eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زبان استخوانی ندارد؛ ولی اینقدر قوی هست که بتواند به راحتی قلبی را بشکند. (مراقب حرفهایت باش) به کسانی که پشت سرت حرف میزنند بی اعتنا باش ... آنها جایشان همانجاست دقیقا پشت سرت. (گذشت داشته باش) گاهی خداوند برای حفاظت از تو کسی یا چیزی را از تو میگیرد اصرار به برگشتنش نکن پشیمان خواهی شد ! (خداوند وجود دارد پس حکمتش را قبول کن) انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش. اگر صدای بلند نشانگر مردانگی بود سگ سرور مردان بود. قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته هات را به پیش خدا گلایه کنی نظری به پایین بینداز و داشته هات را شاکر باش ! 🎙 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
"وَلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمواتًا بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ ⚘به مناسبت سالروز تولد: ⚘شهید حسین خرزای ⚘تاریخ تولد:1336/6/1 ⚘تاریخ شهادت:1365/12/8 ⚘وضعیت تأهل:متأهل،دارای یک فرزند پسر ⚘مکان شهادت:منطقه عملیاتی5 ⚘محل مزار:گلزارشهدای اصفهان ✍وی در طول جنگ در عملیات‌های طریق‌القدس، فتح‌المبین، بیت‌المقدس، رمضان، والفجر ۴، بدر و والفجر ۸، حضوری فعال داشت. 💌خرازی در خلال عملیات خیبر در پی برخورد ترکش، دست راست خود را از دست داد، 💌ولی پس از مدتی به صحنه نبرد بازگشت و سرانجام در عملیات کربلای ۵ در منطقه شلمچه به آرزوی دیرینه اش رسید ، 🎈ازدواج شهید حسین خرازی🎈 شهید حسین خرازی با مزاح به مادرمی گوید: «من فقط پنجاه هزار تومان پول دارم⭐ و می خواهم با همین پول خانه و ماشین بخرم و زن هم بگیرم!⭐او که ایّام زندگی اش را دائماً در جبهه سپری کرده بود، بانویی پارسا را به همسری برگزید و خطبه ی عقدشان را رهبر کبیر انقلاب امام خمینی (رحمه الله علیه) قرائت کردند و ⭐شهید خرازی پیراهن سبز سپاه را به عنوان لباس دامادی برگزید و دوستانش به میمنت آن شب فرخنده، یک قبضه، تیربار گرنیوف را به همراه سی فشنگ کادو کرده و به وی هدیه دادند و بر روی آن چنین نوشتند: «جنگ را فراموش نکنی!» ⭐شهید خرازی تیربار را به پادگان بازگرداند و با تکیه بر وجود شیرزنی که شریک زندگی ‏اش شده بود به جبهه بازگشت. ⚘فرازی از وصیتنامه شهیدسرافراز⚘ ⭐از مردم می‌ خواهم که پشتیبان ولایت فقیه باشند، راه شهدای ما، راه حق است، اول می‌ خواهم که آن‌ ها مرا بخشیده و شفاعت مرا در روز جزا کنند و از خدا می‌ خواهم که ادامه‌ دهنده ی راه آن‌ ها باشم. ⭐آن‌ هایی که با بودنشان و زندگی‌ شان به ما درس ایثار دادند، با جهادشان درس مقاومت و با رفتنشان درس عشق به ما آموختند 🤲خدایا! استغفراللّه، خدایا ! امان، امان از تاریکی و تنگی و فشار قبر و سوال نکیر و منکر در روز محشر و قیامت، به فریادم برس. . << برای سلامتی امام عصر عجل الله...>> هدیه به ارواح مطهر شهدا....امام شهدا.... شهیدسرافراز<<حسین خرازی>> <<صلــــــــــوات>> 🌹🍃🌹🍃
🌷لا تقربوا به ۶ کار نزدیک نشوید: 🌷به حدود الهی نزدیک نشوید: تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ فلاتقربوها...۱۸۷بقره 🌷درحال عادت ،نزدیکی نکنید: وَلَا تَقْرَبُوهُنَّ حَتَّىٰ يَطْهُرْنَ... (٢٢٢)بقره 🌷مست نشویدودرحال مستی نمازنخوانید: لَا تَقْرَبُوا الصَّلَاةَ وَأَنتم سکاری (٤٣)نساء 🌷به کارهای زشت نزدیک نشوید: وَلَا تَقْرَبُوا الْفَوَاحِشَ مَا ظَهَرَ مِنْهَا وَمَا بَطَنَ (١٥١)انعام 🌷به مال یتیم نزدیک نشوید: وَلَا تَقْرَبُوا مَالَ الْيَتِيمِ... ٣٤اسراء،۱۵۲انعام 🌷به عمل خلاف عفت نزدیک نشوید: وَلَا تَقْرَبُوا الزِّنَآ...(٣٢)اسراء 💕💙💕❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 💠یک شب برای خدا💠 ✍دزدی به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد. خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت ای جوان، سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید به تو بدهم، مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی.دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند. روز شد، کسی در خانه احمد را زد. داخل آمد و 150 دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است. احمد رو به دزد کرد و گفت دینارها را بردار و برو، این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی. حال دزد دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد. 💢گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت تاکنون به راه خطا می رفتم، یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت، مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم. ⚡️کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت.
💥🌼☘💥🌼☘💥🌼☘💥🌼☘💥🌼☘ سلام..دوستان عزیز وقت کم داشتم چون زیارت هستم مشهد..رمان رو میفرستم صبور باشید
𝒏𝒂𝒉𝒂𝒏: 📚نام رمان : بی عشق ♥️ژانر : عاشقانه. طنز. کلکلی. غمگین 🗒تعداد صفحه : 293👆👆👆 🎆خلاصه: امیر برادر ساقی سعی می‌کنه که ساقی رو از خودش دور کنه و خواهرشو برنجونه. یه جورایی ساقی رو مجبور می‌کنه که از شمال بره به یه شهر، ساقی هم با اجبار قبول می کنه که بره به شهرتهران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 🥀مانمڪ‌خــوࢪدھ‌عشقــیم‌بہ‌زینب‌سۅگنــد.. پاسبـانان‌دمشقـــــیم‌بہ‌زینــب‌(س)سۅگنــد..🥀 آن روز اصلا نمیخواستم در نماز جماعت شرڪت کنم. مدیر مجبورم ڪرد. تا قبل از آن حتی پایم را در نمازخانه مدرسه نگذاشته بودم. بین دو نماز، امام جماعت شروع به سخنرانی ڪرد و بین حرفهایش گفت _ایرانیان باستان با جان و دل اسلام را پذیرفته اند چون تا قبل از آن در شرایط اجتماعی خوبی نبودند… از حرفھایش خونم به جوش آمد؛ روی ایران باستان خاصی داشتم. بعد از نماز عصر محڪم و مصمم از جایم بلند شدم و با توپ پر رفتم به طرفش. چند نفس عمیق ڪشیدم و با غیظ گفتم: _شما به چه حقی درباره ایران باستان اینطور حرف میزنید؟ اصلا چیزی درباره‌ش میدونید؟ اعراب ایران رو خراب ڪردن! اولین منشور حقوق بشر مال ڪوروش ڪبیر بوده! و خلاصه هرچه توانستم گفتم. و حرفهایم را گوش داد، حتی نگاهم نڪرد. سرش را پایین انداخته بود و تڪان میداد. حرفهایم ڪه تمام شد،‌➣ شروع کرد به استدلال هایش. تعبیری جدید از اسلام به عنوان دینی جهانی و نه قبیله ای. چطور تابحال به این دید نگاه نڪرده بودم؟ او بی تعصب صحبت میڪرد و مرا به این نتیجه رساند ڪه ڪورم ڪرده. وقتی رسیدم خانه، ذهنم پر از سوال های جدید شده بود. روی تخت دراز ڪشیدم و چشم هایم را بستم. دستم را از لبه تخت آویزان ڪرده بودم که متوجه تڪه ڪاغذی شدم. با بی حوصلگی برش داشتم،و نگاهش ڪردم، بروشور ڪتابخانه تخصصی بنیاد مهدویت اصفهان بود… &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 وقتی وارد بنیاد شدم، با خودم گفتم این ها را چطور تحمل ڪنم. با وجود احساس بیگانگی که با محیط داشتم برایم بود. همه جا پر بود از پوسترها و بنرهای مذهبی و عڪس امام‌خمینی﴿ره﴾ و امام خامنه‌ای.﴿حفظہ‌ﷲ﴾ با خودم گفتم عیبی ندارد، بخاطر گرفتن جواب سوالاتت هم ڪه شده باید چندوقتی با این ها سروڪله بزنی! در این فڪرها بودم ڪه برخوردم به یڪ پسر جوان، از آن بسیجی ها! در دلم گفتم عجب شانسی! پرسیدم: _ببخشید برای ثبت نام توی دوره ها ڪجا باید برم؟ سرش را پایین انداخت و گفت: _بفرمایید واحدخواهران، اونجا راهنمایی تون میڪنن. زیر لب گفتم “مرسی” و رفتم واحد خواهران. با جسارت وارد شدم، و دیدم چند خانم محجبه و چادری آنجا نشسته اند و مشغول صحبت اند.مرا ڪه دیدند ڪمی جا خوردند. ظاهرم برایشان غیرعادی بود. شالم را ڪمی جلو ڪشیدم و گفتم: _میخواستم توی ڪتابخونه عضو بشم. توی دوره هام شرڪت ڪنم. یکی از آنھا با برخورد گرمی آمد، و اسمم را نوشت و نحوه برگزاری دوره ها را برایم توضیح داد. بعد از آن، شب و روز مشغول مطالعه بودم. همانجا فهمیدم، یکی از همڪلاسی هایم هم در ڪتابخانه عضو است. اسمش زهرا بود. عصر اواخر خرداد ماه بود ڪه گوشی‌ام زنگ خورد. زهرا بود. -میای بریم جایی؟ -ڪجا؟ -اونش بماند! مطمئن باش خوشت میاد. -نڪنه میخوای منو بدزدی؟! -میای یا نه؟ یه ڪلاسه طرفای دروازه شیراز. (دروازه شیراز منطقه‌ای در جنوب اصفهان است) – باشه. -نیم ساعت دیگه دم در خونتونم! &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 مانتو و روسری ساده‌ای پوشیدم. در حالیڪه در را باز میڪردم سرم را به طرف آشپزخانه برگرداندم و گفتم: _مامان من با زهرا میرم جایی. یه ڪلاسه ثبت نام ڪنه! -برو ولی زود بیا، تا قبل ۶ خونه باش. زهرا ایستاده بود جلوی در. سلام ڪردم و دست دادیم. تا ایستگاه اتوبوس پیاده رفتیم. سوار اتوبوس شدیم. اتوبوس خلوت بود. آخر اتوبوس نشستیم. درحالیڪه ڪارت اتوبوس را در ڪیفم جا میدادم گفتم: -نگفتی ڪجا میخوای ببری منو؟ -نمیشه ڪه!مزش میره! صبر ڪن یه ذره! اتوبوس نگه داشت.زهرا بلند شد و گفت: -پاشو همین جاست. درحالیڪه از اتوبوس پایین می پریدم به روبرویم نگاه کردم، با سردر ♡گلستان شھدا♡ مواجه شدم. با بی‌میلی نگاهی به سردر و مزارها انداختم و گفتم: _دوست ما رو باش! منو آوردی قبرستون؟ زهرا خندید و گفت: -بیای تو نظرت عوض میشه! اینجا خیلی با قبرستون فرق داره! وارد شدیم. زهرا در بدو ورود دستش را روی سینه اش گذاشت و به تابلوی سبزی خیره شد و روی آن را خواند. بعدا فهمیدم شهداست. من هم به تابلو نگاه میڪردم، و سعی داشتم با عربی دست‌ و پا شڪسته‌ای که بلد بودم معنای عبارات را بفهمم: √درود بر شما ای اولیا خدا و دوستداران او… رستگار شدید، رستگاری بزرگی، ڪاش من با شما بودم و با شما رستگار میشدم…√ به خود لرزیدم و احساس عجیبی پیدا کردم. انگار کسی صدایم میزد. زهرا گفت: -بریم زیارت ڪنیم. -مگه امامزاده‌ست؟! فقط خندید. راه افتادیم به سمت مقصدی ڪه زهرا میخواست. بین راه چشمم خورد به بنری ڪه روی آن نوشته بود: 📜“شھدا امامزادگان عشقند ڪه مزارشان زیارتگاه اهل یقین است.” آنجا دیگر درنظرم مانند قبرستان نبود. حس ڪردم ڪسی انتظارم را می ڪشد…. &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀