eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
579 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
278 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
-سلام اسماعیل ببخشید مثل اینکه خواب بودی بیدارت کردم -زن داداش شمایی؟ جانم درخدمتم -تماس گرفتم بگم رفتم پیش پاییز و باهاش صحبت کردم با شنیدن اسم پاییز با هیجان پتو رو کنار زدم و گفتم -خب چی گفت تونستی قانعش کنی؟ _قانع که آره ولی.... -ولی چی؟؟ زن داداش نصف عمرم کردی چیزی شده؟؟ -نه نه اصلا فقط پاییز گفت دوباره نیاز به فکر داره _نگفت کی جواب میده؟ -گفت وقتی از سفر برگردی _یعنی یه هفته دیگه؟؟ -شایدم دیرتر _منظورت چیه زن داداش؟؟ -ببین اسماعیل پاییز و خانواده‌ش در مورد تحقیق کردند و از هر کی پرسیدن جز خوبی جوابی نشنیدن این و من نمیگم پاییز میگفت. اما یه مسئله‌ی دیگه هم هست که پاییز برای پاسخ دادن نیاز به فکر داره و تو هم نباید عجله کنی و در اخر گفت اگه روز برگشتت به ایران اومد فرودگاه به استقبالت یعنی بله و هیچ مشکلی با ازدواج نداره اما اگه نیومد این نیومدنش یعنی باید فراموشش کنی و بری سراغ زندگیت با اینکه حرفهای زن داداش دو پهلو بود اما ته دلم یه حسی بهم اطمینان میداد که دلم قرص باشه. لباسامو پوشیدمو با مصطفی و مهرداد و علیرضا به سمت کعبه راه افتادیم. چون وقت تنگ بود با اتوبوس رفتیم وگرنه دلمون میخواست پیاده تا خانه خدا راه بریم. خیابونای مکه و خونه هاش یکی از یکی خوشگل تر و ماشیناشون یکی از یکی مدل بالاتر پیکان و پراید هم که اونجا در حکم دوچرخه تو ایران بود. با تمام اینها دلم پر میزد برای کشور خودم و عقاید خودمون. تو مکه حق اینکه با مهر نماز بخونیم رو نداشتیم و گاها بابد تقیه میکردیم. اما من کله‌شق تر از اینا بودم. یادمه یه بار که تو حیاط کعبه داشتم نماز می‌خوندم یکی از پلیسای عربستان وقتی دید به سبک شیعیان نماز میخونم منو هل داد و نمازمو شکوند. من که هیچ کاری از دستم برنمیومد فقط با نفرت نگاش کردمو زیارت نامه رو از رو زمین برداشتم. و روبروی خانه خدا نشستم. اون پلیسه از اینکه محلش نذاشتم عصبی شد یه چرت و پرتایی گفت و رفت. دلم میخواست اون عرب خپل و بی‌ریخت و با دستام خفش کنم اما مگه از جونم سیر شده بودم. ترجیح دادم بسپرمش به صاحبخونه که حقشو بذاره کف دستش روز بعد که برای طواف مستحبی اومدم کعبه دیدم اون پلیسه با پای چلاق شده و گچ گرفتش مثل عنکبوت چسبیده بود به پرده خونه خدا. خندم گرفت و برای درآوردن لجش رفتم نزدیک و گفتم -کیف حالک اونم با چشمای مثل کرکسش لباشو بهم فشرد و یه چیزایی گفت که معناشو نفهمیدم 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شادترین رنگ رابه زندگی بزن نگاه مهربانت صورتی💗 اندیشه ات سبز💚 آسمان دلت آبی💙 وقلب مهربانت طلایی💛 زندگی زیباست🌺 اگرآن رابه زیبایی رنگ بزنیم سلام روزتون بخيــر و پُرِانرژی مثبت ─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─
🌱صبح قشنگتون بخیر 🌻صبحانه تون سرشار از عشق 🌱لبخند روی لباتون 🌻شادی توی دلهاتون 🌱آرامش توی قلبهاتون 🌤❤️
🔆زائيدن گرگ باوفا مرحوم شيخ مفيد رحمة اللّه عليه به نقل از محمّد بن مسلم - كه يكى از اصحاب امام باقر و امام صادق عليهماالسلام و از راويان حديث است - حكايت كند: روزى به همراه حضرت ابوجعفر، امام محمّد باقر عليه السلام از شهر مدينه طيّبه به سوى مكّه معظّمه حركت كرديم ؛ من سوار الاغ بودم و حضرت بر قاطرى سوار بود. در بين راه ، ناگهان گرگى از بالاى كوهى نمايان شد و كم كم جلو آمد تا نزديك ما رسيد و حضرت متوقّف شد. گرگ نزديك تر آمد و سپس دست هاى خود را بلند كرده و بر زين قاطر نهاد و سر خود را تا نزديك گوش امام باقر عليه السلام بلند كرد و حضرت نيز سر خود را فرود آورد؛ و گرگ لحظاتى در گوش حضرت سخنانى را مطرح و نجوا كرد. آن گاه امام عليه السلام گرگ را مخاطب قرار داد و فرمود: برو، مشكل تو را حلّ كردم . پس از آن ، گرگ با سرعت برگشت و از آنجا دور شد. من از مشاهده چنين صحنه اى در حيرت و تعجّب قرار گرفته و به امام محمّد باقر عليه السلام عرضه داشتم : ياابن رسول اللّه ! چيز بسيار عجيبى را ديدم ، جريان چه بود؟! حضرت فرمود: گرگ به من گفت : اى پسر رسول خدا! جفت - همسر - من در اين كوه مى باشد؛ و باردار است و هم اكنون درد زائيدن بر او بسيار سخت شده است . از خداوند متعال بخواه تا زائيدن را بر آن آسان و ساده گرداند. و همچنين از خدا درخواست نما، تا نسل مرا بر هيچ يك از دوستان و شيعيان تو مسلّط نگرداند. و در نهايت ، من به آن گرگ گفتم : خواسته ات را انجام دادم ، و حاجتش برآورده شد. 📚اختصاص شيخ مفيد: ص 300.
➿برای بدست آوردن شغل و یا اگر شغل دارند ولی کارشان گره میخورد و هم اینکه بویژه در مورد ازدواج بختشان بسته است با توکل به خداوند این ختم بسیار گره گشاست ان شاءالله. ☢با وضو رو به قبله می نشینید یک ظرف آب هم جلو خود میگذارید برای خواندن ⬅️سوره مبارکه یس➡️ بعد از گفتن بسم الله الرحمن الرحیم سوره هفت بار آیه مبارکه یس را می خوانید و سپس بقیه سوره هر جا به کلمه مبـیـن رسیدید یک بار آیـه الکرسی میخوانید و سپس بقیه سوره یــس به آیه🔸 سلام قولا من رب الرحیم🔸 که رسیدید این آیه را بار تلاوت میکنید و بعد بقیه سوره را ادامه میدهید. از آیه مبارکه سلام قولا من ربٌ الرحیم چهار کلمه مبین و بعدش کلمه مبین دارد بعد از خواندن هرکدام از ایه الکرسی ها به آن اب فوت میکنید بعد از اتمام سوره یــس نیز به آب فوت میکنید سپس یک سوم آن آب را میخورید یک سوم دیگر را کمی به خود میـپــاشید و بقیه را به در و فرش و اتاق و غیره میــپــاشید یک سوم آخر را حتما به درب خانه میریزید. 📚مجربات سید حسینی 🌼🌸🌺🌼🌸🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ازعشق_تاپاییز 🍄قسمت ۴۵ یه شب تو اتاقم تنها بودم مهرداد و مصطفی برای طواف مستحبی به خونه‌ی خدا رفته بودند. صدای کوبیدن در بلند شد. با بفرمایید ِ من علیرضا وارد اتاق شد -سلام خوبی؟ تنهایی؟ _سلام علی چه خوب که اومدی، آره تنهام بچه‌ها رفتن زیارت -هوای بیرون خیلی گرمه اصلا نمیشه کولر و خاموش کرد پاشدم و پرده‌ی رو پنجره کنار زدم با اینکه شب بود اما دَم گرما هنوز وجود داشت. به علیرضا گفتم _میدونی یکی از فانتزیام چیه؟ اینکه هنگام طواف بارون بیاد و من و خدا عاشقانه باهم خلوت کنیم. من زیر بارون حرف بزنم و قدم بزنم. و هر قطره از بارون نمادی از حضور خدا کنارم باشه علیرضا لبخندی زد و گفت -چه خیال‌پرداز ! تو این گرما بارون کجا بود اونم عربستان با این حرف هردومون خندیدیم کتاب حافظ از جیبم برداشتم و گفتم _بیکار نباشیم بیا چند تا شعر از حافظ برات بخونم با استقبال علیرضا کتاب حافظ و باز کردم اولین غزلی که اومد غزل شماره ۱۴ بود. به نام خدا درد عشقی کشیده‌ام که مپرس زهر هجری کشیده‌ام که مپرس گشته‌ام در جهان و آخر کار دلبری برگزیده‌ام که مپرس آنچنان در هوای خاک درش میرود اشک دیده‌ام که مپرس من به گوش خود از دهانش دوش سخنانی شنیده‌ام که مپرس سوی من لب چه میگزی که مگوی لب لعلی گزیده‌ام که مپرس بی تو در کلبه‌ی گدایی خویش رنج‌هایی کشیده‌ام که مپرس هنوز یک بیت از این غزل زیبا مانده بود که بغض امانم نداد. کتاب و بستم صورتمو برگردوندم و های های زدم زیر گریه. علیرضا که میدونست دلداری دادن فایده نداره دستشو گذاشت رو شونمو منتظر موند تا حالم بهتر بشه. الان دیگه واقعا دلم بارون میخواست بعد اینکه حسابی گریه کردم حس کردم یه دنیا سبک شدم. اشکامو پاک کردم و به علی گفتم -فکر میکنی بارون میاد؟ علی لبخندی زد و گفت -خداکنه بیاد علی اون شب رو تا صبح کنار من بود بعد از نماز صبح برای زیارت به خونه‌ی خدا رفتیم. از هتل که اومدیم بیرون هوا گرگ و میش بود. ستاره‌ها به وضوح تو اسمون دیده میشدند. علی پرسید -اسماعیل به نظرت هوا ابری نیست؟ نگاهی به آسمون انداختم و گفتم _الان که هوا تاریکه چیزی معلوم نیست علی با قاطعیت گفت -به نظر من که هوا ابریه بعد با یه ذوق خاصی گفت -وای اگه بارون بیاد چه قشنگ میشه -آره قشنگ تر از اونی که فکرشو کنی با پیشنهاد علی پیاده تا کعبه رفتیم. تا رسیدیم مسجدالحرام هوا روشن شده بود. علی راست می‌گفت هوا ابری بود. اون قدر که خورشید به زور دیده میشد. بعد از اینکه تجدید وضو کردیم مشغول طواف شدیم. هنوز دور اولم تموم نشده بود که حس کردم صورتم با قطرات بارون خیس شد. سرمو بالا گرفتم و به آسمون خیره شدم علی با صدای بلندی توام با خوشحالی بود گفت -اسماعیـــل...‌ بارووون چیزی نگذشت که بارون شدت گرفت اون قدر شدید بود که خیلیا طواف و رها کردند و به سایبون‌های مسجد پناه بردند. فانتری من رنگ واقعیت گرفته بود. از خوشحالی گریم گرفت. سرمو بالا گرفتم تا صورتم بهتر بارون رو لمس کنه. اشکام با قطرات بارون قاطی شده بود. به طوافم ادامه دادم. و برای هرکی که تو ذهنم بود دعا میکردم. یاد پاییز افتادم زیر بارون یه قراری با خدا گذاشتم. ازش خواستم اگه این ازدواج به صلاحمونه انجام بشه. در غیر اینصورت به من قدرت فراموش کردن پاییز و حل مسائل رو بده. نمیدونم چیشد که این تصمیمو گرفتم پیش خودم گفتم یه چادر عروس از مکه میخرمو متبرکش میکنم به خونه‌ی خدا که اگه قسمت شد با پاییز ازدواج کنم هدیه بدم بهش تا برای عقدمون سرش کنه.
نماز و با جماعت خوندیم امام جماعت درسته یه وهابی از خدا بی‌خبر بود. اما روایت امام صادق علیه‌السلام که فرمودند اگر به نیت وحدت پشت شیوخ عرب نماز بخوانید ثواب نماز هفتاد برابر میشود. ما هم به نیت وحدت و اتحاد نمازمون رو به جماعت میخوندیم. بعد از نماز برای زیارت اشرف ترین مخلوق خدا یعنی پیامبر اعظم (صلی الله علیه و اله و سلم) وارد حرم شدیم. باورم نمیشد انگار بهشت خلاصه شده بود در این مکان بین منبر و خانه‌ی پیامبر نماز خوندم. اصلا دلم نمی‌خواست دعا کنم دلم میخواست به ضریح پیامبر(صلی‌الله علیه و آله و سلم ) خیره بشم تا خود حضرت از نگاهم حرف دلم رو بفهمه. و از روی ارادت دست گذاشتم رو سینمو شروع کردم به گریه کردن. دلم میخواست سجده برم و خدا رو بخاطر بخاطر این نعمت بزرگ شکر کنم. اینکه عربها چقدر ما رو اذیت کردند بماند بعد از زیارت و صرف شام به اتاقمون رفتیم. مهرداد رفت رو تخت من نشست و قرآن خوند. من که خیلی خوابم میومد ترجیح دادم بخوابم. اون شب خواب عجیبی دیدم خواب دیدم در حال طواف خانه خدام که یکدفعه فاطمه دختر عمم جلوم ظاهر شد. بهش سلام دادم. اما جواب نداد. شروع کرد طواف کردن و من هم دنبالش دویدم اما هرچه میدویدم بهش نمی رسیدم. خیلی صداش زدم فاطمه فاطمه فاطمه.... اما جواب نداد با صدای مهرداد از خواب پریدم -چی شده اسماعیل انگار خواب میدیدی سرم بدجور درد گرفته بود. پرسیدم -ساعت چنده؟ مهرداد نگاهی به ساعت انداخت و گفت -دو و نیم شبه مهرداد کنارم نشست و گفت -تو خواب حرف میزدی و مدام یه نفر و صدا میزدی یاد فاطمه افتادم باهاش خداحافظی نکرده بودم. یعنی روی خداحافظی رو نداشتم. اما به یکی از دخترای فامیل سپرده بودم از طرف من ازش خداحافظی کنه. و بگه حلالم کنه. صبح همون روز بعد از نمازصبح به گوشی فاطمه تماس گرفتم. حدس میزدم برای نماز بیدار شده باشه. خدا خدا میکردم که اختلالی تو تماس ایجاد نشه. چون من عربستان بودم و اون ایران. چند تا بوق که خورد گوشیو جواب داد. اما چون شماره جدیدی که از مدینه خریده بودم ناشناس بود صحبت نکرد. _سلام دخترعمه منم اسماعیل فاطمه که انگار شوکه شده بود با من‌ومن کردن گفت +شمایید آقا اسماعیل؟ زیارتتون قبول به یاد ما هم باشید. از مژگان شنیدم رفتید سفر، پیغاماتون هم به من رسوند. _چشم حتما اون که صد درصد، به یاد شما ویژه خواهم بود. و به آرومی گفتم _اگه لایق باشم، ببخشید خواب که نبودید +من عادت ندارم بین‌الطلوعین بخوابم _بله یادم نبود عذر می‌خوام فاطمه با ناراحتی گفت +اشکال نداره من به بی‌وفایی شما عادت کردم _اینجوری نگو فاطمه خودت میدونی بهت علاقه داشتم فاطمه حرفمو برید و گفت +پس چرا تلاش نکردی؟؟ چرا جلوی پدر مادرت وای نستادی _چون تو دوستم نداشتی فاطمه، یادته هروقت خواستم باهات صحبت کنم طفره میرفتی و بهونه میاوردی؟ من صدبار گفتم بهت علاقه مندم اما تو همیشه درجوابم میگفتی هرچی قسمت باشه. از رفتارای تو که نشون بده من و دوست داری نبود. تو مغرور بودی فاطمه، مغرور، فاطمه با لحن تندی گفت +زنگ زدی اخلاق گندمو به رخم بکشی؟؟ _نه من همچین قصدی ندارم، فقط تماس گرفتم بپرسم من و بخشیدی؟؟ فاطمه مکثی کرد و گفت +نبخشمت چی کار کنم.... اما یه شرطی داره _چه شرطی؟؟ +اینکه دوباره بری سراغ پاییز، دوباره ازش خواستگاری کن. اگه این کار و کردی میبخشمت وگرنه تا عمر دارم نفرینت میکنم با اسم پاییز بدنم یخ شد و با آرومی و با لرز صدا گفتم _تو پاییز و از کجا میشناسی؟؟ +وقتی شنیدم عاشق شدی کنجکاو شدم بدونم اون فرشته‌ی خوشبخت کیه که فالش گره خورده به اسم تو، از مژگان پرسیدم و با یه کوچولو زحمت تونستم ردی از پاییز پیدا کنم وقتی دیدمش پیش خودم گفتم، الله اعلم حیث یجعل رسالته، انگار شما دوتا آفریده شدین برای همین من مطمئنم تو با پاییز خوشبخت میشی. یادت باشه اسماعیل من در صورتی میبخشمت که بری سراغ پاییز فاطمه این و گفت و بدون خداحافظی گوشی و قطع کرد ☘ادامه دارد.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ازعشق_تاپاییز 🍄قسمت ۴۶ موقع برگشت از طواف بارون یکم کمتر شده بود و داشت نم نمک می‌بارید. تو مسیر برگشت چشمم به یه مغازه پارچه فروشی افتاد که اسمش بود «پارچه فروشی حسن». حس خوبی بهش داشتم. تصمیم گرفتم چادر عروسی که عهد کرده بودم رو از اونجا بخرم. صاحب مغازه یه جوون مهربون و خوش برخورد بود به اسم حسن. از رفتارش مشخص بود شیعه‌ست وگرنه وهابیا که تا الان دیده بودم یکی از یکی وحشی‌تر بودند. بعد سلام و احوالپرسی گفتم -ببخشید آقا چادرِعروس کار جدید چی دارید؟ حسن به زیبایی فارسی حرف میزد انگار اصالتا فارسه. یه چند نمونه چادر برام آورد چنگی به دل نمیزد. از طریقه نگاه کردنم به قواره ها فهمید که هیچکدوم باب میلم نیست. گفت -چند لحظه صبر کن برم طبقه بالا ببینم چی میتونم برات پیدا کنم حسن به طبقه دوم رفت و بعد از مدتی با دو قواره پارچه چادری اومد پایین. با دیدن یکیشون چشمام از شدت خوشحالی باز شد. با عجله گفتم -از این طرح یه قواره بی‌زحمت بهم بدید حرفم تموم نشده بود که یه زن و شوهر ایرانی وارد مغازه شدند و اونها هم انتخابمو تایید کردند. بعد از اون دوتا خانم ایرانی وارد مغازه شدند. و اون دو کلی تعریف و تمجید که خوش به حال خانمت چه شوهر خوش سلیقه ای داره و کلی ازم تعریف کردند. وقتی فهمیدند من هنوز مجردم و این قواره چادر برای دختری هست که معلوم نیست من و میخواد یا نه کلی ذوق کردند که شما چقدر رمانتیکی. یادمه موقع حساب کردن پول یادم افتاد که پول همرام نیست. قواره چادر و گذاشتم تو مغازه به حسن گفتم -من سریع برمیگردم اما اون این قدر مهربون بود که گفت -چادر و ببر هر وقت تونستی پولو بیار با اصرار حسن چادر و با خودم بردم و سریع برگشتمو پولشو حساب کردم. حسن از این همه تعهد و خوش حسابی خوشحال شد. و تا تونست برای خوشبخت شدنم دعا کرد. امیدوارم الان که دارم ازش مینویسم هر جا باشه سالم و تندرست باشه. چادر و خریدمو یه روز که برای طواف رفته بودم مسجدالحرام با خودم بردمش و به خانه‌ی خدا تبرکش کردم. یادمه وقتی داشتم چادر و تبرک میکردم یکی از آخوندای وهابی مچ دستمو گرفت و محکم فشار داد و گفت -یا آخی هذا الفعل شرک عظیم، فقط الله الله من که حسابی دستم درد گرفته بود محکم دستمو کشیدم و به فارسی توأم با عصبانیت گفتم -دستمو ول کن وحشی از جا کندیش مرده شور ریختشو ببرن. من موندم هدف خدا از خلقت این جک و جونورا چی بوده. ولی خب از باب اینکه هیچ کار خدا بی‌حکمت نیست باید تحملشون کنیم. بالاخره از چنگال اون وهابی از خدا بی‌خبر نجات پیدا کردم و از بین جمعیت اومدم بیرون. ترجیح دادم برگردم هتل. مکه بدون وجود کعبه پشیزی ارزش نداشت. راستش رو بخواین فضای مدینه با مکه خیلی فرق میکرد. در مدینه حس آرامش داشتی حس معنویِ زیبایی به انسان دست میداد. اما در مکه.... به قول یکی از اساتیدم که الان امام جمعه زابله که میگفت -مکه شهر خفه‌ای هست که این خفگی در اثر شرک و بت پرستی هست که اعراب زمان جاهلیت داشتند. هنوز این شهر بوی بت میده. بوی دخترکُشی و بوی عقاید بی اساس گذشتگان 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸