eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
278 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.: 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱 # روژان _ پارت_ ۶ حس عجیبی داشتم؛ یه حس خوب و کمی اضطراب. مهتاب پرسید : _چی بهت میگفت؟ براش گفتم کیانوش چی بهم گفته. مهتاب پرسید : _خب تو چی؟ گفتم : _نمیدونم. مهتاب تاحالا هرکی بهم میگفت ازم خوشش میاد زود میزدم تو ذوقش و میگفتم من میخوام درس بخونم؛ اما نتونستم به کیانوش نه بگم. وقتی نگاش میکنم انگار چندساله میشناسمش. مهتاب خندید و گفت : _پس توام بالاخره عاشق شدی. سکوت کردم و جوابش رو ندادم. وقتی رسیدم خونه نامه رو لای کتابم گذاشتم و شروع به خوندن کردم. "سلام به دختری که جادوی چشمای سیاهش چند روزیه خواب و خوراکمو ازم گرفته. یکبار نگاهم کردی و نگاهت عمق وجودم رو لرزوند. دوست دارم هرروز و هرروز بیام شهر تا ببینمت. دلم میخواد زودتر باهات حرف بزنم و از عشقی که بهت تو وجودم پیدا شده بگم. احساس میکنم تورو قبلا توی رویاهام دیدم و حالا دلتنگ از نزدیک دیدنت هستم. من عاشق چشمای سیاهی شدم که سیاهتر از شب و قشنگتر از ماهن. دختر چشم سیاه دلربا حاضری دل به دلم بدی؟ " قلبم به تپش افتاده بود. تو یه حس خوب غوطه ور بودم و دلم میخواست ده بار دیگه یا نه صدبار دیگه اون نامه رو بخونم. عشق چقدر کلمه قشنگیه وقتی دچارش بشی! یعنی من، روژان دختر مغرور روستا که به هر پسری که میومد طرفش نه میگفت، حالا دچار یه غریبه شده بودم. غریبه! اما اینجا توی طایفه ما حرف زدن از عشق و عاشقی با غریبه ها ممنوع بود. مگه یادم رفته کیوان چقدر به عشق سحر که اونقدر دوسش داشت اصرار کرد و نه شنید. مگه تا حالا کسی تونسته سنت شکنی کنه و دم از وصلت با غریبه ها بزنه. این یه چیز محال بود و من نباید بهش فکر میکردم. نامه رو با عصبانیت مچاله کردم ، اما زود پشیمون شدم و با دستم بازش کردم و صاف گذاشتمش لای کتاب. فردا ظهر دوباره کیانوش رو دیدم ، از دور بهم اشاره کرد برم تو کوچه و منم رفتم. پشت سرم اومد و با لبخند گفت : _چقدر خوشحالم که قبولم کردی. گفتم : _قبول کردن من بی فایدست، راستش عشق و عاشقی تو طایفه ما معنی نداره و ما نمیتونیم سنت شکنی کنیم. کیانوش پوزخندی زد و گفت : _کی گفته قوم وطایفه باید سرنوشت مارو تعیین کنه... داستان_روژان پارت_۶ 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱
.: 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱 # روژان _ پارت _ ۷ این حرفا از تو بعیده؛ تو یه دختر درس خونده ای ، نه مثل بقیه دخترای طایفه که منتظر بشینن تا دیگران برای آیندشون تصمیم بگیرن. ببین روژان من تورو دوست دارم و حالا که توام منو دوس داری میخوام باهات ازدواج کنم. همین امروز که رفتی خونه به خونوادت بگو تا زودتر بیام خواستگاریت. گفتم : _آخه بهشون بگم توکی هستی و چطور باهات آشنا شدم؟ کیانوش گفت : _بهشون بگو من تورو دیدمت و با مادرم اومدم جلوی مدرسه. مادرم باهات حرف زده و منتظر جوابه که پا پیش بزاریم. گفتم : _آخه مادرت که از هیچی خبر نداره! کیانوش لبخندی زد و گفت : _تو نگران نباش؛ مادرم رو حرف من حرف نمیزنه. حالا هم بیا بریم ماشین اومد. تموم راه رو داشتم به حرفای کیانوش فکر میکردم و نقشه میچیدم که چطور به مادرم بگم. وقتی رفتم خونه کسی خونه نبود و مامان و روژین رفته بودن خونه خالم. وقتی برگشتن هی دل دل کردم که چطور بهش بگم! با اینکه میدونم جوابشون چیه ، اما بالاخره دلو به دریا زدم. رفتم کنارش نشستم و گفتم : _مامان امروز یه خانمی با پسرش جلوی مدرسه بودن. مامان با دقت نگام کرد و گفت : _خب! گفتم : _وقتی از مدرسه اومدم بیرون خانمه جلومو گرفت و گفت «پسرم از تو خوشش اومده و من اومدم آدرستون رو بگیرم تا بیام با خانوادت حرف بزنم» مامان خندید و گفت : _چه حرفا! خب بهشون میگفتی که نمیخوای ازدواج کنی. سرمو انداختم پایین و با ناخنم روی فرش کشیدم و زیر لب گفتم : _آخه من ازش خوشم اومد. مامان قهقهه زد و گفت : _از خانمه خوشت اومد؟ گفتم : _نه مامان از پسرش. مامان مرموز نگام کرد و گفت : _از چیش خوشت اومد؟ گفتم : _نمیدونم مامان، یهو مهرش به دلم افتاد. مامان به مسخره گفت : _دلت غلط اضافی کرده که مهر یه پسر غریبه، ندیده نشناخته افتاده توش. گفتم : _مامان مسخره نکن دارم جدی میگم. مامان گفت : _خبه دیگه بس کن؛ مگه خودمون کم تو طایفه پسر خوب داریم! به دلت بگو مهر اونا بهش بیفته. اصلا همین پرویز چشه، مهرشم فت و فراوونه، بگو به دلت بیفته. گفتم : _مامان مگه خودت نگفتی دل حرف حساب حالیش نیست؛ پس من چطور حالیش کنم؟ مامان که عصبانی شده بود گفت : _من چه میدونم! اصلا به زور حالیش کن داستان_روژان پارت_۷ 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱
.: 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱 # روژان _ پارت _ ۸ به دلت بگو من تا حالا به همه فامیل گفتم نمیخوام عروس شم، میخوام درس بخونم؛ حالا چیشده یه کاره مهر یکی افتاده به دلت! ببین روژان این پنبه رو از گوشت دربیار که بخوای به غریبه فکر کنی، چه برسه به اینکه باهاش ازدواج کنی. اما من دلم گرفتار شده بود؛ گرفتار حرفای کیانوش. نگاه دوست داشتنیش که از تو نامه اش فریاد میزد. دفعه بعدی که کیانوش رو دیدم جریان رو براش گفتم؛ اما اون کوتاه نمیومد و میگفت هرکاری میکنه تا به هم برسیم. منم تو خونه مدام از اومدن و رفتن های خیالی مادر کیانوش میگفتم و به مامان میگفتم من میخوام باهاش ازدواج کنم؛ اما هیچ فایده ای نداشت. تا اینکه یه روز دلو زدم به دریا و نشستم پیش بابام تا باهاش حرف بزنم. مامان که میدونست حرفم چیه دائم با چشم و ابرو برام اشاره میومد که نگو؛ اما بابا منو خیلی دوست داشت و ناراحتیم خیلی براش مهم بود. گفتم : _باباجان شما که منو خیلی دوس داری و به نظرام اهمیت میدی، منم میخوام حرف دلم رو باهات بزنم. بابا با لبخند بهم نگاه کرد و گفت : _کم زبون بریز روژانم؛ اگه میخوای حرف اون خواستگارت که معلوم نیست کیه و چیه رو وسط بکشی، باید بگم مادرت بهم گفته و منم ناراضیم. دیگه هم دلم نمیخواد چیزی بشنوم. تیرم به سنگ خورده بود و با ناراحتی لب زدم : _باباجون🥺 بابا دستی به موهام کشید و گفت : _روژان بابا، من دختر دسته گلم رو به هرکس و ناکسی نمیدم. میگم حالا که میخوای شوهر کنی به عمت بگم پاپیش بزاره؟ نگاه نا امیدانه ای به بابا کردم و از کنارش بلند شدم و رفتم تو حیاط نشستم و گریه کردم. تو این مدت دلبسته کیانوش شده بودم کیانوش با حرفاش و اومدن رفتناش بدجور به دلم نشسته بود. همونطور که داشتم گریه میکردم کیوان اومد تو حیاط تا منو تو اون حال دید اومد کنارم و گفت : _چیشده روژان جان، چرا گریه میکنی؟ منم قضیه رو براش گفتم. کیوان آهی کشید و گفت : _چند تا دل باید قربونی این رسم و رسوم بشن! مگه تو این طایفه چی ریخته که نمیشه با طایفه دیگه ای وصلت کرد... پاشو آبجی پاشو یه آبی به سر و صورتت بزن، من باهاشون حرف میزنم. آه پر حسرتی کشید و گفت : _واسه خودم که نتونستم کاری کنم ؛ شاید واسه تو بتونم داستان_روژان پارت_۸ 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱
.: 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱 # روژان _ پارت _ ۹ اما کیوان هم نتونست کاری برام کنه. خسته و ناامید شده بودم. کیانوش هفته ای یکبار به دیدنم میومد و هربار کنار گوشم زمزمه های عاشقونه میکرد و باعث میشد دلسرد نشم و روی خواسته ام پافشاری کنم. چند ماه گذشت اما من نتونسته بودم راضیشون کنم، تا اینکه کیانوش اومد سراغم و گفت : _روژان من دیگه طاقت دوریتو ندارم، من دیگه نمیتونم نداشتنت رو تحمل کنم. حالا که خانوادت راضی نمیشن بیا باهم فرار کنیم. از حرفش جا خوردم و گفتم : _چی؟ فرار؟ غیر ممکنه! کیانوش گفت : _اگه تو بخوای میشه. فقط کافیه یه روز که اومدی مدرسه با هم بریم و دست هیچکس بهمون نرسه. گفتم : _چی میگی کیانوش، بابام منو میکشه. کیانوش خندید و گفت : _تا حالا هیچ بابایی دخترشو نکشته. تو به من اعتماد کن و باهام بیا ، بعد خودت میبینی که خانوادت مجبور میشن به ازدواجمون رضایت بدن. تا اونموقع هم خیالت راحت باشه من انگشتمم بهت نمیخوره. گفتم : _نمیدونم چی بگم، فقط میدونم که خیلی میترسم. کیانوش گفت : _اگه دوسم داری و دوست داشتنم رو باور داری بهم اعتماد کن. حرفای کیانوش توی مغزم ضبط میشدن و دائم برام تکرار میشدن. انقدری خانوادم رو دوست داشتم که نمیتونستم ازشون بگذرم؛ از طرفی هم عشق کیانوش چشمامو کور کرده بود و نمیتونستم بیخیالش بشم. چندروز فکر کردم و آخرین تلاشامو کردم تا مامان با بابا حرف بزنه و راضیش کنه؛ اما اونا کوتاه نمیومدن. پس تصمیمم رو گرفتم؛ کاری که کیانوش میگه رو انجام بدم. اینجوری خونوادم مجبور میشدن زودتر رضایت بدن تا آبروشون نره. کیانوش هم بهم اطمینان داده بود که تا اونا رصایت ندن کاری نکنه که آبروریزی شه و ازین بابت خیالم راحت بود؛ پس باهاش هماهنگ کردم که بعد از مدرسه باهاش برم. صبح روزی که باهاش قرار داشتم دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. بابا صبح زود بیدار شده بود و از خونه بیرون زده بود. مامان هم تو آشپزخونه مشغول بود و میدونستم حواسش به من نیست. همه کتابام رو ریختم تو کیفم تا بعد از فرار بتونم درس هم بخونم. شناسنامم رو برداشتم و دو دست لباس رو بقچه کردم. از روی طاقچه عکس بابا رو برداشتم و تو دلم گفتم کاش دیشب از توی آلبوم یه عکس خونوادگی برمیداشتم که دلتنگ نشم. داستان_روژان پارت_۹ 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱
.: 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱 # روژان _ پارت _ ۱۰ کیفم رو روی دوشم انداختم. بوسه ای روی صورت روژین که خواب بود زدم و بقچه ام رو زدم زیر بغلم و از خونه بیرون اومدم. تو حیاط هم کسی نبود و پاورچین داشتم از حیاط رد میشدم که یک دفعه در دستشویی باز شد.کیوان اومد بیرون! هول شدم و خواستم زود از کنارش رد بشم که کیوان صدام زد : _روژان سلامت کو؟ بدون اینکه نگاش کنم گفتم : _سلام داداش. یه قدم برداشتم که کیوان گفت : _اون چیه تو دستت؟ دلم هری ریخت پایین و با تته پته گفتم : _هیچی. کیوان گفت : _با بقچه میری مدرسه؟ به لکنت افتاده بودم و گفتم : _نه اینا...اینا یه سری وسایله که... که... میبرم واسه مهتاب. کیوان بهم شک کرد و گفت : _روژان برگرد ببینمت. در حالیکه دست و پام میلرزید به طرفش برگشتم. سرم پایین بود و نگاش نمیکردم. چند قدم اومد طرفم و گفت : _چرا رنگت پریده؟ هیچ جوابی ندادم؛ دست انداخت و بقچه م رو از زیر بغلم بیرون کشید و روی زمین بازش کرد. یه نگاه به بقچه کرد و یه نگاه به من و با ناراحتی گفت : _میخواستی از خونه فرار کنی؟ خم شدم پایین و با بغض گفتم : _داداش تورو خدا بذار برم. کیانوش گفته اگه باهاش برم، بابا مجبور میشه رضایت بده. کیوان عصبانی شد و گفت : _کیانوش غلط کرده گفته؛ تو میخواستی چه غلطی کنی روژان؟! میخوای با آبروی ما بازی کنی؟ صداش رو بلند تر کرد و داد زد : _مامان بیا اینجا ببین دخترت میخواست چیکار کنه؟ بغضم ترکید و گفتم : _نکن کیوان، تورو خدا بهشون نگو. اصلا غلط کردم شکر خوردم. اینارو بگیر یه جا قایم کن من میرم مدرسه. کیوان مچ دستمو گرفت و گفت : _تو هیچ جا نمیری. دوباره فریاد زد : _مامان... مامان سراسیمه اومد تو حیاط و با چشمای گشاد شده گفت : _چتونه اول صبحی سر و صدا راه انداختین. کیوان گفت : _هیچ معلومه حواست کجاست؟ روژان خانم میخواست از خونه فرار کنه! مامان با دستش صورتش رو چنگ زد و گفت : _خاک به سرم، دختر بی عقل میخواستی چیکارکنی؟ نشست زمین و گفت : _وای که تو چقدر خیره سری ، میخواستی بی آبرومون کنی آره؟ ای وای خدا منو بکش از دست این دختر خلاص شم. آخه تو چرا با ما اینجور میکنی؟ چرا بلای جون شدی. مامان سرزنشم میکرد و من فقط اشک میریختم. تو دلم به کیوان فحش میدادم که چرا منو لو داد و نذاشت فرار کنم. اونکه خودش طعم نرسیدن رو چشیده اون دیگه چرا... داستان_روژان پارت _ ۱۰ 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 🌴سنگر عشق🌴
حی علی الصلاه شهید علیرضا کریمی : اشکال ما این است که برای همه وقت می گذاریم به جز خدا. می خواهیم با سریع خواندن نماز زرنگی کنیم؛ اما نمی دانیم آن کسی که به وقت ما برکت می دهد خداست. التماس دعا امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
هدایت شده از 🌴سنگر عشق🌴
﷽ شـُـهـَـداے ِمـُـدافـِـع ِحـَـرَم ﷽ 💐نــام :محمد هادی 🥀نـام خـانوادگـے :ذوالفقاری 🥀نـام پـدر :رجبعلی 🥀تـاریخ تـولـد :۱۳۶۷/۱۱/۱۳ 🥀مـحل تـولـد :تهران 🥀سـن :۲۶ سـال 🥀دیـن و مـذهب :اسلام شیعه 🥀وضـعیت تاهل :مجرد 🥀شـغل :طلبه 💐مـلّیـت :ایرانی 🥀شـرح شـهادت 🥀آزادے حرمین سامرا 💐جـزئیات شـهادت 🥀تـاریخ شـهادت :۱۳۹۳/۱۱/۲۶ 🥀ڪـشور شـهادت :عراق 🥀مـحل شـهادت :عراق سامرا 🥀عـملیـات :نـحوه شـهادت : شهادت در عملیات انتحارے داعش 💐اطـلاعات مـزار 🥀مـحل مـزار :وادے الاسلام نجف 🥀وضـعیت پـیڪر :مـشـخـص 🥀موقـعیت یـادبود در گـلزار شـهدا 🥀قـطعـه :۲۶ 🥀ردیـف :۱ 🥀شـماره :۲۵ 🕊پابوسے امیرالمومنین( ع) رفتین اززیارت مدافع حرم اهل بیت (ع) یادتان نرود🕊 🕊یادڪنیم شهداراباذڪرصلوات🕊
[ 𝒂𝒕𝒆𝒇𝒆𝒉 ]: سید عبدالکریم کفاش شخصی بود که مورد عنایت ویژه (عج) قرار داشت و حضرت دائماً به او سر می زد. روزی حضرت به حجره کفاشی او تشریف آوردند در حالی که او مشغول کفاشی بود. پس از دقایقی حضرت فرمودند: «سید عبدالکریم، کفش من نیاز به تعمیر دارد ، برایم پینه می زنی؟»، سید عرض کرد: «آقاجان به صاحب این کفش که مشغول تعمیر آن هستم قول داده ام کفش را برایش حاضر کنم، البته اگر شما امر بفرمائید چون امر شما از هر امری واجب تر است، آن را کنار می گذارم و کفش شما را تعمیر می کنم». حضرت چیزی نگفتند و سید مشغول کارش شد. پس از دقایقی مجدداً حضرت فرمودند: «سید عبدالکریم! کفش من نیاز به تعمیر دارد، برایم پینه می زنی!؟»، سید کفشی را که در دست داشت کنار گذاشت، بلند شد و دستانش را دور کمر مبارک حضرت حلقه زد و به مزاح گفت: «قربانت گردم اگر یک بار دیگر بفرمایید "کفش مرا پینه می زنی" داد و فریاد می کنم آی مردم آن امام زمانی که دنبالش می گردید، پیش من است، بیایید زیارتش کنید!» حضرت لبخند زدند و فرمودند: «خواستیم امتحانت کنیم تا معلوم شود نسبت به قولی که داده ای چقدر مقید هستی.» منبع: (کتاب روزنه هایی از عالم غیب؛ آیت الله سید محسن خرازی)
🌹 شهید والامقام ، بسیجی شهید جعفر علی پور کامران ولادت : سی ام شهریور ۱۳۴۵ در تبریز شهادت : بیست و چهارم فروردین ۱۳۶۲ در شرهانی🌹 🌷خطاب به خانواده : وصیت من این است که قرآن را در همه حال معیار خود قرار دهید و یک جلد قرآن به عنوان وصیت نامه از من پیش شما خواهد بود، اگر مرا دوست دارید و می خواهید راه مرا ادامه بدهید، بهتر آن است که به این قرآن عمل کنید. هیچ وقت دعا را از یاد نبرید، دعا برای رزمندگان و بخصوص برای رهبر ما، زیرا که ما تمامی آگاهی خود را مدیون رهبری های صادقانه آن ابرمرد می دانیم و این امام بود که ما را به اسلام راستین برگردانید؛ پس به شکرانه ی این نعمت از خداوند منان خواستاریم که امام ما را تا انقلاب مهدی(عج) نگه دارد.🌷
🌸🍃 حجاب چیست؟! 🎀حجاب یعنی: 👈زرهی در برابر چشم های مریض. 🌼حجاب یعنی: 👈تمام زیبایی زن برای یک نفر 🌷حجاب یعنی: 👈من انتخاب میکنم که تو چی ببینی 🌺حجاب یعنی: 👈نشان دادن شخصیت خویش 🌻حجاب یعنی: 👈عزت،شوکت،پاکدامنی افتخار،شجاعت،قدرت 🌸حجاب یعنی: 👈فخر،زینت،پاکی قلب مرواردی درون صدف 🌴حجاب یعنی: 👈بندگی خداوند خشنودی الله 👌حجاب یعنی سپری محکم 🔥در برابر چشم های نامحرم