eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
آدم شیشه کثیف رو پاک میکنه حسش خوب میشه، ببین دلو پاک کنی چی میشه !! از هر کی بدی دیدی همین الان ببخش و کینه رو بریز دور دلتو پاک کن از هر چی کینه است ┄┅┅┄┅✶ ❤️✶┅┄┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢داستان ترسناک💢 💀👿 آخیییییش...بلاخره این امتحانم تموم شد..میتونم یه نفس راحت بکشم.. افسانه:هووف آره واقعا..بسی از درس خسته شدم ..خوب شد که تموم شد.. با صدای ارغوان ,من و افسانه برگشتیم ارغوان:دخترا نظرتون چیه,واسه خستگی هم که شده یه مسافرت بریم شمال؟ من:والا چی بگم..نمیدونم بابام بزاره یا نه افسانه:بابای من که بی شک اجازه میده,از خداشه من دیگه تو اون خونه نباشم ارغوان:هوووف..تمومش کن افی,بخدا خانوادت دوست دارن,شادی من بهت قول میدم از بابات اجازتو بگیرم من:خوب اگه بتونی اجازه بگیری که خیلی خوبه..راستی این غزل ضلیل مرده کوووش؟؟ ارغوان:اوناهاش داره میاد,رفته بود با خانم مجتهد حرف بزنه غزل:بدون من خوش میگذره دیگه.. من:اووف..به طور فجیح خوش میگذره بهمون وقتی تو نباشی غزل:ببند شادی من:وااا بی تربیت شدی تو تازگیا..اینجوری نبودی که ارغوان:خفه میشین یا بیام جفتتون رو خفه کنم غزل:خواهرم..چرا بیخود عصبی میشی بخدا داشتیم شوخی میکردیم افسانه:خدایی ته مسخره بازی هستین شما من:راستی غزل,تو هم با ما میای شمال؟ غزل:خوب..چرا که نه..بعد این همه فشار درسی ,یه سفر عالیه افسانه:وقتی رفتیم اونجا میریم هتل عایا؟ ارغوان:نه باو مگه من مردم کلید ویلا رو از بابا میگیرم.. (پریدم بغل ارغوان و یه عالم ماچش کردم) ارغوان:ایییییی دختره خنگ..همه جامو تف مالی کردی..ایییی من:خوب خوشحال شدم دیگه مگه چیه افسانه:منم به بابام میگم چهار تا بلیط ردیف کنه غزل:بگو قطارش خوب باشه ها افسانه:مگه خوب و بد داره..خوب در هر حال امروز که سه شنبه هست .. پنجشنبه هفت صبح دم در باشین.. من:چشم قربان غزل:باشه باو..دوباره جو رئیس بازی گرفت ارغوان:حله ...زنگ میزنم پدر شادی رو هم راضی میکنم من:مرررسیییی,,فدا اخلاق ورزشیت.. خوب.. قرار شد پنجشنبه صبح. خیلی خوشحالم چون دارم با دوستام میرم مسافرت.. رسیدم خونه اییی دوباره این در گیر کرد آخییش باز شد سلام مامی خودم..به به !!! چه بوهایی میاد ..چه کردی مادر..همرو دیوونه کردی مامان جون مامان:دختر انقد زبون نریز . من:چشم مامان:راحت شدیا دیگه..مدرسه هم تموم شد..دخترا چطور بودن؟ من:اونام خوب بودن,سلام رسوندن,مامی جونم؟ مامان:بفرما ..امرت من:میزاری برم شمال با بچه ها مامان:چون امتحاناتو خوب دادی یه فکریش میکنم من:وایییییی عاشقتم که مادر من رفتم تو اتاق. وسایلای ضروری رو جمع میکنم ..من شادی هستم..18 ساله..قد170,چشمای درشت قهوه ای,لب و دماغ معمولی,موهای خرمایی تا روی رونم(به گیسو کمند معروفم ..خخخخ)مهربون و فوق العاده شیطون..رشته ریاضی فیزیک میخونم و با بچه ها کم کم داریم واسه کنکور آماده میشیم هممونم رشتمون یکیه..به هم قول دادیم تا ابد کنار هم باشیم.. منو دوستام(غزل,ارغوان, افسانه)درسمونو تموم کردیم و قراره بریم شمال ویلای بابای ارغوان.. چند شبه خواب خیلی عجیب و ترسناکی می بینم...خواب می بینم یه دختری که موهای سیاه بلندش رو صورتش ریخته زل زده به من و یه پوزخند ترسناک میزنه و میگه آزادم کن...تو فرد منتخب هستی ..تو باید آزادم کنی...وگرنه خودت گرفتار خواهی شد.. من هر چقد فکر کردم,,هیچ نمیفهمم ینی چی.. میترسم به بقیه بگم فک کنن دیوونه شدم حتی گاهی تو بیداری هم صداشو میشنوم واقعا برام خیلی عجیبه.. حالا مهم نیس.. واقعا از این امتحانات خیلی خستم رو تخت دراز میکشم و به مسافرت دو روز بعد و خوابم فکر میکنم با این فکرا کم کم چشام بسته میشه.. (دو روز بعد,روز پنجشنبه,ساعت 7:30 صبح,راه آهن ) من:بریم سوار بشیم دیگه غزل:حق با شادی هستش,بیاین بریم ارغوان:بریییم افسانه:پیش به سوی عشق و حال هممون خندیدیم ازاین حرف افسانه سوار قطار شدیم قطار راس ساعت8به راه افتاد من دارم با گوشی ور میرم غزل داره رمان میخونه و ارغوان و افسانه هم با هندزفری آهنگ گوش میدن دوساعتی هست که قطار راه افتاده کوپه بغلی ما هم پنج تا دختر هست..بی بی سی یا همون غزل اینو بهم گفته حوصلم کم کم داره سر میره من:دخترا نظرتون چیه بریم پیش دخترای کوپه بغلی سه تا شون باهم:عاااالیه من:کررر شدم آروم باو رفتیم اونجا بچه های باحالی بودن خلاصه کلی وقت باهم گذروندیم ناهارم خوردیم و دیگه برگشتیم کوپه خودمون ساعت رو نگاه کردم یا خداااا چه زود گذشت ساعت 6:30 عصر زمان چه زود میگذره خداییش بچه ها گفتن که میخوان بخوابن منم مث همیشه کنجکاو,گفتم میرم تو قطار قدم بزنم رفتم یه چایی ویه بسته بیسکوییت گرفتم و شروع کردم به راه رفتن هی قیافه اون دختره که تو خواب میدیدم یادم میومد یه لحظه از فکرش بیرون نمیومدم منظورش چیه از منتخب شدن من تو همین فکرا بودم که از کوپه تک ته واگن صدایی مث خرناس شندیم چون فکرای ترسناک میکردم ,با شنیدن اون صدا کم مونده بود قلبم بیاد تو دهنم هیشکی تو راهرو نبود
💢داستان ترسناک💢 در کاملا باز شده بود,جلو تر رفتم که ای کاش نمیرفتم..خ..خ..دای من.. یه موجود با موهای بلند و پرپشت,پوست نقره ای,چشمای سفید,با لباسی پاره پوره و خیلی کثیف. یه پوزخند گوشه لبش بود که خیلی بیشتر ترسناکش میکرد و اون موجود بین زمین و هوا معلق بود گیج و مبهوت به اون موجود فوق العاده ترسناک نگاه میکردم و کاملا مسخ شده بودم و عین بید میلرزیدم که یهو یکی تکونم داد,جیغی زدم و برگشتم دیدم مائده هستش(یکی از دخترای کوپه بغلی) سوالی نگام کرد..آب دهنم رو قورت دادم و به روبرو اشاره کردم که مائده روبرو رو نگاه کرد و گفت چیزی شده شادی جان,این موقع که همه تو واگناشونن,تو اینجا اومدی چیکار؟ قضیه رو گفتم بهش..از تعجب دهنش وا مونده بود.. مائده:خداااای من این خیلی ترسناکه.. من:آ..ر..ره واقعا ترسناکه هنوزم حالم بد بود و گیج و منگ بودم مائده منو برد تو کوپمون..افسانه برام آب آورد افسانه:شادی جان عزیزدلم,چی شدی یهو من:هیچی هیچی..چیزی نیس خیال کردم یه چیزی دیدم ولی انگار ندیدم..آره آره فک میکنم ندیدم ...اصن من چیزی ندیدم..باور کنید و نگرانم نباشید ارغوان:گلم؟توقع داری با این مدل حرف زدنت باور کنیم چیزی نیس؟ غزل:خواهریم,بگو چیشده دیگه,,بگو جان من من:بچه ها باور کنین هیچی نشده ارغوان خم شد روم و قرنیه چشام رو از چپ به راست نگاه کرد و چشمکی زد و گفت:وقتی شادی بگه چیزی نیس ,,ینی این که چیزی نیس..شادی حرفش یکیه ارغوان خوب درکم کرد..میدونم که این کارو کرد که دهن بچه ها بسته بشه ارغوان با کلافگی نشست و پوفی کشید و گفت یه ساعت دیگه میرسیم در همون لحظه قطار سرعتش کم شد و نگه داشت با تعجب به دور ور نگاه کردیم وااا اینجا که بیابونه در همون موقع یه نفر کوبید به در کوپه..ارغوان درو باز کرد مرد:بیاین بیرون یه مشکل جزوی هستش که باید رفع بشه افسانه:پس واسه همین نگه داشتید مرد سری تکون داد و گفت سریعتر چشمی گفتیم و زدیم بیرون شب بود دقیقا7:10 پیاده شده بودیم و من گفتم که میخوام کمی این دور و بر رو نگاه کنم دخترا هم مخالفتی نکردن رو شنای بیابون قدم میزدم که حس کردم یه چیزی به سرعت از کنارم گذشت..در حد سرعت نور بوداااا.. سریع برگشتم به عقب..دیدم یا خدااااا چقد از قطار دور شدم زیر لب غر میزدم و هی خودمو تف و لعنت میکردم که چرا سرتو میندازی عین گاو میری که حالام انقد دور بشی ازشون..اه که یهو حس کردم یه نیرویی مانع حرکتم شد .یه نیرویی قوی چند هزار برابر من از ترس فقط إیه الکرسی میخوندم یهو از اون خلع آزاد شدم و گورووومپ خوردم زمین...آییییییی سرم به شدت ضربه خورد به طوری که قطرات خون رو حس میکردم که از سرم جاری شده بودن ...خواستم بلند شم..ولی نشد انگار چسبیده بودم به زمین اینبار که خواستم واسه بلند شدن تلاش کنم یه صدایی دم گوشم عین نسیم گذرا یه چیزی گفت و رد شد یه لحظه خون به مغزم نرسید قلبم کار نکرد با خودم حرفشو حلاجی کردم چ..چی اون چی گفت [کجا به این زودی ..کجا میخوای فرار کنی..فرد انتخاب شده راه پس و پیش نداره] تو مغزم پژواک میشد با خودم تکرار کردم این ینی چی داد زدم این ینیییییی چیییی لعتتی بگو چی میخواااااای که همون صدا آروم گفت [خودتووو..جونتو] تو اون لحظه حس کردم دو تا دست پاهامو گرفت دو تا دستامو و یکی دهنمو.. گریه میکردم و تو دلم دعا میخوندم داشتم خفه میشدم همه جا داشت سیاه میشد که میون تاریکی یکی دوید سمتم..کلماتش اکو میشد... شادیییی..شادییییی دستا و پاهام و دهنم آزاد شد ولی دیگه چیزی نفهمیدم جز خاموشی.. ادامه دارد..
💢داستان ترسناک💢 💀 آییی سرم..من کجام.. پرستار:بیدار شدی خانوم خوشگله نترس جای بدی نیستی تو چادر هلال احمر هستی سرت زخمی شده بود و شکسته بود خون زیادی هم از دست داده بودی و بیهوش بودی با حرفای پرستار تمام اون صحنه های ترسناک و زجرآور اومد جلو چشمم آب دهنم رو قورت دادم اشک از چشمام جاری شد دست خودم نبود در آستانه مرگ بودم مرگم رو به چشم دیده بودم پرستار وقتی دید نمیتونه آرومم کنه از چادر رفت بیرون و من پتو رو کشیدم رو سرم و بی صدا شروع کردم به اشک ریختن...اون صحنه ها از جلو چشمام کنار نمیرفت..مدام جلو چشمم رژه میرفت صدایی منو از افکارم کشید بیرون غرل:عزیزم..آبجیم من:هوووم غزل:بمیرم آجی..پتو رو بزن کنار ببینمت پتو رو آوردم پایین غزل زد تو سرش و گفت:اواااااا خاااااک عاااالم تو سرم..چرا سرت انقد باد کرده..بمیرم من:وااا خودتو نکش ..من خوبم بعد یه ربع به قطار برگشتیم نمیدونمتو قطار چه اتفاقی افتاده بود که ما رو پیاده کردن.. ساعت9:30 رسیدیم شمال آدرس دست ارغوان بود اونم که گمش کرده بود با هزار زحمت گشتیم و پیداش کردیم تاکسی گرفتیم و آدرسم دادیم بهش واااااااااییییییی این جا ویلاست یا خانه متروکه؟؟ وووییی عین این فیلمای ترسناکه از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو اهههه ...دکوراسیون قهوه ای.. چه زشت,چه تاریک.عققق بچه ها رفتن بالا تا اتاقارو ببینن منم ولو شدم رو مبل که بازم اون صدا عین یه نسیم از کنارم گذشت آب دهنمو قورت دادم خون به مغزم نمی رسید اون چ..چچی گ..ف..تتت [به قتلگاهت خوش اومدی کوچولو] وای خدااااا دویدم برم پیش بچه ها که اون موجود دوباره جلوم ظاهر شد بدنم بی اختیار می لرزید خنده رعب انگیزی کرد و اون چشمای سفید ترسناکش رو بهم دوخت خشک شده بودم دقیقا مث مجسمه اومد جلوم وایساد یه قدم بیشتر فاصله نداشتیم پرید روم و جیغ وحشتناک گوش کر کنی کشید و ناخناشو فرو کرد تو پهلو سمت چپم از درد ناله میکردم ولی اون دس وردار نبود ناخناشو بیشتر فرو میکرد و قاه قاه میخندید دیدم اینجوری نمیشه یه جیغ کشیدم که خندشو خورد و ترسناک زل زد بهم ناخناشو در آورد از پهلوم گلومو دو دستی گرفت نمیتونستم نفس بکشم ما این همه جیغ و داد کردیم این بچه ها چرا پیداشون نشد کر شدن ضلیل شده ها دیگه مطمئن بودم امیدی به نجاتم نیست داشتم جون میدادم اونم لبخند پیروز مندانه ای زد منو بلند کرد و محکم کوبوند به دیوار کمرم خیلی بد تیر میکشید نفسم بالا نمیومد چشام سیاهی میرفت کم کم دنیا تیره و تار میشد بچه ها رو می دیدم که میزدن تو سرشون و می دویدن طرفم صداشون تو گوشم می پیچید شادییییی شادیییی خدا مرگم بده چشمام بسته شد چه تاریکی عجیبی... ادامه دارد...
✍ شخصی از آیت الله بهجت درخواست دستوری فرمودند. آقا که همیشه مشغول ذکر بودند، سر بلند کردند و فرمودند :«تا می‌توانید گناه نکنید» سپس سر به زیر انداختند و مجدّداً مشغول ذکر شدند. بعد از چند لحظه سر بلند کردند و فرمودند: «اگر احیاناً گاهی مرتکب شدید سعی کنید گناهی که در آن حقّ‌الناس است نباشد». باز سر به زیر انداخته و مشغول ذکر شدند. و بعد از چند لحظه باز سر بلند کردند و برای سومین بار فرمودند: «اگر گناه مرتکب شدید که در آن حقّ‌الناس است سعی کنید در همین دنیا آن را تسویه کنید و برای آخرت نگذارید که آن جا مشکل است.» 📚 برگرفته از کتاب فریادگر توحید، ص ٢١٨ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌹 مردی از مسجد گذر کرد، در حالی که امام باقر و امام صادق (عليهماالسلام) نیز در مسجد نشسته بودند. یکی از اصحاب امام باقر گفت: به خدا قسم من این شخص را دوست می دارم. امام فرمود: پس به او خبر بده، چرا که این خبر دادن، هم مودّت و دوستی را پایدارتر می‌کند، هم در ایجاد الفت خوب است. 📙(بحارالانوار،ج۷۱ص۱۸۱). 🌹 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قطع ریزش موبا جوانه ارزن👇 خانم هایی که ریزش مودارند یا موهای کم پشتی دارند یا تارهای موی نازک دارند تا میتوانند جوانه ارزن استفاده کنند زیرا ارزن یکی از بهترین داروهای طب سنتی برای مو بانوان است .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا