eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
278 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 شیخ دانایی برای جمعی سخن می گفت و پند می داد؛ در بین پندها لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند؛ بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند؛ او مجددا لطیفه را تکرار کرد تا این که دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید! او لبخندی زد و گفت : وقتی که نمی توانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟ گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید ! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.: 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱 # روژان _ پارت _۷۱ مازیار اومد کنارم روی دسته مبل نشست تا من احساس غریبی و تنهایی نکنم. خاله با حرص گفت : _مازی جون چرا اونجا نشستی، بیا پیش ما بشین دلمون برات تنگ شده. مازیار نگاهی به من کرد و گفت : _پیش خانمم بشینم راحتترم. لبخند رضایتی زدم و خودم رو به مازیار نزدیکتر کردم؛ اما اونا دست بردار نبودن. چند دقیقه بعد سودابه یا به قول خودشون سودی اومد کنار مازیار و به عکسایی که توی دستش بود اشاره کرد و گفت : _وای مازی این عکسارو یادته تو باغ آقابزرگ انداختیم، وای اون روز چقدر خندیدیم، چقدر بهمون خوش گذشت. مازیار گفت : _آره یادش به خیر عکسا رو ازش گرفت و به طرف من گرفت و گفت : _بیا توام ببین روژان همونطور که عکسارو ورق میزد گفت: _اینجا باغ آقابزرگه، پدر مامان هما. عکسا رو یکی یکی میبرد زیر و من تو عکسا فقط سودی رو میدیدم که دستش روی شونه های مازیار بود یا تو بعضیاشون به جای لنز دوربین زل زده بود به مازیار. سودی که انگار تیرش به سنگ خورده اومد با حرص عکسارو از تو دست مازیار بیرون کشید و رفت کنار مهین نشست. حسابی مشغول پچ پچ کردن بودن و منم که حوصلم سررفته بود دنیا رو بهونه کردم و برگشتم بالا. وقتی رسیدم بالا نفس عمیقی کشیدم و گفتم : _خدایا بهم صبر بده تا بتونم رفتارای اینارو تحمل کنم. چیزی نگذشته بود که مازیار هم اومد بالا. بهش گفتم : _چرا نموندی بعد با حسادت گفتم : _خب میموندی پیش سودی جون و خاله جون دلتنگت بودن. مازیار از پشت بغلم کرد و گفت : _هرکی میخواد دلتنگ باشه باشه مهم نیست، دل خانمم تنگ نشه که من از غصه میمیرم. از حرفاش ذوق زده شدم گونه اش رو بوسیدم و گفتم : _خیلی خوبه که حواست به منه. مازیار خندید و گفت : _وظیمو انجام میدم بانو. درسته که مهین و مامان هما با رفتاراشون آزارم میدادن اما دوست داشتن مازیار برام کافی بود و همینکه از عشقش مطمئن بودم برام دلگرمی بود. بعد از ازدواج مازیار ازم خواست دیگه نرم سرکار و گفت درآمدش برای زندگیمون کافیه و دلش میخواد من همه انرژیم رو برای زندگیمون بذارم، از دخترم مراقبت کنم و خونه داری کنم. از سر دلتنگی و بی کسی بیشتر وقتها رو میرفتم خونه احسان و مینشستم کنار گلزار و ساعتها باهاش حرف میزدم. پارت _۷۱ 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱
.: 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱 # روژان_ پارت _۷۲ از زندگیم راضی بودم و فقط بی اهمیتی اونها به من کمی عذابم میداد... چون مازیار تک پسر بود دلم نمیخواست به خاطر من از خانواده اش جدا شه وگرنه چندین بار به سرم زده بود که از اونجا جمع کنیم و بریم جای دیگه ای زندگی کنیم. اما خب اونا همینجوری هم دل خوشی ازم نداشتن و دلم نمیخواست فکر کنن من میخوام پسرشونو ازشون بگیرم. یکی دو ماهی گذشت و مهین به بهونه اینکه امسال کنکور داره پاش به خونمون باز شد. مهین کم کم داشت باهام صمیمی میشد و من از این موضوع راضی بودم. تا اینکه یه روز ازم پرسید: _ چطوری تونستی دل داداش مازیارو به دست بیاری؟ بادی به غبغب انداختم و گفتم: _ من هیچ کاری نکردم خودش بهم علاقمند شد. مهین چشماشو یه دور چرخوند و گفت: _ آخه من هیچوقت فکر نمیکردم با وجود سودی مازیار بخواد به کسی علاقمند شه... جوابش رو ندادم و رفتم توی آشپزخونه تا چای بریزم. اما مهین صداش رو بلندتر کرد و گفت: _ مازیار خیلی سودی رو دوست داشت اونا باهم خیلی خوب بودن تا اینکه یه دفعه اومد و گفت تورو میخواد... ما همه تعجب کردیم آخه مازیار حتی به خاطر سودی یه بار رگش رو هم زده بود!... سینی استکانها از دستم افتاد و زیر لب زمزمه کردم: _ رگشو زده؟! به خودم گفتم : _خودت رو نباز روژان. با دستای لرزون خم شدم روی زمین و تکه های شکسته استکان هارو جمع کردم... مهین اومد تو آشپزخونه و گفت : _چیشد روژان؟ گفتم هیچی از دستم سر خوردن افتادن. مهین نیشخندی زد و گفت : _آره داشتم میگفتم یه بار مازیار به خاطر اینکه عشقش رو به سودی ثابت کنه تیغو کشید رو دستش و میخواست رگشو بزنه ... همون موقع سودی زنگ زد خونمون و باهاش کار داشت منم رفتم صداش کنم وقتی دیدم اون کارو کرده خیلی ترسیدم مامانو صدا زدم و رفتم پای تلفن به سودی گفتم... سودی گفت زود تلفن رو بهش برسون گوشی رو بردم دادم دست مازیار و سودابه بهش گفت منم عاشقتم اما تو نباید به خودت صدمه بزنی من به عشق و علاقه تو ایمان دارم...لازم نیست به خاطر ثابت کردن خودت این کارارو بکنی... سرم داشت سوت میکشید و حرفای مهین داشت اذیتم میکرد... پارت _۷۲ 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱
.: 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱 # روژان _ پارت _۷۳ دیگه نمیشنیدم چی میگه و فقط داشتم فکر میکردم تا به حال زخمی که مهین ازش حرف میزد رو روی دست مازیار دیدم یا نه، اما هرچی فکر میکردم چیزی یادم نمیومد. مهین یه کم دیگه حرف زد و بعد گفت: _باید بره پایین مامان هما تنهاست. مهین رفت اما ذهن منو حسابی مشغول کرده بود. ثانیه شماری میکردم مازیار برسه و تمام دستاش رو بررسی کنم تا بفهمم قضیه چی بوده. اون شب همینکه مازیار اومد خونه با یه سینی چای رفتم کنارش نشستم و چشم میچرخوندم تا رد زخم عشقی که مهین گفته بود رو روی دستای مازیار ببینم. خیلی نگاه کردم اما به چیزی نرسیدم؛ تا اینکه شب موقع خواب وقتی پیراهنش رو درآورد بالاخره روی مچ دستش رد یه زخم کهنه رو دیدم. خیلی به هم ریختم، اگه مازیار اونو دوست داشت پس چرا اومد سراغ من. بعد خودم رو دلداری دادم و گفتم خب شاید یه عشق بچگانه بوده که با بزرگ شدنشون از سرش افتاده. پس چرا مازیار از من پنهونش کرد و گفت چیزی بینشون نبوده. اگرهم چیزی بود اون شب که خودم دیدم مازیار چه جوری بهش بی محلی میکرد... اون شب هزار و یک فکر از سرم گذشت و نتونستم بخوابم. فردا عصر که دوباره مهین اومد بالا گفت : _روژان درمورد اون زخم چیزی که به داداش نگفتی؟ گفتم : _نه نگفتم مهین نفس راحتی کشید و گفت : _خب بهتره که نگی و داغ اون زخم رو تازه نکنی، بالاخره داداشم از سودی گذشته و با تو ازدواج کرده. خب هرکس دیگه ای هم جای اون بود وقتی شرایط تورو می دید دلش میسوخت. داداش منم که حسابی دلسوزه با همین دلسوزی هاش هم چندبار زندگیشو خراب کرده. با ناراحتی گفتم : _منظورت چیه مهین؟ گفت : _هیچی بابا همینطوری گفتم، حالا میای یه کم باهم درس دوره کنیم؟ حرفای مهین حسابی منو به هم ریخته بود و ضربه آخر رو وقتی زد که گفت: _نامه هایی که سودی برای مازیار مینوشته هنوزم خونه ماست و کسی جرات نمیکنه از ترس مازیار دور بریزتشون. چون مازیار گفته اینا خاطرات منن و کسی حق نداره بهشون دست بزنه! این چیزهایی که مهین میگفت چه معنی داشت؟ اگه مازیار اونو دوست داشت پس چرا با من ازدواج کرد؟ پارت _۷۳ 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱
.: 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱 # روژان _ پارت _۷۴ یعنی فقط از سر دلسوزی بوده؟ چرا مازیار باید دلش برام بسوزه؟ نمیخواستم حرفای مهین رو باور کنم اما اون زخم روی دست مازیار چی؟ اونو که خودم دیده بودم. مهین رفت و حسابی فکر من رو مشغول کرد. دنیا خواب بود و من فقط نشستم و زل زدم به دیوار روبرویی انقدر فکر کردم و فکر کردم که متوجه ساعت نبودم. مازیار سر ساعت همیشگی کلیدش رو توی قفل در چرخوند و درو باز کرد. همینکه منو دید که با اون قیافه اونجا نشستم با نگرانی اومد طرفم و پرسید : _چیشده روژان چرا اینجا نشستی؟ چرا این جوری! تازه به خودم اومدم و از روی صندلی بلند شدم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم : _سلام خسته نباشی. پاشم برم شام بذارم و به طرف آشپزخونه رفتم. مازیار دنبالم اومد و پرسید : _این چه حالیه روژان؟ گفتم : _هیچی و مشغول سیب زمینی پوست کندن شدم. مازیار با ناراحتی سیب زمینی رو از دستم کشید بیرون و گفت : _حالا درست حسابی بگو ببینم این چه حالیه چرا انقدر ناراحتی؟ با بغض گفتم : _تو که سودی رو دوست داشتی چرا بامن ازدواج کردی؟ مازیار زد زیر خنده و گفت : _خواب دیدی روژان؟ کی گفته من سودی رو دوست دارم؟ بعد خودش ادامه داد _آره دوسش دارم اما در همون حد دخترخاله بودنش نه کمتر نه بیشتر؛ خب ما از بچگی همبازی بودیم اما عشقی بینمون نبوده یا بهتره بگم عشقی از جانب من نبوده. خب من از همون اول حس میکردم سودی بهم علاقه داره اما هیچوقت کاری نکردم که به علاقه اش دامن بزنم و فکر کنه از طرف منم چیزی هست. گفتم : _یعنی تو از سر دلسوزی بامن ازدواج نکردی؟ مازیار عصبی خندید و گفت : _این حرفا چیه میزنی روژان! کدوم احمقی میاد از سر دلسوزی با کسی ازدواج کنه! یعنی تو تا حالا نفهمیدی من عاشقت شدم؟ همیشه که عشق نباید پر شور و حرارت و مثل لیلی و مجنون باشه؟ گاهی عشق بی سر و صدا میاد سراغت و در خونه دلت رو میکوبه. مثل من که یک آن به خودم اومدم و دیدم عاشقت شدم، حس کردم اگه پروندت تموم شه و من نبینمت یه چیز بزرگی رو گم میکنم، چیزیکه تو زندگیم کمش دارم اونم دریای سیاه چشماته. روژان من خیلی دوستت دارم نذار این فکرای پوچ کاری کنه به دوست داشتنم شک کنی. پارت _۷۴ 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱
.: 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱 # روژان _ پارت _۷۵ لبخندی روی لبهام نقش بسته بود و مطمئن بودم حرفاش همه از دلشه و راسته؛ اما خب حرفای مهین چی ، یعنی همش دروغ بوده؟ با صدای آروم پرسیدم : _سودی واست نامه هم مینوشت؟ مازیار خندید و گفت : _اره چندباری واسم نوشته بود و داده بود مهین بهم برسونه، اما من هیچکدومو نخوندم و به مهین گفتم بهش پس بده و بگو «مازیار قصد ازدواج نداره توام بهتره به فکر خودت و آینده ات باشی و وقتت رو برای من تلف نکنی» مازیار گفت : _خب خانم حالا خیالت راحت شد؟ با تردید سر تکون دادم و مازیار سیب زمینی رو به طرفم گرفت و گفت : _حالا شامتو درست کن که خیلی گرسنم. دستشو که به طرفم دراز کرده بود زخم روی دستش از زیر آستین پیدا بود؛ بهش اشاره کردم و گفتم : &این زخم چی! نکنه به خاطر سودی اینو روی دستت کشیدی؟ مازیار با تاسف نگاهی بهم کرد و گفت: _چرا باید به خاطر سودی اینو روی دستم بکشم؟ شونه بالا انداختم و حرفی نزدم. مازیار گفت : _نه خانم اینو به خاطر داداش سودی کشیدم! با تعجب نگاش کردم و پرسیدم : _داداش سودی؟ چرا؟ خندید و گفت : _به خاطر حماقت. با دقت بهش نگاه کردم و منتظر جوابم بودم. مازیار گفت : _من و سیاوش سنی نداشتیم اما خیلی باهم صمیمی بودیم؛ مثل دوتا برادر. یه بار یکی از بچه های فامیل گفت «شما که انقدر باهم صمیمی هستین و مثل برادر میمونین چرا با خودتون پیمان برادری نمیبندین که تا ابد باهم بمونین» پرسیدیم «چطور ، قضیه چیه؟ ما خیلی دوست داریم تا ابد باهم باشیم بهمون بگو چیکار باید کنیم؟» اون بچه فامیلمون که خدا ازش نگذره گفت «باید مچ دستاتون رو ببرین و وقتی خونش درومد دستاتون رو به هم بچسبونین تا باهم پیمان خونی برادری ببندیم». من و سیاوش هم حسابی تحت تاثیر حرفای اون پسره شدیم و یه بار که اومدن خونمون با هم رفتیم تو حیاط و قرار شد اول من تیغ بکشم و بعد هم اون بکشه و خونمون رو به هم بچسبونیم و پیمان خونی برادری ببندیم؛ اما همینکه من تیغو رو دستم کشیدم دستم پر خون شد و سیاوش حسابی ترسید ، رنگش پرید و رفت مامان و خاله رو صدا زد. منم که حسابی ترسیده بودم از حال رفتم و به زور آب قندای مامان هما حالم اومد سر جاش زخم عمیقی نبود اما مارو حسابی ترسوند و جاش هم روی دستم موند. پارت _۷۵ 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.: 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱 # روژان _ پارت _۷۶ مازیار باخنده سری تکون داد و گفت چقدر دنیای بچه ها کوچیکه، هرکسی هر چیزی بگه باور میکنن. منکه حسابی حرصم درومده بود گفتم : _آره واقعا منم بچم که حرفای مهین رو باور کردم. مازیار چشماشو ریز کرد و پرسید : _حرفای مهین؟ گفتم : _بله درست شنیدی، من فکر میکردم مهین باهام خوب شده و کم کم دارن منو به عنوان عروس می پذیرن؛ حتی اگه برای کمک تو درس خوندنش هم بود من راضی بودم به اومدنش، اما اون قصدش ازین اومدن ها به هم ریختن زندگی ما بوده نه چیز دیگه ای. مازیار گفت : _چی میگی روژان متوجه نمیشم، مهین چیکار کرده؟ گفتم : _مهین بهم گفته تو یه دسته نامه از سودی تو خونتون داری و به همه سپردی که مبادا کسی دست به نامه ها بزنه چون تو عاشق سودی بودی و از سر دلسوزی با من ازدواج کردی. این زخم روی دستت هم واسه اینه که میخواستی عشقت رو به سودی ثابت کنی. هرچی با خودم گفتم محاله، مازیار منو واقعا دوست داره اما مهین هرروز میاد بالا و با این حرفا ذهنم رو درگیر میکنه و باعث میشه به دوست داشتنت شک کنم. مازیار عصبانی شد و گفت : _یعنی هرکسی هر چرندیاتی که برات ببافه تو باید باور کنی؟ با بغض گفتم : _مهین هرکسی نیست خواهرته و حرفایی که میزد واسه هرکدوم یه دلیل و نشونه ای میاورد تا من باورم بشه. مازیار با همون عصبانبت از آشپزخونه بیرون رفت، درو به هم کوبید و رفت پایین. از ترس اینکه مبادا اتفاق بدی بیفته دنبالش راه افتادم و رفتم پایین. مازیار رفته بود تو و صدای داد و بیدادش میومد، اما من پشت در بودم و روم نمیشد در بزنم. مازیار فریاد میزد و میگفت : _اگه زندگی من خراب شه چی نصیبت میشه که هرروز راه میفتی بالا و مغز زن منو شستشو میدی؟! مهین گریه میکرد و میگفت : _هیچی به خدا. مازیار گفت : _پس چرا اینکارارو کردی! چرا انقدر دروغ تحویل روژان دادی مهین؟ مامان هما که انگار از قضیه بی اطلاع بود هم شروع به بازخواست کردن از مهین کرد و انقدر پرسیدن و پرسیدن تا اعتراف کرد که همه چی نقشه سودی بوده و گفته هنوزم عاشق مازیاره و از مهین کمک خواسته تا به عشقش برش گردونه. مازیار با ناراحتی گفت : _تو دلت به حال سودی سوخت اما دلت به حال زندگی برادرت نسوخت؟ پارت _۷۶ 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱
.: 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱 # روژان_ پارت _۷۷ تو که دیدی من چطور مامان بابا رو راضی کردم برای ازدواجم، حالا میخوای همینقدر راحت زندگیمو ازم بگیری؟ به توام میگن خواهر؟ اصلا دیگه من یک روز هم تو این خونه نمیمونم تا به جای زخم خوردن از غریبه ها از خودی زخم نخورم. پله هارو برگشتم بالا و دلم نمیخواست کسی متوجه من بشه. چند دقیقه بعد مازیار با عصبانیت اومد بالا و گفت : _کم کم وسایلتو جمع کن ازینجا میریم پرسیدم : _کجا؟ گفت : _نمیدونم فعلا کاری که گفتم بکن. مازیار رفت تو اتاق و من رفتم دنبالش و گفتم : _ببخشید مازیار جان من نمیخواستم ناراحتت کنم آخه کجا بریم اینجا خونته. مازیار گفت : _تو ناراحتم نکردی روژان، خانوادم ناراحتم کردن، خواهرم ناراحتم کرده که شده آلت دست سودابه و هرچی اون گفته انجام داده؛ تا به خیال خودش دوتا عاشق رو به هم برسونه. ما از اینجا میریم چون دلم نمیخواد دوباره این فکرای پوچ رو تو سرت بندازن؛ من با تو ازدواج کردم که کنارت به آرامش برسم اما میبینم که خانوادم دارن هم آرامش زندگیمون رو ازم میگیرن هم آرامش تورو و من دلم نمیخواد اینجوری باشه. آخر شب پدر و مادر مازیار اومدن بالا و گفتن «از کارای مهین خبر نداشتن و دلشون نمیخواد مازیار از اینجا بره»؛ اما مازیار از حرفش پایین نمیومد و میگفت: _این خونه دیگه جای موندن نیست. مادرش گریه کرد و گفت : _من تو دنیا همین یه دونه پسر رو دارم، دلم میخواد کنار خودم باشی. اصلا اگه تو اینجوری راضی میشی من سعی میکنم روژان رو به عنوان عروس خودم قبول کنم؛ اما تو نرو مازیار پوزخندی زد و گفت : _چه بخوای چه نخوای روژان عروسته مادر، اونوقت تو تازه داری برام شرط میذاری که اگه بمونم قبولش میکنی؟ من دیگه جایی نمیمونم که ارزش خودم و زنم زیر سوال بره، لطفا شما هم بیخودی اصرار نکنین. پدر و مادر مازیار که دیدن موندنشون بی فایدست با ناراحتی برگشتن پایین. اون شب مازیار خیلی فکر کرد و گفت : _میریم تهران. گفتم : _ما که تو تهران کسی رو نداریم، آخه کجا بریم؟ مازیار خندید و گفت : _ما خدارو داریم روژان، خیالت راحت. فردا میرم دفترم زود وسایلمو جمع میکنم و میام خونه بهت کمک میکنم تا زودتر جمع و جور کنیم و از اینجا بریم. پارت _۷۷ 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱
.: 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱 # روژان _ پارت _۷۸ یکی دو روزه هر چی که داشتیم و نداشتیم رو جمع کردیم و راهی تهران شدیم. تهران شهر بزرگ و شلوغی بود که تو هر خیابونش جمعیت زیادی در حال رفت و آمد بودن. مازیار تلفنی از سیاوش که چندین ساله تهران زندگی میکنه خواسته بود تا براش یه خونه پیدا کنه. سیاوش هم خیلی زود یه خونه برامون مهیا کرده بود و وقتی رسیدیم به آدرسی که داده بود رفتیم و وسایل رو همونجا خالی کردیم. خونه بزرگی نبود و خیلی معمولی بود. خود سیاوش هم اومده بود کمکمون و پسر خوبی به نظر میرسید. مازیار میگفت : _سیاوش خیلی با سودابه فرق میکنه و پسر خوب و با معرفتیه. چندروز بعد هم یه دفتر کار برای مازیار پیدا کردن و زندگی جدیدمون توی تهران شروع شد. بعد از اون هم رفت و آمدهای سیاوش به خونمون شروع شد. بیشتر وقتا مازیار و سیاوش باهم میرفتن بیرون یا خونه سیاوش بودن. ما هم که کسی رو توی تهران نداشتیم؛ هرازگاهی سیاوش رو برای شام دعوت میکردیم و خیلی بهمون خوش میگذشت. سیاوش پسر شوخ و خوش خنده ای بود و تا میرسید خونمون از خاطرات بچگیشون با مازیار میگفت و ما حسابی میخندیدیم. مادر مازیار زنگ میزد خونمون و ابراز دلتنگی میکرد و از مازیار میخواست که برگردیم؛ اما مازیار قبول نمیکرد و میگفت: _ما دیگه برنمیگردم تو خونه ای که خانوادم به فکر فروپاشیدن زندگی منن مادرش قسم میخورد از کارهای مهین و سودابه بی خبر بوده؛ اما حرف مازیار یکی بود و به من میگفت : _میخوام مهین ادب شه چون میدونم با نبود ما سرکوفتای زیادی از پدر مادرم میخوره. ما هم چندسال دیگه برمیگردیم؛ چون واقعا دوری از خانواده هامون واسه هردومون سخته. زندگیمون نسبتا آروم شده بود .دنیا به حرف زدن افتاده بود و مازیار رو بابا صدا میزد. مازیار هم قند تو دلش آب میشد. هرروز دست پر میومد خونه و واسه دنیا یه چیزی میخرید و میگفت : _خوشحالم که خدا بهم یه دختر شبیه خودت داده ، یه دختر خوشگل و مهربون درست مثل مادرش. بهت گفته بودم من عاشق دختربچه هام؟ دلم میخواد خودمون هم دوتا دختر داشته باشیم که با دنیا بشن سه تا... اونوقت سه تایی از سر و کولم بالا میرن و خودشونو واسم لوس میکنن. پارت _۷۸ 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱
.: 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱 # روژان _ پارت _۷۹ از حرفای مازیار خندم گرفته بود و گفتم: _فکر میکردم مردا عاشق بچه پسرن، برام عجیبه که تو ازم دختر میخوای اونم دوتا! مازیار گفت : _بچه نعمته روژان، حالا چه دختر چه پسر ولی از قدیم گفتن دختر هووی مادره؛ منم بدم نمیاد تو دوسه تا هوو داشته باشی. مازیار باهام شوخی میکرد؛ اما من دلم گرفت. بعد از مدتها دوباره صحنه ای که از پرویز و سمیرا دیده بودم جلوی چشمم تکرار شد دوباره یاد خیانت پرویز افتادم . مازیار که متوجه تغییر حالتم شد اومد کنارم نشست و دستامو توی دستش گرفت و پرسید : _حالت خوبه روژان؟ با سر بله گفتم و مازیار سرم رو روی سینه اش گذاشت و گفت : _من خیلی دوستت دارم روژان، دیدن چشمای غمگینت دنیامو به هم میریزه ؛ پس همیشه بخند تا حس کنم زندگی خیلی قشنگه. بودن مازیار کنارم، حرفای عاشقونه ای که بهم میزد، رفتار مهربونش باعث میشد گذشته رو فراموش کنم و تمام فکر و قلبم رو در اختیار مازیار بذارم؛ اما زندگیم بهم یاد داد که خوش هام موندگار نیستن و دیدن روی خوش زندگیم عمر کمی داره. رفت و آمد سیاوش به خونمون بیشتر شده بود و احساس میکردم نگاهش به من عوض شده. هربار که میومد خونمون با خودش بساط مشروب میاورد و به مازیار میگفت به یاد قدیما خوش بگذرونیم. یه شب که بساطش رو روی میز چید نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت : _روژان توام امشب با ما بخور. نگاهمو ازش گرفتم و گفتم : _ من اهلش نیستم و علاقه ای هم به خوردنش ندارم. اما مازیار نشست کنارش و خوردن و خندیدن. آخر شب بود و مازیار دیگه نای بلند شدن نداشت، واسه همین من سیاوش رو بدرقه کردم و پشت در که رسیدیم چرخید طرفم و گفت: _میدونستی چشمات سگ دارن ؟ با تعجب نگاش کردم و پرسیدم : _چی؟ گفت : _چشمات سگ دارن، بدجوری آدمو میگیرن. اما فقط چشمات نیست کل وجودت منو گرفته. گفتم : _تو انگار زیادی خوردی حالت خوب نیست، میخوای زنگ بزنم آژانس بگیرم برات؟ با این حالت نمیتونی رانندگی کنی‌. سیاوش با چشمای خمارش بهم نگاه کرد و آروم گفت : _چه خوبه که نگرانمی. از حرفاش بدم اومده بود، اما همه رو گذاشتم به پای زیاده روی کردن توخوردن مشروب و فوری درو براش باز کردم و گفتم : _خداحافظ . سیاوش از در بیرون رفت و زیر لب گفت: _خداحافظ عروسک پارت _۷۹ 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱