدتی حدود یک ماه بود خونریزی های ماهیانه ام نامنظم شده بود و فکر میکرد شاید بخاطر استرس درس و چیزای دیگه هورمون هام بهم ریخته اما بهتر نشدم رفتم دکتر و چون سابقه ای نداشتم برام دارو نوشت و قرار شد اگه داروها رو مصرف کردم و بهتر نشدم سونوگرافی و آزمایش بدم شروع کردم مصرف داروهام یه کم بهتر شدم ولی بلافاصله دوره ی بعدی دوباره همون نامنظم بودنای پریودم شروع شد زمان امتحانا بود و نرسیدم دوباره برم دکتر؛ اما کم کم تو همون زمان خونریزیهام هم شدیدتر شد؛
مجدد رفتم دکتر و اینبار سونوگرافی و آزمایش نوشت تا...
د و نوشته ها رو برداشت و شروع کرد به خوندن یه کم گذشت گفت: مرتب و منظم نوشتید اما مقدمه رو کمی با توضیح بیشتر بنویسید بعدم ادامه داد ترتیبی میدم به بخشهای بیمارستان سر بزنید و در مورد تاثیر رفتار پرستارها روی بهبود بیمارها هم از خود بیمارها پرس و جو کنید گفتم:چشم استاد همینطور که سرش هنوز روی نوشته هام بود گفت:هنوز روی حرفتون هستید
گفتم: چه حرفی استاد!!
نگاهی به من انداخت و گفت: اینکه این موضوع ربطی به رشته ی شما نداره؟
گفتم:خب نمیشه تاثیر اخلاق و رفتار یه پرستار رو نادیده گرفت؛
سرش رو از روی نوشته بلند کرد و گفت:همین!!
دلم میخواست بهش بگم منظورش از اینجور رفتارا چیه اصلا این موضوع چه ربطی به موضوع درسی که باهاش دارم داره اما با خودم فکر کردم بدون حرف حدیث این تحقیق رو تموم کنم تحویل بدم
گفتم:ببخشید استاد میتونم مرخص بشم گفتم:بله بفرمایید، موقع برداشتن نوشته هام یه لحظه انگار چیزی شده باشه سرشو بالا کرد و نگام کرد حس کردم میخواد چیزی بگم نگفت؛اما معلوم بود از چیزی ناراحت شده ولی حرفی نزد...
343
ولی حرفی نزد از دفترش اومدم بیرون اونقد کار داشتم که مجال فکر کردن به رفتارای استاد مهنامی رو نداشتم
بعد از کلاس بعدی رفتم داروخانه و مشغول شدم،،،
دو روزی بعد سرکلاس بودم که از آموزش فرستادند دنبالم وقتی رفتم مسئول آموزش گفت:که ی سری از مدارک روی پرونده ام ناقص و باید دوباره با اصلشون بیارم و ی برگه رو بهم داد نوشته بود اصل و کپی تمام صفحات شناسنامه گفتم: ولی من چند ماه پیش بعد از ثبت درخواست این مدارک رو تحویل دادم
344
گفتم:نه استاد من تو داروخانه روبه روی بیمارستان کارمیکنم مقاله رو گذاشتم روی میز و اجازه گرفتم بیام بیرون که گفت:کار و دانشگاه برای زندگیتون مشکل ساز نیست؟
منظورش رو متوجه نشدم در جوابش گفتم:منم مثل بقیه استاد؛ بالاخره ی جوری برنامه ریزی میکنم، مکثی کرد حس کردم دوباره میخواد چیزی بپرسه اما صرف نظر کرد و گفت:بسیار خب من مقاله اتون رو مطالعه میکنم شاید بخوام که یه روز تو کلاس ارائه اش بدید گفتم:بله حتما آمادگیشو دارم...
اونروز ساعت حدودای هفتم و نیم بود که غزاله بعد از ساعت کاریش اومد داروخانه و گفت:مامانم گفته امشب هر جوری شده ببرمت خونمون هرچی درس و چیزای دیگه رو بهونه کردم فایده نداشت و گفت:امشب پدرش خونه نیست و میخوایم کلی دور هم خوش بگذرونیم برای همین با غزاله رفتم خونشون مادر غزاله هم مزون عروس و لباس مجلسی داشت و هم آرایشگاه و انگار غزاله ای بود که فقط کمی پا به سن گذاشته بعد از شام رفتیم تو اتاق غزاله غزاله گفت:کار مقاله ات رو تموم کردی!! گفتم: آره بیشتر از تموم کردن مقاله بخاطر این خوشحالم که دارم از شر وسواسها و حرفهای بی ربط استاد مهنامی خلاص میشم غزاله گفت:چطور!!
هر چی بود رو برای غزاله تعریف کردم غزاله گفت: بنظرم این استاد مهنامی ازت خوشش اومده
با تعجب گفتم:چی!! نه بابا استاد مهنامی از روز اول با من همینجوری بود بعدم اگه از من خوشش اومده بود که اینقد بهم سخت نمیگرفت اولش گفت:مقاله بده بجای نمره ی میان ترم حالا امروز گفته امتحان میان ترم هم سر جای خودش هست
غزاله سرشو تکون داد و گفت:ده همین دیگه اگر با من نبودش هیچ میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی
نگاهی به غزاله کردمو گفتم:ولی منکه نامزد دارم
گفت:نامزد داری اما استاد مهنامی مگه رمال که بفهمه آقا مسعودی هم در کاره گفتم:ولی من حلقه تو انگشتمه
گفت:الان خیلی از دخترا حلقه میندازند تا کسی مزاحمشون نشه بعدم تو توی فرم دانشگاه نوشتی مجرد مدارکت هم که نشون نمیده آقا مسعودی در کار باشه ی دفعه یادم اومد چند وقت پیش دانشگاه ازم شناسنامه خواست وقتی برم مسئول دانشگاه تمام صفحات شناسنامه ام رو با کپی ها برابر کرد و بهم برگردوند نگاهی از روی نگرانی به غزاله انداختمو گفتم: حالا باید چیکار کنم گفت:تو نباید کاری کنی بالاخره خودش زبون باز میکنه گفتم:اگه واقعا
این حسو داشته باشه بخاطر مسعود هم شده نمیخوام ادامه پیدا کنه گفت:ببین من مطمئنم اگه به آقا مسعود بگی بیا بریم عقد کنیم همین الان خودشو میرسونه؛تو که به رضایت نیاز نداری....
345
تو که به رضایت نیاز نداری بیا ادا اصول رو بذار کنار و زودتر کار رو تموم کنید اینقدرم مسعود رو اذیت نکن
گفتم:غزاله اذیت چیه!! پس رضایت خانواده اش چی میشه؟ گفت:آخ از دست تو پروانه پدر و مادرش اگه خوشبختیه بچه اشون رو بخوان به خواسته اش احترام میذارند میدونی مشکل چیه پروانه تو بخاطر اینکه ی بار ازدواج کردی میترسی؛ میترسی ازدواج کنی و دوباره شکست بخوری،
گفتم: بنظرت حق ندارم؟ نباید بترسم
گفت: یه نگاه به طرفت بکن دیگه باید چیکار کنه والله که ندیدم تا الان پسری که اینقدر صبوری کرده
باشه چندبار از خودت روندیش ولی باز دنبالت اومده گفتم: غزاله یه طرفه قضاوت کنی تو که از رفتارها و حرفهای پدر و مادرش خبر نداری نفس عمیقی کشید و گفت: نه خبر ندارم ببینم الا
ن که نامزدید چی!! میخوای تا چند سال همینجوری بمونید شاید هیچوقت راضی نشدند اونوقت میخوای آقا مسعود رو همینجوری نگه داری!! گفتم:اگه مسعود بدونه چطور داری ازش حمایت میکنی!! گفت: من عقب وایساد و رابطه اتون رو میبینم از خودت شنیدم که یه بار هم با هوس بهت نزدیک نشده پس یه کم انصاف داشته باش اینقد به خودت فکر نکن؛
حرفهای غزاله منو به فکر فرو برد اما بازم بدون رضایت خانواده اش برام سخت بود که بخوام از این جلوتر برم با اینکه میدونستم مسعود رو خیلی دوست دارم...
امتحانای میان ترم تموم شده بود نمره ی میان ترمی که با استاد مهنامی داشتم خوب شد و همون جلسه ی اعلام نمرات استاد مهنامی خواست که بطور خلاصه در مورد مقاله ام توضیح بدم؛ جلوی دانشجوها ایستاده بودم و توضیح میدادم اما چند باری که نگاهم سمت استاد مهنامی برگشت دیدم واره منو نگاه میکنه حس میکردم با نگاهاش اعتماد بنفسمو ازم میگیره اما سعی میکردم مرتب بخودم دلداری بدم که استاد مهنامی هیچ منظوری از حرفها و رفتاراش نداشته و همش یه رابطه ی استاد دانشجویه....
تو اون زمان مسعود هم سخت مشغول کاراش بود اما هر روز با هم تلفنی در تماس بودیم،،،
یه مدتی حدود یک ماه بود خونریزی های ماهیانه ام نامنظم شده بود و فکر میکرد شاید بخاطر استرس درس و چیزای دیگه هورمون هام بهم ریخته اما بهتر نشدم رفتم دکتر و چون سابقه ای نداشتم برام دارو نوشت و قرار شد اگه داروها رو مصرف کردم و بهتر نشدم سونوگرافی و آزمایش بدم شروع کردم مصرف داروهام یه کم بهتر شدم ولی بلافاصله دوره ی بعدی دوباره همون نامنظم بودنای پریودم شروع شد زمان امتحانا بود و نرسیدم دوباره برم دکتر؛ اما کم کم تو همون زمان خونریزیهام هم شدیدتر شد؛
مجدد رفتم دکتر و اینبار سونوگرافی و آزمایش نوشت تا...
❤️❤️:
346
اینبار سونوگرافی و آزمایش نوشت تا کامل وضعیتم بررسی بشه و همون روز رفتم سونوگرافی وقتی برگه سونوگرافی رو گرفتم معلوم بود وضعیت خوبی ندارم دیگه منتظر دادن آزمایش و جوابش نشدم و جواب سونوگرافی رو بردم پیش استادم همون دکتری که رفته بودم پیشش جواب سونوگرافی رو نگاهی انداخت و چند مدت خونریزی های ماهیانه ات نامنظم شده گفتم:تقریبا چهل رو ز اولش با هورمون درمانی مشکل حل شد اما دوباره یه ده روزیه نامنظم شده گفت:آزمایشت رو هم دادی گفتم: نه استاد تا جواب سونو رو گرفتم اومدم پیشتون گفت: بذتر جواب آزمایشت بیاد نگران هم نباش سردرگم گفتم: چشم گفت:بهم گفتی یه بچه داری درسته!! گفتم: بله استاد با سوال یه وحشت و حال بدی افتاد به جوونم که اندازه نداشت ، پرسیدم استاد مشکلی پیش اومده گفت:نه عزیزم نگران نباش گفتم:استاد بهم بگید اتفاقی افتاده گفت:شما که خودت تا حدودی میتونی سونو گرافی رو تفسیر کنی تخمدان چپ و رحم یه سری مشکلات داره که امیدوارم با دارو برطرف بشه اما باید جواب آزمایشت بیاد و یه سونوگرافی دیگه هم بدی، دیگه حرفی نزدم تشکر کردم و اومدم برگردم که گفت: الان خونریزی داری گفتم: بله استاد گفت: بذار برات سونوگرافی و دارو بنویسم تا آماده شدن آزمایشت مصرف کنی نسخه رو گرفتم و از ساختمان بیمارستان اومدم بیرون حس بدی داشتم رفتم سمت آزمایشگاه و آزمایش دادم و رفتم سمت داروخانه سعی میکردم فکرای بد نکنم اما نمیتونستم، مشغول کار بودم که مسعود زنگ زد شنیدن صداش حالمو خوب کرد اما نتونستم راجع به بیماریم حرفی بهش بزنم؛ گفتم: چیه پروانه انگار خوصله نداری گفتم: دلتنگتم میدونی چند روزه ندیدمت مکثی کرد و گفت:نوزده روز و دوازده ساعت و بیست و سه دقیقه، برای من هر لحظه اش یه سال میگذره خانوم، اما چه کنم دستم زیر سنگ چون قول دادم بهت نفس عمیقی کشیدمو گفتم: کی میای رامسر گفت: نه انگار خیلی دلتنگی امروز چند شنبه است؟ گفتم:چهارشنبه گفت:حتما آخر این هفته پیشتم؛ یه کم حرف زدیم و بعد خداحافظی کرد و تلفن رو قطع کرد، حرف استاد یادم اومد که پرسید بچه دارم یا نه، اگه بخاطر بیماریم دیگه نمیتونستم بچه دار بشم چی!! مسعود خیلی بچه دوست داشت و همش از آینده و بچه حرف میزد به خودم نهیب زدم بسه پروانه هنوز هیچی نشده زانوی غم بغل کردی که چی بشه؛ اونروز غرولثب زودتر از داروخانه رفتم برای سونوگرافی و بعدشم برگشتم خونه شبهای سرد زمستونی و تنهایی و بیماریم دست به دست هم داده بود تا هر چقدر هم که تلاش میکردم بازم غمگین بشم صدای زنگ در باعث شد...
347
صدای زنگ در باعث شد به خودم بیام اومدم توی ایوان بیام نور چراغ ی ماشین افتاده بود تو حیاط بخاطر پا درد خاله طوبی و عمو خودم رفتن تا در رو باز کنم با دیدن زهرا خانوم پشت در خونه و لبخندی که رو لبش بود غمهام یادم رفت برای تعطیلات بین ترم با همسرش اومده بود تا به پدر و مادرش سر بزنه، اومد جلو بغلم کرد وجودش مثل یه مادر بود برام چقد نیاز داشتم که کنارم باشه فکر کنم از حالم فهمید چقد بهش نیاز دارم یک ساعتی گذشته بود که دیدم با دوتا پتو و بالشت اومد و گفت: اومدم شب رو پیش دخترم بمونم گفتم: پس خاله طوبی و عمو چی اینهمه منتظر موندن که شما رو ببینند گفت: اون بنده خدا که تا الان منتظر بودند من برسم الانم رفتند که بخوابند آقا هم از همون تو راه خواب بود ؛انگار دنیا رو بهم داده بودند چایی ریختک و با کلوچه هایی که عمه حبیبه بعد از گرفتن فشار خونش بهم داده بود آوردم برای زهرا خانوم خواستم برم شکلات بیارم که دستمو گرفت و گفت:بشین ببینم چرا اینقد غم توی چشمات جمع شده؛ به زور لبخنوی روی لبم نشوندمو گفتم: چیزی نیست گفت: برای چیزی نیست اینجوری شدی؟ رابطه ات با آقا مسعود خوبه؟ پسرت رو دیدی؛ سرمو تکون دادمو گفتم: همه چی خوبه گفت:پروانه حرف بزن
دیگه نتونستم نگم در مورد مریضیم همه چیز رو گفتم:نفس عمیقی کشید و گفت: توکل کن بخدا هنوز که چیزی نشده گفتم: اما چیزی که سونوگرافی نوشته بود وسط حرفم اومد و گفت:حالا یه چیزی نوشته بوده مگه تو دکتری بعدم با خنده گفت: یه دانشجوی پرستاری پاتو کردی پاتو کفش دکترا بعدم خود استادتم مطمئن نبود که باز فرستادت سونوگرافی گفتم:همه ی نگرانیم برای مسعود آخه خیلی در مورد بچه حرف میزنه اگه نتونم بچه دار بشم چی گفت: باز که داری حرف خودتو میزنی هیچی نمیشه فعلا باید فکر و ذکرت درمانت باشه نه فکر کردن به این چیزا بعدم همین مادر خودم تقریبا تو سن چهل و شیش سالگی یه همچین مشکلی واسش براش اومده بود یه دکتر گفت:فقط عمل یه دکتر دارو داد خلاصه هر کس یه چیزی تا اینکه یه دکتری گفته بود تنها راه خلاص شدن از این وضع بارداریه خلاصه سرت رو در نیارم مادرم به حرف دکتر آخری گوش کرد حاصلش شد این زهره خانوم خواهر ما که مشهد زندگی میکنه و سالی یکی _دو بار میاد سرمیزنه حالا خیلی هم اعتماد نکن دکترا نظرشون رو میدند از پیش خدا که نیومدند حالا هم ا
میدت به خدا باشه و برو این چایی رو عوض کن که سرد شده...
جوری مادرانه دلداریم داد و باهام حرف زد که حالم عوض شد...
فرداش از صبح داروخانه مشغول بودم چند وقتی بود اومده بودم تو قسمت دارو داشتم...
348
داشتم داروهای یه نسخه رو آماده میکردم، رو که برگردوندم دیدم مسعود وایساده داره نگام میکنهه در حالیکه همون لبخند سحر کننده ی همیشگی روی لبش بود سبد رو گذاشتمو اومدم سمتش آروم گفت: ببخشید خانوم دکتر شما تو داروخانه اتون داروی دلتنگی دارید لبخندی زدمو گفتم:داریم چقدر میخواین؟ لبشو گزید و گفت:همشو
خجالت کشیدمو و نگاهی انداختم تا ببینم همکارام متوجه نشده باشند مسعود گفت: برو وسایلتو بردار زودتر بریم....
دلم نمیخواست این زمانیکه کنار هم هستیم رو به ناراحتی بگذرونیم برای همین تصمیم گرفتم از مریضیم چیزی بهش نگم تا دکتر کامل نظرش رو بده سوار ماشین که شدیم مسعود گفت: کجا بریم خانوم گفتم: هر جا که تو بگی مسعود در حالیکه ماشین رو روشن میکرد گفت:اگه به من بود که خوب میدونستم کجا بریم، گفت: خب کجا!!
با شیطنت گفت
ود که حس کردم تب داره نمیدونستم چیکار کنم بوی عطرش داشت دیوونه ام میکرد نفسم بالا نمیومد اونقد بهم نزدیک بود که حس کردم الان که غش کنم حال مسعود هم بهتر از من نبود بعد از چهل ماه که از آشناییمون میگذشت با اون همه کشمکش و دور شدن و جدایی و دوری اولین باری بود که اینجوری یه جا تنها میشدیم همینطور که دستم تو دستش بود دست دیگه اش حلقه شد دور کمرم و منو کشید تو بغلش دیگه توان ایستاد نداشتم نمیدونم مسعود هم متوجه حالم شد چون دستمو رها کرد و خم شد و دستشو برد زیر پامو منو رو دست تو بغلش گرفت و از آشپزخونه برد بیرون و منو گذاشت روی کاناپه و خودش کنارم نشست شروع کرد صورتمو نوازش کردم توان نگاه کردن تو چشماشو نداشتم حال دلم بدجور جلوش لو رفته بود و میدونست اگه بخواد مانعش نمیشم آروم گفت:خیلی دوستت دارم پروانه،خیلی،
نگاهی به چشمای پر از نیازش کردم و آروم گفتم:منم دوستت دارم
صدای نفسهاشو میشنیدم تو چشمام نگاه کرد دستش رو گذاشت کنارم و خم شد روم و لبمو بوسید اونقد این حس برام زیبا بود که میخواستم تا ابد
فت:ی جای گرم و نرم محکم زدم به بازوش گفت:جوون چرا میزنی مگه چی گفتم:منظورم اینکه میرفتیم یه جایی که تو این سرما نباشیم نگاهی بهش کردمو گفتم: کجا!! گفت:بریم وسایلت رو بردار میگم بهت،،،هر چی اصرار کردم گفت: بعدا میفهمی رسیدیم دم در از ماشین پیاده شدم مسعود گفت:زود وسایلت رو بردار و بیا لباس راحت هم یادت نره، تو دلم گفتم:لباس راحت!! مگه کجا میخوایم بریم؟ اما حرفی نزدم،در رو که باز کردم و رفتم داخل زهرا خانوم با یه سبد نارنج تو دستش داشت میرفت سمت ساختمان منو که دید سبد رو گذاشت و برگشت سمتم و گفت:چرا برگشتی!! گفتم: مسعود اومده دیدنم الانم اومدیم وسایلمو بردارم میخواد بریم جایی گفت: برید به سلامت شب برمیگردی؟ گفتم:شب!! نمیدونم حتما برمیگردم
زهرا خانوم لبخندی زد و گفت: برید خوش باشید عجله هم نکن برای اومدن، فکر چیزی رو هم نکن گفتم:چشم ممنونم
پرسید آقا مسعود دم در؟ گفتم: بله و دیگه وانیسادمو رفتم داخل لباس عوض کردمو ی شومیز و شلوار هم برداشتم گذاشتم داخل کیفمو راهی شدم از خونه که اومدم بیرون دیدم زهرا خانوم و مسعود دارند با هم صحبت میکنند، زهرا خانوم منو که دید رو به مسعود گفت: بفرمایید اینم دختر دسته گل من برید بسلامت خداحافظی کردیم و راهی شدیم تو فکر بودم کجا میخوایم بریم که مسعود گفت:این زهرا خانوم چقدر هواتو داره یه لحظه فکر کردم دارم با مادر خانومم حرف میزنم اونقد تو فکر بودم که گفتم: مادر خانومت!!؟ خندید و گفت:بله خانوم چرا تعجب کردی!!
سرمو تکون دادمو گفتم:ببخش ذهنم مشغول بود بله خیلی خانوم خوبیه گفت:مشغول نباشه تا یکی دوساعت دیگه میفهمی گفتم:یکی _دوساعت!! مگه کجا داریم میریم!! با یه حالت شیطنتی گفت:صبر کنی میفهمی،،
349
پرسیدن فایده نداشت باید صبر میکردم برای همین دیگه چیزی نگفتم،دستمو گرفت گذاشت روی دنده و دست خودش رو روش و گفت:خیلی تو فکر نباش فوقش میدزدمت نگاهی بهش کردم در حالی که لبخند روی لباش رو جمع میکرد گفت: چیه از من میترسی اخمامو کشیدم تو همو گفتم: سر به سرم نذار مسعود دیگه؛هیچم نمیترسم مسعود نگاهی بهم انداخت نفس عمیقی کشید و گفت: ولی من جای تو بودم میترسیدم و خندید...
گفتم:هر جوری دوست داری فکر کن نگاهی به من کرد و گفت: چی شد چی شد هر جور دوست دارم باشه اما فکر نمیکنم عمل میکنم شونه ای بالا انداختم و گفتم:اصلا باشه؛ عمل کن کی رو میترسونی،،،
مسعود گفت:خوبه همه ی نگرانیم همین بود خیالمو راحت کردی،
رسیده بودیم چالوس و مسعود همچنان به شوخیهاش ادامه میداد تو راه چند جا وایساد و خرید کرد از خریداش معلوم بود قرار بریم یه جایی مثل خونه هر خریدی که میذاشت تو ماشین لبخند میزد و جوری میذاشت که من ببینم
تا اینکه بعد از چالوس از جاده ی اصلی پیچید تو ی فرعی ی جاده که گمتر خونه بود و حالت جاده ی جنگلی بود یه کم که گذشت نگه داشت و گفت: بفرمایید خانوم رسیدیم یه نگاهی انداختم چیزی دستگیرم نشد گفت: پیاده نمیشی!! از ماشین پیاده شدم و صدای آب شنیده میشد همونجا وایسادم مسعود اومد سمت منو و دستشو دراز کرد تا دستشو بگیرم و گفت: بیا بریم
دستشو گرفتم یه کم جلوتر که رفتیم فهمیدم جایی که منو آورده بود یه مزرعه پرورش ماهی کنار یه رودخونه اس گفت:بفرمایید خانوم گفتم: محل کارته؟ کارت رو شروع کردی!؟ گفت:یه چند روزیه البته هنوز کامل شروع نشده تو مرحله ی آماده سازیه اینجا یه چند وقتی بلااستفاده بوده خیلی کار داشت گفتم:خیلی خوبه موفق باشی
گفت: بیا تازه اصل کاری مونده دو نفری سمت دیگه ی حوضچه ها مشغول کار بودند؛ منو برد سمت ی ساختمان دو طبقه از پله ها رفتیم بالا پشت در که رسیدیم دستمو ول کرد از جیبش کلید در آورد و در رو باز کرد و دستشو گذاشت پشت کمرم و گفت:خوش اومدی قبل از مسعود وارد شدم یه نگاه به اطراغ انداختم ی سوئیت پر نور بود که از هر طرف به اطراف پنجره داشت مسعود گفت:چطوره؟ گفتم:خیلی خوبه قرار اینجا زندگی کنی؟ لبخندی زد و سرشو تکون داد و گفت:من برم وسایل رو بیارم و رفت پشت پنجره رفتمو ی نگاهی به بیرون انداختم یه لحظه با خودم گفتم:یعنی مسعود میخواد من امشب اینجا کنارش باشم!! تو اون مدت آشنایییمون این اولین بار بود که تو یه همچین شرایطی قرار گرفته بودم تو فکر بودم که مسعود با وسایل من و خریدایی که کرده بود اومد بالا وسایل رو گذاشت داخل...
350
اومد بالا وسایل رو گذاشت داخل و گفت:میره بقیه اش رو بیاره حس خاصی داشتم مانتوم رو در آوردمو جلوی آئینه شالمو دور سرم پیچیدم و بافت موهامو بردم ریزش و و مشماهای خرید رو بردم تو آشپزخونه و مشغول گذاشتنش تو یچخال و جا دادنش تو کابینت شدم داشتم کتری رو آب میکردم که متوجه شدم مسعود اومد تو آشپزخونه وقتی برگشتم دیدم بقیه خریدا تو دستشه و داره منو نگاه میکنه نگاهش جوری بود که خجالت کشیدم خریدا رو گذاشت رو جلوتر اومد نگاهمو ازش گرفتمو گفتم:من برم وسایلمو بردارم دستمو گرفت و گفت:بمون پروانه، اونقد دستش داغ ب
هدایت شده از خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🚫 گسترش گناه #همجنس_بازی درآخرالزمان
✴️ ... و میبینی که گناهان علنی شده، مردان به مردان بسنده کرده، زنان با زنان در آمیخته، مردان برای مردها آرایش کرده، زنان برای زنها خود را آراسته....
در چنین زمانی از خشم_خدا در حذر باش و از خدای تبارک و تعالی نجات بطلب، و بدانکه مردم مورد خشم و غضب پروردگار هستند و خداوند برای جهاتی به آن مهلت میدهد، منتظر باش، و تلاش کن که خداوند تو را در وضعی برخلاف وضع آنها ببیند. | امام صادق -علیهالسلام-
📚 بحارالانوار، ج۵۲، ص۲۵۶-۳۰۰؛
بشارة الاسلام، ص۱۳۱-۱۳۵؛
منتخب الأثر، ص۴۳۲،۴۲۹،۴۲
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
هدایت شده از خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤 آیت الله مجتهدی تهرانی
🎞 ما هر وقت دممون تو تله گیر میکنه میگیم خدا!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•