eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
میدت به خدا باشه و برو این چایی رو عوض کن که سرد شده... جوری مادرانه دلداریم داد و باهام حرف زد که حالم عوض شد... فرداش از صبح داروخانه مشغول بودم چند وقتی بود اومده بودم تو قسمت دارو داشتم... 348 داشتم داروهای یه نسخه رو آماده میکردم، رو که برگردوندم دیدم مسعود وایساده داره نگام میکنهه در حالیکه همون لبخند سحر کننده ی همیشگی روی لبش بود سبد رو گذاشتمو اومدم سمتش آروم گفت: ببخشید خانوم دکتر شما تو داروخانه اتون داروی دلتنگی دارید لبخندی زدمو گفتم:داریم چقدر میخواین؟ لبشو گزید و گفت:همشو خجالت کشیدمو و نگاهی انداختم تا ببینم همکارام متوجه نشده باشند مسعود گفت: برو وسایلتو بردار زودتر بریم.... دلم نمیخواست این زمانیکه کنار هم هستیم رو به ناراحتی بگذرونیم برای همین تصمیم گرفتم از مریضیم چیزی بهش نگم تا دکتر کامل نظرش رو بده سوار ماشین که شدیم مسعود گفت: کجا بریم خانوم گفتم: هر جا که تو بگی مسعود در حالیکه ماشین رو روشن میکرد گفت:اگه به من بود که خوب میدونستم کجا بریم، گفت: خب کجا!! با شیطنت گفت
ود که حس کردم تب داره نمیدونستم چیکار کنم بوی عطرش داشت دیوونه ام میکرد نفسم بالا نمیومد اونقد بهم نزدیک بود که حس کردم الان که غش کنم حال مسعود هم بهتر از من نبود بعد از چهل ماه که از آشناییمون میگذشت با اون همه کشمکش و دور شدن و جدایی و دوری اولین باری بود که اینجوری یه جا تنها میشدیم همینطور که دستم تو دستش بود دست دیگه اش حلقه شد دور کمرم و منو کشید تو بغلش دیگه توان ایستاد نداشتم نمیدونم مسعود هم متوجه حالم شد چون دستمو رها کرد و خم شد و دستشو برد زیر پامو منو رو دست تو بغلش گرفت و از آشپزخونه برد بیرون و منو گذاشت روی کاناپه و خودش کنارم نشست شروع کرد صورتمو نوازش کردم توان نگاه کردن تو چشماشو نداشتم حال دلم بدجور جلوش لو رفته بود و میدونست اگه بخواد مانعش نمیشم آروم گفت:خیلی دوستت دارم پروانه،خیلی، نگاهی به چشمای پر از نیازش کردم و آروم گفتم:منم دوستت دارم صدای نفسهاشو میشنیدم تو چشمام نگاه کرد دستش رو گذاشت کنارم و خم شد روم و لبمو بوسید اونقد این حس برام زیبا بود که میخواستم تا ابد
فت:ی جای گرم و نرم محکم زدم به بازوش گفت:جوون چرا میزنی مگه چی گفتم:منظورم اینکه میرفتیم یه جایی که تو این سرما نباشیم نگاهی بهش کردمو گفتم: کجا!! گفت:بریم وسایلت رو بردار میگم بهت،،،هر چی اصرار کردم گفت: بعدا میفهمی رسیدیم دم در از ماشین پیاده شدم مسعود گفت:زود وسایلت رو بردار و بیا لباس راحت هم یادت نره، تو دلم گفتم:لباس راحت!! مگه کجا میخوایم بریم؟ اما حرفی نزدم،در رو که باز کردم و رفتم داخل زهرا خانوم با یه سبد نارنج تو دستش داشت میرفت سمت ساختمان منو که دید سبد رو گذاشت و برگشت سمتم و گفت:چرا برگشتی!! گفتم: مسعود اومده دیدنم الانم اومدیم وسایلمو بردارم میخواد بریم جایی گفت: برید به سلامت شب برمیگردی؟ گفتم:شب!! نمیدونم حتما برمیگردم زهرا خانوم لبخندی زد و گفت: برید خوش باشید عجله هم نکن برای اومدن، فکر چیزی رو هم نکن گفتم:چشم ممنونم پرسید آقا مسعود دم در؟ گفتم: بله و دیگه وانیسادمو رفتم داخل لباس عوض کردمو ی شومیز و شلوار هم برداشتم گذاشتم داخل کیفمو راهی شدم از خونه که اومدم بیرون دیدم زهرا خانوم و مسعود دارند با هم صحبت میکنند، زهرا خانوم منو که دید رو به مسعود گفت: بفرمایید اینم دختر دسته گل من برید بسلامت خداحافظی کردیم و راهی شدیم تو فکر بودم کجا میخوایم بریم که مسعود گفت:این زهرا خانوم چقدر هواتو داره یه لحظه فکر کردم دارم با مادر خانومم حرف میزنم اونقد تو فکر بودم که گفتم: مادر خانومت!!؟ خندید و گفت:بله خانوم چرا تعجب کردی!! سرمو تکون دادمو گفتم:ببخش ذهنم مشغول بود بله خیلی خانوم خوبیه گفت:مشغول نباشه تا یکی دوساعت دیگه میفهمی گفتم:یکی _دوساعت!! مگه کجا داریم میریم!! با یه حالت شیطنتی گفت:صبر کنی میفهمی،، 349 پرسیدن فایده نداشت باید صبر میکردم برای همین دیگه چیزی نگفتم،دستمو گرفت گذاشت روی دنده و دست خودش رو روش و گفت:خیلی تو فکر نباش فوقش میدزدمت نگاهی بهش کردم در حالی که لبخند روی لباش رو جمع میکرد گفت: چیه از من میترسی اخمامو کشیدم تو همو گفتم: سر به سرم نذار مسعود دیگه؛هیچم نمیترسم مسعود نگاهی بهم انداخت نفس عمیقی کشید و گفت: ولی من جای تو بودم میترسیدم و خندید... گفتم:هر جوری دوست داری فکر کن نگاهی به من کرد و گفت: چی شد چی شد هر جور دوست دارم باشه اما فکر نمیکنم عمل میکنم شونه ای بالا انداختم و گفتم:اصلا باشه؛ عمل کن کی رو میترسونی،،، مسعود گفت:خوبه همه ی نگرانیم همین بود خیالمو راحت کردی، رسیده بودیم چالوس و مسعود همچنان به شوخیهاش ادامه میداد تو راه چند جا وایساد و خرید کرد از خریداش معلوم بود قرار بریم یه جایی مثل خونه هر خریدی که میذاشت تو ماشین لبخند میزد و جوری میذاشت که من ببینم تا اینکه بعد از چالوس از جاده ی اصلی پیچید تو ی فرعی ی جاده که گمتر خونه بود و حالت جاده ی جنگلی بود یه کم که گذشت نگه داشت و گفت: بفرمایید خانوم رسیدیم یه نگاهی انداختم چیزی دستگیرم نشد گفت: پیاده نمیشی!! از ماشین پیاده شدم و صدای آب شنیده میشد همونجا وایسادم مسعود اومد سمت منو و دستشو دراز کرد تا دستشو بگیرم و گفت: بیا بریم دستشو گرفتم یه کم جلوتر که رفتیم فهمیدم جایی که منو آورده بود یه مزرعه پرورش ماهی کنار یه رودخونه اس گفت:بفرمایید خانوم گفتم: محل کارته؟ کارت رو شروع کردی!؟ گفت:یه چند روزیه البته هنوز کامل شروع نشده تو مرحله ی آماده سازیه اینجا یه چند وقتی بلااستفاده بوده خیلی کار داشت گفتم:خیلی خوبه موفق باشی گفت: بیا تازه اصل کاری مونده دو نفری سمت دیگه ی حوضچه ها مشغول کار بودند؛ منو برد سمت ی ساختمان دو طبقه از پله ها رفتیم بالا پشت در که رسیدیم دستمو ول کرد از جیبش کلید در آورد و در رو باز کرد و دستشو گذاشت پشت کمرم و گفت:خوش اومدی قبل از مسعود وارد شدم یه نگاه به اطراغ انداختم ی سوئیت پر نور بود که از هر طرف به اطراف پنجره داشت مسعود گفت:چطوره؟ گفتم:خیلی خوبه قرار اینجا زندگی کنی؟ لبخندی زد و سرشو تکون داد و گفت:من برم وسایل رو بیارم و رفت پشت پنجره رفتمو ی نگاهی به بیرون انداختم یه لحظه با خودم گفتم:یعنی مسعود میخواد من امشب اینجا کنارش باشم!! تو اون مدت آشنایییمون این اولین بار بود که تو یه همچین شرایطی قرار گرفته بودم تو فکر بودم که مسعود با وسایل من و خریدایی که کرده بود اومد بالا وسایل رو گذاشت داخل... 350 اومد بالا وسایل رو گذاشت داخل و گفت:میره بقیه اش رو بیاره حس خاصی داشتم مانتوم رو در آوردمو جلوی آئینه شالمو دور سرم پیچیدم و بافت موهامو بردم ریزش و و مشماهای خرید رو بردم تو آشپزخونه و مشغول گذاشتنش تو یچخال و جا دادنش تو کابینت شدم داشتم کتری رو آب میکردم که متوجه شدم مسعود اومد تو آشپزخونه وقتی برگشتم دیدم بقیه خریدا تو دستشه و داره منو نگاه میکنه نگاهش جوری بود که خجالت کشیدم خریدا رو گذاشت رو جلوتر اومد نگاهمو ازش گرفتمو گفتم:من برم وسایلمو بردارم دستمو گرفت و گفت:بمون پروانه، اونقد دستش داغ ب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚫 گسترش گناه درآخرالزمان ✴️ ... و می‌بینی که گناهان علنی شده، مردان به مردان بسنده کرده، زنان با زنان در آمیخته، مردان برای مردها آرایش کرده، زنان برای زن‌ها خود را آراسته.... در چنین زمانی از خشم_خدا در حذر باش و از خدای تبارک و تعالی نجات بطلب، و بدان‌که مردم مورد خشم و غضب پروردگار هستند و خداوند برای جهاتی به آن مهلت می‌دهد، منتظر باش، و تلاش کن که خداوند تو را در وضعی برخلاف وضع آن‌ها ببیند. | امام صادق -علیه‌السلام- 📚 بحارالانوار، ج۵۲، ص۲۵۶-۳۰۰؛ بشارة الاسلام، ص۱۳۱-۱۳۵؛ منتخب الأثر، ص۴۳۲،۴۲۹،۴۲ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤 آیت الله مجتهدی تهرانی 🎞 ما هر وقت دممون تو تله گیر میکنه میگیم خدا! ‌ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
مسعود داشت که میگفت، مهمه!!آخرش اونقد فکرای تو سرم زیاد شد که برای رها شدن ازش از جا بلند شدمو پالتوم رو برداشتمو رفتم تو ایوان نمیخواستم ذهنم درگیر چیزی بشه که شاید هیچ اساسی نداشته باشه وایساده بودمو چشم دوخته بودم به رودخانه و فکرمو سپردم به آبی که از رودخانه میگذشت وایساده بودم که مسعود در حالیکه حوله تنش بود اومد تو ایوان و گفت:چرا اومدی بیرون خانومی!؟ لبخندی نشست روی لبمو گفتم:عافیت باشه نبودی اومدم بیرون اومد جلوتر و دستمو گرفت حالا که اومدم،بیا بریم تو با هم رفتیم داخل رفتم تو آشپزخونه و مشغول ریختن چایی شدم از توی هال گفت:پروانه کسی زنگ زده بود نخواستم قضیه رو بگم فقط گفتم:آره یه بار زنگ خورد، چایی ها رو که آوردم دیدم مسعود نیست و رفته بیرون با خودم گفتم:اینطوری با حوله کجا رفت!! چایی رو گذاشتم روی میز دیدم در سوئیت باز شد و در حالیکه گوشی دستشه اومد داخل نگاش که به من افتاد لبخندی زد گوشیش رو گذاشت رو میز و گفت:به به چایی بخورم یا خجالت و کنارم نشست دست خودم نبود فکرم مشغول شده بود
طول بکشه چند لحظه بعد سرشو آورد بالا و دوباره شروع کرد به نوازش صورتم و قربون صدقه رفتنم میدونستم شاید بخاطر قولی که بهم داده نمیخواد از این جلوتر بره منم بر اینکه اذیت نشه بحث رو عوض کردمو گفتم:ناهار چی میخوری؟ نگاهی به ساعت مچیش کرد و گفت:هر چی میخوری میرم میگیرم گفتم:این همه خرید کردی دلم میخواد خودم آشپزی کنم لبخندی رو لبش نشست و گفت:قربونت دستات برم من، تو مهمونی آخه گفتم:مهمون!! اما من دلم میخواد صاحب خونه باشم نفس عمیقی کشید و گفت: چقد دلم میخواد دست پختت رو بخورم نیم خیز شدم که از جام پاشم که دوباره لبمو بوسید بعدم از جا بلند شد و دوباره نگاهی به من کرد و گفت:ممنونم که اومدی سرمو تکون دادمو گفتم: مطمئنی اومدم،خندید و گفت:آره یادم نبود دزدیدمت چقد کنارش خوشبخت بودم.... 351 چقد کنارش خوشبخت بودم دلم نمیخواست حتی اگه دارم خواب میبینم هم بیدار بشم تصمیم گرفتم فکر هیچی رو نکنم نه بیماریم نه مخالفت خانواده اش نه آینده نه هیچی فقط به این لحظه و به کنارش بودن خوش باشم، پرسید چیه خانوم تو فکری!! لبخندی زدمو گفتم:نگفتی چی درست کنم گفت:هر چی که دوست داری فقط خودت رو خسته نکن بعدم کاپشنش رو از روی جالباسی برداشت و گفت:زود برمیگردم و رفت بارون شروع شده بود از پنجره نگاهی به پایین انداختم کارگرا داشتند استخرها رو آماده میکردند و مسعود هم داشت تو محوطه چیزی رو جابجا میکرد چقدر این مسعود با پسری که تو نمایشگاه پدرش کار میکرد فرق داشت انگار پخته و بزرگ شده بود رفتم توی آشپزخونه و شروع کردم به درست کردن غذا به سرم زده بود بی خیال همه ی دنیا به مسعود بگم عقد کنیم و زندگیمون رو شروع کنیم چون هر دومون دیگه طاقت دور بودن رو نداشتیم تو فکر همین چیزا غذا درست کردم و یه کم هم آشپزخونه رو مرتب کردم و از آشپزخونه اومدم بیرون مسعود هنوز نیومده بود بالا پالتوم رو انداختم روی شونه ام و از سوئیت رفتم بیرون مسعود زیر بارون تو مشغول کار کردن بود وایسادم تو ایوان و چشم دوختم بهش با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم الهه بود همونجا تو ایوان مشغول صحبت باهاش شدم تقریبا هر روز با هم در تماس بودیم حرفمون که تموم شد گوشی رو قطع کردم و اومدم بذارم توی جیبم که دوباره گوشیم زنگ خورد فکر کردم دوباره الهه است و به شماره نگاه نکردم و تماس رو وصل کردم و گفتم: دیگه چی شده!! چند لحظه بعد ی صدای مردونه تو گوشی پیچید، سلام خانوم غریب نژاد صدا آشنا بود اما مغزم یاری نمیکرد، گفتم: سلام شما!؟ مکثی کرد و گفت:مهنامی هستم؛ با خودم گفتم خدایا مهنامی برای چی زنگ زده گفتم: بله استاد حال شما خوبه؟ گفت:ممنونم گفتم: بفرمایید در خدمتم گفت: میخواستم اگه امکام داره شما رو ببینم؛ داشتم فکر میکردم یعنی چیکارم داره که گفت:امکانش هست امروز ببینمتون گفتم:تا شبنه نمیتونم بیام رامسر گفت:نه منم رامسر نیستم؛ همین سمت شما هستم اما تنکابن یه لحظه با خودم گفتم:استاد مهنامی از کجا میدونه من کجا زندگی میکنم!! تو فکر بودم که گفت:خانوم غریب نژاد کی میتونم ببینمتون گفتم:میشه تلفنی بفرمایید چون سفر هستم مکثی کرد و گفت: باید حضوری صحبت کنیم خوش بگذره انشاالله شنبه میبینمتون خدانگهدار و تلفن رو قطع کر و حتی منتظر خداحافظی منم نشد.با خودم گفتم:یعنی چی!! یعنی چیکارم داره تو فکر بودم که مسعود از پایین صدا زد برو تو سرما میخوری از ایوان خم شدم سمت پایین و گفتم:باشه میرم اما... 352 از ایوان خم شدم سمت پایین و گفتم: باشه میرم تو اما تو چی! نمیخوای بیای بالا!! گفت:لبخندی رو لبش نشست و با حرکت لب گفت:دوستت دارم بعدم بلند ادامه داد الان میام برگشتم به حرکتش لبخند زدمو برگشتم داخل چایی دم کردم و میوه هایی که شسته بودم چیدم توی ظرف تا بیارم که صدای در اومد برگشتم دیدم مسعود،کاپشنش رو در آورد و آویزون کرد و گفت:خب کارای منم تموم شد گفتم:چایی میخوری اومد دم آشپزخونه و گفت:پروانه کی میشه؟!میدونستم منظورش چیه در حالیکه لیوان رو میذاشتم تو سینی گفتم:چی، کی میشه؟! دیدم ساکته و چیزی نمیگه وقتی برگشتم دیدم تکیه زده به دیوار آشپزخونه و داره منو نگاه میکنه، گفتم:چی شده؟ لبخندی زد و گفت:من یه دوش بگیرم و بیام گفتم:چایی بخور بعد برو گفت:بعدش میخورم و رفت... سبد میوه رو برداشتمو اومدم تو هال و جلوی تلوزیون نشستم، گوشی مسعود که روی میز تلوزیون بود زنگ خورد نمیتونستم جواب بدم با خودم گفتم؛ شاید دردسر بشه برای همین اصلا بلند نشدم که حتی ببینم کیه، چند تا بوق که خورد تلفن رفت روی پیغام گیر، صدای دخترونه ای رو شنیدم که میگفت:آقا مسعود؟مسعود جان گوشی رو بردار کار مهمی دارم،،،نیستی آقا مسعود؟بعدم چون جوابی نگرفت تلفن رو قطع کرد نمیدونم چرا حس بدی اومد سراغم یعنی کی بود که اینجوری مسعود رو خودمونی خطاب قرار میداد به خودم نهیب زدم دیوونه نباش پروانه خب حالا که چی یکی بوده دیگه؛ حتما کارش داشته دوباره با خودم گفتم:یعنی چه کاری با
ود... 353 فکرم مشغول شده بود یعنی اون دختر کی بود مطمئن بودم صدای میترا نبود و با اینکه خیلی با مائده هم برخورد نداشتم صدای مائده هم نبود تو فکر بودم که مسعود دستشو انداخت دور کمرمو منو کشید تو بغلش و گفت: چقد من خوشبختم که تو کنارمی،سعی جردم لبخند بزنم اما دیگه نتونستم تحمل کنم و در حالیکه سعی میکردم جوری برخورد نکنم که فکر نکنه بهش اعتماد ندارم گفتم: مسعود راستی یه پیام صوتی اومد روی گوشیت فکر کنم ی خانوم بود، مسعود مکثی کرد و گفت: ندیدم اما حتما میترا بوده و جوری که انگار میخواد بحث رو عوض کنه گفت:هنوز شماره ی میترا توی گوشیت مسدود؟ سرمو به علامت آره تکون دادم، گفتم: چرا خب!! اتفاقا حرف میزدیم میگفت: خیلی دوست داره باهات حرف بزنه میدونیکه عقد کرده،،، گفتم:خوشبخت باشه واقعا خیلی خوش قلبه ولی خب شاید موقعیت پیش نیومده شایدم نخواستم ارتباطمون با هم برای میترا دردسر داشته باشه مسعود گفت: گاهی فکر میکنم این احترام و سکوت هم به پای ضعفم گذاشته میشه گفتم:بهش فکر نکن گفت: مگه میشه من الان سی و چهار _پنج سالمه دیگه کی میخواد درست بشه گفتم:پاشو لباس عوض کن چایی رو که نخوردی حداقل ناهار بخوریم مسعود سرشو تکون داد و گفت: چشم خانوم و یه کم از چایی رو سر کشید و در حالیکه از جاش بلند میشد لپمو بوسید و بدون اینکه باهام چشم تو چشم بشه رفت توی اتاق تا لباس بپوشه انگار چند لحظه فکرای بد ازم دور شد تو دلم گفتم:مجبوری وقتی خجالت میکشی از اینکارا بکنی بعدم به خودم نهیب زدم پروانه فکرای بد رو از خودت دور کن عاقل باش حتما چیزی هست که مسعود نمیخواد بفهمی این دلیل نمیشه مسعود خطایی کرده باشه یا رابطه یا هر چیز دیگه ای وسط باشه بلند شدم رفتم توی آشپزخونه و شروع کردم به آماده کردن سفره یه کم بعد مسعود اومد تو آشپزخونه و در حالیکه یه آهنگ قدیمی رو زیر لب زمزمه میکرد شروع کرد کمک کردن بهم با هم سفره انداختیم و مشغول خوردن ناهار شدیم لقمه اول رو که خورد گفت:چقدر خوشمزه است دستت درد نکنه گفتم:نوش جونت، بعد از ناهار کیف دستمو برداشتم رفتم تو آشپزخونه تا داروهامو بخورم نمیخواستم فعلا مسعود رو نگران کنم حواسم نبود یه دفعه اومد تو آشپزخونه و گفت: داری دارو میخوری!؟ چیزی شده پروانه؟ لبخندی زدم و گفتم:چیزی نیست یه کم بیحال بودم رفتم دکتر یه کم کم خونی داشتم برام قرص آهن و تقویتی داده اومد سمتم و گفت:از بس خودتو اذیت میکنی!! یکم استراحت کن گفتم: استراحت برای چی منکه خوبم دستمو گرفت و گفت:بیا پروانه نمیخوام رو پا باشی و منو با خودش برد توی اتاق لب تخت نشست .... 354 لب تخت نشست و دستم و کشید و منو کنارش نشوند، حس کردم برای چیزی داره با خودش کلنجار میره کف دستشو میکشید روی پاش و مردد بود بعدم ی دفعه از جا بلند شد و رفت سمت در کنار در اتاق که رسید کلید رو از اونطرف در در آورد و گفت:بیا در رو قفل کن که با خیال راحت بخوابی. گفتم:برای چی قفل کنم!!؟ گفت:پاشو پروانه اینجوری خیالم راحت تره از جا بلند شدمو گفتم:در و قفل کنم!! اصلا میخوام بیام تو هال اونجا دراز میکشم مسعود سرشو تکون داد و گفت:نمیتونم سر قولم بمونم اینجوری اذیت میشیا گفتم: میتونی همینجور که این مدت تونستی و برگشتم و ی دونه بالش و پتو از روی تخت برداشتم همینجور کنار در وایساده بود و نگام میکرد از کنارش گذشتمو رفتم تو هال برگشت و گفت:فکر میکنی اینجا میتونی بخوابی حداقل بذار واسه شب.... ی دفعه حرفشو خورد نگاهی بهش کردمو گفتم:واسه شب چی!! مگه شب چه خبره؟ سرشو تکون داد و با شیطنت گفت:وقتی نذاشتم تا صبح بخوابی خبرش میاد برات،،، بالشتمو گذاشتم روی کاناپه و پتو رو کشیدم روم هنوز وایساده بود گفتم: تا کی میخوای اونجا وایسی، نفس عمیقی کشید و گفت:آخرش منو میکشی و رفت توی آشپزخونه، با داروهایی که دکتر داده بود حالم بهتر شده بود چیزی نگذشت مسعود با چایی برگشت و سینی رو گذاشت روی میز نگاهی به من کرد و لبخند زد و سمت دیگه ی کاناپه نشست و کنترل تلوزیون و برداشت و شروع کرد به تنظیم کانالای تلوزیون خوابم نمیوند بلند شدم پتو رو کنار زدمو و نشستم کنارش نگاهی به من انداخت و گفت:پس چرا استراحت نکردی؟ گفتم:خوابم نمیاد کنترل و گذاشت برگشت سمت منو چند لحظه نگام کرد و بعدش دستشو برد پشت گردنم و شالی که دور سرم پیچیده بودم رو از دور سرم باز کرد و در حالی که شالمو برمیداشت گفت:شرمنده حسرت دیدن موهای بلندت رو دلم بود بذار ببینمشون بافت موهام افتاد روی شونه ام دستشو برد زیر موهامو به بینیش نزدیک کرد نفس عمیقی کشید با رفتارهاش وجودم زیر و رو میشد گیر سر انتهای بافت موهامو باز کرد موهای موج دارمو ریخت روی شونه ام حس آرامش خاصی اومد بود سراغم غیر ممکن بود آدمی که این همه قید و بند تو برخوردش باهام داره خیانت کرده باشه همینطور که موهامو نوازش میکرد گفت: پروانه چند وقته میخوام یه چیزی بهت بگم ولی خب نشده گفت:خب الان بگو گفت:میدونی
پروانه تو دیگه همسر منی چه اسمت تو شناسنامه ام باشه چه نباشه؛ راستش میدونم درسهات سنگینه و وقت زیادی رو تو دانشگاه و بیمارستان ازت میگیره دلم میخواد قبول کنی که فقط به دانشگاهت برسی و اجازه بدی من وظیفه ام رو انجام بدم چون... 355 چون دارم میبینم چقد لاغر شدی و صورتت رنگ پریده شده و این همش بخاطر کم خوابی و فشار کار و درس از حمایتی که ازم میکرد لبخندی روی لبم نشست سرم و روی شونه اش گذاشتم دلم میخواست این آرامش رو همه جوره حس کنم آروم دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو کشید سمت خودش و گفت:پس دختر خوبی باش و شنبه بگو که دیگه نمیتونی بری سرمو برداشتم و گفتم: ممنونم که بفکرمی اما کار تو داروخانه خسته ام نمیکنه گفت:هیس داری میرسی به ترمای آخر و خود به خود دیگه وقتی برای کار نداری، لجبازی نکن بزار منم خیالم راحت باشه سرمو باز گذاشتم رو شونه اش نفس عمیقی کشیدمو گفتم:میشه بعدا حرف بزنیم گفت:حرفمون تموم شد بیا چاییتو بخور گفتم:چشم گفت:همیشه همینطوری حرف گوش کن باش خندیدمو با ناز گفتم: نمیدونستم اینقد مطیع
یع بودن رو دوست داری، گفت:من خیلی چیزای دیگم دوست دارم حالا میفهمی بعدم سرشو چرخوند سمتم و همینجور که سرم رو شونش بود پیشونیم رو بوسید،،، چایی خوردیم و حرف زدیم یه کم بعد گوشی مسعود زنگ خورد شماره رو که دید کاپشنش رو انداخت روی شونه اش و گفت:تماس کاریه و رفت بیرون که جواب بده حس میکردم داره چیزی رو پنهان میکنه اینکه نمیدونستم چیه حس کلافه گی بهم میداد انواع حسهای مختلف همزمان اومده بود سراغم چند دقیقه بعد برگشت و گفت:یه ساعتی میره بیرون و برمیگرده گفتم:میخوای بری بیرون؟ کجا آخه؟ گفت:ببخش پروانه اما یه کار کوچیک اما ضروری پیش اومده وگرنه مگه دیوونه تو رو تنها بگذارم گفتم:خب منم باهات میام؛ گفت:پروانه جان کجا بیای تو این سرما؛ در حالیکه حاضر میشد گفت:زود برمیگردم تو هم نگران نباش پایین نگهبان هست بعدم سریع حاضر شد و دم در که رسید گفت: چیزی نمیخوای واست بگیرم؟ نمیدونم بخاطر نشون دادن اعتراضم بود یا چی که گفتم:چرا یه رژ قرمز اولش حس کردم جا خورد اما بعدش لبخندی زد و گفت:جون که اون لبا چی بشه با رژ قرمز، سرمو با حرص تکون دادم بلند خندید از دور بوس فرستاد و از در بیرون رفت،با خودم گفتم: نمیخوام بدبین باشم اما داره یه چیزی رو ازم پنهان میکنه، چند دقیقه ای دور خودم چرخیدم بعدش به سرم زد دوش بگیرم،،، دوش گرفتمو برگشتم حدودا چهل دقیقا از رفتن مسعود میگذشت خوشبختانه با خودم لباس آورده بودم؛ تازه موهامو خشک کرده بودم هنوز جلوی آئینه ی حال بودم که مسعود در رو باز کرد و اومد داخل اونقد چهره اش شاد بود که اندازه نداشت جلو اومد و از تو جیب کاپشنش ی جعبه ی کوچیک رو در آورد و گرفت سمتم و گفت:این از سفارش خانوم گفت:سفارش من!! گفت:بله خانوم رژ قرمز.. 356 با تعجب گفتم: رژ خریدی لبخند روی لباشو جمع کرد و گفت:مگه میشه شما چیزی بخوای و من اطاعت نکنم جعبه رو گرفتمو درشو باز کردم واقعا رژ خریده بود داشتم نگاهش میکردم که رژ رو از دستم گرفت منو سمت خودش چرخوند و رژ رو سمت لبام آورد و گفت:غنچه کن تا بزنم از حرفش خنده ام گرفت اما جوری که انگار داشت کار مهمی انجام میداد لبامو رژ زد بعدم نگاهی به لبام کرد و گفت:آخ که الان فقط این لبا ی چیزی کم داره، اخمامو کشیدم توی همو گفتم:کار مهم کوچیکتون رو انجام دادین نگاهشو ازم گرفت و در حالیکه کاپشنش رو در میاورد گفت: آره انجام دادم اومدم بگم رفتارهاش باعث میشه حسم خراب بشه اما با اون همه رفتار عاشقانه این مشکوک بودن اصلا به چشم نمیومد نفس عمیقی کشیدمو با خودم گفتم:پروانه حساس نباش چیزی که میبینی رو باور کن،جلوی آئینه رفتمو یه نگاه به خودم انداختم تا بحال رژ قرمز نزده بودم اونقد به صورتم اومده بود که محو تماشای خودم شدم، مسعود اومد پشت سرمو دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت قول بده همیشه همینجوری حرصت بگیره ازم تا نتیجه اش بشه این، گرمای دستش به بدنم نفوذ کرد ناخودآگاه دستم رو گذاشتم روی دستاش که دور کمرم بود آروم تو گوشم زمزمه کرد عاشقتم پروانه، اومدم چیزی بگم که گوشیم زنگ خورد مسعود گفت:الان چه وقت زنگ خوردن گوشی بود نگاش کردم لبخندی زدمو رفتم سراغ گوشیم مریم زنگ زده بود گوشیمو جواب دادمو رفتم توی اتاق تا راحت تر باهاش حرف بزنم مریم گفت:همینجور زنگ زده تا احوال پرسی کنه اما معلوم بود صداش گرفته گفتم:مریم چیزی شده؟ گفت:چیزی که نه گفتم:حرف بزن مریم خواهش میکنم دلم هزار راه رفت گفت:پروانه فکر کنم حمید زیر سرش بلند شده یه رفتارایی میکنه دیر میاد ی مدته با ما غذا نمیخوره مریم داشت اینحرفا رو میزد منم طبق ی عادت همیشگی همینطور که حرف میزدم شروع کردم اطرافمو رو یه دستی مرتب کردن در کمد کنار اتاق نیمه باز بود اومدم ببندم که یه دفعه چشمم خورد به لباسای زنونه ای که تو کمد آویزون بود در کمد رو باز کردمو به لباسا نگاه انداختم دو_سه دست لباس رنگ روشن مجلسی اونقد ذهنم آشفته شد که دیگه انگار حرفهای مریم رو نمیشنیدم حتی دیگه نمیتونستم روی پام بیایستم لب تخت نشستم و هر جوری بود صحبتم رو با مریم تموم کردم حتی نتونستم دلداریش بدم تلفنم تموم شده بود اما من هنوز اونجا نشسته بودم مسعود اومد تو اتاق و گفت:چی شده چرا اینجا نشستی حال بد مریم و دیدن لباسا جوری روم تاثیر گذاشته بود که گفتم:مسعود این لباسا ماله کیه تو کمد خونه ی تو مسعود با تعجب گفت:کدوم لباسا!!... 357 مسعود با تعجب گفت: کدوم لباسا با حرص از جا بلند شدمو در کمد رو باز کردمو گفتم: این لباسا، مسعود در حالیکه سعی میکرد رفتارش عادی باشه گفت:عه واقعا این لباسا مال کیه دیگه طاقتم تموم شد داد زدم مسعود برای من فیلم بازی نکن، از وقتی اومدم رفتارت یه جوریه بی توجه به حرفم گفت:ببینم خانومی یعنی تو روی من غیرت داری؟ با حرص و در حالیکه نزدیک بود اشکم سرازیر بشه گفتم:مسعود الان وقت شوخیه بهت میگم این لباسا ماله کیه!؟ بهم نزدیک شد و دستشو گذاشت رو بازوم وگفت:چه فرقی میکنه فکر کن ما