-نام رمان🦋: #هزارتو 📚
نویسنده: نیلوبانو
ژانر: #معمایی #عاشقانه
خلاصه:
هزارتو روایتگر زندگی هلن دختری که در گذشته مبهوت و گنگ خود غرق شده و مردی که برای انتقام به او نزدیک میشود
در این بین چه راز هایی باید کشف کند دختر قصه ی ما..
آیا توان فهمیدن این همه راز و معما را دارد؟
در این بین چه کسانی جان ..
•-----------📚💚📚-----------•
ز داشتن به یه جایی که بی ترس و واهمه توش کار کنن.....من هرچقدر تونستم جور کردم کمکشون کردم ولی محسن و حمید دستشون خالی بود، محسن هرچی داشت این خونه رو باهاش خریده بود...
با دقت به حرفاش گوش میکردم و هر لحظه احساس میکردم ضربان قلبم بالاتر میره.
قسمت۱۵۲
دستاشو محکمتر توهم قفل کرد و زل زد تو چشمام:
_تا اینکه مادر محسن یه شرط واسش گذاشت....گفت اگه با اونی که من میگم ازدواج کنی سهم الارثتو از دار و ندارمون بهت میدم...البته من این ماجرارو بعد ازدواجتون فهمیدم.
لب هام شروع کرد به لرزیدن.
پیرهنمو تو چنگم گرفتم تا اشکام سرازیر نشه از درد کاری که محسن باهام کرده بود.
ارسلان از حال خرابم ترسید و دوید سمت آشپزخونه.
صدای باز و بسته شدن در کابینت ها نشون میداد ارسلان دنبال یه لیوان میگرده.
هولزده برگشت کنارم و لیوان آبی رو که از آب شیر پر کرده بود گرفت جلو دهنم:
_ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم ولی مجبورم همه چیزو بهت بگم،ینی حقته که بدونی.
یه قلوپ اب به اجبار ارسلان خوردم و لیوان رو پس زدم:
+بعدش؟
سرشو انداخت پایین و من من کرد:
_بخدا من حتی سروقت مادرشم رفتم بهش گفتم به فکر دختر مردم نیستی به فکر پسرت باش دلش جای دیگه گیره مطمئن باش با این کارا سر به راهی که شما میخواید نمیشه ولی به خرجش نرفت که نرفت،خیال میکرد اینجوری محسن ادم میشه.
حرصی اشکامو پس زدم تا بیشتر از این غرورم پیش چشم هر کس و ناکسی خورد نشه.
خجالت زده سرشو بلند کرد و زل زد بهم:
_با حرف هایی که منیره شب عروسی راجع بهت میزد فهمیدم ادمی نیستی که بتونی با محسن و شرایطش کنار بیای یا به قول معروف بتونی خامش کنی....اونشب تو اون مهمونی محسن تونست همه رو گول بزنه به جز منی که عین کف دستم میشناختمش....میدیدم باهات گرم میگیره و باهم بیرون میرید عین تموم زن و شوهرای عادی ولی باورم نمیشد تا اینکه یه روز اتفاقی تو روزنامه خونه با کرشمه دیدمش...
کلافه دستی تو موهای بلندش کشید:
_شاید درستش نباشه که اینارو بگما ولی خب مجبورم....وقتی دیدم هنوز باهم رابطه دارن کفری شدم راستشو بخوای شاید به ریخت و قیافم نیاد ولی من ادم حساسی ام...من عزیزترین آدم زندگیمو واسه خاطر همین کثافت کاریا از دست دادم...
بغض تو گلوم رو به زور قورت دادم و لا به لای حرفای ارسلان دنبال ادرس دقیق اونروزی بودم که محسن رو با کرشمه دیده بود.
_کلی باهاش دعوا کردم ولی حرفش فقط یه کلام بود اینکه مجبوره بخاطر سهمش باتو کنار بیاد...مادرشم انگار عین من به زندگیتون شک داشت که به قولش عمل نکرد تا اینکه خبر
قسمت۱۵۰:
لبای خشکیده اش رو با زبون تر کرد:
_راستش پری تو که میدونی من چقدر چشم انتظار بچه نشستم و نشد...هرچی دوا درمون نشد که نشد...من حتی به جادو جمبلم رو اوردم ولی انگار خدا نمیخواست،پری مجبور نیستی قبول کنی ولی اگه خواستی بندازیش بخاطر من نگهش دار.
سرشو از خجالت انداخته بود پایین.
گیج و گنگ نگاش کردم که دوباره ادامه داد:
_از این شهر میریم،میریم یه جایی که کسی نشناستمون،نگهش دار خودم کمکت میکنم،خودم خرجشو میدم بذار دنیا بیاد خودم کلفتیتو میکنم پری دنیاش بیار و بدش به من تا قیوم قیومت کلفتیتو میکنم پری....
گوشه ی پیرهنمو چنگ زده بود و گریه میکرد.
جوری اشک میریخت که دل سنگم واسش آب میشد چه برسه به منی که تشنه ی یه جو محبت بودم و لیلا تو سیاه ترین روزای زندگیم تنها کسی بود که هوامو داشت.
اونقدر بی کس و تنها شده بودم که حتی یه لحظه ام به ذهنم خطور نکرد شاید مهر و محبت لیلا واسه خاطر این بچه و فکر و خیالاش واسه اینده اش بوده.
با صدایی که انگار از ته چاه درمیومد لب زدم:
+یعنی میگی دل ببرم از همه چی؟از خانوادم؟از شهرم؟
لیلا که انگار از لحن مستاصل و گیجم حس کرده بود دو دل شدم واسه نگه داشتنش ذوق زده نگام کرد:
_کدوم خانواده پری؟همینایی که با چوب و چماق اومدن پشت در خونت بدون اینکه بپرسن دردت چیه؟از این شهر جز غم و غصه چی نسیبت شده؟نگام کن پری...مگه نه اینکه منم عین تو بریدم ازهمشون...تو عین منی با این تفاوت که درد تو درمون منه...
حرفش هرچقدرم که منفعت طلبانه بود ولی حرف حساب بود و جواب نداشت.
سکوتم جراتشو بیشتر کرد:
_اگه رضا بدی شبونه جمع میکنیم میریم....جوری که هیچکس نفهمه کجا رفتیم و چرا رفتیم....
+باشه بذار بهش فکر کنم....
دستشو رو دستم فشار داد و پاشد:
_باشه تنهات میذارم تا راحتتر فکر کنی....
لیلا که رفت پشت سرش در خونه رو قفل کردم.
یا باید مینداختمش و برمیگشتم خونه ی آقام...
یا به حرف لیلا گوش میکردم و باهاش میرفتم.
هیچ جوره تو کتم نمیرفت که بخوام برم خونه ی شریفه و هزار جور خفت و خواری به خودم بدم تا قبول کنه بچه ی تو شکمم مال پسر بی معرفتشه....
نمیدونم چقدر از رفتن لیلا گذشته بود و چند ساعت روی زمین نشستم و فکر کردم ولی وقتی به خودم اومدم که در خونه بی وقفه کوبیده میشد.
با خیال اینکه حتما دوباره مهدی پشت دره گوشامو با دست پوشوندم.
_گلپری؟؟؟؟خونه ای؟؟؟منم ارسلان لطفا درو باز کن...
بهت زده دستامو برداشتم و زل زدم به در بسته.
_کار مهمی دارم باهات لطفا درو باز کن....
لحن کشدار و شوخ و شنگش منو یاد اون مهمونی و خاطرات تلخم مینداخت.
گلپری
:قسمت۱۵۱
:
با اینکه فکر و ذهنم خسته از هر تنش دوباره ای بود از جا بلند شدم و راه افتادم سمت در.
بی توجه به لباسای درب و داغون توی تنم و موهای آشفته کلید رو تو قفل چرخوندم.
ارسلان درست عین همون شب مهمونی یه کت شلوار شیک و مرتب تنش بود و انگار نه انگار رفیق شیش دنگش یک هفته نیست جوون مرگ شده و صورت اصلاح شده اش از تمیزی برق میزد.
بیحال و کرخت بدون هیچ حرفی نگاش کردم.
زورکی لبخند زد:
_ببخشید بدموقع مزاحمت شدم ولی واجب بود...
چشم ازش برنداشتم تا حرفشو بزنه.
با همون لبخند کج گوشه ی لبش سرک کشید تو خونه:
+دعوتم نمیکنی بیام تو؟حرفام یکم طولانیه....
ناچار از جلوی در کنار رفتم تا وارد بشه.
کفش های ورنی براقشو جلوی در از پاش بیرون آورد و یه گوشه گذاشت.
جلوتر ازش راه افتادم و بدون تعارف کردن رو مبل تک نفره نشستم.
ارسلان ادم راحتی بود.
از اونا که بدون دغدغه و حرف زندگی میکنن.
ازونا که اگه تعارشون نکنی عین خیالشونم نیست و بی حرف و حدیث میشینن تنگ دلت و تا صبح حرف میزنن.
رو به روم که نشست نگام میخ شد به پاهای بلندش که روی هم انداخته بود.
دست های کشیده و بلندشو توهم گره کرد:
_نمیدونم تو این شرایط تسلیت گفتن درسته یانه ولی خب ظاهرت نشون میده عزادار محسن نیستی...
شاید هر زن دیگه ای جای من بود نسبت به این حرفش جبهه میگرفت و داد و قال راه مینداخت که به چه حقی به من میگی عزادار شوهرم نیستم.
ولی من قبول داشتم که عزای محسن رو نگرفته بودم.
من عزادار بودم ولی نه عزای مردی که به بدترین شکل ممکن تنهام گذاشته بود.
من عزای جوونی بر باد رفته و دل شکسته و بچه ی یتیم توی شکمم رو گرفته بودم.
_راستش نمیدونم چجوری بگم....میدونم توام این وسط بی گناهی...ولی خب محسنم گناهی نداشت....
اخمامو توهم کردم و اون بدون توجه به صورت درهمم ادامه داد:
_من از وقتی محسن رو شناختم که عاشق و دلباخته ی کرشمه بود،یعنی جفتشون خاطر همو میخواستن ولی خب هم بابای کرشمه مخالف بود هم خانواده محسن،یجورایی حقم داشتن این دوتا وصله ی ناجور بودن ولی خب دل که این حرفا سرش نمیشه....چند سال همینجوری کجدار و مریز سر کردن تا این اواخر که کارشون به مشکل خورد، حمید خدابیامرز و محسن شریک بودن و صاحب ملک که بو برده بود سیاسی کار میکنن جوابشون کرده بود و اونا نیا
ذارن...
مگه یه آدم چقدر صبر و تحمل داره؟
تن نحیف من خیلی ضعیف بود واسه به دوش کشیدن این غم...
دلم از بی معرفتی محسن خون بود...
با اینکه همین چند ساعت پیش حقیقت عین نور خورشید دم صبح رک و بی پرده خورده بود تو صورتم ولی بازم دلم پی اون جمله ی آخرش موند.
دستمو بی هوا سُر دادم ته کمد تا پاکتی که محسن ازش حرف زده بود رو پیدا کنم.
تو تاریکی دم غروب اتاق هرچی گوشه ی به گوشه ی کمد رو گشتم نبود که نبود.
با صدای مهیبی که از پذیرایی اومد وحشت زده نامه رو به خودم فشار دادم و از اتاق زدم بیرون.
مهدی با صورت برزخی لای در نیمه باز وایستاده بود و نگام میکرد.
قسمت۱۵۵
قفسه ی سینه اش از حرص بالا پایین میشد.
لیلا پشت سرش وایستاده بود و رنگ به رخ نداشت.
با اینکه مهدی هیچ شباهتی به محسن نداشت ولی تا نگاهم بهش افتاد یاد محسن و حرفاش افتادم.
_هیچ معلوم هست تو چته؟یک هفته ی تموم دارم میرم و میام این در بی صاحابو باز نمیکنی حالا امروز باز کردی واسه اون مردک زن نما؟گلپری تو اصلا حالیت هست داری چیکار میکنی؟ننه بابای من دلشون خونه واسه جوون مرگ شدن بچشون توام با این کارات یکاری میکنی حرف و حدیث مردم نمک بشه رو زخمشون؟
اونروز اونقدر تحت فشار بودم که حرفای مهدی رو تاب نیاوردم و دو زانو افتادم زمین.
لیلا ترسیده هینی گفت و مهدی رو پس زد و قدمی سمتم برداشت.
نگاهم به قفل شکسته ی روی زمین بود که صدای عصبی مهدی دوباره تو گوشم پیچید:
_بفرما بیرون خودم حواسم بهش هست...
لیلا متعجب و خجل نگاهش کرد.
شوکه از رفتار عجیب مهدی سعی کردم روی پاهام بایستم.
+من...من... فقط نگرانشم....
مهدی با سگرمه های درهم گام بلندی سمت در برداشت و با زبون و بی زبونی لیلا رو از خونه بیرون کرد.
بی حال تر از اونی بودم که تو اون شرایط بخوام از لیلا جانب داری کنم.
لیلا درحالی که نگاهش هنوزم به صورت خسته و بی روحم گره خورده بود از خونه رفت.
_پاشو بپوش بریم خونه ی ما بسه دیگه هرچی به سازت رقصیدم....
با دقت نگاش کردم.
مردی که عاشقش بود و به عشق دیدنش سر ظهر کوچه پس کوچه های طهرون رو گز میکردم.
حالا یجوری نگام میکرد که انگار مسبب تموم بدبختی هام خودم بودم نه مادر و برادرش....
_گلپری وایستادی بر و بر چی رو نگاه میکنی؟یا الله بپوش بریم....اصلا وایستو ببینم اون مرتیکه اومده بود اینجا واسه چی؟اون چیه تو دستت...
با قدم بلندی که با حرص سمتم برداشت ترسیده نامه ی محسن رو پشت سرم قایم کردم.
مشکوک یه تای ابروش رو داد بالا:
_هیچ معلوم هست چته؟بده به من اون لامصبو...
ترسیده از رگ گردنش که برجسته شده بود نامه رو سمتش گرفتم و با صدایی که از ترس و بغض میلرزید لب زدم:
+دست نوشته ی خان داداشته...رفیقش اومد گفت واسه ارث و میراث منه بی ننه بابارو بدبخت کردین...
گره ابروهاش به حالت تعجب ازهم وا شد و مات برده نگام کرد:
_زده به سرت؟این چرت و پرتا چیه سرهم میکنی؟
با لبه ی آستینم صورتمو پاک کردم:
+لاپوشونی نکن آقا مهدی ارسلان همه چیزو بهم گفت این نامه ی محسنم همه حرفاشو تصدیق میکنه....
با یه حرکت سریع نامه رو جوری از دستم قاپید که اگه دیر به خودم میومدم و رهاش نمیکردم پاره میشد.
مردمک چشماش رو نوشته هاش کاغذ بالا پایین میشد...
نگاهش انگار میخ شده بود و نوشته های روی کاغذ خیس خورد...
آبستنی تو به گوشش خورد و از ذوقش حاجی رو راضی کرد سهم محسن رو بده....
احساس کردم هر آن ممکنه هرچی تو دلم هست و نیست رو بالا بیارم...
حالم از همه چیز و همه کس به هم میخورد.
ترجیح میدادم محسن واسه خاطر احترام به خانواده اش به وصلت بامن تن داده باشه نه واسه پول....
معدم رو چنگ زدم و دستمو جلو دهنم گرفتم
قسمت۱۵۳
انگار یکی چنگ انداخته بود بهش.
ارسلان ترسیده دو زانو جلوم نشست:
_دختر این کارا چیه با خودت میکنی؟خداروشکر که اون ماجرا فقط کلک محسن بود واسه گرفتن پول....
با صورت خیس از عرق و چشمایی که از هجوم اشک میسوخت زل زدم بهش.
مردی که حس میکردم جز خنده و لوده گری کاری بلد نیست چشماشو حلقه ی اشک پوشونده بود.
با دست دهنشو پوشوند:
_من دیگه حرفی نمیزنم آاااا آااا....
یه قلوپ آب خوردم تا تلخی دهنم کمتر بشه.
+بگو...هرچی میدونی بگو نیاز دارم بدونم وقتی عین کبک سرمو کرده بودم زیر برف و خیال میکردم دارم با دلبری هام دل شوهرمو به دست میارم پشت سرم چه خبر بوده....
لبخند تلخی زد و دستی به گردنش کشید:
_نمیخوام بگم محسن آدم بدی بوده هاااا....نه، ولی خب محسن عاشق بود و خودخواه...خیال کردم کم کم داره وجدانش بیدار میشه ولی بعد از ماجرای اون کودتای کوفتی نمیدونم چی شد که پدر کرشمه راضی شد نجاتش بده...
مطمئن بودم اگه از اون مهلکه نجات پیدا کنه میره پی دلش....
ارسلان که سکوت کرد انگشتامو با حرص دور لیوان قفل کردم.
_وقتی تو زندان بود وکیلش کاراشو کرد سهمشو از روزنامه خونه بخشید به من و این خونه هم فروخت به یکی از بچه های دانشگاه....
با تصور اینکه محسن همین یه چار دیواری رو هم که داشتم ازم گرفته عصبی لیوان رو روی میز کوبیدم:
+پاشو برو بیرون نمیخوام هیچکدومتون رو ببینم...
انقدری عصبی بودم که ارسلان بی هیچ حرفی از جاش بلند شد و رفت سمت در و همونجور که کفشاشو پاش میکرد نگام کرد:
_بخدا نمیخوام ناراحتت کنم یا نمک رو زخمت بپاشم ولی صاحب خونه مالشو میخواد...
موهامو از حرص تو چنگم گرفتم و کشیدم.
با صدای بسته شدن در سیل اشکام روی گونه هام ریخت.
قلبی که بازیچه ی دست یه آدم نامرد شده بود و تنی که زیر آوار این نامردی داشت له میشد.
حرف های ارسلان تو سرم رژه میرفت و حالم لحظه به لحظه از قبل بدتر میشد.
واسه یه لحظه حس کردم از زمین و زمان بریدم.
عین دیوونه ها افتادم به جون وسایل خونه و اول از همه اون گرامافونی که منو یاد محسن و اون جشن لعنتی مینداخت.
هرچی دم دستم میومد مینداختم میشکستم.
صدای داد و فریاد لیلا و پیرزن همسایه ی طبقه بالایی که با مشت افتاده بودن به جون در بدتر رو اعصابم بود.
عصبی تموم لباس هایی رو که محسن واسم گرفته بود پاره میکردم و به خودش و عشق بی پایانش به کرشمه لعنت میفرستادم.
وقتی از نفس افتادم چشمم افتاد به کتابای گوشه کمد.
همونایی که محسن واسه شب تولدم بهم هدیه داد.
وقتی دونه به دونه ی کتابارو با حرص پاره کردم و ریختم کف اتاق خواب چشمم به یه کاغذ زرد رنگ افتاد.
قسمت۱۵۴
دستام از فشار پاره کردن لباسا و کتابا خراش برداشته بود و میسوخت ولی بی توجه به دردش با دوتا انگشتم کاغذ زرد تا خورده رو برداشتم و جلو صورتم گرفتم.
پرده ی اشکی که دیدمو تار کرده بود رو با چند بار پلک زدن کنار زدم و زل زدم به نوشته های روی کاغذ که از دست خط خرچنگ قورباغه اش معلوم بود هول هولکی نوشته شده.
_حالا که دارم این نامه رو واست مینویسم دو ساعتی که از حبس ازاد شدم...شب و روزایی که تو حبس سر میکردم شکنجه ای که فکر تو به روحم میداد صد مرتبه از شکنجه ای که اونا به تنم میدادن بدتر بود،گلپری نمیدونم چی بگم و از کجا بگم میدونم که با تو و زندگیت بد کردم ولی به خداوندی خدا تموم تصمیم های من مال وقتی بود که هیچ شناختی ازت نداشتم.
تو وقتی زن من شدی که تموم فکر و ذهنم پی دیگری بود و وقتی به خودم اومدم که دیدم تا خرخره رفتم تو لجن و دلم واسه شنیدن صدات تنگ میشه،دلم واسه کنارت نشستن و چای خوردن تنگ میشه، نمیگم عاشقت شدم که اگه عشق بود من الان درحال نوشتن این نامه نبودم ولی هرچیزی که بود از ته دل بود،ازت میخوام حلالم کنی من بین زنی که یک عمر عاشقش بودم با زنی که بهم تکیه کرده بود کسی رو انتخاب کردم که سالها بعد مدیون دلی نباشم که یه عمر حسرتشو به دوش کشیده...نمیدونم وقتی چشمت به نامه ام میافته تو چه حالی هستی ولی ازت میخوام منو ببخشی و حلال کنی یه پاکت پول واست گذاشتم طبقه پایین کمد اونقدری هست که بتونی باهاش گلیم خودتو از آب بکشی بیرون.... این نامه برای زنی ست که دلم لا به لای پیچ و تاب موهای سیاهش ماند...
یک بار...
دو بار...
سه بار...
چندین بار از روی دست نوشته ی محسن خوندم و وقتی به خودم اومدم که کاغذ توی دستم با اشک صورت خیس خورده و قابل خوندن نبود.
صدای داد و فریاد لیلا و مهدی از پشت در میومد.
پاهام یاری نمیکرد برم درو واسشون باز کنم تا بیشتر از این محله رو روی سرشون ن
ف نگاش کردم.
وقتی سکوتمو دید از جا بلند و سمتم اومد:
_ببین گلپری میدونم دلت شکسته میدونم زخم دیدی ولی چاره ای نیست مجبورم....
تک تک اعضای صورتشو از نظر گذروندم.
چشمای عسلیش توی تاریک روشنی دم صبح تیره تر از همیشه بود.
_اگه راضی باشی
گلپری
قسمت۱۵۶
پوزخند صدا داری زدم:
_خب اقا مهدی حالا اگه میتونی ماله بکش رو گند کاری های خان داداش....اینجارو ببین....همین یه چاردیواری ام ازم گرفت...
مهدی دست پاچه کاغذ رو تا زد و تو جیب شلوارش گذاشت:
+من از هیچی خبر ندارم گلپری، یعنی اولین بار دارم این چیزارو میشنوم که اگه میدونستم نمیذاشتم این کارارو بکنن....
کلافه دستی به صورت خیسش کشید:
+حالا بپوش بریم خونه حاجی اصلا حال و روز خوبی نداره....اونجا حرف میزنیم....
دیگه نه تو دلم خبری از عشق مهدی بود نه دلسوزی واسه حاجی...
کینه و نفرت به محسن و شریفه جوری تو تن و بدنم ریشه دوونده بود که جا واسه هیچی نذاشته بود.
نزدیکش شدم:
_میشه نامه ی محسنو بدی؟اون تنها یادگاری که ازش واسم مونده....
به وضوح دیدم که نگاهش رنگ ترحم گرفت.
تو دلم به اون همه سادگیش خندیدم...
اون نامه شاید تنها چیزی بود که میتونستم باهاش ثابت کنم چه بلاهایی سرم اومده...
نامه رو از دستش گرفتم و به بهونه ی لباس عوض کردن راه افتادم سمت اتاق.
تموم لباسامو پاره کرده بودم و جز کت و دامن خرید عروسی چیزی واسم نمونده بود.
با اینکه نه محسن واسم مهم بود نه عزاداری اون خانواده ولی از نگاه اهالی محل ترسیدم و چادر رنگیمو انداختم رو همون پیرهن بلند تو خونه ایم.
مهدی هنوزم دست به کمر وسط پذیرایی وایستاده بود.
نامه ی محسن رو تو یقه ی پیرهنم قایم کردم:
_بریم...
نگاهی به سرتا پام انداخت:
+لباس مشکی نداری؟این ریختی بیای برات حرف درمیارن...
کلافه سر تکون دادم.
نفس عمیقی کشید و راه افتاد سمت در.
تو اون هوای بارونی و سرد با اون لباسای نازک وقتی نشستم ترک موتور مهدی دندونام از سرما بهم میخورد.
مهدی با سرعت حرکت میکرد و من تموم تلاشمو میکردم که چادرم از سرم نیافته....
نم نم بارون روی صورتم مینشست که مهدی موتور رو جلوی وروردی بازار نگه داشت:
_همینجا بمون الان برمیگردم...
بی حرف چشم دوختم به چراغ های که با تاریک شدن هوا تک به تک روشن میشدن...
بارون شدت گرفته بود که مهدی با یه پاکت توی دستش برگشت کنارم.
_ببخشید خیس آب شدی....
چادرم رو که با آب بارون خیس شده بود و چسبیده بود به تنم جلوتر کشیدم و سوار موتورش شدم.
وقتی ترک موتورش نشستم از خیسی لباس تو تنم و سرما حسابی کفری بودم.
مهدی که موتور رو کنار یه پارک نگه داشت عصبی غریدم:
+هیچ معلوم هست چته؟موش آب کشیده شدیم اومدی پارک؟
به نماز خونه ی کوچیکی که گوشه پارک بود اشاره کرد:
_ بیا اینارو واست گرفتم رختاتو اونجا عوض کن این ریختی بیای حاج خانوم عصبی میشه.
دندونامو با حرص روهم فشار دادم....
قسمت۱۵۷
کیسه ای که توی دستش گرفته بود رو با حرص چنگ زدم و بی حرف راه افتادم سمت نماز خونه ی ته پارک.
هوا تاریک شده بود و بارون بی وقفه میبارید.
با اینکه ته دلم جز کینه ی شریفه و نفرت از محسن چیزی نبود واسه خاطر حرف مردم لباس هایی رو که مهدی واسم گرفته بود تنم کردم.
یه بلور سیاه گَل و گشاد که دوتای من توش جا میشد با یه دامن کلوش رنگ خودش و روسری قواره بزرگی که وقتی زیر گلوم گره زدم به زور میتونستم سرمو خم کنم.
شده بودم عین همون گلپری یک سال پیش که چادر سر میکرد و راه میافتاد تو کوچه پس کوچه ها واسه دل بردن از آقا معلمی که خیال میکرد با رسیدن بهش دنیاش گلستون میشه.
ولی این کجا و اون کجا.
اون گلپری لااقل دلش خوش بود.
اگه از داداشش کتک میخورد دو دقیقه بعد یادش میرفت.
اگه از ننه اش زخم زبون میشنید و از آقاش تو سری میخورد دلش خوش بود به ناز و نوازش های آبجی مریمی که دستاش مرهم درداش بود.
حالا زخمی رو تنش نشسته بود که هیچ مرهمی واسش نبود.
از آدمایی تو سری میخورد که هیچ تعلق خاطری بهشون نداشت.
حتی دیگه دستای پر مهر ابجی مریمم نبود که بخواد ارومش کنه.
چادر رنگیمو رو سرم انداختم و از نماز خونه زدم بیرون.
قطره های بارون که رو صورتم مینشست دونه های اشکمو از دید مهدی پنهون میکرد.
پیرهن سیاهش خیس خورده و چسبیده بود به تنش.
صورتشو ریش و سبیل نامظمی پوشونده بود.
کنارش وایستادم.
نگاهی به لباسای توی تنم انداخت و لبخند زد:
_شرمندتم بخدا ولی خب اینجوری بهتره.
بیخیال سر تکون دادم و ترک موتورش نشستم.
هرچی به محله ی قدیمی نزدیک تر میشدیم حال من خراب تر میشد.
پیرهن مهدی رو تو چنگم گرفته بودم و یه آینده ی نامعلومم فکر میکردم.
مهدی که موتور رو نگه داشت عین برق گرفته ها به دور و برم نگاه کردم.
کل کوچه رو پارچه های سیاه پوشونده بود.
با ترس چادرمو جلوتر کشیدم و پشت سر مهدی وارد دالون حیاط شدم.
دیگ های بزرگ نهار مراسم هفت محسن گوشه ی حیاط دمر شده زیر بارون مونده بود.
با این که کار خطایی نکرده بودم از رو به رو شدن با اهالی خونه واهمه داشتم.
قدم های لرزونمو پشت سر مهدی با فاصله ی کم برمیداشتم که در ایوون بی هوا باز شد و شریفه درحالی که سرتا پا مشکی پوشیده بود تو ایوون وایستاد و دستشو جلو دهنش گذاشت و کِل کشید:
_به به عروس خا
نوم،قدم رنجه کردی،میگفتی گاوی گوسفندی چیزی جلو پات قربونی کنیم.
عین دیوونه ها داد میزد و سرشو تکون میداد.
گوشه ی پیرهن مهدی رو گرفتم و پشت سرش قایم شدم.
_خدا به زمین گرم بزنتت که بچه ی دسته گلمو پر پر کردی.
حتی توی اون شرایطم نگران این بودم حرف مردم بودم.
گلپری
قسمت۱۵۸
زبونم از ترس و خجالت بند اومده بود.
مهدی با قدم های بلند سمت شریفه خانوم رفت و بغلش کرد.
+مادر من....قربون شکل ماهت برم....چرا اینجوری میکنی اخه به این دختر بدبخت چه ربطی داره....محسن خودش دلش میخواست بره....اشتباه از ما بود که از اول نذاشتیم بره پی دلش...
مهراوه توی آستونه ی در وایستاده بود با گریه نگام میکرد.
تنم از سرمای هوا و خیسی لباس هام شروع کرده بود به لرزیدن.
مهراوه اومد سراغم و زیر بغلمو گرفت.
نگاهم همچنان به دست های مهدی بود که شریفه رو سخت در آغوش گرفته بود.
دوماه از بدترین روز های زندگیم رو گذرونده بودم و هیچ کس،هیچ کس اینجوری بغلم نگرفته بود تا آرومم کنه...
شریفه همونجور که تو بغل مهدی بود ناله کرد:
_این دختره ی بی دست و پا اگه قد یه ارزن عرضه داشت میتونست محسنمو رام خودش کنه....
دیدم که مهدی به مهراوه چشم انداخت تا منو ببره تو اتاق.
حاجی صابری تا خرخره رفته بود زیر لحاف کرسی وسط اتاق....
مهراوه که نگاه میخ شده ام رو دید غمزه لب زد:
_نمیدونم کدوم از خدا بیخبری دو روز بعد مرگ محسن واسش خبر اورد کرشمه با محسن بوده....
بی هیچ حرفی زل زدم به حاجی.
موهای جو گندمیش سفید تر شده بود و پوست صورتشو ریش بلندی پوشونده بود.
_میگن از اعصابه....دستش اصلا جم نمیخوره و نه حرف میزنه نه چیزی میخوره...فقط از دست مهدی یچیزی میخوره...
حاجی صابری توی اون خونه تنها کسی بود که شاید دلم به حالش میسوخت.
کنارش نشستم و زل زدم به صورت مظلومش...
رد قطره ی اشک گوشه ی چشمای بسته اش مونده بود.
صدای ناله های شریفه خانوم همچنان از توی ایوون به گوشم میرسید.
مهراوه کنج در نشست و زانوهاشو بغل گرفت.
دلم از غم و غصه داشت میترکید.
خزیدم زیر لحاف و ریه هام پر شد از بوی زغال نیم سوز زیر کرسی.
چشمام از گرمای دلنشین کرسی گرم شده بود که شریفه خانوم همراه مهدی اومد تو اتاق.
_ببینش توروخدا انگار نه انگار بچه ی من سینه قبرستون خوابیده اون از ننه باباش که فقط به خودشون زحمت دادن اومدن سرخاک اینم از خودش....
+مادر من توروخدا یواش تر این بیچاره چه گناهی کرده؟فکر کن اینم مثل دختر خودته....
چشمامو بستم تا مهدی نفهمه بیدارم و حرفاشو میشنوم.
_زبونتو گاز بگیر پسر مهراوه ی من هیچ وقتم عین این نمیشه دختر بزرگ کردم ماشالا همه چی تموم بلده چجوری شوهرشو تو چنگش بگیره...
+نگو مادر من،نگو عزیز من،اونم عین ما عزا داره...
_چرا انقدرطرفشو میگیری؟اصلا چرا برداشتی اوردیش اینجا؟تا محسن بود این عروس این خونه بود حالا باید بشینه ور دل ننه باباش...
قسمت۱۵۹
چشمامو رو هم فشار دادم تا درد حرف های شریفه خانوم رو به روم نیارم.
مهدی که سعی میکرد صداش بالاتر از حد ممکن نره پچ زد:
_مادر من تو که دیدی اقاش اون روز چه غشقرقی به پا کرد دیدی چیا گفت پس خواهشا این حرفارو نزن این دختر عروس این خونه ست چه محسن باشه چه نباشه، یه فکرایی تو سرمه که اگه شما و حاجی رضا بدین میخوام عملیش کنم.
شریفه خانوم که انگار خوب میدونست چی تو سر مهدی میگذره حرصی از جاش بلند و شد و نزدیک مهدی نشست:
+نشنوم دیگه ازین حرفا بزنیا من هزارتا ارزو دارم واست اون یکی بچمو که فرستاد سینه قبرستون میخوای این یکی ام بدبخت بشه؟مگه اینکه از رو نعش من رد بشی بعدشم جواب دایی مرتضی رو چی میخوای بدی؟دختره دسته ی گلشو نشون کردم واست میخوای اونم بدبخت بشه؟این دختره رو صبح علی الطلوع میفرستم میره خونه ی اقاش باقیشم دخلی به ما نداره خداروشکر بچه مچه ام نیاورده واسمون که بخوام حرص و جوششو بخورم شرشو کم میکنم از سرم که هردفعه چشمم بهش افتاد یاد پسر جوون مرگم نیافتم....
با حرف های شریفه خانوم و سکوت مهدی بالشت زیر سرم خیس اشک شده بود.
مهدی در جواب حرف های مادرش چیزی نگفت و من از این سکوتش بیشتر زجر کشیدم.
اون شب با حرف های تلخ و گزنده ی شریفه حس کردم دیگه هیچ غروری واسم نمونده.
اونقدر فکر و خیال کردم و حرص خوردم که خواب از سرم پرید.
بارون همچنان میبارید و اهل خونه غرق خواب بودن.
نوک پا و بی صدا از زیر لحاف اومدم بیرون.
هوای اون خونه عین بختک دست انداخته بود بیخ گلوم و میخواست خفم کنه.
در اتاق رو باز کردم و پا گذاشتم رو موزاییک های سرد ایوون.
هوا گرگ و میش بود و قطره های بارون دونه دونه روی صورتم مینشست.
لب ایوون نشستم و زانوهام رو بغل گرفتم.
_خوابت نمیبره؟
ترسیده هینی گفتم و دستم رو روی سینه ام گذاشتم.
مهدی ته حیاط روی چهارپایه ی کوچیکی نشسته بود و زل زده بود به قطره های بارونی که میچکید توی حوض.
+نه....
_حرف های حاج خانومو به دل نگیر الان عزاداره....
بی حر
ی خودم عقدت میکنم....
نه دلم لرزید،
نه بند دلم پاره شد.
شاید اگه این حرف رو یک سال پیش میشنیدم از خوشحالی دور حیاط میتابیدم و جیغ میزدم ولی حالا...
حالا خیلی دیر بود.
دلم میخواست زل بزنم تو عسلی چشماش و بگم که از اولم من تو رو میخواستم ولی دیگه هیچ نشونی از عشق اقا معلم تو دل من نبود
قسمت۱۶۰
مهدی زل زده بود تو چشمام تا جوابشو بدم.
سرگردون و مستاصل نگاش میکردم.
نه راه پس داشتم نه راه پیش....
نه میتونستم برگردم خونه ی خودم و اونجا زندگی کنم...
نه ممکن بود عین یه دختر دست نخورده برگردم خونه ی آقام.
یاد بچه ی توی شکمم و اشک های لیلا که افتادم قلبم لرزید.
درسته هیچ حسی به بچه نداشتم ولی بریدن و رفتن از این شهر سخت بود.
اما سخت تر از اون زن مهدی شدن و عروس شریفه موندن بود.
بار اول که عروسش شدم به میل خودش بود ولی این بار گفته باید از نعشش رد بشیم.
دلم میخواست واسه گرفتن انتقام زندگیمم شده زن مهدی بشم و داغ دختر برادرشو به دلش بذارم.
انگار یهو اتیش کینه و نفرت تو دلم جوون گرفت.
اروم لب زدم:
_پس راضیه؟
کلافه دستی به موهای خیسش کشید:
+خودت میدونی که تو این محل اگه رو یه دختر اسم بذاری و پسش بدی چه بلایی سرش میاد غیرتم قبول نمیکنه پسش بدم و هزار جور انگ بخوره تو پیشونیش اونم یه دختر افتاب مهتاب ندیده اس عین خودت....
با اینکه حرفاشو قبول داشتم ولی دلم میخواست داغ این عروس آفتاب مهتاب ندیده ی عزیز دردونه رو بذارم به دل شریفه، همون جور که داغ خیلی چیزارو گذاشت به دلم.
+ببین گلپری نمیدونم چقدر منو میشناسی ولی میدونی که اهل دو زنه بودن نیستم ولی الان چاره ای ندارم تو ناموس داداشمی و اون ناموس خودم،نمیتونم بذارم اسیبی به هیچ کدومتون برسه...جفتتون رو عقد میکنم همینجا کنار حاجی و حاج خانوم زندگی میکنیم بهتر از اینه که بری خونه اقات....
من ناموس داداشش بودم و اون ناموس خودش...
میخواست جفتمون رو عقد کنه....
وقتی زنه محسن بودمو هوو بالا سرم نبود زندگیم اون ریختی بود وای به زندگی با یه هوو که از قضا عزیز دردونه ی شریفه ام بودو قرار بود ور دل خودش سر کنم.
شاید اگه ذره ای عشق به خودم تو چشمای مهدی میدیدم میگفتم بهش که آبستنم ولی نه...
نگاه و رفتار مهدی سراسر غیرت و تعصب بود....
تعصب به ناموس برادرش....
بغض توی گلوم رو به زور پس زدم و نگاهمو ازش گرفتم.
_دوست ندارم عین کرشمه آوار بشم رو زندگی یه زن دیگه،اونم زنی که از جنس خودمه،دوست ندارم دردی که من کشیدم رو اونم بکشه،ترجیح میدم برگردم خونه اقام...
منتظر جوابش نموندم و پله هارو رفتم بالا.
شاید برگشتن به خونه ای که هیچ کس توش چشم انتظارم نبود سخت بود ولی بهتر از آوار شدن رو زندگی یه دختر بی گناه بود.
اونقدری وجدان تو وجودم زنده مونده بود که حاضر نباشم واسه گرفتن انتقام از شریفه زندگی یه دختر دیگه رو خراب کنم.
اونم دختری که عین خودم تو این محل دنیا اومده و بزرگ شده بود.
گلپری
قسمت۱۶۱
من یکی بهتر از هرکس میدونستم حرف و حدیث مردم با زندگی و آینده ی یه دختر چیکار میکنه.
اون لحظه بدون فکر کردن به بچه ی تو شکمم دست رد به سینه ی مهدی زدم و برگشتم تو اتاق به امید طلوع خورشیدی که شریفه قسم خورده بود به محض دیدنش منو راهی خونه ی آقام میکنه.
سخت ترین روزای زندگی من نه اون روزایی بود که فهمیدم محسن منو نمیخواد و دلش جای دیگه ست نه اون روزایی که فهمیدم رفته و تنهام گذاشته.
نه روزی که خبر مرگش کنار کرشمه رو واسم اوردن نه روزی که ارسلان پرده از راز محسن و شریفه برداشت.
سخت ترین روز زندگی من همون روزی بود که گوشه اتاق خونه ی حاجی صابری نشستم تا شریفه از خواب بیدار بشه و بازومو چنگ بزنه و کشون کشون ببره سمت خونه ی اقام.
سخت ترین لحظه ی زندگیم وقتی بود که علی در خونه رو با چشمای خواب آلود درحالی که یه پیژامه ی راه راه تنش بود باز کرد و تا چشمش به من افتاد اخماشو درهم کرد:
_خیر باشه حاج خانوم کله سحری چه خبره دق الباب کردی؟
شریفه هلم داد سمت علی و از لای دندونای به هم قفل شده اش غرید:
+خواهرتو پس اوردم واست حاشا به غیرتت که میشینه ترک موتور پسرم و دندون تیز میکنه واسش ولی کور خونده ازین خبرا نیست زن معیوبی که عرضه اش نمیشه یه بچه نگه داره نمیگیرم واسه پسر یکی یدونه ام....
با داد و هوار شریفه اقام درحالی که یه عرق گیر و شلوار گرم کن کهنه پاش بود و از ترس سرمای هوا کتشو هول هولکی انداخته بود رو شونه دوید سمت در:
_چه خبره زن مؤمن کله سحر محله رو گذاشتی رو سرت؟
شریفه دستشو تو هوا تکون داد:
+محله رو گذاشتم رو سرم؟بیا ببین دخترت چه کارا که نمیکنه این چند روز نیومد بگه خرت به چند اصلا منم صاحب عزا این گوشت و استخونی که گذاشتین لای خاک شوهر من بود حالا خانوم نشسته بیخ گوش پسرم هی وز وز کرده و پرش کرده آقا یه کاره اومده میگه میخوام بگیرمش.
از ترس اقام چسبیدم به دیوار کوچه که مامانم حرصی اقامو پس زد و رو به
روی شریفه وایستاد:
_خب درستشم همینه اصلا تا بوده همین بوده،یه زن جوون وقتی بیوه میشه اگه برادرشوهر داشته باشه میگیرتش چرا داری اتیش میگیری؟انتظار نداری دختر جوونمو بعد این همه رسوایی بشونم کنج خونه تا شاید یه روزی یه کور و چلاقی در این خونه رو بزنه؟
شریفه چادرشو جلو کشید و این طرف اون طرفشو نگاه کرد تا مطمئن بشه کسی نیست:
+بله مهین خانوم درستشم همینه ولی نه وقتی میدونم دخترت معیوبه و بچه اش نمیشه،عروس معیوب میخوام چیکار؟
مامان ترسیده دور و برشو نگاه کرد تا مبادا کسی حرف های شریفه رو بشنوه و همون یه خاستگار کور و چلاقم نیاد سروقت دخترش
گلپری
قسمت۱۶۲
شریفه که سکوتشون رو گذاشت پای کم اوردنشون چادرشو به دندون گرفت و ازم فاصله گرفت:
_مال بد بیخ ریش صاحابش مهین خانوم شمارو به خیر و مارو به سلامت.
مال بد.
مال بد میشد دختری که به زور میدنش به کسی که دلش جای دیگ ست.
مال بد میشد دختری که عشق ناکامش به معلم خوش چهره ی محله رو تو دلش دفن میکنه و به هر ریسمونی چنگ میزنه واسه به دست اوردن دل شوهری که گیر زن دیگه ست.
مال بد میشد زنی که هزار جور بلا سر خودش اورده و خیال میکنه موفق شده و دل شوهرش گیر کرده بهش.
میشد خود من.
منه ساده و زود باوری که تن دادم به نقشه ی شوم محسن واسه رسیدن به سهم الارثش از مال و اموال پدرش و انگ نازایی خورد وسط پیشونیم درحالی که بچه ی اون بی معرفت تو شکمم بود.
مامان با یه حرکت عصبی موهامو تو چنگش گرفت و از در حیاط کشوندم تو خونه و هلم داد روی تخت گوشه ی حیاط که بخاطر بارون دیروز گلیم پهن شده ی روش برداشته شده بودن:
_ذلیل مرده هیچ معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟کدوم گوری بودی این مدت؟میمردی پاتو میذاشتی تو مراسم اون گور به گوری تا این زنیکه زبونش کوتاه بشه؟
الان من چه خاکی تو سرم بکنم؟
علی که خیز گرفت طرفم با ترس تو خودم مچاله شدم.
مامان مشت علی رو تو هوا گرفت و با ارامش لب زد:
_ولش کن پسر بزنی یه بلایی ام تو سرش بیاری اگه از ریخت و قیافه ام بیافته دیگه امیدی نیست کسی بیاد سراغش.
اقام عصبی غرید:
+لامصبا نمیگن عیب از پسر ما بوده هرزه و زن باز بوده ول کرده با اون زنیکه رفته الکی الکی عیب میذارن رو دختر مردم.
مامان سعی میکرد ارومش کنه.
_آ تقی قربون قدت تو حرص نخور واست خوب نیست هرچی گفت باد هواست این دختره هم خدایی داره، سنی ام نداره که هزارون تو این سن بیوه میشن چار صباح دیگه یکی پیدا میشه میاد میگیرتش.
میدونستم این حرف هایی که مامان میزنه واسه خاطر دل من نیست و حتی از ته دلشم نیست،مامان واسه اروم کردن آقام هرکاری میکرد.
اونقدر اسمون ریسمون بافت که اقامو اروم کرد و دستشو گرفت و برد تو خونه علی هنوزم چپ چپ نگام میکرد.
از دست اونم قد شریفه کفری بودم.
ترسمو گذاشتم کنار و زل زدم تو چشماش که براق شد و حمله کرد سمتم و لگدی حواله ی پهلوم کرد.
از ترس جیغی کشیدم و دستمو حائل شکمم کردم.
_علی،ولش کن بیا تو سر صبحی کل محل خبر شدن.
با صدای داد مامان علی نفسشو پر حرص داد بیرون و رفت تو خونه.
با وجود درد پهلوم بهت زده به دستم نگاه کردم که وقتی دیدم علی میخواد کتکم بزنه به اولین چیزی که فکر کردم جون اون بچه بود.
با اینکه میخواستم به روی خودم نیارم ولی میخواستمش
باید به محض رفتن علی اقام میرفتم خونه ی محسن
گلپری
قسمت۱۶۳
اونقدر تک و تنها کنج اتاق نشستم تا آقام و علی رفتن حجره.
سینی صبحونه ای که مامان واسم اورده بود دست نخورده مونده بود،
میلم به هیچی نمیرفت.
دل نگرون زندگی و آینده ام بودم.
چیزی از رفتن اقام نگذشته بود که زنگ در حیاط به صدا در اومد.
با خیال اینکه حتما دوباره شریفه اومده تو خودم مچاله شدم تا صدای احوال پرسی آبجی مریم و پشت بندش پچ پچ مامان به گوشم خورد.
با تک تکشون احساس غریبی میکردم.
انگار که خون هیچکدوم تو رگ های من جریان نداشت و هیچ جوره واسشون نمیجوشید.
در اتاق که بی هوا باز شد نگاهمو هولزده دوختم به گل های قالی.
_آبجی بمیره برات این چه بخت سیاهیه که تو داری.
مریم با یه گریه ی مصنوعی و هول هولکی اومد طرفم و سفت بغلم گرفت.
لباس سرخابی توی تنش و صورت تازه بند انداخته اش نشون میداد اونقدرم که تظاهر میکنه غصه ی زندگی سیاه من ننشسته به دلش.
خوب که نقششو بازی کرد و الکی زار زد ازم فاصله گرفت و زل زد تو صورتم:
_دختر چقدر زیر چشمات گود رفته.چرا چشمات همچینی دو دو میزنه؟اگه مطمئن نبودم میگم آبستنی چیزی هستی.
شاید اگه دفعه قبلی که بهش اعتماد کردم و ماجرای کرشمه رو بهش گفتم نمیرفت بذاره کف دست مامان این دفعه میتونستم خامش بشم و بهش بگم آبستنم.
ولی نه، منو اونقدر مار زده بود که خودم افعی شده بودم.
تو فکر این بودم که یه وقت مناسب پیدا کنم و هروقت کسی حواسش بهم نبود برگردم خونم.
مریم سرش رو نزدیک گوشم اورد و پچ زد:
_نتونستی مهدی رو رام کنی؟فعلا دست به نقد تر از اون گیر نمیاد باید یکاریش میکردی.
سرد و بی روح زل ز