🌺 با شهدا صحبت کنید؛ آنها صدای شما را به خوبی می شنوند و برایتان دعا می کنند. ارتباط با شهدا دو طرفه است .
#شهید_امیر_سیاوشی🕊
🌷شادی روح مطهر جمیع شهدا صلوات 🌷
✍️ رمان عاشقانه مذهبی #من_با_تو
👌 قسمت 1
نگاهم رو از کتاب فیزیک گرفتم و از پشت میز بلند شدم.
کتاب رو به قفسه ی سینه م چسبوندم و به سمت پنجره قدم برداشتم.
رسیدم نزدیک پنجره،پرده ی سفید رنگ رو کنار زدم و نگاهم رو به حیاط کوچیک مون دوختم.
آسمون گرفته بود،ابرهای خاکستری رنگ جلوی خورشید رو گرفته بودن.
جمعه به اندازه ی کافی دلگیر بود با این هوا هم بهتر شده بود!
برگ های درخت گوشه ی حیاط زرد شده بود،برگ های زرد و نارنجی روی موزاییک ها رو پوشنده بودن.
با لبخند به منظره ی حیاط زل زده بودم.
خونه مون تو یکی از محله های متوسط نشین تهران بود،پدرم کارمند بانک و مادرم خانه دار.
و من تک دختر و ته تغاری خونه،فقط یه برادر بزرگتر از خودم به اسم شهریار که هفت سال ازم بزرگتره دارم.
خونه مون ویلایی و یک طبقه،یه اتاق بزرگتر از دوتا اتاق پایین داشت که پله میخورد.
اجازه ندادم به عنوان انباری ازش استفاده کنن و از سیزده سالگی اتاق من شد.
بی اراده نگاهم به سمت خونه ی سمت چپ کشیده شد!
خونه ی عاطفه دوست صمیمیم.
آب دهنم رو قورت دادم و روی پنجه ی پا ایستادم تا توی حیاطشون رو راحت ببینم.
_هانیه!
با شنیدن صدای مادرم،صاف ایستادم و کمی از پنجره فاصله گرفتم.
بلند گفتم:بله!
صدای مادرم ضعیف می اومد:بیا ناهار!
آروم پرده رو کشیدم،در همون حین نگاهی گذرا به دو تا حیاط انداختم.
کتابم رو روی میز گذاشتم،بلوز بافت مشکی رنگم رو مرتب کردم و به سمت در رفتم.
دستگیره ی در رو فشردم و وارد راه پله ی کوچیک شدم.
اولین قدم رو روی پله گذاشتم،
رسیدم به آخرین پله،آشپزخونه با فاصله سه چهار متری سمت راست پله ها بود.
دیواری رو به روی راه پله آشپزخونه و راه پله رو از پذیرایی جدا می کرد.
دستی به انتهای نرده های فلزی کشیدم و به سمت آشپزخونه قدم برداشتم.
آشپزخونه مون کمی بزرگ بود،دور تا دور آشپزخونه رو کابینت های چوبی گردویی رنگ گرفته بودن.
همه ی دیوارهای خونه جز آشپزخونه که پوشیده با کاشی های قهوه ای و کرم بودن،سفید بود.
پام رو روی سرامیک های سفید گذاشتم.
بخاطره لیز بودن سرامیک ها و پارچه ی جوراب شلواریم با احتیاط قدم بر می داشتم،رسیدم جلوی آشپزخونه.
مادرم کنار گاز ایستاده بود،همونطور که پشتش به من بود گفت:چه عجب اومدی؟
با تعجب وارد آشپزخونه شدم و گفتم:پشتتم چشم داری مامان جان؟!
نگاهی به آشپرخونه انداختم،پدرم و شهریار نبودن.
به سمت میز غذاخوری رفتم،صندلی چوبی رو عقب کشیدم و روش نشستم.
_بابا و شهریار که نیستن!
مادرم قابلمه رو روی میز گذاشت و گفت:یه کاری پیش اومد رفتن بیرون.
صندلی رو عقب کشید و رو به روم نشست.
دو تا بشقاب کنار قابلمه بود،یکی از بشقاب ها رو برداشت و گفت:تو افسردگی نمیگیری همش تو اون اتاقی؟
همونطور که قاشق و چنگال از توی ظرف وسط میز برمی داشتم گفتم:نچ!
مادرم در حالی که غذا میکشید گفت:چی کار می کنی؟
_درس میخونم!
ابروهاش رو بالا داد و چیزی نگفت،متعجب گفتم:مردم آرزونشونه بچه شون درس بخونه،منم میخوام از الان خوب بخونم برای مهندسی عمران،صنعتی شریف!
شاید حرفی که زدم برای خیلی ها آرزو و خیال بود اما برای من نه!
مطمئن بودم بهش می رسم.
غیر از درس خون بودن من انگیزه و الگوش رو داشتم!
مادرم بشقاب لوبیا پلو رو جلوم گذاشت،بو کشیدم و با ولع گفتم:به به!
قاشق رو روی برنج ها و لوبیاها کشیدم،قاشق رو نزدیک دهنم بردم اما قبل از اینکه قاشق رو داخل دهنم ببرم صدای برخورد چیزی با شیشه پنجره باعث شد مکث کنم!
قاشق رو روی بشقاب غذا گذاشتم و با ذوق گفتم:بارونه؟!
از پشت میز بلند شدم و به سمت پنجره ی پذیرایی دویدم!
مادرم با حرص گفت:هانیه!
چیزی نگفتم و از کنار مبل ها رد شدم.
پرده ی پنجره ی پذیرایی طرح سلطنتی به دو رنگ قهوه ای و شیری بود.
پرده ی نازک شیری رو کمی کنار کشیدم،با ذوق به حیاط نگاه کردم.
موزاییک ها خیس شده بودن.
داد کشیدم:بارونه!
مادرم تشر زد:خُبِ حالا!
پرده رو انداختم و به سمت در رفتم.
وارد حیاط شدم.
دمپایی های ساده ی سفیدم رو پا کردم و رفتم وسط حیاط.
سرم رو به سمت آسمون گرفتم و دست هام رو بردم بالا.
قطره های بارون با شدت روی صورتم می ریختن،بدون توجه شروع کردم به زیر لب دعا کردن!
شنیده بودم اگه زیر بارون دعا کنی مستجاب میشه!
خواستم دعای اصلی و آخر رو زمزمه کنم که صدایی مانع شد!
_آهای خوشگلِ عاشق...
#رمان_عاشقانه
✍️ رمان عاشقانه مذهبی #من_با_تو
👌 قسمت 2
سرم رو به سمت صدا برگردوندم.
با حرکت سرم موهای بافته شده ی خیسم مثل شلاق روی شونه م فرود اومدن.
صدا از سمت خونه ی عاطفه اینا بود!
همسایه ی دیوار به دیوار و صمیمی مون.
عاطفه با خنده از پنجره ی طبقه دومشون نگاهم میکرد.
جدی گفتم:خجالت نمیکشی خونه ی مردمو دید میزنی؟!
نچ کشیده ای گفت و ادامه داد:هانی دستم به همین دامنت! بیا و من و نجاتم بده!
کنجکاو گفتم:چی شده؟
صدای مادرم از خونه اومد:هانیه! سرما میخوری،بیا خونه!
بلند گفتم:الان میام!
برای اینکه به عاطفه نزدیک تر باشم به سمت تخت کنار دیوار رفتم.
دم پایی هام رو درآوردم و پاهام رو روی فرش خیس تخت گذاشتم.
با این حال قدم تا آخر دیوار نمی رسید و خیالم راحت بود موهام بازه از اون طرف دید نداره!
دوباره رو به عاطفه گفتم:چی شده؟
همونطور که شال سفید رنگش رو روی سرش مرتب میکرد گفت:فک و فامیلامون اومدن دارن جهاز عطیه رو آمده میکنن،خسته شدم.
نگاهی بهش انداختم و گفتم:من که پاسوز توام!
بلندتر ادامه دادم:عاطفه بیا خونه ی ما ناهار!
عاطفه بشگنی زد و گفت:عاشقتم.
با عجله از کنار پنجره رفت.
از روی تخت پایین رفتم،جوراب شلواریم تا بالای مچ کاملا خیس شده بود.
با اکراه دم پایی هام رو پوشیدم.
قطعا مادرم اینطوری خونه راهم نمی داد!
چند لحظه بعد صدای زنگ آیفون اومد.
قبل از اینکه مادرم از داخل در رو بزنه به سمت در رفتم و در رو باز کردم.
عاطفه با عجله وارد شد و گفت:برو کنار خیس شدم.
در رو بستم،به سمت خونه مون دوید،تو همون حین چادر سفیدش که گل های ریز آبی رنگ داشت رو از سرش برداشت و وارد خونه شد.
برعکس عاطفه من از خیس شدن خوشم می اومد.
با قدم های آروم به سمت خونه رفتم،در خونه رو باز کردم و وارد شدم،در رو بستم اما قبل از اینکه وارد پذیرایی بشم جوراب شلواریم رو درآوردم،دمپایی روفرشی های مادرم رو پوشیدم و با عجله به سمت حموم رفتم.
بخاطره خیس شدن پاهام کمی درد گرفته بود.
به سمت آشپزخونه رفتم.
عاطفه روی صندلی کناریم نشسته بود و با اشتها هم غذا میخورد هم با مادرم صحبت میکرد!
همونطور که روی صندلی می شستم گفتم:خفه نشی!
لقمه ش رو قورت داد و گفت:تو نگران نباش!
مادرم با خوشحالی گفت:بالاخره روز عروسی رو تعیین کردید؟!
عاطفه کمی آب نوشید و گفت:آره خاله جون! فک کنم کمتر از دوهفته دیگه!
مادرم با لبخند گفت:ان شاء الله!
مشغول غذا خوردن شد.
عاطفه با آرنج آروم به پهلوم زد و گفت:قسمت ما!
با اخم ساختگی گفتم:چه هولی تو!
چشمکی زد و گفت:تو خوبی!
اخمم واقعی شد!
#رمان_عاشقانه
✍️ رمان عاشقانه مذهبی #من_با_تو
👌 قسمت 3
چهار پنج تا بچہ تو حیاط مے دویدن.
یڪیشون رفت روے تخت چوبے اے ڪہ گوشہ ے حیاط بود.
بقیہ هم جیغ ڪشیدن و خواستن برن سمت تخت.
عاطفہ با تشر گفت:نخودیا برید ڪوچہ بازے ڪنید.
_چے ڪارشون دارے؟!
یڪے از پسر بچہ ها گفت:خالہ فاطفہ خودت برو اوچہ!
با گفتن این حرف زبون درازے ڪرد.
خندہ م گرفت،آروم گفتم:فاطفہ جان تحویل بگیر!
عاطفہ جدے بہ پسر نگاہ ڪرد و گفت:جواب بچہ بے تربیتا خاموشیست!
نگاهے بہ بچہ ها انداختم و بہ سمت در ورودے خونہ رفتم.
جلوے در ایستادم همونطور ڪہ دم پایے هام رو درمیاوردم بلند گفتم:بیا تو فاطفہ خانم تعارف نڪن.
بہ سمت ورودے برگشتم ڪہ دیدم ڪسے ایستادہ.
فقط پیراهن سفیدش رو میدیدم.
صداے امین برادر بزرگتر عاطفہ مثل همیشہ آروم پیچید:ببخشید.
سریع ڪنار رفتم و با تتہ پتہ گفتم:من عذر میخوام.
از ڪنارم رد شد و چند قدمیم ایستاد.
پشتش بہ من بود.
پیراهن سفید سادہ با شلوار ڪتان قهوہ اے روشن پوشیدہ بود.
موهاے مشڪے ڪوتاهش مثل همیشہ مرتب بود.
قدش نسبتا بلند بود و اندامش ڪمے لاغر.
عاطفہ بہ سمتم اومد و گفت:بریم هانیہ!
بے هوا سر بہ زیر بہ سمتم برگشت،سریع نگاهم رو ازش گرفتم و زودتر از عاطفہ وارد خونہ ے
شلوغشون شدم.
چندتا خانم در حال رفت و آمد بودن.
براے اینڪہ حرف هاے عاطفہ رو نشنوم بہ سمتشون رفتم و بلند سلام ڪردم.
همہ نگاهم ڪردن و جوابم رو دادن.
نگاهے بہ اطراف انداختم تا مادرم رو پیدا ڪنم.
مادرم تو آشپزخونہ ڪنار خالہ فاطمہ مادر عاطفہ و عطیہ ایستادہ بود و صحبت میڪرد.
بہ سمتشون رفتم.
وارد آشپزخونہ شدم و سلام ڪردم.
خالہ فاطمہ و عطیہ بہ سمتم برگشتن.
خالہ فاطمہ گونہ هام رو بوسید و گفت:ڪجایے تو دختر؟چند روزہ ازت خبرے نیس!
قبل از اینڪہ چیزے بگم مادرم گفت:خودشو حبس ڪردہ تو اتاق میگہ درس میخونم.
سریع گفتم:خب درس میخونم!
عطیہ چشم هاش رو گرد و لب هاش رو غنچہ ڪرد:بچہ خرخون!
لبم رو ڪج ڪردم و زل زدم بہ چشم هاش:خودتے!
دستش رو بہ سمت بازوم دراز ڪرد و بشگون محڪمے ازش گرفت.
آخ بلندے گفتم.
عطیہ زبون درازے ڪرد و گفت:تا تو باشے با بزرگترت درس حرف بزنے!
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:فهمیدیم مامان بزرگے نہ نہ جون!
مادرم و خالہ فاطمہ شروع ڪردن بہ خندیدن.
بہ سمت پذیرایے برگشتم،در حالے ڪہ با چشم دنبال عاطفہ میگشتم آروم گفتم:عاطفہ ڪجا غیبش زد؟!
هم زمان خالہ فاطمہ گفت:پس عاطفہ ڪو؟!
_پشت سر من بود!
از آشپزخونہ خارج شدم،زن ها مشغول تزیین و مرتب ڪردن وسایل بودن.
نگاهم بہ عاطفہ افتاد.
گوشہ ے پذیرایے ڪنار خانم مسنے نشستہ بود
از صورتش مشخص بود هم نشینے با اون خانم راضے نیست.
عاطفہ سرش رو بلند ڪرد،خواست بلند بشہ ڪہ اون خانم سریع دستش رو روے پاے عاطفہ گذاشت و
گفت:ڪجا؟!بشین!
عاطفہ با شدت نفسش رو بیرون داد و دوبارہ نشست.
بهش چشمڪے زدم و با لبخند بزرگے بہ سمت زن ها براے ڪمڪ رفتم.
#رمان_عاشقانه
✍️ رمان عاشقانه مذهبی #من_با_تو
👌 قسمت 4
همونطور که یکی از بندهای کوله م رو روے شونہ م مینداختم ڪاڪائو رو داخل دهنم گذاشتم با
عجلہ از پلہ ها پایین رفتم،تقریبا از روے پلہ هاے مے پریدم،تو همون حین چادرم رو سر ڪردم.
بہ حیاط ڪہ رسیدم پام پیچ خورد،زیر لب آخے گفتم و لنگون لنگون بہ سمت در رفتم.
در رو ڪہ باز ڪردم عاطفہ با عصبانیت بهم خیرہ شد آب دهنم رو قورت دادم.
با اخم بهم زل زد و گفت:خیلے زود اومدے بیا ڪنار بریم تو دوتا چایے بزنیم بعد بریم حالا وقت هست!
سریع گفتم: ا ...عاطفہ حالا یہ بار دیر ڪردما عزیزم بیا بریم دیرہ.
پوفے ڪرد و گفت:چہ عجب خانم فهمیدن دیرہ!
دستم رو گرفت،با قدم هاے بلند و عجلہ بہ سمت خیابون مے رفت من رو هم دنبال خودش مے ڪشید،با
دیدن پسرے ڪہ سر ڪوچہ ایستادہ بود،ایستادم!
عاطفہ با حرص گفت:بدو دیگہ!
با چشم و ابرو بہ سرڪوچہ اشارہ ڪردم،سرش رو برگردوند و ریز خندید!
با شیطنت گفت:میخواے بگم برسونتمون؟
قبل از اینڪہ جلوش رو بگیرم با صداے بلند گفت:امین!
پسر بہ سمت ما برگشت،با دیدن من مثل همیشہ سرش رو پایین انداخت آروم سلام ڪرد من هم زمزمہ
وار جوابش رو دادم!
رو بہ عاطفہ گفت:جانم!
قلبم تند تند میزد،دست هام بے حس شدہ بود!
_داداش ما رو میرسونے؟
امین بہ سمت ماشین پدرش رفت و گفت:بیاید!
بہ عاطفہ چشم غرہ اے رفتم عاطفہ هم با زبون درازے جوابم رو داد!
با خجالت دستگیرہ ے در ماشین رو فشردم و روے صندلے عقب نشستم.
ڪولہ ے مشڪے رنگم رو روے زانوهام گذاشتم،عاطفہ جلو ڪنار برادرش نشست.
امین دستش رو گذاشت روے دندہ و حرڪت ڪرد.
عاطفہ رو بہ امین گفت:داداش چرا سرڪار نرفتے؟
امین جدے بہ رو بہ رو خیرہ شدہ بود همونطور با لحن ملایم گفت:ڪے شما رو مے رسوند؟!
عاطفہ بہ سمت من برگشت و گفت:تو چرا دیر ڪردے؟!
نگاهم رو بهش دوختم و گفتم:دیشب دیر خوابیدم!
عاطفہ چشم هاش با تعجب گفت:اوووو! تو ڪہ یازدہ شب خوابے!
نگاهے بہ امین انداختم ڪہ بے توجہ بہ ما رانندگے میڪرد،روم نشد جلوے امین بگم فیلم ترسناڪ دیدم
و خوابم نبردہ!
دوبارہ نگاهم رو دوختم بہ عاطفہ.
_حالا یہ شب دیر خوابیدما!
عاطفہ پشت چشمے نازڪ ڪرد و بہ رو بہ رو خیرہ شد.
احساس میڪردم صداے قلبم توے ماشین پیچیدہ!
صداش داشت ڪرم میڪرد!
بہ آینہ زل زدم هم زمان امین سرش رو بلند ڪرد و بہ آینہ نگاہ ڪرد،قلبم ایستاد!
سریع نگاهش رو از آینہ گرفت،بے اختیار لبم رو گاز گرفتم،انگار بہ بدنم برق وصل ڪردہ بودن.
چند لحظہ بعد ماشین ایستاد بدون تشڪر ڪردن پیادہ شدم.
عاطفہ هم پیادہ شد،امین با سرعت رفت.
عاطفہ بہ سمتم اومد و با شیطنت گفت:ببینم لبتو!
با حرص دنبالش دویدم اما زود وارد مدرسہ شد!
#رمان_عاشقانه
✍️ رمان عاشقانه مذهبی #من_با_تو
👌 قسمت 5
وارد مدرسہ شدم،با لبخند شیطانے ڪنار بوفہ ایستادہ بود.
روم رو ازش برگردوندم و بہ سمت سالن مدرسہ قدم برداشتم.
وارد سالن شدم ڪہ دستے از پشت روے شونہ م قرار گرفت:چہ اخمے هم ڪردہ!
بے توجہ بہ عاطفہ قدم بر مے داشتم.
نزدیڪ ڪلاس رسیدم،با مشت آروم روے ڪتفم ڪوبید و گفت:خ ب توام!
وارد ڪلاس شدم و ڪلافہ گفتم:عاطفہ!
همونطور ڪہ ڪنارم راہ مے اومد گفت:جونہ عاطفہ!
چادرم رو درآوردم و پشت نیمڪت نشستم.
همونطور ڪہ چادرم رو تا میڪردم گفتم:چیزے همراهت ندارے؟معدہ م دارہ خودشو میخورہ!
دستش رو برد سمت ڪش چادرش و درش آورد.
چادرش رو روے میز گذاشت و ڪولہ ش رو برداشت،زیپ ڪولہ ش رو باز ڪرد و مشغول گشتن شد.
سرش رو داخل ڪولہ ڪردہ بود:چرا اتفاقا دیشب امین ڪتلت پختہ بود سہ چهار تا لقمہ آوردم.
برام جاے تعجب نداشت،بہ آشپزے هاے گاہ و بے گاہ امین عادت داشتم!
یعنے امین آشپزے ڪنہ و عاطفہ براے من هم بیارہ!
دستپخش رو بیشتر از دستپخت مادرم دوست داشتم!
سرش رو از داخل ڪیف درآورد و دوتا لقمہ ے بزرگ ڪہ داخل نایلون بود بہ سمتم گرفت و
گفت:بفرمایید صادرہ از بهشت و حورے مخصوص!
نگاهے بهش انداختم و گفتم:هہ هہ! با نمڪ!
نایلون رو ازش گرفتم و یڪے از لقمہ ها رو برداشتم.
لبخندے زدم و گاز اول رو بہ لقمہ زدم.
آروم مے جویدم و خوب لقمہ م رو مزہ مے ڪردم.
سنگینے نگاہ ڪسے رو احساس ڪردم،سرم رو بلند ڪردم.
عاطفہ و چند تا از بچہ هاے ڪلاس ساڪت بهم زل زدہ بودن.
لقمہ م رو قورت دادم و گفتم:چیہ؟!
نازنین نگاهے بہ جمع انداخت،سرش روے میز گذاشت و آہ بلندے ڪشید:عاشق ندیدیم!
بچہ ها شروع ڪردن بہ خندیدن.
جدے گفتم:الان بخندم؟
محدثہ رو بہ نازنین گفت:دیدے چہ مزہ مزہ میڪرد لقمہ رو؟!
بعد رو بہ عاطفہ گفت:پس ڪے شیرینے عروسے داداشتو میارے؟! عروس ڪہ آمادہ س!
عاطفہ با خندہ گفت:داماد حاضر نیس! چند وقت دیگہ حاضر میشہ!
با "برپا" گفتن ڪسے،همہ دوییدن سمت نیمڪت هاشون.
خانم مرادے معلم فیزیڪمون وارد ڪلاس شد.
من و عاطفہ همیشہ ڪنار هم بودیم.
خانم مرادے شروع ڪرد بہ درس دادن،ڪتاب و دفترم رو باز ڪردم.
عاطفہ مشغول نامہ نگارے با نازنین و محدثہ بود.
گاهے برگہ هاے نامہ مے افتاد جلوے من اما توجهے نمیڪردم.
نگاهم بہ لقمہ هایے ڪہ زیر میز گذاشتہ بودم افتاد.
صداے معدہ م رو میشنیدم،آب دهنم راہ افتاد.
خانم مرادے براے توضیح دادن مسئلہ پاے تختہ رفت.
فرصت رو غنیمت شمردم،سرم رو خم ڪردم و مشغول خوردن لقمہ م شدم.
یہ چیز نوڪ تیز از پشت وارد ڪمرم شد.
انقدر ناگهانے بود ڪہ مثل دیونہ ها جیغ ڪشیدم!
همہ ے ڪلاس سرشون رو بہ سمتم برگردوند.
خانم مرادے با اخم گفت:چہ خبرہ اون پشت؟!
دهنم پر بود،بہ زحمت محتواے داخل دهنم رو قورت دادم.
نگاهے بہ محدثہ و نازنین ڪہ پشتم نشستہ بودن انداختم.
رنگشون پریدہ بود،خانم مرادے با ڪسے شوخے نداشت!
خیلے سخت گیر و ڪم حوصلہ بود،ڪافے بود بگم بچہ ها شوخے ڪردن!
خانم مرادے داشت بہ سمتمون مے اومد.
سریع از جام بلند شدم و با ترس گفتم:سوسڪ!
صدام قطع نشدہ همہ ے بچہ ها با ترس از جاشون بلند شدند و جیغ ڪشیدن.
خانم مرادے خواست چیزے بگہ ڪہ عاطفہ سریع گفت:اونا ها،دارہ میرہ زیر میزا.
چند تا از بچہ ها از ڪلاس رفتن بیرون.
خندہ م گرفتہ بود،لبم را گاز میگرفتم تا نخندم!
مثل بقیہ با عجلہ دوییدم بہ سمت در،نازنین با چند تا جیغ بلند از روے میزها پرید!
دیگہ نتونستم خودم رو ڪنترل ڪنم،از ڪلاس خارج شدم و گوشہ ے سالن نشستم.
عاطفہ هم با خندہ اومد ڪنارم نشست و گفت:دمت گرم! یہ آبے ام از تو آب گرم شد هین هین!
_چہ خبرہ اینجا؟!
صداے خانم فاطمے،مدیر مدرسہ بود.
سریع از جامون بلند شدیم،خانم فاطمے نگاهے بہ من و چند تا از بچہ هایے ڪہ تو سالن بودیم انداخت و
گفت:هدایتے توام؟!
لب هام رو باز ڪردم چیزے بگم ڪہ عاطفہ با لحن طلبڪار گفت:خانم این چہ وضعشہ؟! هر روز
سوسڪ و مارمولڪ و عقرب!
از پررویے عاطفہ هم تعجب ڪردم هم خندہ م گرفتہ بود سرم رو پایین انداختم!
عاطفہ ادامہ داد:این هدایتے رو ببینید! بیچارہ انقد ڪہ از سوسڪ میترسہ از داعش نمیترسہ!
با زانوش محڪم بہ پشت زانوم زد!
پام خم شد باعث شد بشینم.
عاطفہ شونہ هام رو گرفت و گفت:ببینید اسم سوسڪ اومد ڪم موندہ بود غش ڪنہ!
دیگہ نتونستم جلوے خودم رو بگیرم با دست صورتم رو پوشوندم و شروع ڪردم بہ خندیدن.
عاطفہ با نگرانے گفت:فدات شم هانیہ گریہ نڪن! سوسڪہ دیگہ!
دیگہ نمیتونستم نفس بڪشم،خندہ هام شدت گرفت،بدنم از شدت خندہ مے لرزید.
صداے خانم فاطمے رو شنیدم:هدایتے چے شد؟! چرا مے لرزے؟!
دستے روے شونہ م نشست.
_هدایتے حالت خوبہ؟!
_یڪے برہ آب بیارہ!
سرم رو چسبوندم بہ دیوار،عاطفہ خدا ازت نگذرہ الان میگن دختر مشڪل دارہ!
نازنین گفت:دورشو خلوت ڪنید.
عاطفہ دستم رو گرفت و ڪنار گوشم آروم گفت:فلفل نبینہ چہ ریزہ! بشڪن ببین چہ تیزہ!
دست هام رو از روے صورتم برداشتم،عاطفہ و نازنین زیر بغلم رو گرفتن.