eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🔮تکنیک قدرتمند پاکسازی با به آغوش کشیدن درخت😊💚🌳 درخت میتونه انرژی های منفی شما رو تخلیه کنه و به شما عشق و انرژی بده🌿🍃   
🌹 دعای 🌹 🌸قُلِ اللَّهُمَّ فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ عالِمَ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ أَنْتَ تَحْكُمُ بَيْنَ عِبادِكَ فِي ما كانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ «46»زمر🌿 🌸وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا (80)اسرا 🌸وَ قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً (81) 🌸وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لا يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلَّا خَساراً (82)اسراء 🌷از جمله خواص این آیات🌷 🍂خریدو فروش 🍃رفع 🍂دعای 🍃شفای 🍂 🍃دعای بیرون رفتن از 🌷از ۱۰ تا ۱۰۰ مرتبه خوانده شود. اگر کسی و ۱۰۰ مرتبه بخواند حاجتروا میشود 🌷ان شاءالله🌷 📕 راهنمای گرفتاران 👌کپی با ذکر صلوات همراه با (وعَجِّل فَرَجَهُمْ )جایز هست ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
چه زندگی برایش درست کرده بود شاهین. اینقدر دست هایش را توی فشرده بود که انگشتانش کف دستش فرو رفته بود. تمام انرژی اش را جمع کرد و قبل از اینکه صدایش از بغض بلرزد گفت: میشه منو توی مسیری پیاده کنی می خوام برم خوابگاه. ماکان چند لحظه ای خیره او را نگاه کرد و دوباره با عجز گفت: مهتاب باور کن من راضیش می کنم. فقط دعا کن ماجرای ترنج و ارشیا ختم بخیر بشه. مهتاب فکرش کار نمی کرد. حرف های سوری خانم و شهرزاد توی ذهنش مسابقه گذاشته بودند و اصلا صدای ماکان را نمی شنید. ماکان ماشین را راه انداخت و گفت: خودم می رسونمت. نه مهتاب اینقدر قاطع بود که ماکان چاره ای جز قبول کردن نداشت. مهتاب با یک خداحافظی سریع پیاده شد و به سمت ایستگاه اتوبوس رفت. ماکان درمانده به رفتنش نگاه کرد. اینقدر سنگین راه می رفت که انگار کوهی از غم توی کوله اش داشت. ماکان لبش را جوید و روی فرمان کوبید: مامان و راضی می کنم یا مهتاب یا تا اخر عمر زن نمی گیرم. بعد دور زد و با حرص گاز داد و به سمت خانه رفت. مهتاب سرش را به شیشه خنک اتوبوس تکیه داده بود و به مناظری که از جلوی چشمانش فرار می کردند نگاه می کرد. اگر سوری خانم راضی نمی شد چه؟ اگر ماکان خسته می شد و دست از تلاش می کشید چه؟ بالاخره سوری خانم مادرش بود. چه کسی مادرش را کنار می گذارد و طرف یک دختر غریبه را می گیرد. حالا هر چقدر هم که دوستش داشته باشد. حرف های شهرزاد هم از یک طرف دیگر به جانش نیش می زد. گفته بود تو در شان ماکان نیستی سوری خانم هم تقریبا حرف های مشابهی زده بود. دستی به پیشانی اش کشید و زیر لب با حرص به خودش گفت: کاش به ماهرخ نگفته بودم. از اتوبوس که پیاده شد جای چیزی توی دلش خالی شده بود. فشارش افت کرده بود و به زور راه می رفت. احساس می کرد همه چیز را از توی مه می بیند. ادامه دارد
دستش را به دیوار گرفت تا روی زمین سقوط نکند. چرا این همه ضعیف شده بود او که دختر مقاومی بود. تا حالا توی عمرش از این غش و ضعف ها نکرده بود. توی دلش به خودش گفت: آخه تا حالا عشق و تجربه نکرده بودم. نمی دونستم چه درد بی درمونیه. مهتاب مثل ترم قبل خیلی تعطیلی نداشت. یک عصر دوشنبه بود و پنجشنبه ها که می توانست به شرکت برود. تماس هایش را با ماکان کم کرده بود. از هر دوتا پیامی که ماکان می داد یکی را جواب نمی داد. گاهی که زنگ می زد جواب نمی داد و بعد پیام می داد دستش بند بوده. وجودش در اتش عشق می سوخت ولی خودش را شکنجه می کرد تا ماکان را نبیند. ترس های ته دلش دوباره پررنگ شده بودند. اگر مادرش راضی نمی شد ارتباط او و ماکان دیگر معنی نداشت. دوشنبه ها را هم فاکتور گرفت و شرکت نرفت. پیام های گله مند ماکان تمام نشدنی بود و مهتاب امتحان کاردانی به کارشناسی را بهانه کرده بود. ادامه دارد
ترم آخر بود و این بهانه خوبی بود. مدام از دیدن ماکان شانه خالی می کرد. ترنج هنوز دانشگاه نمی آمد. انگار حالش خراب تر از این چیزها بود که بخواهد بیاید دانشگاه. برای اینکه به ماکان فکر نکند. به خواندن رو آورد. کتاب های مورد نیازش را دانه دانه پیدا کرد و شب ها و روز ها به مجرد اینکه بی کار می شد درس می خواند. درس می خواند توی همه صفحات کتاب چهره کم رنگ ماکان مقابلش بود. گاهی نصفه شب ها بیدار میشد و توی نماز خانه نماز می خواند و به حال خودش گریه می کرد ولی هر بار که می خواست برای خودش دها کند یاد ترنج می افتاد و اول اسم او را می برد. روحیه اش حسابی داغان. با هم اتاقی هایش دوباره عوض شده بودند تا می امد با گروهی صمیمی شود اتاق ها تعویض می شد و روز از نو روزی از نو. با هم اتاقی های تازه اش هیچ ارتباطی نداشت. تنها و گوشه گیر شده بود و به شدت کم حرف. کسانی که می شناختندش واقعا از این رفتار تازه اش شوکه بودند. اولین پنجشنبه ای که به شرکت رفت. مستقیم توی اتاقش رفت. از شاخه گل روی صفحه کلید خبری نبود. آه کشید. البته حق را به ماکان داد چون نگفته بود که پنج شنبه می رود. پشت سیستم نشست و در حالی که سینه اش از غصه و دوری ماکان درد گرفته بود خودش را وادار به انجام کارش کرد. نزدیک ظهر کارها را به خانم دیبا تحویل داد. نگاهی به در اتاق ماکان انداخت و از شرکت بیرون زد. پاهایش انگار سست شده بود. می دانست اگر ماکان را می دید همه چیز خراب میشد. باید تا می توانست از او دوری می کرد. خانم دیبا فلش را به اتاق ماکان برد و روی میز گذاشت. ماکان با چهره ای خسته گفت: این چیه؟ خانم سبحانی دادن. ماکان از جا پرید: کی اومد؟ خانم دیبا با تعجب گفت: از صبح سر کارش بود الان هم رفت. ماکان شوک زده به خانم دیبا نگاه کرد و گفت: از صبح اینجا بود؟ خانم دیبا گیج جواب داد: خوب بله. ماکان چنگی توی موهایش زد و گفت: کی رفت؟ ده دقیقه ای میشه. ماکان روی صندلی وا رفت و با همان صدای خسته گفت: بفرمائید. ادامه دارد
خانم دیبا عقب گرد کرد و از اتاق خارج شد. ماکان چشم هایش را بست و سرش را چندبار به پشتی صندلی کوبید و زیر لب گفت: چرا مهتاب؟ چرا از من فرار می کنی دختر؟ بعد با یک حرکت سریع موبایلش را برداشت و شماره مهتاب را گرفت. خاموش بود. دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد...the mobile set is off با خشم دوباره شماره گرفت و وقتی دوباره همان پیام زجر آور را شنید با تمام قوا موبایلش را توی دیوار مقابل کوبید. موبایل هزار تکه شد و ماکان با حالتی عصبی سرش را بین دست هایش گرفت. همه چیز توی خانه شان قاطی شده بود. ترنج و ارشیا قرار بود فردا برای آزمایش بروند تهران و ماکان هم قرار بود همراهی شان کند. زیر لب دعا کرد: خدایا مشکل این دو تا حل شه. می دانست اگر مشکل ترنج و ارشیا جدی باشد مادرش روی مساله او حساس تر می شود. کاش می توانست بلایی سر شهرزاد بیاورد تا لااقل دلش خنک شود. کاش می توانست وجهه شهرزاد را پیش مادر خراب کند تا بفهمد حرف هایش هم زیاد قابل اعتماد نیست ولی چه جوری؟ شهرزاد بازیگر خوبی بود. فقط ماکان دو چهره او را دیده بود. توی دو مهمانی مختلف. ماکان را انگار برق گرفت: مهمونی؟ بعد از جا پرید: لعنتی چرا زودتر یادم نیومد. پالتویش را از روی چوب لباسی چنگ زد. از میان خورده های موبایل سیم کارتش را بیرون کشید و از در حالی که پالتویش را می پوشید دوان دوان از شرکت خارج شد. چرا گوشیتو داغون کردی احمق جون حالا چه جوری با مهتاب تماس بگیرم. لعنتی شماره شو که حفظ نیستم. کلافه دستی توی موهایش کرد اول باید یک گوشی می خرید. بعد هم می رفت خانه و شماره مهتاب را از ترنج می گرفت. بعد تونت شهرزاد بود. ادامه دارد
دارم برات خانم معینی. واقعا لقب خانم برات زیادیه. دزدگیر را زد و سریع سوار شد و به سمت مغازه یکی از دوستانش که موبایل فروشی داشت به راه افتاد. داشت با گوشی تازه اش ور می رفت که مارش وارد شد. دوباره ساکت استخرش دستش بود. سرما و گرما فرق نمی کرد هفته ای دوبار حتما استخر می رفت.هر اتفاقی هم که می افتاد برنامه اش به هم نمی خورد. واقعا گاهی به ترنج حق می داد که می گفت مادرشان اصلا به یک زن پنجاه ساله نمی خورد. ماکان با بی حالی سلام کرد و سوری خانم با لبخند جوابش را داد. و رفت طرف اتاقش. تمام فکر و ذکر ماکان شده بود مادرش و شهرزاد هر وقت مادرش می رفت استخر با حرفی درباره شهرزاد بر می گشت. انگار هیچ موضوع تازه ای توی دنیا نبود که توجه مادرش را جلب کند. گاهی از این همه سادگی مادرش حیرت می کرد. سوری خانم در حالی که موهایش را کمی تکان می داد از اتاق بیرون آمد و گفت: این شهرزادم خیلی دختر با مزه ای ها. ماکان چشم هایش را بست تا خودش را کنترل کند و صدایش بالا نرود رو به مادرش گفت: مامان میشه یه چند دقیقه بیاین اینجا بشینین؟ سوری خانم با تعجب به طرف او رفت و گفت: چی شده؟ می خوام درباره موضوعی با شما صحبت کنم. سوری خانم روی مبل مقابل ماکان نشست و گفت: چی شده مامان جان؟ ادامه دارد
ماکان موبایلش را روی میز مقابلش گذاشت و گفت: من هر چی صبر کردم این دختره بکشه کنار ولی انگار پرو تر از این حرفاست. وا کیو می گی؟ همون خانمی که به نظر شما خیلی بامزه است. سوری خانم اخم کوچکی کرد و گفت: مگه من چی گفتم؟ مامان خواهش می کنم قضیه رو سریع احساسی نکنین. بیین... ماکان وسط حرف مادرش پرید: مامان یک لحظه به من اجازه بدین تا بگم جریان چیه. خوب بگو. این دختر خانمی که خیلی اتفاقی اومده تو استخر و شما رو دیده اولا اصلا هم اتفاقی نبوده دوما اونی که شما فکر می کنین نیست. سوری خانم با شک به او نگاه کرد. خوبه خودش گفته مشتری من بوده قبلا. خوب که چی؟ مامان این دختره چند وقته داره به من نخ میده. ول کن نبود. ده بار اومده در شرکت خودشو آویزون من کرده منم ردش کردم. وا شهرزاد؟ بله همین خانم. بیاین از کارمندا بپرسین. سوری خانم با تردید گفت: خوب...من که همون موقع گفتی نه قبول کردم دیگه. نه می خوام بدونین این دختره کیه.اونشب که دو نفر منو با حال خراب آوردن یادتونه؟ سوری خانم اخم پررنگی کرد و گفت: بله شاهکار شما یادم نمی ره. اون دختره ای که منو رسوند همین خانم بود. دهن سوری خانم از این بازتر نمی شد. شهرزاد؟ ادامه دارد
ماکان سر تکان داد و گفت: یادته خودت چی گفتی اون روز درباره شون. سوری خانم حرفش یادش بود ولی اصلا چهره شهرزاد را به خوبی به یاد نمی آورد. ولی حالا که خوب فکر میکرد یا دش بود که ماکان گفته بود با شهرزاد و ...یک پسر آره سهیل با این دو نفر سوار ماشین شده. ماکان وسط فکر سوری خانم پرید و گفت: من تعجب می کنم شما قیافه شهرزاد یادتون نیامده. سوری خانم از صدایش که معلوم بود هنوز شوکه است گفت: اون شب اینقدر نگران حال تو بودن اصلا دقت نکردم. فقط یادمه آرایش تندی داشت. لباش سرخ سرخ بود. ماکان اضافه کرد: رنگ لباسش هم سرخ بود اون شب. بعد لحنش را با مهربان تر کرد و گفت: حالا فهمیدی مامان جان. عزیز من ایشون چه دختری هستن؟ من نمی دونم از کجا فهمیده شما کجا استخر می رین. سوری خانم از اینکه رو دست خورده بود حسابی پکر بود به مبل تکیه داد و به فکر فرو رفت. ادامه دارد
ماکان موقعیت را مناسب دید و با تردید گفت: حالا نظرتون درباره مهتاب چیه؟ سوری خانم چشم هایش را بست و دست ظریفش را که اصلا به دست یک زن پنجاه ساله شباهت نداشت به پیشانی اش زد و از زیر آن به ماکان نگاه کرد و گفت: این دو تا مساله رو با هم قاطی نکن. شهرزاد دختر مناسبی نیست قبول ولی این تغییری در نظر من در مورد مهتاب اینجاد نمی کنه شاهین به خاطر اون تو رو به این روز انداخته ماکان این و یادت نره. ماکان با ناامیدی از جا بلند شد. از درون در حال سوختن بود. در حالی که شماره مهتاب را می گرفت از پله بالا رفت. باز هم خاموش بود. دندان هایش را از خشم روی هم سایید و به طرف اتاقش رفت. بهتر بود قبل از رفتن به تهران کارش را با شهرزاد یک سره می کرد. لباس پوشید و از خانه بیرون رفت. در بین راه چند بار دیگر هم شماره مهتاب را گرفت و هر بار خاموش بود. دلش می خواست سر همه دنیا داد بزند. بیشتر از همه شهرزاد را مقصر می دانست اگر آن داستان مسخره را سر هم نکرده بود الان مهتاب از او فرار نمی کرد.مقابل فروشگاه صنایع چوب ایستاد و به ساعتش نگاه کرد. تا حالا حتما شهرزاد سر کارش رسیده بود. پیاده شد. شلوار کتان سفیدش را پوشیده بود با یک پیراهن سفید با راه راه های طوسی روشن پالتوی مشکی اش را هم تنش کرده بود. در را باز کرد و با چهره ای که سعی می کرد عصبانیت را تویش نشان ندهد وارد فروشگاه شد. پسرک مو سیخی را در حال صحبت با مشتری دید. پسرک چرخید و گفت: بفرمائید؟ خانم معینی هستن؟ ادامه دارد
اگر مثل قبل بود حتما می گفت سرکار خانم معینی تشریف دارن ولی الان همین کلمه خانم را هم برایش زیادی می دید. پسرک مو سیخ یا همان مانی با دست به قسمت بالا اشاره کرد و گفت: بالا هستن. ماکان با گام های بلند خودش را به پله رساند و به حالت نیم دویدن از ان بالا رفت شهرزاد داشت با مشتری ها سر و کله می زد. با دیدن ماکان برای لحظه ای مشتری هایش را فراموش کرد و با تعجب به او نگاه کرد اصلا تصورش را نمی کرد ماکان آنجا می تواند چکار داشته باشد. ماکان بی توجه به او به تماشای سرویس های خواب پرداخت و آه کشید. تمام رویاهاش برای زندگی با مهتاب کم رنگ شده بود. شهرزاد سریع مشتری هایش را رد کرد و به سمت ماکان رفت. خودش را پیدا کرده بود با غرور راه می رفت. مقابل ماکان که با حسرت به سرویس های خواب خیره شده بود ایستاد و با بدجنسی گفت: تو فکری جناب اقبال؟ ماکان سرش را بالا آورد و با اخم و پوزخند به او نگاه کرد. اجزای چهره اش را با یک نگاه کاوید. دیگر به نظرش شهرزاد زیبا نبود. به نظرش کاملا معمولی می آمد. تو این روزا زیادی فکر می کنی. شهرزاد دست به سینه و با غرور گفت: می بینی که موفق هم بودم. ماکان با حرص دست هایش را مشت کرد و گفت: امروز آخرین باری بود که رفتی سراغ مامانم. فهمیدی؟ من چکار به مامانت دارم. می رم استخر. ادامه دارد
ماکان به سمت او خیز برداشت و گفت: شهرزاد بسه دیگه تا کی می خوای خودتو کوچیک کنی. چشم های شهرزاد برق زد. با لبخند پر غروری گفت: فکر کردی کشته مرده توام؟ نخیر زیادی دور برداشتی اون ماجرا تمام شد. ماکان گیج به او نگاه کرد. شهرزاد با همان حالت پیروزمندانه ادامه داد: هدف من از این کار فقط این بود که تو به مهتاب جونت نرسی. بعد با سرخوشی ابروهایش را بالا انداخت و گفت: و می بینی که موفق شدم. بعد با اکراه به ماکان نگاه کرد و گفت: من برای تو دیگه تره هم خرد نمی کنم. کسی که انتخابش اون دختره غربتی باشه لیاقت منو نداره. ماکان با شنیدن این حرف ها در حال انفجار بود از این همه خباثت شهرزاد در حال سکته بود. دست خودش نبود. با یک حرکت به سمت او خیز برداشت و شانه اش را هل داد و به کمد پشت سرش چسباندش. شهرزاد غافل گیر شده بود. ماکان دست های او را مهار کرد و یک دستش را روی دهان او گذاشت و گفت: متنفرم از اینکه زورم و به رخ یک زن بکشم ولی خودت مجبورم میکنی. چشم های شهرزاد از ترس گشاد شده بود. ماکان با چشم های سرخ شده به او نگاه کرد و گفت: از این به بعد حواست به خودت باشه چون اگر من و مهتاب به هم نرسیم کاری به روزت میارم که از زن بودنت پشیمون شی. شهرزاد واقعا ترسیده بود. هرگز توی این موقعیت نبود. همه مردهای دور و برش با او مثل یک شی با ارزش برخورد کرده بودند همه منتش را می کشیدند. ادامه دارد