eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
278 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
و موهای خیسی که قطره های آب دونه به دونه ازش میچکید روی موزاییک های راهرو ببینه... _تنهایی؟محسن کجاست؟ خجالت زده لبه حوله رو با دست گرفتم: +نمیدونم صبح که بیدار شدم نبود...چیزی شده؟ دستمو گرفت و کشوند توی خونه و در ورودی رو پاش بست. _نمیدونم چی بگم گلپری....بخدا همه ی امیدم به این بود که بیام و بگی محسن تو خونه خوابه... کلافه از طفره رفتناش پریدم میون کلامش: +حرف بزن لیلا.... _میگن شورش شده نمیدونم قیام شده چی شده...میگن یه مشت ارازل اوباش ریختن تو شهر و تموم روزنامه خونه هارو نابود کردن....مردمم ریختن تو خیابون... طول کشید تا فهمم لیلا چی میگه و کجای حرفاش به من و محسن ربط داره... _میگن همه رو گرفتن بردن.... با حرفای لیلا همون ته تمه امیدی که واسه برگشتن محسن داشتم دود شد رفت هوا... هول و دستپاچه پریدم تو اتاق و هرچی دستم میومد تنم کردم. لیلا نگران نگام میکرد و هرچی سعی داشت آرومم کنه بی فایده بود. نه اشک میریختم نه حرفی واسه زدن داشتم. خیلی وقت بود خودمو واسه همچین روزی آماده کرده بودم. روسریمو روی موهای خیسم انداختم و بی توجه به لیلا دسته کلیدی که محسن واسم درست کرده بود برداشتم و از خونه زدم بیرون. صدای نگران لیلا درحالی که با چادر رنگی افتاده بود دنبالم تو گوشم تکرار میشد. گلپری قسمت ۱۲۷: لیلا همونطور که هنوز رادیو تو دستش بود و‌ به زور چادرشو با دست ازادش نگه داشته بود دوید دنبالم. گیج و سرگردون دور و برمو‌ نگاه کردم. _خل شدی؟کجا میخوای بری؟بیا بریم خونه خیابون اصلا امن نیست.... مستاصل نگاش کردم: +میخوام برم روزنامه خونه باید ببینمش.... لیلا عصبی دستمو گرفت و کشوند سمت خونه: _عقلتو از دست دادی؟میگم اونجا الان قیامته... حرصی دستمو از تو دستش کشیدم بیرون و داد زدم: +اگه جلال خودتم بود همین حرفو میزدی؟میرفتی بس میشستی کنج خونه تا خبرشو برات بیارن؟ خداروشکر لیلا عاقل تر از اونی بود که تو اون شرایط بخواد به تن صدام خرده بگیره. _باشه باشه حق با توئه ولی میگم که همه رو گرفتن بردن چی رو میخوای ببینی؟ گلوم از شدت بغض درد گرفته بود. +شاید محسنو نگرفته باشن...هان؟شاید یجایی خودشو مخفی کرده دلم تاب نمیاره بشینم و دست رو دست بذارم.... لیلا با اینکه باهام مخالف بود کمک کرد یه ماشین کرایه کنیم و بریم وسط شهر. خانوم بزرگم همیشه میگفت قیامت یه روزیه که حتی مادرم بچه ی خودشو نمیشناسه... _خانوم ببخشید نمیتونم بیشتر از این جلوتر برم خطر داره... نگاه نگرانمو از خیابونای شلوغ پلوغ گرفتم و دوختم به دست لیلا که داشت کرایه ی ماشین رو حساب میکرد. من اون روز وسط گرمای چله ی تابستون محشر کبری رو تو طهران دیدم. تمام شیشه های مغازه ها اومده بود پایین و یه مشت مرد سبیل کلفت افتاده بودن به جون جوونای فوکول کراواتی. به زور خودمو از لای جمعیت کشوندم کنار روزنامه خونه ای که هزار بار اسمشو از زبون محسن شنیده بودم. روزنامه ی روشنایی شب.... تابلوی سر درش کنده شده بود و شیشه ی سالم و به پنجره هاش نمونده بود. _هی کجا ضعیفه؟ورود قدغنه... بهت زده نگاش کردم... لباس شهربانی تنش بود. +ش..شوهرم اینجاست میخوام برم پی اش... پوزخندی زد: _بیا برو رد کارت
زن شوهر موهر کجا بود همه رو جمع کردن بردن تا آدمشون کنن.... به زور سرک کشسیدم تو روزنامه خونه. تموم میز و صندلی ها شکسته و ریخته بود وسط... دنبال رد خون میگشتم تا ببینم چه بلایی سر محسنم اومده. شهربانی چی بازومو گرفت و هلم داد عقب: _بیا برو پی کارت دیگه.... نا امید چشم چرخوندم میون جمعیت تا شاید ببینمش. لیلا درحالی که چادرش کنده شده بود و موهاش آشفته ریخته بود رو صورتش به سختی خودشو رسوند بهم: +پری بیا بریم اینجا محشر کبری ست میگیرن میبرنمونا... بی حرف از جمعیت فاصله گرفتم. دست تنها کاری ازم برنمیومد... باید میرفتم سروقت حاجی صابری. گلپری قسمت۱۲۸ تو اون شلوغی به زور یه ماشین پیدا کردیم و راضیش کردیم تا پایین شهر مارو ببره. بغض توی گلوم داشت خفم میکرد. اما دریغ از یه قطره اشک. لیلا نگران نگام کرد: _پری یه حرفی بزن...لااقل گریه کن بذار اروم شی... راننده ی پیر از آینه ی ماشین نگاهمون میکرد. +دخترم نگران چی هستی؟وضعیت مملکت ما همیشه همین بوده غصه نداره که چار روز دیگه آبا از آسیاب میافته. دست لیلا رو فشار دادم تا در جوابش حرفی ازینکه شوهرم روزنامه چیه و گرفتنش نزنه... وقتی رسیدیم محله ی قدیمی که خورشید وسط آسمون بود و گرمای هوا کلافه ام کرده بود. پا تند کردم سمت خونه ی شریفه خانوم. سر ظهر بود و حتم داشتم حاجی صابری خونه ست. با دست درو کوبیدم. طولی نکشید که خود شریفه خانوم درو باز کرد: _خیره ایشالا دختر سر ظهری تک و تنها اینجا چی میخوای؟ آب دهنمو قورت دادم تا شاید باهاش بغض سمجی که چنگ انداخته بود به گلوم کنار بره. +محسنو گرفتن شریفه خانوم.... با چنگی که به صورتش زد بغض تو گلوم سنگین تر شد. _کی اومده حاج خانوم؟ از پس صورت رنگ پریده ی شریفه خانوم حاجی رو دیدم که لب حوض نشسته بود و وضو میگرفت. بی توجه به شریفه خانوم که کم مونده بود پس بیافته از دالون گذشته و پاتند کردم سمت حاجی. +حاجی به دادم برس تو شهر آشوب شده ریختن تو روزنامه خونه محسنو گرفتن بردن.... لنگه ی جوراب که از دستش افتاد توی حوض لب به دندون گرفتم و خودمو لعنت کردم واسه طرز حرف زدنم. لیلا زیر بغل شریفه خانوم رو گرفته بود و کمکش میکرد بیاد تو. حاجی دور خودش تاب میخورد و یه بند به محسن ناسزا میگفت. _میدونستم میدونستم این پسره ی خیره سر اخرش کار دستم میده... شریفه خانوم درحالی که گریه میکرد روی پاش زد: +خدا منو مرگ بده راحت بشم از دستش... مهدی نگران قلب حاجی بود. میترسید حرص و جوش بلایی سرش بیاره. _زنداداش از کجا مطمئنی محسنو گرفتن؟شاید اصلا نرفته روزنامه خونه مگه تو دیدی؟ سرم از هجوم افکار بد داشت میترکید ولی مجبور بودم همه چیزو واسشون تعریف کنم... واسش از رفتارای اخیر محسن و اون کیسه ی سیاه و حرفاش گفتم. میدیدم که با حرفام اخمای حاجی رفته رفته بیشتر توهم میشد. صدای زجه هاش شریفه خانوم عین جسم تیزی روی اعصابم خط مینداخت. مهدی هول و دست پاچه لباس پوشید. _کجا؟تو کجا؟مگه نمیشنوی میگه قیامت شده میخوای توام بگیرن؟ حاجی سعی داشت جلوی مهدی رو بگیره. کف دستام خیس عرق بود و پاهام جون نداشت. یادم اومد نه صبحونه خوردم نه ناهار.... +حاجی انتظار داری بشینم نگاه کنم؟میرم یه سر وگوشی آب بدم‌... فاصله داد: _مگه دارم نوحه میخونم دختر؟ببین توروخدا این اخلاقتو اصلا دوست ندارم یعنی چی تا تقی به توقی میخوره ابغوره گیری راه میندازی؟ میون گریه هام خندیدم: +خیلی وقت بود منتظر این جمله بودم... مظلوم نگام کرد: _ببخش منو گلپری...ببخشید که اونقدر عذابت دادم... بی اختیار بوسه ای روی گونه اش نشوندم. گلپری قسمت۱۲۶ با تابش نور مستقیم خورشید لای پلکامو باز کردم. صدای وز وز مگسی که از لای پنجره ی نیمه باز اتاق خواب اومده بود تو خونه آرامش دم صبح رو ازم گرفته بود. کلافه غلتی زدم و با دیدن جای خالی محسن کنارم بند دلم پاره شد. هوا تازه روشن شده بود و کم پیش میومد محسن این موقع روز از خونه بره بیرون. پیرهنشو که کف اتاق افتاده بود برداشتم و تنم کردم و به امید دیدنش یه گوشه ی دیگه ای از خونه راه افتادم سمت پذیرایی. تو سکوت گوشه به گوشه ی خونه رو گز کردم.... نبود... دیشب لا به لای زمزمه های عاشقانه اش بهم قول داد کمتر تنهام بذاره... این مدت اونقدر حرص و جوش خورده بودم که معده ام ضعیف شده بود و با کمترین نگرانی و دل شوره شروع میکرد به سوختن. معدمو تو چنگم گرفتم و رفتم سمت حمام. شاید دوش آب سرد میتونست آرومم کنه. نمیدونم چه قدر زیر آب موندم ولی اونقدری بود که از سردی آب دندونام به هم میخورد. هول و دستپاچه از زنگ دری که پی در پی زده میشد حوله رو دور خودم پیچیدیم و با خیال خوش ازینکه حتما محسن با یه سطل آش برگشته خونه دویدم سمت در و بی هوا بازش کردم. لیلا با رنگ پریده و رادیو به دست نگام میکرد. تو اون شرایط خداروشکر کردم که جای لیلا کس دیگه نبود تا منو با اون حوله ی کوتاهی که دور خودم بسته بودم
گلپری قسمت۱۲۹: هول زده دویدم سمتش: _میشه منم بیام؟دارم میمیرم از بیخبری... زل زد تو چشمام: +زن داداش شما بمون هوای حاجی و مادرو داشته باش تا برگردم ایشالا پیداش میکنم.... مهدی که رفت همونجا روی پله ها نشستم. لیلا سفره ی نهارو انداخت و به زور چندتا لقمه دمپختک به خورد شریفه خانوم و حاجی داد. تو حیاط نشسته بودم و چشم دوخته بود در تا مهدی برگرده‌. لیلا هرچی اصرار کرد نتونستم هیچی بخورم. دختر بی کسی عین من وقتی عاشق میشه عشقش میشه همه کسش... میشه تنها آدم توی زندگیش که اگه یه روزی نباشه از درد بی کسی حس میکنه یتیم شده... من اونروز حس میکردم بدون محسن یتیمم و عین بچه ها تو دلم به خدا التماس میکردم برگرده... من تازه کنار اون داشتم طعم خوشبختی رو میچشیدم... اونقدر همونجا روی پله ها نشستم که وقتی هوا تاریک شده بود و مهدی برگشت پاهام خشک شده بود و نمیتونستم برم کنارش. به سختی بلند شدم: _چی شد؟تورو جون هرکی دوست داری یه خبر خوب بده بهم... التماس کردن به آدمی که چشماش زار میزد حامل خبر خوبی نیست مسخره ترین کار دنیاست‌. عسلی چشمای اونقدر غم داشت که به تلخی میزد. +نتونستم خبری ازش بگیرم ولی ارسلانو دیدم میگفت دیده حمید و محسن رو گرفتن... _خودش چی؟اونو چرا نگرفتن پس؟ مهدی نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهم انداخت: +اون یه نون به نرخ روز خوریه به این راحتیا دم به تله نمیده.... شریفه خانوم با گریه خودشو انداخت تو بغل مهدی: _مادر چرا دست خالی برگشتی؟بچمو بیار برام... +چشم حاج خانوم چشم میارمش واست ولی حالا نمیشه باید صبر کنیم ببینیم چه خوابی واسشون دیدن حالام همه جا حکومت نظامیه.... با شنیدن حرفای مهدی خداروشکر کردم که بعد از ظهر به زور لیلا رو راضی کردم برگرده خونش. اونشب عین مرغ سرکنده بی قراری میکردم و حرفای شریفه خانوم عین نمک روی زخمم بود. دائم دور و برم تاب میخورد و غر میزد که تو اگه زن خوبی بودی اونقدری دل شوهرتو گرم میکردی که هوس اینجور کارا نیافته تو سرش. مهدی با اینکه خودشم حال خوشی نداشت سعی میکرد آرومش کنه. اونشب بدترین شب زندگیم بود. تا صبح یه گوشه نشسته بودم و زانو هامو بغل گرفته بودم و نه اشکی میریختم نه لب به چیزی میزدم. محسن رفته رفته شده بود واسم همه چیز و حالا با نبودش حس میکردم دنیا به آخر رسیده. صبح حاجی و مهدی باهم رفتن سراغ محسن‌. تنها موندن تو اون شرایط با شریفه خانوم عین عذاب جهنم بود واسم اما چاره ای نداشتم. گلپری قسمت۱۳۰ با پیچیدن خبر کودتا تو شهر مهراوه شال و کلاه کرد و خودشو رسوند خونه شریفه خانوم‌. با اومدن مهراوه شریفه خانوم کمتر گیر میداد بهم و بیشتر پا پیچ اون میشد. به زور چندتا لقمه نون و پنیر قورت دادم تا از پا درنیام و بتونم چشم انتظار محسن بشینم. تا شب یه گوشه ی خونه نشسته بودم و خاطرات خوشمو با محسن زیر و رو میکردم. عمر روزای خوبم کنارش زیاد نبود ولی اون اولین مردی بود که دست نوازش رو سرم کشیده بود من حس میکردم حالا با نبودش زندگیم به آخر رسیده. آخرای شب بود که حاجی صابری و مهدی برگشتن. خستگی از سر و روشون میبارید... لبای خشکمو با زبون تر کردم: _حاجی توروخدا بگو که دیدیش..‌.. حاجی نگاه ناامیدی بهم انداخت و دستی به ریش های سفید پنبه ایش کشید: +نمیخوام ناامیدت کنم عروس ولی ندیدمش...یعنی اجازه نمیدادن کسی بره دیدنش...با هزار بدبختی واسش وکیل گرفتیم هیشکی حاضر نمیشد وکالتشو قبول کنه... ترسیده نگاهمو دوختم به مهدی تا حرفای حاجی رو تکذیب کنه. کلافه دستی به موهای بورش کشید: _مردم ترسیدن هیچکس حاضر نبود وکالت کسی رو که علیه حکومت نوشته داده بیرون و طرفدار دکتر مصدقه قبول کنه مخصوصا که شاه حکم دستگیری مصدق رو امضا کرده.... با صدای شیون شریفه خانوم زانوهام سست شد و افتادم زمین. روزای تلخی بود... حتی تلخ تر از روزایی که فهمیدم محسن دلش پی کرشمه گیره و منو نمیخواد و واسه خاطر به دست آوردن دلش هرکاری کردم و باز دست رد به سینم زد. شده بودم عین دیوونه ها... به زور مهراوه یه لقمه نون خالی میخوردم.... آمار شب و روز از دستم در رفته بود. نه خواب داشتم نه خوراک. دقیق یادم نمیاد ولی سه چهار روزی از اون روز نحس میگذشت و دم غروب بود که حاجی و مهدی از شهربانی برگشتن. نمیدونم چی شد که برعکس تموم این چند روز نتونستم حرفاشونو باور کنم و وقتی بهم گفتن هیچ خبری نیست یه حسی ته دلم میگفت دارن یه چیزی رو ازم مخفی میکنن. آخر شب زودتر از موعد رفتم تو اتاق ته حیاط و خودمو زدم به خواب. کیانوش شوهر مهراوه که رفت مطمئن شدم جمع خانواده بدون حضور هیچ مزاحمیه و حالا حرفای ناگفته شون رو میزنن. پاورچین پاورچین راه افتادم سمت اتاق بزرگه ی اون سمت حیاط‌. یه چراغ کم نور فقط روشن بود. سرمو چسبوندم به پنجره ی نیمه باز اتاق تا حرفاشون رو بشنوم. نیمه شب یکی از شبای شهریور ماه بود و نسیم خنکی پوست صورتمو نوازش میکرد. _حاجی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸صبح یعنى 🍃صراحت ابراز عشق، 🌸به آنهایی که دوستشان داریم 🌸امروز همه را دوست بدار، 🍃ببخش و شاد کن 🌸ایمان داشته باش 🍃روز زیبائی خواهد بود روزتون آکنده از عشق و شادی و نشاط😍
👹دور شدن شیطان😈 شیطان بر اساس سوگندۍ ڪہ یاد ڪرده است همواره در تلاش است تا انسان را بفریبد و براے مقابله با آن باید به دسٺ آویز محڪم چنگ زد در ڪݪامی از پیامبر اسلام آمده اسٺ شیطان در خانه اۍ ڪہ سوره در آن قرايت میشود در سخنی دیگر از ایشان بیان شده است که برترین سوره قرآن کریم سوره بقره است و از خانه ڪه در آن سوره بقره خوانده میشود میشود و نیز از ایشان است که فرمود سوره بقره برترین سوره قرآن اسٺ هر ڪس آن را در شب خود قرائت نماید تا سه شب شیطان وارد اش نمیشود و اگر در روز خوانده شود نیز اینچنین اسٺ 📚 منابع : 📃مستدرک الوسائل،ج۲،ص۲۶۶ 📃ڪنز العمال،ح۲۵۲۳ 📃الجامع الصغیر ،ج۱،ص۳۷۰ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🕋 « وَ خُذْ بِنَاصِیتِی إِلَی مَرْضَاتِک » اصلا از غفلت میشه چیزی گفت نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ ؛ از رگ گردن به من نزدیکتر بودی ولی درهمین‌ اندازه‌ کوتاه گم کردم تُ را الْعَفْوَ یَا اَمَلَ الْمُشْتاقینَ + خدای خوبم ..♥️ 📿 🤲 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹💐🥀🌴🥀💐🌹 💐 مسئولي كه در اثر بي لياقتي و گيجي و منگي و بي تفاوتي باعث زحمت مردم بشود ، والله گناهكار است و اگر خداي ناكرده در اثر بي كفايتي و يا سهل انگاري مسئولي ، ضايعات به اسلام و مسلمين وارد شود ، من بسهم خودم كه براي پيروزي اسلام و عظمت مسلمين اشتياق فراوان داشتم در روز قيامت جلوي او را خواهم گرفت . 🌹 🕊 🌹 🌹 🌺 💐🌼