#برایم_از_عشق_بگو
#قسمت۸۰۳
کم کم صحبت ها گرم شد و مهریه و تاریخ خرید و عقد و عروسی هم معلوم شد. ماکان و مهتاب ملتهب نشسته بودند و به حرف های بقیه گوش می دادند سوری خانم و مادر مهتاب هم حسابی گرم گرفته بودند. ترنج و ماهرخ درباره بچه داری تبادل اطلاعات می کردند و ارشیا چهار چشمی مواظب امیر علی بود که چیزی را به هم نریزد. خلاصه تقریبا همه مهتاب و ماکان را فراموش کرده بودند که ماکان دیگر طاقتش تمام شد و رو به پدرش گفت:
بابا ببخشید چیزی یادتوون نرفته؟
مسعود خان و محمدآقا نگاهی به ماکان و مهتاب انداختند و با خنده سر تکان دادند. محمد آقا چیزی به مسعود خان گفت او هم سر تکان داد و بعد بلند شد و گفت:
آقا ماکان مهتاب جان بابا یه دقیقه بیاین.
ماکان و مهتاب با تعجب بلند شدند و پشت سر محمد آقا از اتاق خارج شدند.محمد آقا انها را به سمت اتاق مهتاب هدایت کرد و گفت:
همین جا باشین من الان میام.
بعد خودش رفت و با یک کتاب در دست برگشت. ماکان و مهتاب هنوز وسط اتاق ایستاده بودند. محمد آقا با خنده گفت:
بشینین دیگه.
مهتاب روی تخت نشست و ماکان هم روی صندلی. محمد آقا به او اشاره کرد و گفت:
شما هم بشین کنار مهتاب.
چشم های مهتاب گرد شده بود. ماکان ولی با سرخوشی کنار مهتاب نشست. محمد آقا کتاب را داد دست مهتاب و گفت:
این و بخون.
مهتاب جمله روی کتاب را خواند و ماکان قبول کرد. محمدآقا کتاب را از دست مهتاب گرفت و رو به ماکان گفت:
آقا ماکان نور چشمم و از این لحظه به تو سپردم.
ادامه دارد
#برایم_از_عشق_بگو
#قسمت۸۰۴
ماکان بلند شد و خواست دست محمد آقا را ببوسد که نگذاشت:
به خدا تا عمر دارم رو چشمم نگهش می دارم.
محمد آقا زد روی شانه ماکان و گفت:
می دونم.
و قبل از اینکه اشک چشم هایش را پر کند اتاق را ترک کرد و در را بست. مهتاب سر به زیر نشسته بود. ماکان نگاهش را از بالا به او دوخت و بعد آرام کنارش نشست.
مهتاب!
مهتاب سرش را بالا آورد. خجالت زده بود. ماکان به چهره او خیره شد و گفت:
مهتابم! یعنی باور کنم همه چی تمام شد.
مهتاب لبخند زد. ماکان دیگر طاقت نداشت حالا مهتاب تمام وکمال مال خودش بود.نگاه خیره اش را به چشمان شرم زده مهتاب دوخت و گفت:
توی همه این سال ها می دونی چی بیشتر از همه زجرم می داد؟
مهتاب نگاه پر از سوالش را به او دوخت:
به اینکه جسمی که من در برابرش این همه مقاومت کردم..
چادر مهتاب را از سرش برداشت
دست هایی که من آروزی لمسشون و داشتم...
آرام شال مهتاب را باز کرد.
لب هایی که من با طرحشون زندگی کردم...
گل سر مهتاب را باز کرد. موهایش مثل آبشار روی شانه هایش ریخت.
این فرشته با این روح دست نخورده و پاک...
با یک حرکت نرم مهتاب را در آغوش کشید.
مال یکی دیگه بشه.
انگار دنیا ایستاد.
صداها خاموش شد. فقط صدای قلب ماکان بود که توی گوش مهتاب می تپید. دست هایش ناخودآگاه دور کمر او حلقه شد. دست ماکان روی موهای مهتاب سر خورد و آرام کنار گوشش زمزمه کرد:
تا ابد دوستت دارم.
پایان
#رمان چشم هایم نذر چشم هایت🌹
#قسمت:نوزدهم
صدای مهدی تو گوشم میپیچید
-تنبل خانم نمیخوای پاشی ظهره ها مگه خودت نگفتی میخوای بریم بیرون یالا بلند شو من تا بلند نشی نمیرم....
چشامو باز کردم و گفتم اول سلام بعد بگو ظهره کیه هااا😜
دوتامون زدیم زیر خنده ...
بلند شدم و باهم صبحونه مفصلی خوردیم و آماده شدم که بریم بیرون یه گشتی بزنیم حال وهوامون عوض بشه مهدی ماشینو آماده کرد و منم باسرعت نور رفتم سوار ماشین شدم و گفتم آقای راننده دیگه مقصد با خودته هر جا رفتی منم ببر😊
اونم گازشو گرفت و رفت،صدای آهنگو بلند کردم داشت مداحی میخوند...مهدی جلوی پارک وایساد و گفت بفرما همین جا خوبه هم آرومه و هم با صفاست(بزرگترین پارک شهرمون بود) جای دیگه هم به ذهنم نمیرسه اگه جای دیگه ای میخوای بریم بهم بگو..
همینطور که داشتم در رو باز میکردم گفتم نه همینجا خوبه تو این هوای بارونی، پارک دلچسبه☺
همینطور که رو نیمکت نشسته بودم به مهدی گفتم:خدا کورت کنه،اگه به غیر از من به کسی نگاه کنی.(با حالت شوخی)...اینو گفتم و از روی نیمکت بلند شدم...یه دختربچه ای رو دیدم که با شن های کف پارک بازی میکنه..به من لبخندی زد و یه مشت شن به طرفم پاشید...بهش لبخند زدم و پشت به دختر بچه یه چرخی زدم ....چادر سیاهم مثل چتری دورم میپیچید......
مهدی نگاه میکنه به دختر بچه با موهای دم اسبی سیاه و بی اختیار دست میکشه به موهای خودش؛حس میکنه دستش به کدوی پرز داری خورده که تازه از زیر بوته دراومده،بعدمیگه:شبیه بچگی های تو بود.دوتا دمب موشی بسته دو طرف سرش😁...
منم لب هامو جمع کردمو گفتم من نمی بستم،مامانم می بست،من دمب اسبی دوست داشتم ،مامانم میگفت:موهات پره،سرت درد میگیره دوتا دمب موشی دو طرف کله ات کمتر اذیت میشی😌
مهدی دستشو میاره که دستمو بگیره،خودمو کنار میکشم و میگم باید قول بدی...
مهدی میگه:مثلا اومدیم پارک،بی خیال دنیا،چند ساعتی با هم باشیم؛نا سلامتی فردا مسافرم...
نیم رخ مقابل صورت مهدی قرار میگیرم و میگم:"مسافر نیستی؛داری اعزام میشی بی سواد!"و بعد لبخند میزنم و چادرم رو میکشم روی صورتم تا لبخندمو نبینه☺و میگم "به قول مامانم......."اما حرفمو قطع میکنم و ادامه نمیدم.
مهدی میپرسه،مامانت چی؟تو رو خدا بگو...
یه نگاهی بهش کردمو گفتم:هیچی مامانم میگه نباید شمارو برای هم عقد میکردیم؛همه ی کاراتون مسخره بازیه...باید میذاشتیم یه کم دیرتر عقد میکردیم.....
مهدی هردو دستش رو میکشه رو سرش و میگه"راست گفته"😅
ازمهدی رو گرفتم و گفتم اصلا هم راست نگفته،امامن راست گفتم.
مهدی یه نگاهی کردو گفت چیو راست گفتی؟
من:-اینکه اگر غیر از من به زن دیگه ای نگاه کنی،خدا کورت کنه آقا مهدی جان😌
#این داستان ادامه دارد.
🌹🌹🌹🌹
#رمان:چشم هایم نذر چشمهایت🌹
#قسمت:بیستم
مهدی یه نگاهی کردو گفت چیو راست گفتی؟
من:-اینکه اگرغیر از من به زن دیگه ای نگاه کنی،خدا کورت کنه آقا مهدی جان😌
دختر بچه لی لی کنان از کنارمون رد میشه،و مشتی شن را به طرف ما میپاشد و میرود،مهدی دلش فرو میریزه،دستی به صورتش میکشه که عرق کرده.مژه های خیس وبلندش بین انگشتانش گیر میوفته😁میپرسه"حتی به مامان و خواهرم یا مامان تو یا مامان بزرگ؟"
من خندمو پنهان میکنم و میگم"نه اونها که نه😅
مهدی یه نفس عمیقی میکشه و میگه خداروشکر! تو میدون جنگ هم که که زن نیست.
دست در بازوی مهدی میندازم و میگم دیگه حرفشو هم نزن.
مهدی نگاهی به من کردو گفت"به خدا ترسیدم!
من بلند خندیدم و بهش گفتم:ترسو!چطور میخوای بجنگی؟
مهدی دست منو محکم گرفت و رو قلبش گذاشت و گفت ازاینکه تو قهر کنی،میترسم ...
من نفس عمیقی میکشم و دست های مهدی رو تو دستام فشار میدم و لبخند میزنم😊
-من قهری نیستم؛فقط یه کم حسودم.دلم میخواد فقط به من نگاه کنی.اشکال داره؟
مهدی دست دور شانه های من میندازه و به خودش نزدیک تر میکنه....ومن مثل تکه ای ابر در دل آسمون فرو میرم؛
صبح فردا که همه جمع شدند برای بدرقه مهدی....همه دعا میخونن..مادر بزرگ مهدی رو از زیر قرآن رد میکنه ...
منم چادرم رو کیپ میکنم تا سر کوچه شانه به شانه اش میرم دستش رو محکم گرفته بودم...اونم دستمو سفت گرفته بود....
سرکوچه مامانم دستمو کشید و گفت تا همین جا بسه.
چشم در چشم مهدی نگاهش میکردم ،مثل آینه ای روبروی هم....
چشم هردوتامون خیس میشه،اما من نتونستم اشکامو کنترل کنم😭
مهدی اشکامو پاک میکنه و میگه گریه نکن مگه بهم قول ندادی که گریه نکنی بزار قلبم درد نگیره جان دل😔
مامانم دستمو میگیره و چند قدم عقب میکشه....
من که انگار تازه از خواب بیدار شدم چادرم رو بین دندونام فشار میدم.... بغضم میگیره اما به خاطر مهدی جلو ی گریه هامو میگیرم تا دلش نلرزه.....
مهدی آخرین نگاهو به من کرد و سوار ماشین شد و رفت...دلم رو هم با خودش برد.....
مامانم سعی میکنه منو ببره داخل خونه اما انگار پاهام به زمین چسبیده بود چادر نمازش رو به صورتم میکشید تا اشکامو پاک کنه....
به مادر مهدی نگاه میکنم که چشماش خیس و قرمز شده بود و اومد ومنو بوسید و گفت برای سالم برگشتنش دعا کن.
دلم یه دفعه فرو میریزه،دردی به قلبم چنگ میزنه😔
راه اتاقمو پیش میگیرم ..دیگه فقط بغض میکنم اشکام نمیان ...آلبوم عکسامو آوردم؛ از اولین عکس های دوران کودکی،از عکس اول ابتدایی که مهدی موهایش را ازته تراشیده بود...
چشم های درشت وقهوه ای و صورت سفید و کودکانه اش چقدر شبیه امروز بود؛لحظه خداحافظی....
آلبوم رو ورق میزنم و نگاه میکنم..نگاه میکنم به عکس مهدی و لبخند میزنم ..میپرسم "حالا که اول مهر شده،چرا موهات رو نتراشیدی؟"اوهم سرش را زیر میندازه و میگه حالا که دیگه نباید بتراشیم خانم جان😅
من تا میخوام دست بکشم به موهای قهوه ای و پرپشت مهدی .او خودش رو عقب میکشه .دست میکشم به موهای عکس و دوباره چشام خیس میشه....
آخرین لحظه ای که کنار مهدی نشسته بودم..به موهای او دست کشیدم .زیر انگشتام به جای اون همه موهای قهوهای و نرم، دانه های زبری رو حس میکنم....
عکس های خودمو نگاه نمیکنم،حتی عکس های نامزدیم رو،آلبوم رو روی سینه ام میزارم و بغضم میترکه و از گوشه ی چشمام قطره اشک جاری میشه....
#این داستان ادامه دارد.
🌹🌹🌹🌹
#رمان:چشم هایم نذر چشم هایت🌹
#قسمت:بیست-ویکم
چشم هامو به سقف دوخته بودم.هرتصویری که از مقابل چشم هام میگذره،مهدی هست و جنگ😔...
هرعملیاتی که میشه خودم و تو اتاق زندانی میکنم..نمیخوام اخبار رو بشنوم ...نمیخوام زخمی ببینم ..نمیخوام مامان مهدی رو بببنم...فقط موقعی که بابام میاد و سفره ی شام پهن میشه،نمیتونم جواب بدم که"نمیخوام".....
صدای زنگ تلفن تنها صدایی هست که منو از جام یه دفعه بلند میکنه..با اضطراب دست به گوشی میبرم،گاهی جرات برداشتن گوشی رو ندارم......
مادربزرگم به مامانم میگه تا ان شالله مهدی برگرده این دختر دیوونه میشه باید سرگرمش کنی....
مادرم رفت بازار و یه طاقه تترون سفید خرید با یه کیلو نخ وکتابچه ی آموزش گلدوزی..اندازه روتختی،روبالشتی،بقچه جانمازی،رو برش زد و خودش مراحل اولیش رو یادم داد...
مادر مهدی وقتی میومد خونمون،میگفت"قربون دست و پنجه ی عروسم!میخوام هرکی دید انگشت به دهن بمونه"
من فقط نگاش میکردم و شروع به دوختن میکردم...
بقچه جانمازی رو تمام کردم و چهار شاخه گل اطراف اون....
مامانم نگاه میکرد،چشاش به اشک نشست...مامانم بقچه جانمازی رو برداشت وکناری گذاشتو گفت:دوسه روز استراحت کن بعد."
من فقط نگاه میکردم ،هرسوزنی که به دستم فرو میرفت،اول به قطره خونی که که از اون بیرون میومد نگاه میکردم و با وحشت از جا میپریدم...دستمو تا مدت ها زیر آب میگرفتم و گریه میکردم..مامانم میدونست بهونه پیدا کردم..ولی من تو حال خودم نبودم
مهدی...نکنه زخمی شده باشه،نکنه دستش😔شاید این علامت باشه....
مامان مهدی اومده بود و رفته بود منم از اتاقم بیرون نیومدم نمیتونستم تو چشاش نگاه کنم..زهرا هم چند وقت یه بار بهم زنگ میزدو باهام حرف میزد و یه وقتایی میومد پیشم و میگفت آبجی من بهت گفته بودم که مهدی قراره بره شاید تنهات بزاره..اماتو قبول کردی الاهم ناراحت نباش فقط براش دعا کن که هرچه زودتر سالم برگرده....
عصر شده بود؛داشتم پاهای پرنده رو گلدوزی میکردم (به اصرار مامانم)اما من تمام مدت به پاهای مهدی فکر میکردم و ترکش و میدان مین و گلوله های دشمن....هربار هم با این فکرا تا مرز دیونگی میرفتم؛جمعه بود بابام خونه بود منم کنار بابام نشسته بودم...تلوزیون فیلم جنگی داشت..ولی من چشمامو بسته بودم.مامانم چند بار سرشو تکون داد و آه کشید و گوشه های چشمشو با روسریش پاک میکردو زمزمه میکرد:امان از دلدادگی.فغان از دوری...
تلفن زنگ زد..من از جا پریدم..بابام دست گذاشت روی زانوم و و گفت "نه"
مامانم گوشیو برداشت....
-سلام ممنون خوبم!خیر باشه ان شالله.بله هست ...گوشی..
مامانم رنگ پریده گوشی رو به بابام داد..
منم خیز برداشتم اما بابام دست گذاشت روی شونه ام و نگه داشت منو....
#این داستان ادامه دارد.
🌹🌹🌹🌹
#رمان:چشم هایم نذر چشمهایت🌹
#قسمت:بیست_و_دوم
مامانم رنگ پریده گوشی رو به بابام داد..
منم خیز برداشتم امام بابام دست گذاشت روی شونه ام و نگه داشت منو...
+سلام...خیر باشه ان شالله..
من مچاله شدم.دیگه هیچی نمیشنیدم.سرم روی شونه ی بابام افتاد..
مادرم آب قند رو قاشق قاشق به دهان چفت شده ام میریخت..
بابام و مامان بزرگ لباس پوشیدند..ومامانم هم کنار من نشسته بود.و گفت:هیچی نشده..به خیر گذشته فقط ترکش خورده به پیشانیش...
من که انگار تازه از خواب بیدار شده بودم،خواب دیشبمو به یاد اوردم😥
دور خودم میچرخیدم؛<خدایا!چشم هایم،نذر چشمهایش.>
یه وقتایی کلماتم واضح بود،گاهی هم فقط لبام میجنبید...
دمپایی به پا از در بیرون دویدم.پدرم مانع شد...مامانم اومد و کفش های منو اوردد و پام کرد....
من از در خونه پریدم که مامان بزرگ،خمیده،تسبیح به دست،چادرش رو جمع کردو دست گذاشت روی شونه ی او ...
+کجا؟منتظریم داییت بیاد...بابات نمیتونه رانندگی کنه...
من فقط دور خودم میچرخیدم..در رو باز کردم و خودم رو تو کوچه انداختم...ماشین به شدت ترمز کرد...مامان بزرگ صدا زد:<یاحسین>..
تا وقتی که به اتاق 411برسیم مامان بازوم رو محکم گرفته بود...راهرو شلوغ بود..اتاق 411ساکت بود.وارد شدیم.مامان و بابای مهدی کنار تخت ایستاده بودند ...مامان مهدی دستاشو باز کرد تا منو تو آغوش بگیره..صورتش خیس اشک بود..من خودمو کنار کشیدم....لحظاتی به باند های روی پیشانی وچشم های مهدی خیره بودم..همه به من نگاه میکردند..من فقط از پایین تخت زل زده بودم به اون قامت بلند و بی حرکت زیر ملحفه ی سفید😔
دکتر و پرستار وارد اتاق شدند..بابای مهدی پرسید:امیدی هست دکتر؟
دکتر چندبار ضربه زد به گونه های مهدی و گفت:عصب چشم ها صدمه دیده...هنوز آرام بخش ها اثرشون رو از دست ندادن.به احتمال زیاد برای همیشه......
همه ی چشم ها به طرف من برگشت..
از اتاق بیرون دویدم...
چادر سیاهم مثل پرچمی افتاده از توفان ،روی زمین پهن شد..بی توجه می دویدم..از پله ها سرازیر شدم...
دایی دنبالم اومد...
+دختر وایسا..دیوونه شدی؟هرجا خواستی میبرمت ...
#این داستان ادامه دارد.
🌹🌹🌹🌹
#رمان:چشم هایم نذر چشمهایت🌹
#قسمت:بیست_و_سوم
دایی دنبالم اومد...
+دختر وایسا..دیوونه شدی؟هرجا خواستی میبرمت...
شانه هایم را از پشت گرفت و تا کنار ماشین نگه داشت منو..و داخل ماشین برد و در ها را قفل کرد...
به من نگاه کرد وگفت کجا فرار میکردی؟
من فقط گفتم:پارک؛پارک شثایق وحشی.."
دایی سرتکان داد:"
+چرا اینکارو کردی همه رو به اشتباه انداختی...الان میبرمت..
دایی کنار پارک وایساد...من میخواستم در رو باز کنم و خودمو بیرون بندازم و تا آنجا که به مهدی اون حرفو زده بودم،سینه خیز برم😔...استغار کنم ...فریاد بزنم...از خدا عذر خواهی کنم و حرفمو پس بگیرم😭
تلاش میکردم؛در ماشین قفل بود.دایی گفت:"از پیاده شدن خبری نیست؛از همین جا بگو چیکار داشتی؟"
با حالت بغض گفتم:
+میخوام پیاده بشم...میخوام برم کنار اون زمین بازی....میخوام....
دایی گفت:میخوای فریاد بزنی،داد بزنی،گریه کنی،عقده هاتو خالی کنی؟درها رو باز نمیکنم ...میرم خونه به مامانت زنگ بزنم که نگران نشه..تا من برگردم تو هرچی دلت خواست گریه کن...
دایی از ماشین پیاده شد....
من لحظاتی سکوت کردم..چشم هامو بستم و به همان جایی فکر میکردم که اون روزبا مهدی وایساده بودیم...به اون دختر کوچولوی دمب موشی،به نفرین خودم😩وبه خوابی که دیشب دیده بودم..
خواب دیدم که با مهدی همون جا وایسادیم..چشم های مهدی باز بود و میدرخشید ..به نقطه ای مبخم خیره بود،اما نمیدید. بعد من ازش پرسیدم کجا رو نگاه میکنی؟
مهدی گفت:دیگه هیچ وقت به کسی نگاه نمیکنم.."
حالم خیلی بدشد گریه امانم رو برید..دلم میخواست یه دل سیر داد بزنم ...چرا آخه باید اینطوری میشد...مهدی من😭بی تاب و بی رمق روی صندلی ماشین افتادم...وقتی چشمامو باز کردم،همه چشم ها به من دوخته بود..اما من دوباره چشمامو بستم...
من دیگه خیلی برای نهار و شام از اتاقم بیرون نمیومدم..بابام هم اصرار زیاد نمیکرد..
چشم بسته به راه میرفتم....مامانم تو این فاصله به اتاقم میومد...سجاده ام پهن بود..رختخوابم دست نخورده بود...غذا وآبی که برام گذاشته بود دست نخورده بود...
چند روز گذشته بود..مامتنم پرسید:روزه ی سکوت گرفتی ،بس نیست؛این کارا چشم های مهدی رو شفا میده؟
من فقط گفتم:من رو که نجات میده.....
مامانم پرسید از گرسنگی مردن،یعنی نجات؟"
من روی سجاده ام ایستادم و قامت بستم..مادرم که دید روی سجاده میلرزم؛ترسید بیفتم،سرم به جایی بخوره.....از اتاق بیرون رفت و بی اختیار گفت:"چله نشین شده....."
بابام زنگ زد وگفت امروز مهدی رو مرخص میکنن...میرم خونه مهدی اینا برای دیدنش.."
من حتی به حرف های مادرم هم گوش ندادم.....
#این داستان ادامه دارد.
🌹🌹🌹🌹
#رمان:چشم هایم نذر چشمهایت🌹
#قسمت:بیست_و_چهارم
من حتی به حرف های مادرم هم گوش ندادم.....
مهدی وقتی از بیمارستان مرخص شد به خونه ی مادرش نرفت و به دیدن من اومد....
من وقتی فهمیدم مهدی اومده خونه ی ما از اتاقم بیرون نیومدم ...
مامان مهدی گفت:شنیده بودم ولی باورم نمیشد..مگه میشه نخواد شوهرش رو ببینه!"
من حرف های مامان مهدی رو نشنیدم و دلم نمیخواست هر چیز دیگه رو هم بشنوم....
مهدی اومد پشت در اتاق و و گفت:من با چشم های نابینا هم تو رو میبینم..اینو بدون من خیلی دوست دارم الهام...
باشه من میرم، خداحافظ،به امید دیدار..."
مامان مهدی هم بلند گفت:"درخواست کمیسیون پزشکی دادیم برای اعزام به خارج..براش دعا کن."
بابام و بابای مهدی تمام مدتی که منتظر جواب کمیسیون پزشکی بودند،با جانبازهایی که برای معالجهی چشم به اروپا رفته بودندملاقات کردند..
جانبازی با عصای سفید برای بدرقه شون اومده بود و گفته بود:اگه قرار باشه معجزه ای اتفاق بیفته،تو همین سرزمینی میفته که خون هزاران شهید بی گناه در اون ریخته،اروپایی ها معجزه نمیکن؛نگران چشم های ماهم نیستند.میخوان ما نمونه های آزمایشگاهی داروها و جراحی های تازشون باشیم.."
بابام تو حال نشسته بود و این حرفا رو بلند میگفت...
من شنیدم حرفاشونو...چشام تند تند باز وبسته میشد...بغض کردم...
روی سجاده افتادمو فقط یه قرار با خدا گذاشتم؛:چشم هایم نذر چشمهایش🥀.."
کمیسیون پزشکی نتیجه رو به ما اطلاع دادند؛در جلسه ای که مهدی و باباش بودند..گفتند:"هر چقد که لازم باشه،برای جراحی چشماش،تیم جراحی آماده میکنیم.هرتعداد عمل جراحی که لازم باشه..انجام میدیم..."
و این اتفاق هم افتاد......
#این داستان ادامه دارد.
🌹🌹🌹🌹
#رمان:چشم هایم نذر چشمهایت🌹
#قسمت:بیست_و_پنجم
واین اتفاق افتاد.....
سوم خرداد روز موعود بود....روزی که مرد زندگیم رو از اتاق عمل بیرون میارن تا نتیجه رو ببینیم..حال درست ودرمونی نداشتم😔تو اتاق خودم بودم اما دلم برای دیدن مهدی پر میکشید..جرات رفتن نداشتم..نمیتونستم از جام بلند بشم...ضعیف شده بودم.
بعد از سه عمل جراحی که روی مهدی انجام دادن باید پانسمان مهدی رو از چشماش باز میکردند...مهدی روی تخت خوابیده بود و حرکتی نمیکرد...و منتظر بود تادکتر پانسمانش رو باز کنه....
دکتر وارد شدو گفت که باید دورش رو خلوت بکنند تا کارش رو انجام بده...
مامان مهدی دست های مادربزرگ رو محکم گرفته بود...بابام مثل ستون وایستاده بود تا قامت لرزان بابای مهدی رو از افتادن حفظ کنه؛همه چشم به مهدی دوخته بودند،مامانم به مهدی نگاه میکرد ولی قلبش تو خونه میتپید؛کنار سجاده ی من که سه روز بو. از اتاقم بیرون نیومده بودم؛در رو هم از داخل قفل کرده بودم...چون نمیتوانستم این همه فشار رو تحمل کنم ..اخه من چطور میتونستم با مهدی رو در رو بشم...رو به رو بشم با کسی که عاشقشم ولی در حقش بد کردم. خدایا خیلی دوسش دارم خودت مراقبش باش😭
اتاق عمل حال وهوای عجیبی داشت،همه چشماشون خیس بود؛مهدی چشماشو باز کرد؛تار بودند،پلک هاشو پشت سر هم تکون میداد،اما از میان همون تاری دنبال من میگشت و این رو همه به وضوح دیدند..
مهدی سراغ مرا میگرفت و همه جواب سر بالا به اومیدادند...
بالاخره مهدی مرخص شد و اورا به خانه بردند...مهدی میخواست بیاد پیش من اماگفتند که باید استراحت کنه بعد عصر بیارنش پیش من ؛مهدی نگرانم شده بود.....
بابام پیچ گوشتی روبرداشت تا قفل در اتاق منو از بیرون باز کنه..تمام مدت دونه های درشت عرق روی پیشانیش مینشست و ذکر میگفت.....
در اتاق که باز شد،بابام لبخند زد و عرق پیشانیش رو گرفت و گفت شکر الله.الحمدلله.....
#این داستان ادامه دارد.
🌹🌹🌹🌹
#رمان:چشم هایم نذر چشمهایت🌹
#قسمت:بیست_و_ششم
در اتاق که باز شد،بابام لبخند زد و عرق پیشانیش رو گرفت و گفت شکرالله.الحمدلله.......
مامانم زانو زد...شکه شد و خودش رو به من رسوند.....شونه های منو تکون داد و بلندم کرد...روی مهر و جانمازم ردی از خون دیده میشد...مامانم فریاد زد که بابام بیاد" کمک"......
مامانم دست کشید به لب های خشک و سفید شده و لخته ای خون که روی پیشانی من بود😔
بابام فقط نگاه میکرد،نمیتونست حرکت کنه.....
مامانم گفت:حتما از حال رفته،افتاده روی مهر."{مامانم اینو در حالی میگه که نمیتونه بغضشو کنترل کنه و گریه میکنه}سرمو میزاره رو پاهاش و صدام میکنه..الهام ..الهام...الهام جان مامان پاشو مهدی حالش خوب شده...چشماش میبینه..مهدی میخواد تو رو ببینه...به خاطر مهدی پاشو که اینقد دوستت داره و دوسش داری....
بابام فقط تونست اورژانس خبر کنه.
مامانم سر گذاشت روی سینه من؛ضربان قلبم حال یک محتضر رو داشت🥀
-صدای اورژانس تو خونه پیچید و منو با برانکارد تو ماشین گذاشتن و تا بیمارستان بردند مامانم با گریه داشت وضعیتمو برای مامان مهدی توضیح میداد..حرفاشو تکه تکه میگفت اخه گریه هاش نمیذاشت...
کاش بهش میگفتم چه نذری کرده ام.تا دلشو غصه نگیره..بگم که چشم هامو نذر چشماش کردم... نذری که خدا قبولش کرد....از اعماق وجودم خوشحال بودم که مهدی دوباره میتونست ببینه.. میتونست منو دوباره ببینه...
رسیدیم بیمارستان و منو بردند تو یه اتاق.. مهدی هم خودشو رسونده بود بیمارستان داشت تند تند میدوید...به زور خودشو نگه داشته بود هنوز کامل خوب نشده بود...از مامانم سراغ منو گرفت و مامانم هم به من اشاره کرد...مهدی به من نگاه کرد وبا قطره های اشکش دوید سمتم..
داشتن منو میبردن تو اتاق...هرچی میخواستم بگم که بزارین.منو نبرین، میخوام عشقمو ببینم...هنوز ندیدمش ..😭
اما صدایی از من نمیومد بی حرکت روی تخت افتاده بودم......در اتاق رو بستند و حایل شد میان منو مهدی.....
#این داستان ادامه دارد.
🌹🌹🌹🌹
#رمان:چشم هایم نذر چشم هایت🌹
#قسمت:بیست_و_هفتم
صدایی از من نمیومد بی حرکت روی تخت افتاده بودم ...در اتاق رو بستند و حایل شد میان منو مهدی....
مهدی ناامید شد و خودشو از در پایین کشید و آروم آروم گریه میکرد....
من طاقت گریه مهدی رو نداشتم ای خدااا😭
یه هفته از بستری شدنم میگذشت مهدی مدام میومد به من سر میزددکترا بهش گفته بودند که دیگه امیدی به من نیست اما اون باور نمیکردو هرروز میومد پیش من....
یه روز با اصرار گذاشتن مهدی یه چند دقیقه بیاد پیش من....
مهدی در اتاق رو باز کرد و آروم آروم اومد نشست کنار تخت بغض کرده بود نمیتونست درست حرف بزنه.. چشماش خیس بود.
دستامو محکم تو دستش گرفت و صدام کرد:
+الهام جان...چرا با خودت اینطوری کردی...مگه نمیگفتی نمیتونی غم منو ببینی الان ببین چه حالی دارم...
چرا همه میگن باید فراموشت کنم.. اخه مگه میشه آدم عشقشو فراموش کنه..مگه آدم میگذره از اونی که زندگیشه...الهام تو رو خدا پاشو تو دیگه با اونا همکاری نکن عشق من😔میدونی چقد دلم برای خنده هات تنگ شده عزیز دل...دلم میخواد مثل اون روزا دوباره سر به سرت بزارم و حرصت رو دربیارم و خندم بگیره از کارات....
آرزوم شهادت بود اما نمیدونم چرا نرسیدم بهش شاید دلتنگی های تو منو برگردوندبه این زندگی،حالا که برگشتم نمیخوای مهدی خودتو ببینی...پاشو یه بار دیگه صدام کن تا من بگم جانم...
الهام چرا نمیدونی من بی تو دوام نمیارم😭
مهدی همینطور که داشت اشکاشو پاک میکرد چفیه ای رو که از سوریه اورده بود دور گردنم انداخت و قرآنش رو دراورد تا برام بخونه؛مهدی هروقت که من دلم میگرفت میگفتم تا با اون صدای دلنشینش برام قرآن بخونه تا آروم بشم...
صداش خیلی به دلم مینشست...
مهدی با توسل به حضرت زینب قرآن رو باز کردو یه صفحه از قرآن رو برام خوند با بغض میخوند...
آخرای صفحه که رسیدیهو بهم ریختم حالت عجیبی پیدا کردم نبضم تند تند میزدو دستم یه کم تکون خورد و...
مهدی تعجب کردو نگران شد سریع بلند شد ودوید بیرون و دکتر رو صدا میکرد....
#این داستان ادامه داد.
🌹🌹🌹🌹
#رمان:چشم هایم نذر چشم هایش🌹
#قسمت:آخر
#نویسنده:فاطمه_واعظ
دکتر سریع اومد بالای سرم و شروع به معاینه کردن کرد....
تعجب کرده بود..چند بار پشت سرهم معاینه کرد..باورش نمیشد مهدی اومد کنار دکتر و بهش گفت:چیزی شده؟،خواهش میکنم به من بگید....
دکتر برگشت سمت مهدی و گفت که نمیدونم چطوری ولی حال خانومتون بهتر شده...با این وضع تا چند دقیقه دیگه منتقلش میکنیم بخش تا بهش رسیدگی کنن....
مهدی که انگار از خوشحالی بال در اورده بود...دوید سمت نماز خونه؛قرارگاه شب های تنهاییش. تا شکر خدارو به خاطراین خبر خوب به جا بیاره...
امروز روز سومی هست که تو بخش هستم و قراره امروز برگردم خونه.....
خانواده دورم جمع شده بودند..مهدی رو دیدم که از دور میاد سمتم و یه شاخه گلی هم دستش بود😊
سمتم گرفت و تو چشام خیره شد و گفت بفرمایید خانم جان.البته هرچند خودت دسته گلی...☺
ازش تشکر کردم و بی اختیار صداش کردم و آروم گفتم مهدی.....
گفت جان مهدی...
نگاش کردم و گفتم هیچی فقط خواستم صدات کنم😁😅
کمکم کردن سوار ماشین شدم...من و مهدی با ماشین باباش رفتیم....توراه خونه بودیم ،مهدی دست کرد تو جیبش و یه دونه از اون شکلات های🍫 مورد علاقه ام رو دراورد و گذاشت تو دهنم و گفت نوش جونت😊
بعدصدای آهنگو کم کرد و گفت:الهام جان یه چیز بگم؟
+بله حتما
_دیگه با من اینکارو نکن...میدونی مدتی که بیمارستان بودی چی کشیدم..خودت میدونی خیلی دوستت دارم..پس دیگه اینجوری امتحانم نکن...بااینکه تو سوریه بودم اما نگرانی تو رو هم داشتم..اخرش هم برگشتم ور دل خودت...
سرمو پایین انداختم و گفتم مهدی شرمندتم ببخش اگه اذیتت کردم...نمیخواستم..😔
مهدی دستمو گرفت و گفت حالا ولش کن گذشته ها گذشته؛دیگه غم هارو بزار کنار یه کم بخند بعد مدت ها خنده خانوممو ببینم دلم وا شه😊
یه خنده ریزی کردم و آروم زدم رو شونه اش و گفتم از ته قلبم "دوستت دارم" مهدی💖
+مهدی سرشو برگردوند سمتم و گفت "ما بیشتر" خانم جان😍
#قسمت_آخر
🌹🌹🌹🌹