eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
581 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
278 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
:چشم هایم نذر چشمهایت🌹 قسمت:هفدهم امروز عصر قرار محضر داشتیم برخلاف چندروز امروز زود از خواب بلند شدم... یه آبی به دست وصورتم کشیدم و نشستم پای سفره که صبحونه بخورم بابام یه نگاه عاقلانه ای به من کردو گفت:چه عجب عروس بابا امروز زود از خواب بلند شد....خندم گرفت....لقمه هامو خوردم استرس امروزو داشتم تند تند غذا میخوردم بابام گفت نپره تو گلوت دختر بعد مهدی بیاد بگه با عروس من چه کردید😄 بعد همون زدیم زیر خنده....غذامو تموم کردم ودر حین رفتن به اتاقم خواهرم اومد جلوم و گفت خوشبخت بشی آبجی..بغلش کردم و گفتم مرسی عزیزم ..بعدیه نگاهی بهم کردو گفت مهدی اومده بود دم در و اینو بهم داد که به تو بدم و تاکید کرد که حتما به دست خودت برسه(جعبه ای رو که تو دستش بود به طرفم گرفت)منم ازش گرفتم ورفتم تو اتاق،یه جا نشستم و جعبه رو باز کردم دیدم مرغ آمین برام گرفته..چقد هم زیبا بود😊همینطور که داشتم نگاش میکردم یه دفعه یه حلقه هم از توش دراومد😍..یه لحظه شکه شدم باور نمیکردم...مهدی همیشه منو غافلگیر میکرد..همین کاراش بود که منو عاشق خودش میکرد. .گذاشتمشون تو جعبه و یه جا مخفیش کردم و شروع کردم به آماده کردن خودم برای رفتن به محضر،روسری آبیم هم لبنانی بستم... همینطور که مشغول بودم گوشیم زنگ خورد رفتم دیدم که زهراست زود گوشیو برداشتم و گفتم سلام عزیزم بفرمایید....زهرا صداشو صاف کردو گفت سلام الهام جون چیه امروز کبکت خروس میخونه ها😅 -اره پس چی فکر کردی خب زهرا جون کاری داشتی با من زهرا:اره فقط میخواستم بگم آماده باشین یه چند دقیقه دیگه میایم دنبالتون تا بریم محضر.... منم گفتم باشه وخداحافظی کردیم بعد که گوشیو گذاشتم از همونجا صدازدم،ماماااااان زود باشین الان میان دنبالمون (اخه از شانس بدمون ماشینمون خراب شده بود)مامانم اومد تو اتاق یه نگاهی به سر تا پام کرد و گفت چته دختر ،عروس اینقد هول ندیده بودم ...ما که آماده ایم منتظر توایم که اگه خدا بخواد بعد شیش ساعت آماده شدی بریم سرمو انداختم پایین و گفتم من که آماده شدم فقط وسایلامو بردارم و بریم😅 در همین حین صدای زنگ در اومدو همگی رفتیم دم در وسوار ماشین شدیم ..مهدی راننده بود اصلا نمیتونست به من نگاه کنه خجالت میکشید😁(همون کت و شلوار رو پوشیده بود خیلی خوشگل شده بود البته با سلیقه من)رفتیم تا رسیدیم دم محضر،پیاده شدیم ورفتیم سمت پدر ومادر مهدی و بعد از سلام واحوالپرسی وارد محضر شدیم...منو مهدی رفتیم و روی صندلی نشستیم و اومدن تور روی سرما گرفتن..همه منتظر خطبه عاقد بودیم...قران جلومو باز کردم یه آیه از قران رو خوندم دلم آروم قرار نداشت تند تند میزد خیلی لحظه استرس آوری بود...یه لحظه به خودم اومدم دیدم عاقد داره برای بار سوم میگه عروس خانم وکیلم؟ سرمو بلند کردمو دیدم که همه منتظر من هستن تا بله رو بگم..چندتا قطره اشک از چشم های مامانم سرازیر شد...با آرومی گفتم:با توکل بر خدا وبا اجازه بی بی فاطمه زهرا و صاحب الزمان وبااجازه پدر ومادرم و بقیه بزرگترها بله.... تا اینو گفتم صدای دست و جیغ بلند شد..همه کل میدادن و خوشحال بودن بعد از من هم مهدی بله رو گفت و عاقد عقد مارو در دفترش ثبت کرد😊 زهرا اومد پیشم و منو بوسیدو گفت خوشبخت بشین ان شالله دست راستت رو سرمن باشه😅(شوخ طبعی در وجود زهرا نقش بسته بود)مهدی هم خندید وگفت ان شالله وبه من نگاه کرد تا حالا اینجوری نگام نکرده بود خجالت کشیدم سرمو انداختم پایین ...بعد رفتیم و با همه رو بوسی کردیم ...یادم افتاد که مهدی بهم گفته بود موقع جاری شدن عقد برام دعا کن که به آرزوم برسم ولی هرچی کردم بهم نگفت چه آرزویی فقط گفت دعا کن برام..... داستان ادامه دارد 🌹🌹🌹🌹
:چشم هایم نذر چشم هایت🌹 قسمت:هیجدهم تقریبا چهارماه از زندگی مشترک منو مهدی میگذره،قشنگ ترین وزیباترین خاطراتم با مهدی رقم میخوره..عاشقانه همدیگه رو دوست داشتیم ومهدی خود عشق بود☺ داشتم به گلدونا آب میدادم که مهدی داخل شد تند تند قدم برمیداشت تا رسید به من دستپاچه شدو گفت:سلام خسته نباشی خانمم .. منم گفتم:سلام از ماست،سلامت باشی مهدی جان...چیشده چیزی میخوای بگی خیلی مضطرب به نظر میرسیا.. دستی به سرش کشید و گفت اره یه چیز خیلی مهمیه که باید حتما بهت بگم بیا بشینیم تا بهت بگم... رفتیم و نشستیم و منتظرشدم تا مهدی بگه اون چیزیو که براش دستپاچه شده بود... تو چشام نگاه کرد و گفت الهام جان خودت میدونی که من برای سوریه اسم نوشته بودم و همون شب خواستگاری هم بهت گفتم وتو هم باهاش مشکلی نداشتی...الان بهم خبر دادن که اسمم دراومده وباید پس فردا اعزام بشم در واقع خودمم شکه که یه دفعه این خبرو بهم دادن ولی دیگه باید خودمو آماده کنم..نمیدونستم چجوری بهت بگم ببخش که برای مدتی باید تنهات بزارم😔 من همونطور که بغض کرده بودم فقط به مهدی نگاه میکردم و قطره های اشکمو پاک میکردم من نمیتونستم دوریه مهدی رو تحمل کنم...بعد از چند دقیقه که گذشت به حرف اومدم و گفتم عزیز دل میدونم که دوس داری بری مدافع بشی ولی دل من چی دلم میگیره بی تو😥 اومد کنار من نشست و اشکامو پاک کرد و گفت:فک کن من همیشه کنارتم،باهاتم و دوست دارم، الهام من قشنگ ترین لحظه های زندگیم باتو بوده و من میرم ان شالله که سرحال برمیگردم پیشت اما اگه نشد هم منو حلال کن و خوشحال باش که مرد زندگیت به آرزوش رسیده.... تا مهدی اینو گفت زدم زیرگریه،اصلا تو حال خودم نبودم ...فکر اینجاشو نمیکردم که به همین زودی بخواد بره.مهدی دستمو گرفت و گفت گریه نکن طاقت گریتو ندارم قلبم درد میگیره جان دل.. برای اینکه میدونستم مهدی چقد دوست داره مدافع حرم بشه خودمو کنترل کردمو اشکامو پاک کردم که دلش نلرزه و راحت بتونه بره..من واقعا بهش افتخار میکنم و همینو هم بهش گفتم اونم در کمال تواضع همیشه میگفت مخلص شماییم خانمم😊(اخ چقدر حرف زدناش به دلم مینشست) بلند شدم وسایلشو مرتب کنم و در حین رفتنم گفتم فردا باید باهام بیای بریم بیرون باشه اصلا نباید نه بیاری... مهدی هم لبخندی زد و گفت چشم خانم هرچی شما بگی😅 رفتم تو اتاق، لباسا و وسایلی که نیاز داشتو براش مرتب میکردم همینطور که اینارو میذاشتم اشکامو هم پاک میکردم که مهدی نبینه.... مهدی صدازد الهام جان من میرم بیرون کار دارم بعد میام چیزی لازم نداری گلم.. گفتم نه همه چی هست فقط زود برگرد..... تو دلم گفتم:"تو فقط کنارم باش من هیچی لازم ندارم..تو فقط باش" مهدی چشم گفت ورفت و من ماندم ساکی که برای رفتن مهدی داشتم آماده میکردم...... سرمو گذاشتم رو ساک و به لحظه های عاشقانمون فک میکردم یه وقتایی از این مسخره بازی های مهدی خندم میگرفت، چشام داشت سنگین میشد به زور باز نگهشون داشتم.نفهمیدم کی خوابم برد.... داستان ادامه دارد 🌹🌹🌹🌹
چشم هایم نذر چشم هایت🌹 :نوزدهم صدای مهدی تو گوشم میپیچید -تنبل خانم نمیخوای پاشی ظهره ها مگه خودت نگفتی میخوای بریم بیرون یالا بلند شو من تا بلند نشی نمیرم.... چشامو باز کردم و گفتم اول سلام بعد بگو ظهره کیه هااا😜 دوتامون زدیم زیر خنده ... بلند شدم و باهم صبحونه مفصلی خوردیم و آماده شدم که بریم بیرون یه گشتی بزنیم حال وهوامون عوض بشه مهدی ماشینو آماده کرد و منم باسرعت نور رفتم سوار ماشین شدم و گفتم آقای راننده دیگه مقصد با خودته هر جا رفتی منم ببر😊 اونم گازشو گرفت و رفت،صدای آهنگو بلند کردم داشت مداحی میخوند...مهدی جلوی پارک وایساد و گفت بفرما همین جا خوبه هم آرومه و هم با صفاست(بزرگترین پارک شهرمون بود) جای دیگه هم به ذهنم نمیرسه اگه جای دیگه ای میخوای بریم بهم بگو.. همینطور که داشتم در رو باز میکردم گفتم نه همینجا خوبه تو این هوای بارونی، پارک دلچسبه☺ همینطور که رو نیمکت نشسته بودم به مهدی گفتم:خدا کورت کنه،اگه به غیر از من به کسی نگاه کنی.(با حالت شوخی)...اینو گفتم و از روی نیمکت بلند شدم...یه دختربچه ای رو دیدم که با شن های کف پارک بازی میکنه..به من لبخندی زد و یه مشت شن به طرفم پاشید...بهش لبخند زدم و پشت به دختر بچه یه چرخی زدم ....چادر سیاهم مثل چتری دورم میپیچید...... مهدی نگاه میکنه به دختر بچه با موهای دم اسبی سیاه و بی اختیار دست میکشه به موهای خودش؛حس میکنه دستش به کدوی پرز داری خورده که تازه از زیر بوته دراومده،بعدمیگه:شبیه بچگی های تو بود.دوتا دمب موشی بسته دو طرف سرش😁... منم لب هامو جمع کردمو گفتم من نمی بستم،مامانم می بست،من دمب اسبی دوست داشتم ،مامانم میگفت:موهات پره،سرت درد میگیره دوتا دمب موشی دو طرف کله ات کمتر اذیت میشی😌 مهدی دستشو میاره که دستمو بگیره،خودمو کنار میکشم و میگم باید قول بدی... مهدی میگه:مثلا اومدیم پارک،بی خیال دنیا،چند ساعتی با هم باشیم؛نا سلامتی فردا مسافرم... نیم رخ مقابل صورت مهدی قرار میگیرم و میگم:"مسافر نیستی؛داری اعزام میشی بی سواد!"و بعد لبخند میزنم و چادرم رو میکشم روی صورتم تا لبخندمو نبینه☺و میگم "به قول مامانم......."اما حرفمو قطع میکنم و ادامه نمیدم. مهدی میپرسه،مامانت چی؟تو رو خدا بگو... یه نگاهی بهش کردمو گفتم:هیچی مامانم میگه نباید شمارو برای هم عقد میکردیم؛همه ی کاراتون مسخره بازیه...باید میذاشتیم یه کم دیرتر عقد میکردیم..... مهدی هردو دستش رو میکشه رو سرش و میگه"راست گفته"😅 ازمهدی رو گرفتم و گفتم اصلا هم راست نگفته،امامن راست گفتم. مهدی یه نگاهی کردو گفت چیو راست گفتی؟ من:-اینکه اگر غیر از من به زن دیگه ای نگاه کنی،خدا کورت کنه آقا مهدی جان😌 داستان ادامه دارد. 🌹🌹🌹🌹
:چشم هایم نذر چشمهایت🌹 :بیستم مهدی یه نگاهی کردو گفت چیو راست گفتی؟ من:-اینکه اگرغیر از من به زن دیگه ای نگاه کنی،خدا کورت کنه آقا مهدی جان😌 دختر بچه لی لی کنان از کنارمون رد میشه،و مشتی شن را به طرف ما میپاشد و میرود،مهدی دلش فرو میریزه،دستی به صورتش میکشه که عرق کرده.مژه های خیس وبلندش بین انگشتانش گیر میوفته😁میپرسه"حتی به مامان و خواهرم یا مامان تو یا مامان بزرگ؟" من خندمو پنهان میکنم و میگم"نه اونها که نه😅 مهدی یه نفس عمیقی میکشه و میگه خداروشکر! تو میدون جنگ هم که که زن نیست. دست در بازوی مهدی میندازم و میگم دیگه حرفشو هم نزن. مهدی نگاهی به من کردو گفت"به خدا ترسیدم! من بلند خندیدم و بهش گفتم:ترسو!چطور میخوای بجنگی؟ مهدی دست منو محکم گرفت و رو قلبش گذاشت و گفت ازاینکه تو قهر کنی،میترسم ... من نفس عمیقی میکشم و دست های مهدی رو تو دستام فشار میدم و لبخند میزنم😊 -من قهری نیستم؛فقط یه کم حسودم.دلم میخواد فقط به من نگاه کنی.اشکال داره؟ مهدی دست دور شانه های من میندازه و به خودش نزدیک تر میکنه....ومن مثل تکه ای ابر در دل آسمون فرو میرم؛ صبح فردا که همه جمع شدند برای بدرقه مهدی....همه دعا میخونن..مادر بزرگ مهدی رو از زیر قرآن رد میکنه ... منم چادرم رو کیپ میکنم تا سر کوچه شانه به شانه اش میرم دستش رو محکم گرفته بودم...اونم دستمو سفت گرفته بود.... سرکوچه مامانم دستمو کشید و گفت تا همین جا بسه. چشم در چشم مهدی نگاهش میکردم ،مثل آینه ای روبروی هم.... چشم هردوتامون خیس میشه،اما من نتونستم اشکامو کنترل کنم😭 مهدی اشکامو پاک میکنه و میگه گریه نکن مگه بهم قول ندادی که گریه نکنی بزار قلبم درد نگیره جان دل😔 مامانم دستمو میگیره و چند قدم عقب میکشه.... من که انگار تازه از خواب بیدار شدم چادرم رو بین دندونام فشار میدم.... بغضم میگیره اما به خاطر مهدی جلو ی گریه هامو میگیرم تا دلش نلرزه..... مهدی آخرین نگاهو به من کرد و سوار ماشین شد و رفت...دلم رو هم با خودش برد..... مامانم سعی میکنه منو ببره داخل خونه اما انگار پاهام به زمین چسبیده بود چادر نمازش رو به صورتم میکشید تا اشکامو پاک کنه.... به مادر مهدی نگاه میکنم که چشماش خیس و قرمز شده بود و اومد ومنو بوسید و گفت برای سالم برگشتنش دعا کن. دلم یه دفعه فرو میریزه،دردی به قلبم چنگ میزنه😔 راه اتاقمو پیش میگیرم ..دیگه فقط بغض میکنم اشکام نمیان ...آلبوم عکسامو آوردم؛ از اولین عکس های دوران کودکی،از عکس اول ابتدایی که مهدی موهایش را ازته تراشیده بود... چشم های درشت وقهوه ای و صورت سفید و کودکانه اش چقدر شبیه امروز بود؛لحظه خداحافظی.... آلبوم رو ورق میزنم و نگاه میکنم..نگاه میکنم به عکس مهدی و لبخند میزنم ..میپرسم "حالا که اول مهر شده،چرا موهات رو نتراشیدی؟"اوهم سرش را زیر میندازه و میگه حالا که دیگه نباید بتراشیم خانم جان😅 من تا میخوام دست بکشم به موهای قهوه ای و پرپشت مهدی .او خودش رو عقب میکشه .دست میکشم به موهای عکس و دوباره چشام خیس میشه.... آخرین لحظه ای که کنار مهدی نشسته بودم..به موهای او دست کشیدم .زیر انگشتام به جای اون همه موهای قهوهای و نرم، دانه های زبری رو حس میکنم.... عکس های خودمو نگاه نمیکنم،حتی عکس های نامزدیم رو،آلبوم رو روی سینه ام میزارم و بغضم میترکه و از گوشه ی چشمام قطره اشک جاری میشه.... داستان ادامه دارد. 🌹🌹🌹🌹
الهی الهی👆 دنیا برات بسازه🍃 الهی الهی دلت به غم نبازه✨ الهی الهی دنیا برات بسازه🍃 الهی الهی دلت به غم نبازه✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
:چشم هایم نذر چشم هایت🌹 :بیست-ویکم چشم هامو به سقف دوخته بودم.هرتصویری که از مقابل چشم هام میگذره،مهدی هست و جنگ😔... هرعملیاتی که میشه خودم و تو اتاق زندانی میکنم..نمیخوام اخبار رو بشنوم ...نمیخوام زخمی ببینم ..نمیخوام مامان مهدی رو بببنم...فقط موقعی که بابام میاد و سفره ی شام پهن میشه،نمیتونم جواب بدم که"نمیخوام"..... صدای زنگ تلفن تنها صدایی هست که منو از جام یه دفعه بلند میکنه..با اضطراب دست به گوشی میبرم،گاهی جرات برداشتن گوشی رو ندارم...... مادربزرگم به مامانم میگه تا ان شالله مهدی برگرده این دختر دیوونه میشه باید سرگرمش کنی.... مادرم رفت بازار و یه طاقه تترون سفید خرید با یه کیلو نخ وکتابچه ی آموزش گلدوزی..اندازه روتختی،روبالشتی،بقچه جانمازی،رو برش زد و خودش مراحل اولیش رو یادم داد... مادر مهدی وقتی میومد خونمون،میگفت"قربون دست و پنجه ی عروسم!میخوام هرکی دید انگشت به دهن بمونه" من فقط نگاش میکردم و شروع به دوختن میکردم... بقچه جانمازی رو تمام کردم و چهار شاخه گل اطراف اون.... مامانم نگاه میکرد،چشاش به اشک نشست...مامانم بقچه جانمازی رو برداشت وکناری گذاشتو گفت:دوسه روز استراحت کن بعد." من فقط نگاه میکردم ،هرسوزنی که به دستم فرو میرفت،اول به قطره خونی که که از اون بیرون میومد نگاه میکردم و با وحشت از جا میپریدم...دستمو تا مدت ها زیر آب میگرفتم و گریه میکردم..مامانم میدونست بهونه پیدا کردم..ولی من تو حال خودم نبودم مهدی...نکنه زخمی شده باشه،نکنه دستش😔شاید این علامت باشه.... مامان مهدی اومده بود و رفته بود منم از اتاقم بیرون نیومدم نمیتونستم تو چشاش نگاه کنم..زهرا هم چند وقت یه بار بهم زنگ میزدو باهام حرف میزد و یه وقتایی میومد پیشم و میگفت آبجی من بهت گفته بودم که مهدی قراره بره شاید تنهات بزاره..اماتو قبول کردی الاهم ناراحت نباش فقط براش دعا کن که هرچه زودتر سالم برگرده.... عصر شده بود؛داشتم پاهای پرنده رو گلدوزی میکردم (به اصرار مامانم)اما من تمام مدت به پاهای مهدی فکر میکردم و ترکش و میدان مین و گلوله های دشمن....هربار هم با این فکرا تا مرز دیونگی میرفتم؛جمعه بود بابام خونه بود منم کنار بابام نشسته بودم...تلوزیون فیلم جنگی داشت..ولی من چشمامو بسته بودم.مامانم چند بار سرشو تکون داد و آه کشید و گوشه های چشمشو با روسریش پاک میکردو زمزمه میکرد:امان از دلدادگی.فغان از دوری... تلفن زنگ زد..من از جا پریدم..بابام دست گذاشت روی زانوم و و گفت "نه" مامانم گوشیو برداشت.... -سلام ممنون خوبم!خیر باشه ان شالله.بله هست ...گوشی.. مامانم رنگ پریده گوشی رو به بابام داد.. منم خیز برداشتم اما بابام دست گذاشت روی شونه ام و نگه داشت منو.... داستان ادامه دارد. 🌹🌹🌹🌹
:چشم هایم نذر چشمهایت🌹 :بیست_و_دوم مامانم رنگ پریده گوشی رو به بابام داد.. منم خیز برداشتم امام بابام دست گذاشت روی شونه ام و نگه داشت منو... +سلام...خیر باشه ان شالله.. من مچاله شدم.دیگه هیچی نمیشنیدم.سرم روی شونه ی بابام افتاد.. مادرم آب قند رو قاشق قاشق به دهان چفت شده ام میریخت.. بابام و مامان بزرگ لباس پوشیدند..ومامانم هم کنار من نشسته بود.و گفت:هیچی نشده..به خیر گذشته فقط ترکش خورده به پیشانیش... من که انگار تازه از خواب بیدار شده بودم،خواب دیشبمو به یاد اوردم😥 دور خودم میچرخیدم؛<خدایا!چشم هایم،نذر چشمهایش.> یه وقتایی کلماتم واضح بود،گاهی هم فقط لبام میجنبید... دمپایی به پا از در بیرون دویدم.پدرم مانع شد...مامانم اومد و کفش های منو اوردد و پام کرد.... من از در خونه پریدم که مامان بزرگ،خمیده،تسبیح به دست،چادرش رو جمع کردو دست گذاشت روی شونه ی او ... +کجا؟منتظریم داییت بیاد...بابات نمیتونه رانندگی کنه... من فقط دور خودم میچرخیدم..در رو باز کردم و خودم رو تو کوچه انداختم...ماشین به شدت ترمز کرد...مامان بزرگ صدا زد:<یاحسین>.. تا وقتی که به اتاق 411برسیم مامان بازوم رو محکم گرفته بود...راهرو شلوغ بود..اتاق 411ساکت بود.وارد شدیم.مامان و بابای مهدی کنار تخت ایستاده بودند ...مامان مهدی دستاشو باز کرد تا منو تو آغوش بگیره..صورتش خیس اشک بود..من خودمو کنار کشیدم....لحظاتی به باند های روی پیشانی وچشم های مهدی خیره بودم..همه به من نگاه میکردند..من فقط از پایین تخت زل زده بودم به اون قامت بلند و بی حرکت زیر ملحفه ی سفید😔 دکتر و پرستار وارد اتاق شدند..بابای مهدی پرسید:امیدی هست دکتر؟ دکتر چندبار ضربه زد به گونه های مهدی و گفت:عصب چشم ها صدمه دیده...هنوز آرام بخش ها اثرشون رو از دست ندادن.به احتمال زیاد برای همیشه...... همه ی چشم ها به طرف من برگشت.. از اتاق بیرون دویدم... چادر سیاهم مثل پرچمی افتاده از توفان ،روی زمین پهن شد..بی توجه می دویدم..از پله ها سرازیر شدم... دایی دنبالم اومد... +دختر وایسا..دیوونه شدی؟هرجا خواستی میبرمت ... داستان ادامه دارد. 🌹🌹🌹🌹
:چشم هایم نذر چشمهایت🌹 :بیست_و_سوم دایی دنبالم اومد... +دختر وایسا..دیوونه شدی؟هرجا خواستی میبرمت... شانه هایم را از پشت گرفت و تا کنار ماشین نگه داشت منو..و داخل ماشین برد و در ها را قفل کرد... به من نگاه کرد وگفت کجا فرار میکردی؟ من فقط گفتم:پارک؛پارک شثایق وحشی.." دایی سرتکان داد:" +چرا اینکارو کردی همه رو به اشتباه انداختی...الان میبرمت.. دایی کنار پارک وایساد...من میخواستم در رو باز کنم و خودمو بیرون بندازم و تا آنجا که به مهدی اون حرفو زده بودم،سینه خیز برم😔...استغار کنم ...فریاد بزنم...از خدا عذر خواهی کنم و حرفمو پس بگیرم😭 تلاش میکردم؛در ماشین قفل بود.دایی گفت:"از پیاده شدن خبری نیست؛از همین جا بگو چیکار داشتی؟" با حالت بغض گفتم: +میخوام پیاده بشم...میخوام برم کنار اون زمین بازی....میخوام.... دایی گفت:میخوای فریاد بزنی،داد بزنی،گریه کنی،عقده هاتو خالی کنی؟درها رو باز نمیکنم ...میرم خونه به مامانت زنگ بزنم که نگران نشه..تا من برگردم تو هرچی دلت خواست گریه کن... دایی از ماشین پیاده شد.... من لحظاتی سکوت کردم..چشم هامو بستم و به همان جایی فکر میکردم که اون روزبا مهدی وایساده بودیم...به اون دختر کوچولوی دمب موشی،به نفرین خودم😩وبه خوابی که دیشب دیده بودم.. خواب دیدم که با مهدی همون جا وایسادیم..چشم های مهدی باز بود و میدرخشید ..به نقطه ای مبخم خیره بود،اما نمیدید. بعد من ازش پرسیدم کجا رو نگاه میکنی؟ مهدی گفت:دیگه هیچ وقت به کسی نگاه نمیکنم.." حالم خیلی بدشد گریه امانم رو برید..دلم میخواست یه دل سیر داد بزنم ...چرا آخه باید اینطوری میشد...مهدی من😭بی تاب و بی رمق روی صندلی ماشین افتادم...وقتی چشمامو باز کردم،همه چشم ها به من دوخته بود..اما من دوباره چشمامو بستم... من دیگه خیلی برای نهار و شام از اتاقم بیرون نمیومدم..بابام هم اصرار زیاد نمیکرد.. چشم بسته به راه میرفتم....مامانم تو این فاصله به اتاقم میومد...سجاده ام پهن بود..رختخوابم دست نخورده بود...غذا وآبی که برام گذاشته بود دست نخورده بود... چند روز گذشته بود..مامتنم پرسید:روزه ی سکوت گرفتی ،بس نیست؛این کارا چشم های مهدی رو شفا میده؟ من فقط گفتم:من رو که نجات میده..... مامانم پرسید از گرسنگی مردن،یعنی نجات؟" من روی سجاده ام ایستادم و قامت بستم..مادرم که دید روی سجاده میلرزم؛ترسید بیفتم،سرم به جایی بخوره.....از اتاق بیرون رفت و بی اختیار گفت:"چله نشین شده....." بابام زنگ زد وگفت امروز مهدی رو مرخص میکنن...میرم خونه مهدی اینا برای دیدنش.." من حتی به حرف های مادرم هم گوش ندادم..... داستان ادامه دارد. 🌹🌹🌹🌹
:چشم هایم نذر چشمهایت🌹 :بیست_و_چهارم من حتی به حرف های مادرم هم گوش ندادم..... مهدی وقتی از بیمارستان مرخص شد به خونه ی مادرش نرفت و به دیدن من اومد.... من وقتی فهمیدم مهدی اومده خونه ی ما از اتاقم بیرون نیومدم ... مامان مهدی گفت:شنیده بودم ولی باورم نمیشد..مگه میشه نخواد شوهرش رو ببینه!" من حرف های مامان مهدی رو نشنیدم و دلم نمیخواست هر چیز دیگه رو هم بشنوم.... مهدی اومد پشت در اتاق و و گفت:من با چشم های نابینا هم تو رو میبینم..اینو بدون من خیلی دوست دارم الهام... باشه من میرم، خداحافظ،به امید دیدار..." مامان مهدی هم بلند گفت:"درخواست کمیسیون پزشکی دادیم برای اعزام به خارج..براش دعا کن." بابام و بابای مهدی تمام مدتی که منتظر جواب کمیسیون پزشکی بودند،با جانبازهایی که برای معالجهی چشم به اروپا رفته بودندملاقات کردند.. جانبازی با عصای سفید برای بدرقه شون اومده بود و گفته بود:اگه قرار باشه معجزه ای اتفاق بیفته،تو همین سرزمینی میفته که خون هزاران شهید بی گناه در اون ریخته،اروپایی ها معجزه نمیکن؛نگران چشم های ماهم نیستند.میخوان ما نمونه های آزمایشگاهی داروها و جراحی های تازشون باشیم.." بابام تو حال نشسته بود و این حرفا رو بلند میگفت... من شنیدم حرفاشونو...چشام تند تند باز وبسته میشد...بغض کردم... روی سجاده افتادمو فقط یه قرار با خدا گذاشتم؛:چشم هایم نذر چشمهایش🥀.." کمیسیون پزشکی نتیجه رو به ما اطلاع دادند؛در جلسه ای که مهدی و باباش بودند..گفتند:"هر چقد که لازم باشه،برای جراحی چشماش،تیم جراحی آماده میکنیم.هرتعداد عمل جراحی که لازم باشه..انجام میدیم..." و این اتفاق هم افتاد...... داستان ادامه دارد. 🌹🌹🌹🌹