هدایت شده از خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 پیغامی از دیار باقی برای یک دختر
👤تجربهگر : خانم پرستو نظیفی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
هدایت شده از خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
5.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔔مومن با چه آزموده می شود درآخرالزمان⁉️
#استاد_رائفی_پور
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#شهید_نوشت♥️🌿
•دوست دارم
• اگر شهید شوم،
•پیڪرے نداشتہ باشم؛
•از ادب بہ دور است ڪہ در
•محضر سیدالشہدا(ع)
•با تن سالم و
•ڪفن پوش محشور شوم.
.°و اگر پیڪرم برگشت،
°دوست دارم
°سنگقبرے برایم نگذارند،
°برایم سخت است ڪہ
°سنگ مزار داشتہ باشم
°و حضرت زهرا(س)
° بـےنشانـ باشند.
#شهید_مرتضـے_عبداللهـے🌹🕊
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
چند مورد از #آثار_نمازشب در روایات
1️⃣ ضمانت روزی
امام صادق علیه السلام:
دروغ گفته کسی که گمان کند نمازشب میخواند و گرسنگی می کشد؛ زیرا نمازشب غذای روز را ضمانت می کند.
📚بحارالانوار، ج۸۴، ص۱۵۴، ح۳۳
2️⃣ از بین بردن گناهان
رسول خدا ص:
بر شما باد به نمازشب؛ زیرا... از گناه باز می دارد و گناهان را می پوشاند.
📚بحارالانوار، ج۸۴، ص۱۵۵، ح۳۸
3️⃣ چراغ تاریکی قبر
رسول خدا ص:
نمازشب، برای صاحبش چراغی است در تاریکی قبر.
📚ارشاد القلوب، ج۱، ص۱۹۰
✨﷽✨
✅ مهمان خویش را گرامی بداریم .
✍ پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله به يكي از خانه هاي خود وارد شد و اصحاب او به محضرش مشرف شدند، تعداد اصحاب بسيار بود و اتاق پر شده بود.
جريربن عبدالله در اين هنگام وارد شد، اما جايي براي نشستن نيافت و در نزديكي درب نشست.
پيامبر صلي الله عليه و آله عباي خود را برداشت و به او داد و فرمود : اين عبا را زيرانداز خود قرار ده.
جرير عبا را گرفت، و بر صورت خود واگذارد و آن را ميبوسيد و گريه ميكرد آنگاه آن را جمع كرد و به پيامبر صلي الله عليه و آله رو كرد و گفت:
💓 من هرگز بر روي جامه شما نمينشينم. خداوند تو را گرامي بدارد، همان گونه كه مرا گرامي داشتي.
پيامبر صلي الله عليه و آله نگاهي به سمت چپ و راست خود كرد و سپس فرمود:
💞 هرگاه شخص محترمي نزد شما آمد، او را گرامي بداريد، و همچنين هر كسي كه را از گذشته بر شما حقي دارد؛ او را نيز گرامي بداريد .
📖 محجة البيضاء، ج 3 ، ص 373
باران جباری:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #ششم
وارد سالن پذیرایی شدند...
همه بلند شدند،گویا همه آمده بودند وآنها نفر آخر..! به محض ورودشان بدستور کوروش خان #موسیقی_خاموش_شد. گرچه موافق نبودند.و صدای اعتراض همه را بلند کرد، اما همیشه #احترام برادر کوچکتر را داشت.
همه بودند...
*خاله شهین و اکبرآقا با دخترانش سهیلا و سمیرا و پسرشان حمید
*عموسهراب و مریم خانم با دخترش فتانه و پسرش مهرداد
*عمومحمد و طاهره خانم با دخترانشان مرضیه و ریحانه
*آقای سخایی با تک دخترش مهسا
از همه بیشتر با حمید و علی راحت بود...
و میتوانست ارتباط برقرار کند.به سمت اکیپ پسرها رفت.مهرداد، حمید، یاشار و دوستان یاشار هم، به جمع اضافه شده بودند.
حمید_ببین کی اومده.اشتباه اومدیااا.😳
مهرداد _عهههه مگه شمام دعوتین😧
با این جمله خنده بقیه پسرها بلند شد😂
جواب یوسف مهلت را از بقیه گرفت و گفت:
یوسف_ اره دیگه هی ما گفتیم نمیتونیم بیایماااا. ولی خب دیگه نشد هی اصرار کردن.بالاخره اومدیم😁😜
هنوز حمید جوابش را نداده بود که از پشت سر کسی او را میخواند.کمی خودش را کنار کشید.از اکیپ فاصله گرفت..
حدسش زیاد سخت نبود.باز هم سمیرا بود که #مجبور بود تحملش کند.آن هم مقابل همه.اما مجبور نبود به حرفهایش گوش کند و جواب دهد.!!نگاهی نمیکرد به او. خوب میدانست که #هرنگاه چقدر #ارزش دارد.
_یووسف دارم با تو حرف میزنماا..!! باز که نگاهت روی زمینه. ببین بخاطر تو رفتم این لباسو خریدم.
مقابلش چرخی زد..
دیگر نتوانست خوددار باشد...
باید کمی تندی میکرد!! نباید؟!! نگاهش را کمی بالا آورد اما نه به سمت سمیرا.باید اول مطمئن میشد، فقط برای #حفظ_آبروی_پدرومادرش. با نگاهش چرخی زد. همه سرگرم بودند.
#چهره_درهم کشید.
_بنده نیازی نمیبینم بخام نظر بدم. مفهومه!؟😠
این را گفت و سریع از کنارش دور شد.
انقدر همه درحال گفتگو و خنده بودند. که کسی صحبتهای آنها، عصبی شدن یوسف، و دلخوری سمیرا را ندید.
خودش را به زیرزمین حیاط رساند...
کیسه بکسی از سقف زیرزمین آویزان کرده بود برای این روزهایش.ضربه میزد تا آرام شود.😡👊 تمام عصبانیتش را.روی کیسه خالی کرد.👊😡👊
آرامتر شد...
به حیاط آمد #وضو✨ گرفت. مانند آبی بر آتش آرامترش کرد.
قلبش تپش داشت.😣مدتی بود که اعتنا نمیکرد به تپشهای قلبش.😣
دستهایش را درجیبش فرو کرد..
نگاهی به آسمان کرد.با نگاهش با خالق و معبودش، حرف میزد...
«خدایا...میدونم که میبینی...😭میدونم از تک تک سلول بدنم خبر داری... میدونی #نمیخوام نافرمانی کنم... 😭میدونی چی میگم... کمکم کن...نکنه #رها کنی... نکنه #نظر نکنی... 😭ای وااای من...😭میدونم میدی هرچی بخوام...اگه هم ندی به حکمتت #اعتماد دارم...تو که میدونی چی میگم.تا کی صبر کنم؟؟ #میترسم. نکنه پام بلغزه...😭
تپش قلبش، او را، مجبور به نشستن کرد. نشست. پشت درختی بود. کسی او را نمیدید. همانجا روی زمین #سجده رفت.
خدایا...میترسم..! میترسم..!😭 #ازایمانم از #نفسم!😭 خودت کمکم کن. تا کی مهمونی، تا کی تحمل کنم، تا کی..!؟ خدایا اگه امتحانه، #امتحانت خیلی سخته. نکنه عذابه..😭میترسم نکشم.ببرم..😭یارب العالمین. یا غیاث المستغیثین. »
مثل باران بهاری، اشک ازچشمش سرازیر بود...😭
سردرد بدی گرفته بود..😣کی تمام میشد این #کابوسها،.. بسمت آبخوری کنار حیاط رفت، باز صورتش را شست، تا کمی از قرمزی چشمانش و التهاب صورتش دراثر گریه ها، کمتر شود..
آرام بسمت ورودی خانه رفت...
به آشپزخانه رسیده بود که این بار سهیلا و فتانه باهم دست به یکی کرده بودند.
سهیلا_یوسف جونییی.. کجایی؟! یه ساعته دارم دنبالت میگردم!!
تحویلش نگرفت مثل همیشه..!!
فتانه خواست نزدیکتر شود.اما خودش را کنار کشید. #بی_تفاوت از کنارش گذشت.
فتانه بدون هیچ عکس العملی گفت:
_وای یوسف چقدر این لباس بهت میاد! خیلی جذابت کرده..!
با نگاهش بدنبال مادرش میگشت،..
#تنهامحرمش بود در این مجلس.😞☝️بالاخره او را یافت.#بدون_کلامی_جواب بسمت مادرش رفت.
آرام نجواکنان کنار گوش مادرش گفت:
_سردرد بدی دارم. تو اتاقم هستم. کاریم داشتین بگید😣
_ینی چی که میری تو اتاق.؟؟!!😕
_نمیتونم مادرمن! نمیتونم..😣
به محض سکوت مادرش از فرصت استفاده کرد.بسمت اتاقش که در طبقه بالا بود رفت..
میانه راه پله، خاله شهین و مریم خانم او را دید.مدام باتعریف و تمجید سعی داشتند او را بحرف آورند. و چند دقیقه ای همکلامش شوند.سر به زیر لحظه ای مکث کرد.با گفتن "بااجازتون.." ادامه راه پله را بالا رفت...
وارد اتاقش شد..
همان اتاقی که تمام خانه را با آن عوض نمیکرد.با داشتن کتابخانه محبوبش،قاب ها و پوسترهایی از شهدا و حضرت آقا، کامپیوتر، و دستگاه پخشی که همیشه با نوای مداحی، روح و جانش را تسکین میداد.
باران جباری:
ادامه قسمت #شش👉
#حـــــــــرمٺ_عشــق
و دستگاه پخشی که همیشه با نوای مداحی، روح و جانش را تسکین میداد.
خودش را روی تختش انداخت...
درازکشید.ساعدش را روی پیشانی اش گذاشت.اما فکرها ذهنش را درگیر کرده بودند.
هر دودستش را زیر سرش گذاشت و باز فکر کرد.
به خودش!!..
به خانواده ای که زیادی با آنها تفاوت داشت!!..
به نبود آقابزرگ و خانم بزرگ در تمام مهمانی ها؟!..
به تفاوت عمده و بارز عمو محمد با پدرش و عمو سهراب!!؟..
به اینهمه بی تفاوتی پدرش و اینهمه تلاش مادرش برای آینده او؟!..
به حرف امروز حمید.!.
و چراهایی که هیچکدام جوابی نداشت. و باز هم فکرها به هیچ نتیجه ای نمیرسید!😑😣
_یوسف جان،... مادر..!!! یووسف
صدای مادرش بود..
که به در میزد و نگران بود از غیبت طولانی اش.از روی تخت بلند شد.با لبخند آرام در را باز کرد.
_جانم مامان.!چیزی شده؟!😊
+وا.... مادر یه ساعته چپیدی تو اتاقت که چی؟؟!! خب بیا خوش بگذرون مث یاشار مث همه.😕
مادرش صدایش را آرامتر کرد و گفت:
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
باران جباری:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــڨ
💞قسمـــٺ #هفتم
مادر، صدایش را آرامتر کرد.
_من این مهمونی برا شناخت بیشتر برات ترتیب دادم.از فردا پس فردا که ارشد قبول بشی دیگه نمیبینمت.لااقل خیالم از زن گرفتنت راحت
میشه.😐
یوسف_ عجب...! پس برا زن گرفتن من این کارا رو میکنین.!؟نکنین مادر من.! بدبخت کردن من که مهمونی نمیخاد.😁
فخری خانم خندید.
_مادر فدای خنده هات.این حرفا چیه. بدبختی کدومه.یه دختر برات انتخاب کردم پنجه آفتاب. همونی که دوست داری.میدونم خوشت میاد.😌
با مادر از پله ها پایین رفتند..
_جدی مامان..! نکنه دختر مهتاب تو آسمونه.😜
پس گردنی مادر به او زد.😐
_من دارم جدی حرف میزنم.حالا یه نگاهی کن ببین خوشت میاد خبرم کن!
به پذیرایی رسیده بودند.دست به سینه ایستاد.
_اول شما بگو کی هست حالا تا ببینم.!😎
مادر باخنده گفت
_اوناهاش ببین خانواده شون کنار بابات
نشسته.😄
نیم نگاهی کرد.
_این که مهساست.واقعا که مامان.خب بگو مهسا.چرا میگی نگاه کنم!😕
_وا مادر من! تو میخای زن بگیری!! نباید یه نگاه کنی ببینی خوشت میاد یا نه!!؟درضمن، مهسا همونیه که دوست داری اول که میشناسیمش،آقای سخایی، پدرش، مرد خوبیه.تازه..!چادری هم که هس.! دیگه چی میخای!؟بخاطر تو نرفته انگلیس.!
_نه دیگه اینجا رو بد گفتین. چادری باشه #ولی_واماهم_داره!☺️
مادرش فقط حرص میخورد..
نمیدانست چطور باید دل پسرش را راضی کند.! قبلا هرچه میکرد تا سمیرا را بتواند برایش انتخاب کند راضی نبود.و حالا با اینکه مهسا، چادری شده بود اما، باز هم #نظرش فرقی نکرده بود.!
فخری خانم با ناراحتی رویش را برگرداند. و بسمت مهمانها رفت.😒
نقشه های مادرش را نقش بر آب کرده بود.
بسمت اکیپ پسرها میرفت، که مریم خانم زن عموسهراب او را صدا کرد.
_خوب شد یوسف اومدی. کجایی تو آخه؟؟!! بیا اینجا ببینم!
مریم خانم، سعی میکرد مدام دستش را بگیرد....!😥اما آنها را میشناخت. سعی میکرد لبخندش را حفظ کند.سریع دستش را در جیبش کرد.
_بفرمایید زن عمو
مریم خانم_بیا پیش ما، کارت دارم
بسمت عموسهراب رفت. دست داد. عمو سرش را کنار گوش یوسف برد.
_تا کی میخای خودتو بچپونی تو اتاقت. اصلا تو مهمونی نیستی هااا !! یه نگاه به یاشار کن یاد بگیر ازش خوب بلده چجوری معاشرت کنه!😏 کی میخای یه سر و سامونی به زندگیت؟؟!! ٢٨سالته عمو بچه که نیستی!😠
عمو بااخم صاف ایستاد.
خوب مزه کنایه هایشان را میدانست... سعی میکرد #باآرامش،#بالبخندوآرام جواب دهد.
_نه بابا.! این چه حرفیه عمو. هنوز خیلی مونده تا بدبختی من. دلتون میاد اخه😁
اخم های عمو باز نشد...
یوسف هم سکوت کرد. دلش کمی #همنشینی_وصحبت_گرم میخواست.😞
پدرش بی تفاوت تر از آن بود که خواهان همصحبتی با او شود.😔
یاشار هم بود و دوستانش😔
حمید هم سرگرم هم صحبتی با مهرداد بود.😔
علی هم تماس گرفته بود که عذرخواهی کند بابت نیامدنش.حیف شد علی نیست. وگرنه میتوانست با او، در این مهمانی خوش باشد.😔
کسی جز عمومحمد نمیشناخت که آشنا با روحیاتش باشد.😍✌️
از جمع عموسهراب جدا شد و خودش را به عمومحمد رساند...
عمومحمد او را گرم درآغوش پدرانه اش فشرد.😍🤗انقدر گرم حرف بودند که متوجه نشد همه بسمت مهمانخانه میروند. برای صرف شام.☺️
سالن مهمانخانه، از سه میز ناهارخوری ١٢ نفره تشکیل شده بود...میز اول را که حمید،مهرداد، یاشار و دوستانش نشستند. میز دوم و سوم را کنار هم گذاشتند تا بقیه باهم و خانوادگی شام را صرف کنند.
باعمو محمد بسمت میز خانوادگی رفت. که ناگهان حمید باصدای بلندی گفت:
_کجاا میری یوسف؟؟ 🗣 بابا بیا اینجا، اینجا جمع مجرداست.... بیخود دلتو خوش نکن کسی بهت زن نمیده! 😜
همه خندیدند...😀😃😄😁
فخری خانم از آن سوی میز بلند گفت:
_وا مادر این چه حرفیه، مگه بچم چشه! ؟
خاله شهین_اتفاقا یوسف #مایه_افتخاره حمید خان
حمید رو به یوسف کرد
_بیا یه چی من گفتم باز این مامان و خاله ات طرف تو رو گرفتن😁
مریم خانم_ دروغ که نمیگن
حمید با ناله گفت
_ای خدا... منم زن میخاااام😩حامی کمپین حمایت از مجردای جمع😜✋
از لحن جمله حمید...
خنده به لبان همه آمده بود. باخنده و شوخی های حمید، شام صرف شد.
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار