eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
جرا میدونست.... من فقط بی حرف نگاش میکردم. شاید خودمم خودمو مقصر میدونستم. ولی من هرکاری از دستم برمیومد واسش انجام دادم اما دریغا که اگه دلی گیر یه دل دیگه باشه و تو تموم عمر و جوونیتم خرج کنی چاره ساز نیست. تازه هوا روشن شده بود که در حیاط با مشت و پی در پی کوبیده شد. صدای داد و فریاد علی رو از تو کوچه میشنیدم. رنگ پریده ی حاجی صابری و نگاه نگران شریفه خانوم واسم هیچ اهمیتی نداشت. حس میکردم رسیدم ته خط و دیگه هیچی واسم فرقی نداره. مهدی که در رو واسشون باز کرد از توی ایوون تکون نخوردم. همونجایی که از دیشب نشسته بودم. مامان با صورت سرخ از عصبانیت حمله کرد سمت شریفه خانوم. نمیدونم ماجرای فرار محسن از کجا به گوششون رسیده بود... شاید صدای جر و بحث حاجی صابری و شریفه خانوم به گوش همسایه ها رسیده بود و اوناهم که اماده بودن واسه بار گذاشتن دیگ غیبت این و اون...‌ علی عربده میزد و رو به حاجی ناسزا میگفت. مسخره بود که توی اون شرایط ناجور دل نگرون دستای لرزون حاجی صابری بودم. اون زمان تو محل ما اگه مردی زنشو ول میکرد و میرفت چه حرف ها که پشت سر زنش درنمیاوردن و حالا مطمئن بودم دل نگرونی علی و آقام واسه خاطر حرف مردمه نه واسه بخت سیاه و زندگی نابوده شده ی من... مهدی حرصی علی رو هل داد کنج دیوار: _بسه دیگه هرچی هیچی نمیگم ما خودمون به اندازه کافی داغونیم.... علی دستی به یقه ی پیرهنش کشید: +شما داغونی؟اونی که دخترش بی ابرو شده ماییم نه شما....شما که پسرتون هرچی داشته و نداشته برداشته برده دردتون چیه؟این ماییم که دخترمون نرفته بی شوهر شده.... معلوم بود مهدی همه حرفای علی رو قبول داره... کلافه دستی تو موهاش کشید: _میدونم حق دارید ولی این راهش نیست همینجوریشم شدیم نقل دهن مردم....یکم دندون سر جیگر بذارید خودم پیداش میکنم.... قسمت۱۴۳ آقام همونجور که دستش رو قلبش بود نگام کرد: _برگشتنش چه سودی داره واسه ما؟دیگه مگه میشه جلو دهن مردمو گرفت؟تا همین الانشم کل محل پر شده از حرف و حدیث پشت سر این دختره... آقام یجوری میگفت این دختره که انگار من هفت پشت غریبه بودم باهاش. +میگی چیکار کنم مرد مومن نمیبینی به چه روزی افتادم؟به خداوندی خدا خودم حالم خرابه نمیدونم کجای زندگیم چه لقمه ی حرومی آوردم سر سفره ی زن و بچم که این پسره همچین شد.... با صدای لرزون و بغض تو گلوی حاجی اشکم سرازیر شد. مامان که هنوز داشت بالا سر شریفه خانوم غر غر میکرد برگشت طرفم: _دختره ی خاک بر سر تو میدونستی پسره معشوقه داره و به ما هیچی نگفتی؟ گیج و گنگ نگاش کردم و اصلا اون لحظه حتی یه درصدم به مخ پوچم خطور نکرد که شاید آبجی همه چیز رو بهشون گفته باشه. مامان که دید حرفی نمیزنم دوباره برگشت سمت شریفه خانوم: _اخه زن حسابی تو که میدونستی دل پسرت جای دیگه ست چرا پا شدی اومدی سروقت دختر من؟هان؟میخواستی ماله بکشی رو گند کاری هاش؟ اره؟ شریفه خانوم کفری از روی زمین بلند شد و سینه به سینه ی مامان وایستاد: +مریم خانوم الکی خودتو نزن به کوچه علی چپ تو یکی خوب میدونستی دل پسر من جای دیگه گیره نذار دهنمو وا کنم.... رنگ به روی مامان نموند. شاید اگه تو یه موقعیت عادی بودم شروع میکردم به داد و قال کردن و حساب زندگی به باد رفته مو از جفتشون پس میگرفتم. ولی نه اونروز من تو یه نقطه از زندگیم گیر کرده بودم که سیاهه سیاه بود. مامان واسه عوض کردن جو برگشت سمتم: _پاشو یاعلی پاشو ببینم جمع کن بریم خونه خودمون تا تکلیفتو روشن کنم.... خونه ی آقام تنها جایی بود که تو اون اوضاع و احوال دلم نمیخواست برم. مامان که مچ دستمو گرفت و کشوند وسط حیاط آقام حمله بهش: +چی واسه خودت میبری و میدوزی زن؟برداریم کجا ببریمش؟اگه پاش باز بشه به خونه ی ما مهر تصدیق میزنیم به حرف و حدیث مردم جای زن خونه ی شوهرشه اگرم شوهرش گور به گور شد جاش همین خونه ست. مامان از ترس آقام دستمو ول کرد. علی انگشت اشارشو نشونه گرفت سمت مهدی و داد زد: _گلپری همینجا میمونه تا اون لندهور برگرده اونوقت خودم میام تکلیف اون بی غیرت رو روشن میکنم.... با رفتن خانوادم که فقط اسم خانواده رو یدک میکشیدن شریفه خانوم نشست کف زمین و دوباره شروع کرد ناله نفرین کردن. مهرواه با ترس از آشپزخونه زد بیرون: +بس کن مادر من چه خبرته انگار زبونم لال جنازه ی محسن رو اوردن واست.... شریفه خانوم لنگه ی دمپاییش رو دراورد و نشونه گرفت سمت مهراوه: _ببر زبونتو دختره ی خیره سر توام لنگه ی همون محسن از خدا بیخبری....
قسمت ۱۴۴: سه روزی که خونه ی شریفه خانوم موندم اونقدر بخاطر حرف ها و زخم زبون هاش داغون بودم که مهدی راضی شد برم گردونه خونه ی خودم. درسته که در و دیوار اون خونه پر بود از خاطرات مردی که تنهام گذاشته بود ولی سر کردن با خاطرات تلخ و شیرین گذشته به مراتب بهتر از سر کردن با نیش و کنایه های شریفه خانوم بود. لیلا هرروز بهم سر میزد و سعی میکرد با حرف هاش آرومم کنه.... شب و روزم باهم قاطی شده بود. نمیدونستم چقدر از رفتن محسن گذشته و فقط از رفت و امدهای مهدی و لیلا میفهمیدم زندگی در جریانه. توی اون مدتی که خونه ی خودم بودم هیچ کس جز مهدی سراغی ازم نمیگرفت. درد رفتن محسن یه غم بود واسم و درد نداشتن کس و کار هزارتا غم. شاید اون دوران اگه یه پدر و مادر غم خوار و دلسوز داشتم راحتتر میتونستم رفتن محسن رو هضم کنم. یه روز عصر که عین تموم اون روزا روی مبل کز کرده بودم و چندتا تقه به در خونه خورد. این چند روز لای در رو باز میذاشتم تا لیلا هرموقع که خواست راحت بره و بیاد. با خیال اینکه لیلا پشت دره اروم لب زدم: _بیا تو.... زانوهامو بغل گرفته بودم و زل زده بودم به کاسه آشی که چندساعت پیش لیلا واسم آورده بود و حالا دست نخورده مونده بود. +سلام گلپری.... متعجب نگاش کردم... چهره اش واسم آشنا بود ولی اونقدر اون روزا فکر و خیال توی سرم داشتم که واسه به خاطر اوردن اون صورت چند لحظه ای تو پستوی ذهنم دنبالش بگردم... بهت زده لب زدم: _بهار.... موهای کنار شقیقه اش به سفیدی میزد و زیر چشماش گود افتاده بود. +اومدم سراغ محسن...از بچه ها شنیدم ازاد شده...به کمکش نیاز دارم امروز و فرداست که سر حمید بره بالای دار.... با قطره اشکی که چکید روی گونه اش صورت منم خیس شد. نه واسه خاطر شنیدن حکم اعدام حمید... واسه خاطر این ریسمون پوسیده ای که بهار به عنوان آخرین امید بهش چنگ انداخته بود. لب های خشکمو با زبون تر کردم: _محسن نیست... فاصلشو باهام کم کرد و کنارم نشست: +میمونم تا بیاد... پوزخند زدم: _نمیاد...رفته...جمع کرده واسه همیشه رفته.... بهار با دهن باز زل زده بود بهم و بعد از چند لحظه انگار که از شوک دراومده باشه چشماشو با غم روهم فشار داد: +وای خدای من...‌بچه ها گفتن کرشمه کمک کرده ازاد بشه منه ساده لوحم خیمه زدم دم خونه اش ولی حتی یه بارم درو روم باز نکردن،خیال میکردم در و همسایه دارن الکی میگن که از اینجا رفته.... صورتم که خیس اشک شد بهار هول و دستپاچه لبشو به دندون گرفت: +وای خاک برسرم نباید میگفتم.... بی حرف سرمو تکون دادم... دست سردمو تو دستش گرفت و غمزده نگام کرد. دلم میخواست جای اون باشم. گلپری قسمت ۱۴۵: دلم میخواست جای بهار باشم و با وجودتموم ترس و نگرانی هام باعشق به هر ریسمونی چنگ بزنم واسه نجات مردی که عاشقانه دوسش دارم. شاید خودخواهانه باشه اگه بگم اون لحظه اونقدر زندگی بهم تنگ اورده بود که به حال زنی که شوهرش پای چوبه ی دار بود غبطه خوردم. اون روز بهار با چشم تر و دلی خون از پیشم رفت و من دیگه هیچوقت ندیدمش و بعدها از ارسلان شنیدم که حمید بلافاصله اعدام شده. انگار که بهار فرستاده ای از جانب خدا بود تا منو با حقیقت تلخ زندگیم رو به رو کنه. اوایل مهرماه بود و زندگی من کماکان عین همون روزهای اول بعد از فرار محسن تیره و‌تار بود. جز مهدی کسی رو‌ نداشتم. نه اقام میومد سراغم نه علی... مهدی واسه خونه خرید میکرد و بدون اینکه بیاد تو دم در بهم تحویل میداد. لا به لای حرفاش فهمیدم آقام و علی نمیدونن برگشتم خونه ی خودم و تک و تنها زندگی میکنم. لیلا همونجور که خرید های مهدی رو جا به جا میکرد دستشو تو هوا تکون داد: _ببین این پسر چقدر آقاست تو‌ پاکت واست پول گذاشته که اگه یچیزی کم و کسری داشتی بخری... بی حوصله نگاش کردم: +اخه چی میخوام... شونه ای بالا انداخت: _چمیدونم لباس زیری پنبه ای چیزی.... با حرف لیلا انگار یچیزی تو دلم کنده شد. وحشت زده دستمو روی شکمم گذاشتم: +امروز چندمه لیلا؟ بخاطر سوال بی ربطی که پرسیده بودم چپ چپ نگام کرد: _پنجم حالا چیکار به تاریخ داری؟ زانوهام سست شد و روی زمین افتادم. لیلا شوکه نگام میکرد. لباش از ترس میلرزید: _نگو که عقب انداختی... قطره اشکی که از ترس آینده ی مبهم زندگیم چکید روی گونم جوابگوی سوالش بود. لیلا مسخ شده نگام میکرد. طولی نکشید که به خودم اومدم و شکممو چنگ زدم: +خدا لعنتش کنه....خدا لعنتش کنه اون میخواست بره چرا یجوری وانمود میکرد که من فکر کنم خیلی مشتاق پدر شدنه؟هان؟ لیلا با ناراحتی مچ دستامو تو چنگش گرفت: _پری آروم باش....هنوز که چیزی نشده شاید....شاید از نگرانی و غصه عقب انداختی هان؟بعضی وقتا اینجوری میشه... چشمامو با درد روهم فشار دادم. بچه ای که دوماه پیش واسه اومدنش له له میزدم حالا تو اوج بدبختی اومده بود تو زندگیم... +میندازمش....بچه ی بی بابا میخوام چیکار؟اصلا من خودمم الان اینجا اضافه ایم یکی دیگه رو بیا
رم تو این زندگی که چی بشه.... لیلا اشک صورتشو با پشت دستش پاک کرد: _نزن این حرفارو پری خدا قهرش میگیره اصلا شاید محسن برگشت....بخدا من دلم روشنه.... ناامید نگاش کردم. هیچ نشونی از امید تو نگاهش نبود انگار که فقط واسه دل من سعی داشت حرفای قشنگ بزنه.... قسمت۱۴۶ اونروز به اجبار لیلا رفتیم مریض خونه تا مطمئن بشم آبستنم. لیلا دستمو گرفته بود و لحظه به لحظه دنبالم میومد. اون تو روزای سخت زندگیم جای مادر و خواهری رو واسم پر کرده بود که با بی معرفتی تموم پشتمو خالی کرده بودن. جعبه ی شیرینی رو تو دستش جا به جا کرد و دست ازادشو دور بازوم حلقه کرد: _پری بخدا بچه قدمش خیره بذار بریم خونه دهنمونو با اینا شیرین کنیم بعدش یه فکری به حال اینکه چجوری به بقیه بگیم میکنیم... همونجور که تو پیاده رو شونه به شونه ی لیلا راه میرفتم لب زدم: +من نمیخوامش...من بچه ی اون بی معرفتو نمیخوام خودش چیکار برام کرد که بچه اش بکنه؟ لیلا چپ چپ نگام کرد: _پری تو که نمیدونی چی شده شاید بابای اون زنیکه عفریته مجبورش کرده بخدا من دلم روشنه یه روزی محسن برمیگرده.... بی حوصله بازومو از قفل دستاش ازاد کردم و قدمامو تندتر کردم. از خم کوچه که گذشتم مهدی رو با کاپشن قهوه ای رنگ در حالی که به موتور زوار در رفته ای تکیه داده بود جلوی ساختمون دیدم. _خب مثل اینکه اولین کسی که باید شیرینی بچه رو بخوره عموشه... تند و تیز با اخمای درهم نگاش کردم تا حساب کار دستش بیاد و نخواد بی هوا همه چیز رو کف دست مهدی بذاره. مهدی صدای پامون رو که شنید برگشت سمتمون. +کجایی تو دختر!؟مردم از نگرانی.... لیلا همونجور که جعبه ی شیرینی رو زیر چادرش میبرد محجوب سلام کرد و کلیدشو تو قفل در تاب داد. _چی شده؟نگران چی شدی؟بیا یه باره یه قلاده ببند دور گردنم خیالت تخت شه.... اونقدر تلخ و گزنده باهاش حرف میزدم که انگار میخواستم تقاص تموم تلخی های زندگیمو از مهدی بگیرم. محجوب چشماشو باز و بسته کرد: +اگه کار واجب نداشتم نمیومدم...از ظهر دو بار رفتم و اومدم نبودید.... با دقت نگاش کردم. سفیدی چشماش به سرخی میزد. گره اخمامو باز کردم و با نگرانی لب زدم: _حاجی چیزیش شده؟ سرشو انداخت زیر تا نبینم نم اشکی که تو چشماش نشسته. +ماشین محسن رو تو یکی از جاده های اطراف تهران پیدا کردن... با شنیدن اسم محسن میون اون حال خرابش مو به تنم سیخ شد. +تصادف کرده....ماشین داغون شده....دو نفر تو ماشین بودن یه مرد... یه زن.... لبمو به دندون گرفتم تا اشکم سرازیر نشه.... مهدی دستی به صورتش کشید و سرشو گرفت رو به آسمون: _باید بریم جنازه ها
لی و ناسزاهای اقام رو نشنوم. اونقدر پشت در خونه بد و بیراه گفتن و تهدیدم کردن که خسته شدن و رفتن. آقام میگفت ابرو واسش نذاشتم. انگار که جنازه ی من همراه با یه مرد غریبه تو لاشه ی بنز پیدا شده بود. کی باورش میشه که نرفتن زنی به مراسم ختم شوهرش بدتر از خیانت اون مرد باشه؟ بعد رفتنشون دوباره سر و کله ی لیلا پیدا شد. التماس میکرد جوابشو بدم. دل نگرون من و اون طفل معصوم توی شکمم بود. طفل معصومی که تو این یک هفته هرکاری کرده بودم واسه از بین بردنش ولی اون اصرار داشت واسه اومدن به این دنیای پر از درد....
رو شناسایی کنیم.... شاید اون تنها چیزی بود که از خدا خواسته بودم و انقدر زود بهم داده بود. روزی که به حال بهار غبطه خوردم دلم میخواست خبر مرگ محسن رو واسم میاوردن ولی به چشم نمیدیدم که بهم نارو زده و رفته. ولی حالا خبر مرگش دردی از من دوا نمیکرد. گلپری قسمت۱۴۷ محسن واسه من همون روزی مرد که جای خالی سه جلدشو تو کیف چرمی دیدم. همون روزی که به عشق دیدنش شلوار جین آبی پام کردم و به لبام ماتیک قرمز زدم. نفهمیدم کی و چجوری ترک موتور مهدی نشستم و راه افتادیم سمت شهربانی. نه گریه میکردم نه بغض داشتم. حالا که خوب به اون روزا فکر میکنم میبینم من حتی اون لحظه رو ترک موتور مهدی ام داشتم به خدا التماس میکردم که اون زن کرشمه نباشه.... التماس میکردم اگه محسن مرده لااقل با یه خاطره ی خوب تو ذهنم دفنش کنم. وقتی مهدی کمک کرد وارد ساختمون شهربانی بشم حس میکردم دیگه پاهام جونی واسه ادامه دادن نداره. ای کاش قبول نمیکردم باهاش بیام. مهدی که دید دو دل شدم بازومو گرفت تو دستش: _ببخشید میدونم سختته ولی چاره نداشتم هنوز به حاجی و خانواده نگفتم تو تنها کسی هستی که میتونه کمک کنه.... عصبی سرمو به دو طرف تکون دادم: +نه نه مهم نیست.... مهدی ناامید نگام میکرد. انگار که از بی حسی زیاد از حدم ترس برش داشته بود. مامور شهربانی راهنماییمون کرد به یه اتاقک مخصوص. حلقه ی دست مهدی دور بازوم محکم تر شد. شاید خیال میکرد با دیدن جنازه ی محسن از پا درمیام و آوار میشم روی زمین،اون خبر نداشت که من چندین و چند شبانه روز بود که آرزوی مرگ برادرشو داشتم. مخصوصا امروز که فهمیده بودم یه یادگاری بزرگ تو زندگیم به جا گذاشته. مامور شهربانی در دوتا از کمد هارو باز کرد. اتاقک عین یخچال سرد بود. دندونام با فشار به میخورد. همون لحظه ای که مامور سعی میکرد صورت جنازه ی مرد رو نشونم بده مهدی کاپشنش رو از تنش دراورد و روی شونه ام انداخت. با دست کاپشنش رو پس زدم و قدم برداشتم سمت کشویی که جنازه توش بود. صورتش سوخته بود ولی نه جوری که نشه فهمید محسنه یانه.... پیرهن چهارخونه ی کرم قهوه ای تو تنش همونی بود که آخرین بار باهم از تو باز خریدیم... موهای مشکی و براقش کز خورده و سوخته بود... انگشت های کشیده و بلندش کنار بدنش افتاده بود. دل تنگش بودم. حتی باوجود بی معرفتی که درحقم کرده بود. دستمو با درد روی دستای خشکش گذاشتم. مامور روی جنازه ی زن رو برداشت و صدام کرد: _خانوم یه نگاه بنداز ببین اینم میشناسی.... دلم نمیخواست ببینمش... دلم نمیخواست با دیدن جنازه ی کرشمه کنار جنازه محسن همه ی کابوس های شبونه ام تعبیر بشه. به زور نگاهمو سر دادم سمتش... چشمم که به موهای طلاییش افتاد دنیا رو سرم خراب شد و نشستم روی زمین. من از مرگ محسن نشکستم، من از مردنش کنار زنی که بهم ثابت میکرد محسن بهم خیانت کرده شکستم و تو خودم فرو ریختم.... گلپری قسمت۱۴۸ مهدی زیر بغلمو گرفت و کمک کرد از اتاقک سرد و بی روح شهربانی بیام بیرون. دست و پاهام میلرزید و دلم نمیخواست کسی این حال خرابمو ببینه. به سختی ترک موتورش نشستم. _نمیدونم چی بگم....بخدا خیلی شرمندم.... بهت زده نگاش کردم. صورتش خیس اشک بود واسه برادر جوون مرگش... من اما صورتم از درد جوونی به باد رفته و بچه ی بی پدر تو شکمم غرق اشک بود. بدون اینکه جوابی بدم نگاهمو ازش گرفتم. همونجور که گریه میکرد سوار شد و راه افتاد. باد سرد پاییزی که به صورت خیسم میخورد احساس سرمای بیشتری بهم دست میداد. موتور رو جلو در ساختمون نگه داشت و نگام کرد. از فرط گریه صورتش قرمز و دماغش متورم شده بود. _همینجا میمونم تا لباساتو عوض کنی بعد بریم خونه ی حاجی.... منظورش این بود که رخت سیاه تن کنم واسه مردی که منو با یه بچه تو شکمم ول کرده بود به امون خدا و رفته بود پی عشق قدیمیش.... نمیدونم واقعا توقع زیادی بود یا من تو اون شرایط زیادی میدیدمش... عصبی نگاهمو ازش گرفتم و پا تند کردم سمت خونه. +من هیچ جا نمیام.... از پله ها دویدم بالا تا فرصت نکنه حرفی بزنه. دلم نمیخواست حتی توی اون شرایط لیلا رو ببینم چه برسه به شریفه خانوم و بقیه... درد من اونروز مرگ شوهر و بیوه شدن نبود درد من جنازه ی زن مو طلایی و عشوه گری بود که یک سال تموم عشق محسن بهش شده بود کابوس شب و روزم... درد من پیچیدن خبر مرگ محسن کنار زن رویاهاش تو محل بود و حرف در و همسایه ای که نمک میشد رو زخمم... اونروز حتی در خونه رو به روی لیلا هم باز نکردم. حتم داشتم مهدی تموم جریان رو واسش تعریف کرده و بعید میدونستم لیلا وسط اون آشوب و دل نگرونی خبر آبستنی منو کف دست مهدی بذاره. یک هفته ی تموم خودم رو تو خونه زندونی کردم. نه به عجز و التماس های لیلا جواب میدادم نه تهدیدای علی و آقام که بعد از نرفتن به مراسم محسن اومده بودن سروقتم. علی با مشت به در میکوبید و دائم تهدیدم میکرد. با دست گوش هامو گرفته بودم تا صدای داد و فریاد ع
گلپری قسمت۱۴۹: لیلا اونقدر التماس کرد که به گریه افتاد. عین یه مادر که نگران بچه ی سرتق و لجبازشه.... گفتم مادر؟ گره ابروهامو عمیق تر کردم... یادم نمیاد مادرم تو این شرایط سراغی از دخترش گرفته باشه. حتی اون آبجی مریمی که یه روزی ادعاش میشد من نزدیک ترین ادم زندگیشم یه بار نیومد پشت این در التماسم کنه. من چیکار کرده بودم که اینجوری عین جزامی ها باهام رفتار میکردن؟ من خودم قربانی یه بازی کثیف شده بودم. بیحال و کرخت از روی زمین بلند شدم و کلید رو توی قفل تاب دادم. لیلا هول زده درو باز کرد و دوید داخل. _خدا بگم چیکارت کنه بچه مردم از غصه.... صورتش خیس اشک بود و دماغش از فرط گریه ورم کرده بود. محکم بغلم کرد و فشارم داد. _اگه اون چراغ لعنتی شبا روشن نمیشد میگفتم یه بلایی سر خودت اوردی.... با دقت کل بدنمو بررسی کرد تا مطمئن بشه چیزیم نشده. درست عین یه مادر... با بغض لبخند زد و دستشو روی شکمم گذاشت: _خداروشکر عقلت سرجاش اومد.... دستشو با حرص پس زدم: +مجبور شدم...میخوام بندازمش...نمیخوامش... _یه جو عقل تو این کله ات داری؟هیچ میدونی اگه بری بندازیش دیگه بچه ات نمیشه؟یه نگاه به من بنداز؟خوبه یه عمر این ریختی حسرت به دل بمونی؟ حرصی ازش فاصله گرفتم: +لیلا تخم و ترکه ی اون بیشرفو نمیخوام....اصلا اینش به درک اون شریفه ی از خدا بیخبر اگه بفهمه آبستنم هزار جور انگ بهم میبنده...دوماه نیست بهش گفتیم بچم افتاده.... لیلا کمی به فکر فرو رفت و سریع خودشو جمع و جور کرد: _اولا که این بچه ی خودتم هست همش که مال اون مردک نیست...استغفرالله ببین ادمو مجبور میکنی پشت سر مرده چیا بگه.... بین انگشت شصت و اشاره اش رو گاز گرفت و دوباره نگام کرد: _پری الان اگه بهشون نگی آبستنی برت میگردونن خونه ی آقات... بند دلم پاره شد. خونه ی اقام واسه بیوه زنی عین من جهنم بود، گرچه واسه یه دختر جوون دم بختم همچین بهشت برین نبود. مستاصل نگاش کردم. _اصلا خودمم میام باهات تا بهشون بگی آبستنی اگه باور نکرد بگو که اون ماجرای از بین رفتن بچه یه نقشه بوده واسه بستن دهن اطرافیان. با ترس سرمو به طرفین تکون دادم: +نه نه نه اصلا طاقتشو ندارم لیلا خونه ی شریفه از خونه ی آقامم بدتره....مخصوصا حالا که تو هیچ کدوم از مراسمات پسرش شرکت نکردم. لیلا دستمو گرفت و کنار خودش نشوند. _ببین پری یه راهی ام هست که من این چند روز خیلی بهش فکر کردم....حتی با جلالم درموردش حرف زدم... مشتاقانه نگاش کردم‌. انگار که دستپاچه بود و حسابی از چیزی که میخواست بگه واهمه داشت. قسمت۱۵۰: لبای خشکیده اش رو با زبون تر کرد: _راستش پری تو که میدونی من چقدر چشم انتظار بچه نشستم و نشد...هرچی دوا درمون نشد که نشد...من حتی به جادو جمبلم رو اوردم ولی انگار خدا نمیخواست،پری مجبور نیستی قبول کنی ولی اگه خواستی بندازیش بخاطر من نگهش دار. سرشو از خجالت انداخته بود پایین. گیج و گنگ نگاش کردم که دوباره ادامه داد: _از این شهر میریم،میریم یه جایی که کسی نشناستمون،نگهش دار خودم کمکت میکنم،خودم خرجشو میدم بذار دنیا بیاد خودم کلفتیتو میکنم پری دنیاش بیار و بدش به من تا قیوم قیومت کلفتیتو میکنم پری.... گوشه ی پیرهنمو چنگ زده بود و گریه میکرد. جوری اشک میریخت که دل سنگم واسش آب میشد چه برسه به منی که تشنه ی یه جو محبت بودم و لیلا تو سیاه ترین روزای زندگیم تنها کسی بود که هوامو داشت. اونقدر بی کس و تنها شده بودم که حتی یه لحظه ام به ذهنم خطور نکرد شاید مهر و محبت لیلا واسه خاطر این بچه و فکر و خیالاش واسه اینده اش بوده. با صدایی که انگار از ته چاه درمیومد لب زدم: +یعنی میگی دل ببرم از همه چی؟از خانوادم؟از شهرم؟ لیلا که انگار از لحن مستاصل و گیجم حس کرده بود دو دل شدم واسه نگه داشتنش ذوق زده نگام کرد: _کدوم خانواده پری؟همینایی که با چوب و چماق اومدن پشت در خونت بدون اینکه بپرسن دردت چیه؟از این شهر جز غم و غصه چی نسیبت شده؟نگام کن پری...مگه نه اینکه منم عین تو بریدم ازهمشون...تو عین منی با این تفاوت که درد تو درمون منه...‌ حرفش هرچقدرم که منفعت طلبانه بود ولی حرف حساب بود و جواب نداشت. سکوتم جراتشو بیشتر کرد: _اگه رضا بدی شبونه جمع میکنیم میریم....جوری که هیچکس نفهمه کجا رفتیم و چرا رفتیم.... +باشه بذار بهش فکر کنم.... دستشو رو دستم فشار داد و پاشد: _باشه تنهات میذارم تا راحتتر فکر کنی.... لیلا که رفت پشت سرش در خونه رو قفل کردم. یا باید مینداختمش و برمیگشتم خونه ی آقام... یا به حرف لیلا گوش میکردم و باهاش میرفتم. هیچ جوره تو کتم نمیرفت که بخوام برم خونه ی شریفه و هزار جور خفت و خواری به خودم بدم تا قبول کنه بچه ی تو شکمم مال پسر بی معرفتشه.... نمیدونم چقدر از رفتن لیلا گذشته بود و چند ساعت روی زمین نشستم و فکر کردم ولی وقتی به خودم اومدم که در خونه بی وقفه کوبیده میشد. با خیال اینکه حتما دوباره مهدی پشت دره گوشامو با دست پوشوند
م. _گلپری؟؟؟؟خونه ای؟؟؟منم ارسلان لطفا درو باز کن... بهت زده دستامو برداشتم و زل زدم به در بسته. _کار مهمی دارم باهات لطفا درو باز کن.... لحن کشدار و شوخ و شنگش منو یاد اون مهمونی و خاطرات تلخم مینداخت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-نام رمان🦋: 📚 نویسنده: نیلوبانو ژانر: خلاصه: هزارتو روایت‌گر زندگی هلن دختری که در گذشته مبهوت و گنگ خود غرق شده و مردی که برای انتقام به او نزدیک میشود در این بین چه راز هایی باید کشف کند دختر قصه ی ما.. آیا توان فهمیدن این همه راز و معما را دارد؟ در این بین چه کسانی جان .. •-----------📚💚📚-----------•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ز داشتن به یه جایی که بی ترس و واهمه توش کار کنن.....من هرچقدر تونستم جور کردم کمکشون کردم ولی محسن و حمید دستشون خالی بود‌، محسن هرچی داشت این خونه رو باهاش خریده بود... با دقت به حرفاش گوش میکردم و هر لحظه احساس میکردم ضربان قلبم بالاتر میره. قسمت۱۵۲ دستاشو محکمتر توهم قفل کرد و زل زد تو چشمام: _تا اینکه مادر محسن یه شرط واسش گذاشت....گفت اگه با اونی که من میگم ازدواج کنی سهم الارثتو از دار و ندارمون بهت میدم...البته من این ماجرارو بعد ازدواجتون فهمیدم. لب هام شروع کرد به لرزیدن. پیرهنمو تو چنگم گرفتم تا اشکام سرازیر نشه از درد کاری که محسن باهام کرده بود. ارسلان از حال خرابم ترسید و دوید سمت آشپزخونه. صدای باز و بسته شدن در کابینت ها نشون میداد ارسلان دنبال یه لیوان میگرده. هولزده برگشت کنارم و لیوان آبی رو که از آب شیر پر کرده بود گرفت جلو دهنم: _ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم ولی مجبورم همه چیزو بهت بگم،ینی حقته که بدونی. یه قلوپ اب به اجبار ارسلان خوردم و لیوان رو پس زدم: +بعدش؟ سرشو انداخت پایین و من من کرد: _بخدا من حتی سروقت مادرشم رفتم بهش گفتم به فکر دختر مردم نیستی به فکر پسرت باش دلش جای دیگه گیره مطمئن باش با این کارا سر به راهی که شما میخواید نمیشه ولی به خرجش نرفت که نرفت،خیال میکرد اینجوری محسن ادم میشه. حرصی اشکامو پس زدم تا بیشتر از این غرورم پیش چشم هر کس و ناکسی خورد نشه. خجالت زده سرشو بلند کرد و زل زد بهم: _با حرف هایی که منیره شب عروسی راجع بهت میزد فهمیدم ادمی نیستی که بتونی با محسن و شرایطش کنار بیای یا به قول معروف بتونی خامش کنی....اونشب تو اون مهمونی محسن تونست همه رو گول بزنه به جز منی که عین کف دستم میشناختمش....میدیدم باهات گرم میگیره و باهم بیرون میرید عین تموم زن و شوهرای عادی ولی باورم نمیشد تا اینکه یه روز اتفاقی تو روزنامه خونه با کرشمه دیدمش... کلافه دستی تو موهای بلندش کشید: _شاید درستش نباشه که اینارو بگما ولی خب مجبورم....وقتی دیدم هنوز باهم رابطه دارن کفری شدم راستشو بخوای شاید به ریخت و قیافم نیاد ولی من ادم حساسی ام...من عزیزترین آدم زندگیمو واسه خاطر همین کثافت کاریا از دست دادم... بغض تو گلوم رو به زور قورت دادم و لا به لای حرفای ارسلان دنبال ادرس دقیق اونروزی بودم که محسن رو با کرشمه دیده بود. _کلی باهاش دعوا کردم ولی حرفش فقط یه کلام بود اینکه مجبوره بخاطر سهمش باتو کنار بیاد...مادرشم انگار عین من به زندگیتون شک داشت که به قولش عمل نکرد تا اینکه خبر