قسمت ۱۲۹
حرف ملیحه مثل پتک تو سرم کوبیده شد :
-یعنی مهرانم موافقت کرده؟؟؟ داره بخاطر بچه این کار رو میکنه!؟!
کلافه از سرجام بلند شدم و از مطبخ بیرون اومدم فکر اینکه مهران بخواد ازدواج کنه دیوونم میکرد . نمیتونستم دست روی دست بزارم و کاری نکنم دوباره برگشتم پیش خاله از چهره اش معلوم بود اونم ناراحته:
-خاله
+جانم
نمیدونستم گفتن حرفای حکیمه به خاله کار درستیه یا نه ، خاله قاشقش رو کنار قابلمه گذاشت و توی چشمام نگاه کرد:
+چی رو ازم پنهون میکنی؟ دل دل نکن بگو!
باترس دهن باز کردم و تموم ماجرا رو براش تعریف کردم
+پناه برخدا!!!!
کمی مکث کرد:
+جوانه میدونم غم اولاد سخته ولی تو چشمام نگاه کن بگو این حرفا رو از خودت درنیوردی!
با حرس به دامنم چنگ زدمو گفتم:
-خاله چه دروغی دارم بگم؟! اگه میخوای تا ببرمت پیش حکیمه از زبون خودش بشنویی،هان؟!
+لعنت برشیطون،لعنت برشیطون، کینه از آدم چی که نمیسازه!
-خب خاله بگو چیکار کنم؟ من نمیتونم تحمل بیارم ارباب سرم هووبیاره ! اما خودمم بگم امکان نداره باور کنه!
خاله پوفی کرد و گفت:
+معلومه که باور نمیکنه از زبون تو ! ولی باید بفهمه نمیشه دست رو دست گذاشت !
با اضطراب نگاش کردم:
-پس من چیکار کنم؟!
خاله فکری کرد و گفت:
+باید از زبون خود قابله بشنوه!
فوری گفتم:
-ولی امکان نداره حکیمه جلو ارباب زبون باز کنه!!
+ مگه از جونش سیر شده که جلو ارباب به حرف بیاد!
مستاسل به خاله نگاه کردم:
-پس من چیکار کنم؟؟!
خاله کناری نشست و همون طور که دستاش رو با دامنش پاک میکرد گفت:
+گوشاتو باز کن ببین چی میگم، فردا صبح که خورشید خانوم نیس پیغوم بفرس عقب حکیمه بگو بیاد !
اربابم خودم به یه بهونه میارمش پشت در اتاق بایسته تو فقط کاری کن قابله دوباره ماجرا رو تعریف کنه ، فهمیدی چی گفتم؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادم . حرس و اضطراب کل وجودمو گرفته بود اون شب رو نفهمیدم چطور صبح کردم !
صبح که شد ملیحه رو فرستادم پی قابله
+ سلام خانم جان!
-بیا تو حکیمه
+خانوم ملیحه میگفت ناخوشین درد دارین منم سریع اومدم
کمی تو جام جا به جا شدم و گفتم :
-بخاطر اون جوشونده هاس که خوروندی بهم برا افتادن بچه!
قابله با وحشتی که به وضوح از صورتش پیدا بود گفت:
+خانم به جون تک بچم من نداد ! من نمیدونستم توش چیه براتون گفتم خورشید خانوم داد!!
نگاه گیجی بهش انداختم و گفتم:
-خاطرم نیس اون روز چی گفتی از بس حرس کرده بودم یادم رفته دوباره بگو!
قسمت 130
قابله دوباره اشک از چشماش سرازیر شد:
+خانم جان تورا خدا از من بگذر !من چی بگم آخه زبون باز کنم تو این خونه کسی حرفی بشنوه منو میکشن!
دستشو گرفتم و گفتم :
-کسی نیس خورشیدخانوم از صبح رفته مهمونی ،اربابم که کاره!هیچ کس نیس
حکیمه باترس شروع کرد به دوباره تعریف کردن
جمله آخرش تموم نشده بود که ارباب با لگد در اتاق رو باز کرد
- چه غلطی کردی زنیکه؟
- -با چه جراتی به زن من چیز خوروندی
تا حالا ارباب رو انقدر عصبانی ندیده بودم سفیدی چشماش شده بود کاسه خون !از ترس عقب عقب رفتم !نگاهی به قابله کردم که از وحشت سرجاش میخ کوب شده بود .
ارباب به سمتش هجوم برد و گردنش رو گرفت اونقدر محکم فشار میداد که قابله خرخرکنان لب زد:
-غلط کردم آقا،رحم کنین
ولی مهران همچنان گردنش رو فشار میداد حکیمه داشت کبود میشد که پریدم وسط دست مهران رو کشیدم ولی فایده ای نداشت:
+توراخدا ولش کن این بخت برگشته که تقصیر نداره، مجبور بوده!مهران تورا خدا ولش کن
ارباب دستش رو از روی گردن قابله برداشت حکیمه سرفه کنان پخش زمین شد ، ارباب پیرهنش رو گرفت و کشون کشون از در بیرون برد قابله جیغ میکشد و التماس میکرد
مثل یه تیکه آشغال پرتش کرد وسط حیاط و زیر مشت و لگد گرفتش
تموم اهل خونه تو حیاط جمع شده بودن قابله داشت زیر کتک های ارباب جون میداد
+ آقا رحم کنین ، امونم بدید...
جلو رفتم تا شاید بتونم جلشو بگیرم ولی ارباب با یه حرکت پرتم کرد اون طرف، اصلا انگار نه کسی رو میدید نه چیزی میشنید
به سمت خاله دوییدم
+خاله تورا خدا یه کاری بکن الان میکشدش!
خاله فریاد زد:
_ علیرضا برو محمودخان رو بیار ! مگه اون جلوشو بگیره...
+چی شده علیرضا؟این جیغ و داد ها برا چیه؟
-قیامت شده آقا دست نجنبونین مهران خان قابله رو کشته!
محمود خان که به ایوان رسیده بود با صدای بلندی داد زد:
-چیکارمیکنی مهران؟ خجالت بکش یه ضعیفه رو گرفتی زیر مشت و لگد؟
ارباب که انگار تازه بخودش اومده باشه سرش رو بالا اورد و با چشمایی که از شدت عصبانیت بیرون زده بود به محمودخان نگاه کرد:
+این عفریته رو باید بکشم!
لحظه ای سکوت کرد و بدون اینکه متوجه باشه همه کارگرها تو حیاطن ادامه داد:
- اینو بزنم یا مادری که نقشه قتل نوه اشو میکشه؟
روی زانو هاش افتاد و شروع کرد به گریه کردن
محمود خان بهت زده سرجاش خشکش زده بود چند لحظه گذشت تا متوجه حرف مهران بشه
رو کرد به علیرضا و پرسید
چی میگه؟
+آقا جان خدا لالم کنه ولی مثل اینکه خورشید خانوم دارو میداده جوانه تا بچه بیوفته!
هنوز حرف علیرضا تموم نشده بود که محمودخان بی تعادل شد و با صورت روی زمین افتاد!
قسمت 131
هنوز حرف علیرضا تموم نشده بود که محمودخان بی تعادل شد و با صورت روی زمین افتاد .
همه به سمتش دوییدند ، مهران سریع از پله ها بالا رفت و خودش رو به محمودخان رسوند
+ یا امام هشتم ،آقا جان تو روبه خدا بلند شو
ارباب محمودخان رو تند تند تکون میداد و اشک میریخت
+یکی یکم آب بیاره
+علیرضا پاهاشو بگیر بالا...
ملیحه با هول لیوان آبی به دست ارباب داد، مهران دستشو تر کرد و به صورت محمودخان کشید ولی بازم بیهوش بود .
علیرضا مِن ...مِن کنان لب زد:
-آقا زبونم لال بشه ولی سینه محمودخان بالا پایین نمیشه ...
ارباب با وحشت به محمودخان زل زد ،لحظه ای بی حرکت موند و مات به چهره سفید شده پیر مرد زل زد ، بعد از چند لحظه سرش رو روی قفسه سینه محمود خان گذاشت و با تردید به من نگاه کرد:
+نمیزنه!
+قلب آقام نمیزنه ... خدایا به فریادم برس.... نمیزنه!
ارباب روی پدرش افتاده بود و بلند بلند ضجه میزد همه با ناباوری بهم خیره بودند.
ارباب فریاد کشید :
+یکی بره طبیب خبر کنه....!
ولی کسی از جاش تکون نخورد ، همه میدونستیم محمود خان از بین ما رفته !
نفس های ارباب به شماره افتاده بود که حاج اکبر دستی زیر کتفش کرد و گفت:
-بلندشو آقا داری خودتو هلاک میکنی
بعد با چشم به علیرضا اشاره ای داد تا کمک کنه ارباب رو از سر جنازه بلند کنن.
در همین حین صدای کوبیدن در بلند شد،قلبم به تپش افتاده بود، شک نداشتم خورشید برگشته با دستم به دامنه خاله که کنارم بود چنگی زدم وبا نگرانی بهش نگاهی انداختم خاله با چشمای اشکی گفت:
-هرکی هر چی گفت تو زبون به دهن بگیر ...
و بعد به سمت در راه افتاد.
خورشید خانوم بی خبر از همه جا با همون عشوه های همیشگی وارد عمارت شد غم سنگینی فضا رو پر کرده بود:
+چطونه همتون جمع شدین تو حیاط؟ انگار گرد مرگ پاشیدن تو این خونه....
ارباب با چشمای به خون نشسته جوری که کسی نمیشنید زمزمه کرد:
-آره گرد مرگ پاشیدن... مادرم این گرد رو پاشیده.... مادرم!!!!
خورشید با تعجب به مهران نگاهی کرد تازه متوجه محمود خان شد که توی ایوان رو به قبله شده توی سرش کوبید و تند تند از پله ها بالا رفت سر محمودخان رو توی دست گرفته بود ، مبهوت لب زد:
+مهران فقط بگو چه خالی به سرم شده؟ شوهرم چرا این جوری شده؟
ارباب که چشم از مادرش گرفته بود از شدت خشم و غم فقط سرشو پایین انداخته بود و اشک میریخت
خورشید شروع کرد به کوبیدن توی سر و صورتش خاله بتول و ملیحه به طرفش رفتن ولی کسی جلو دارش نبود.
ارباب با خشم و نفرت به مادرش نگاه میکرد ولی چیزی نمیگفت از سنگینی نگاه مهران خورشید سرش رو بالا آورد:
قسمت 132
این بلا از کجا به سرمون اومد پسرم؟
مهران که انگار حرف های مادرش رو نشنیده باشه بادست صورتش رو پاک کرد و رو به حاج اکبر گفت:
خوب نیس جنازه رو زمین بمونه... بتول غذا رو آماده کن امروز خونه شلوغ میشه... چندتا از مردهام بیان کمک کنین تا جنازه رو ببریم...
همون طور که محمود خان روی شونه های ارباب و بقیه بود وارد روستا شدیم خورشید خانوم هلهله کنان عقب تر از همه میومد .
با سر و صدایی که به پا شده بود مردم از خونه هاشون بیرون می اومدن و با بغض و گریه پشت سرمون راه میفتادن....
با چشمای پر از اشک به صحنه رو بروم زل زده بودم و گور کن خاک رو روی صورت مردی میریخت که بعد از ازدواجم با مهران برام پدری میکرد .
دوباره غم از دست دادن پدر رو حس میکردم انگار چیزی تو دلم سنگسنی میکرد.
اون روز من شکستن مهران رو دیدم روزی که مرد زندگیم توی یک روز به اندازه یه عمر پیر شد
گوشه ای نشسته بودم و اشک میریختم و به خورشید که صورتش رو میکند و خاک ها رو روی سر و صورتش میریخت خیره شده بودم
توی دلم زمزمه کردم:
+خون محمود خان پای توعه .... خون بچم هم پای توعه....
+ بخاطر یه کینه ی مسخره باعث مرگ دو نفر شدی ....
جمعیت کم کم پراکنده میشد به خودم اومدم که جز من و ارباب بالاسرخاک کسی نبود
به طرفش رفتم و توی سکوت دستام رو دورش حلقه کردم
بعد از چند لحظه مهران لب زد:
- امروز خورد شدم جوانه........حالا من باید چیکار کنم؟!
***
آفتاب غروب کرده بود که به عمارت برگشتیم با باز شدن در چشمم به خورشید خانم افتاد که بالای ایوان ایستاده بود.
با دیدن من انگار آتیش دلش گر گرفته باشه شروع کرد:
+خیالت دارحت شد؟ محمودخان هم رفت ... همینو میخواستی؟
بهت زده بهش نگاه میکردم و اون پشت سر هم میگفت:
+این دروغ ها رو سر هم کردی که منو خراب کنی؟
چی از جون ما میخوای؟ اول پسرمو ازم گرفتی ... بعد نوه امو کشتی حالام نوبت محمود خان بود؟
از وقتی شدی عروس این خونه نکبت و بدبختی داره از زمین و آسمون رو سرمون میباره...
+یالا بگو چقد به اون قابله پس فطرت پول دادی تا بیاد اون دروغا رو بگه؟
با فریاد ارباب خورشید ساکت شد:
-بس کن مادر ، کفن آقام هنوز خشک نشده افتادین جون هم ،غمش به اندازه کافی خرابم کرده شما دیگه داغ سر دلم نشید
خورشید به سینه اش می کوبید و منو نفرین میکرد ارباب کلافه نگاهش رو از مادرش گرفت و روی من کشید و همون طور که به طرف اتاقش میرفت گفت:
+دیگه نمیخوام هیچ حرف و نقلی بشنوم همه چی همین جا تموم میشه
بعد از رفتن ارباب به طرف خورشید رفتم و جوری که فقط اون صدام رو بشنوه لب زدم:
- بهتره دیگه کاری به کار من نداشته باشی
قسمت ۱۳۳
بعد از رفتن ارباب به طرف خورشید رفتم و جوری که فقط اون صدام رو بشنوه لب زدم:
- بهتره دیگه کاری به کار من نداشته باشی چون قرار نیس از این به بعد ساکت بشینم !
***
چند ماهی از مرگ محمود خان میگذشت، با اینکه کم کم به غم از دست دادنش عادت کرده بودیم ولی هنوزم جای خالیش رو میشد توی عمارت حس کرد.
اومدن بهار خبر از شکسته شدن سرمای استخون سوز کوهستان میداد.
در مطبخ رو باز کردمو وارد حیاط شدم که نگاهم روی خورشید خانوم ثابت موند
.... داشت از اتاق منو مهران بیرون میومد!
متوجه حضور من نشده بود که دوباره خودمو توی مطبخ انداختم...
- بسم الله چته دختر؟ بند دلم پاره شد!
با صدای خاله به خودم اومدم ، آب دهنمو غورت دادمو گفتم :
+همین الان خورشید خانم دیدم که از اتاق منو مهران بیرون اومد..
-خب ! حتما پی تو میگشته...!
نگاه معنا داری به خاله بتول انداختم
+آخه خاله جان قربون شکلت ، خورشید خانوم از کی تا حالا خودش میاد عقب من؟
تازه اون با من حتی حرفم نمیزنه مبادا هم کلامی با عروس رعیت زاده اش براش بد یمنی بیاره!
ملیحه همون طور که سبزی ها رو توی قابلمه میریخت دستی به کمرش زد انگار مردد بود حرفش رو بزنه
+حرفتو بزن ملیحه!
من من کنان گفت:
+گناهش پای خودش ولی...ولی برو اتاقو بگرد
با نگاهی پرسشگر بهش خیره بودم که ادامه داد:
+چه میدونم... میگم ....نکنه دعایی ، جادویی چیزی گذاشته
خاله سرزنش کنان سری تکون داد
-انقد گناه بقیه رو نشور ملیحه!
وحشت تموم وجودمو گرفته بود به نظرم ملیحه بی راه نمیگفت با حرس از جام بلند شدم:
- راست میگی... بلندشو ملیحه ...
خاله پوفی کرد و لب زد:
-چی بگم والا ... برید بگردید به این زن اعتمادی نیس!
تموم اتاق رو زیر و رو کردیم ولی چیزی نبود که نبود .
-چیزی نیس جوانه ! من اشتباه کردم تهمت زدم ، خورشید خانوم از بعد مرگ خان خیلی آروم شده حتما فکر کرده ارباب خونه اس اومده یا شاید اشتباه دیدی اصلا
پوزخندی زدمو نگاهمو ازش گرفتم:
+ دستت درد نکنه ملیحه جان! برو به کارت برس حتما همین جوره...
شروع کردم به جمع کردن دشک و بالشت ها که دستم با تیزی چیزی برید!
خوب نگاه کردم چشمم به کاغذی افتاد که توی درز بالشت مهران چپونده شده بود کاغذ بیرون کشیدمو به سمت حیاط دوییدم
قسمت 134
کاغذ توی دستمو نشون خاله بتول و ملیحه دادم
-خاله اینو برا چی گرفته؟
نکنه خواسته مهرانو ازم دلسرد کنه!یا نکنه دیگه بچم نشه؟ هان؟
خاله همونطور که کاغذ رو از دستم می گرفت گفت:
-واسه هرچی گذاشته ،ملیحه بروسر چشمه اینم بده آب روون ببره ، امشبم سمنو درست میکنیم خیرات میدیم مردم، توکل بخدا چیزی نمیشه ...
ملیحه اومد حرفی بزنه که خاله دستشو به نشونه سکوت بالا اورد
+کم آسمون ریسمون ببافین!
با حرص به خاله نگاه میکردم و لبمو میگزیدم از مطبخ خارج شدم، رفتم سمت اتاق خورشید خانوم حرس تموم وجودمو گرفته بود
نمیتونسم بشینم و کاری نکنم تا مهرانم ازم بگیره !
از وقتی فهمیده بودم افتادن بچه ام تقصیر خورشیده دیگه باهاش کنار نمیومدم
بالگدی در رو باز کردم که خورشید خانوم با تعجب و خشم دهن باز کرد:
-چته زنکیه وحشی ! فکر کردی اینجام همون طویله ایه که ازش اومدی؟
با دست به سینه اش کوبیدم و هولش دادم عقب ...
مات و مبهوت نگام میکرد باور نمیشد من باشم همون جوانه ای که هرچی میگفت سکوت میکرد
با دستم موهاشو چنگ زدمو به دیوار کوبیدمش:
+خوب گوش بده ببین چی میگم پیرزن! اون جوانه که میشناختی با بچه اش مرد!
بهت گفتم کاری به کار من نداشته باش حالا واسه من دعا میگیری؟!
-میخوای دیگه بچه ام نشه یا شوهرم ازم دلسرد شه هان؟
خورشید جیغ میکشید و فحش میداد
میدونسم الانه که از سر وصدا همه کارگرا بیان تو اتاق و خدا میدونست چی میخواستن برا ارباب از ماجرا تعریف کنن
دستمو ازش کشیدمو همون طور که از اتاق خارج میشدم گفتم :
-این خونه رو پر میکنم از بچه های قد و نیم قدی که میدونم چشم دیدنشونو نداری
در اتاقو که باز کردم معصومه و یکی از مردها پشت در بودن
-چیزی شده خانوم جان؟
+آره خورشید خانوم حالش خوب نیس براش آب قند بیارین
خاله از پایین پله ها چشم غره ای بهم رفت
***
ارباب سر جاش غلطی زد و به سمتم برگشتم
-جوانه
+جانم
ارباب نگاهی به چشمام کرد
-میگن امروز با مادرم دعوا کردی
+آره ولی چیزی نبود مثه همون موقع هایی که محمودخان خدابیامرز زنده بود ...
مهران دستی تو صورتش کشید و گفت:
-من دلم باهاش صاف نمیشه ولی هر باشه مادرمه ...تو هم باهاش مدارا کن
به نشونه تایید سرمو بالا پایین کردم و قطره اشک سمج کنار چشمش رو با دستم پاک کردم..
هدایت شده از خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مرا یاد کنید تا شما را یاد کنن❤️
🎙#دکترالهیقمشهای
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
قسمت 135
قرار بود مهران چند روزی برای کارهای آبادی به شهر بره و باز هم من با خورشید خانوم تنها میشدم .به همه سپرده بودم تو نبود ارباب بیشتر حواسشون حواسشون به خورشید باشه
ولی خوب میدونستم معصومه مو به مو اتفاقات رو برای خورشید تعریف میکنه،
توی مطبخ کنارخاله و ملیحه ایستاده بودم. خاله در قابلمه مرغ رو برداشت و سینی ناهار خورشید خانوم رو آماده کرد
-معصومه بیا دختر اینو ببر اتاق خانوم
معصومه سری تکون داد و سینی غذا را از خاله گرفت. از کنارم که رد شد بوی مرغ زیر دلم زد و با حال بعدی از مطبخ دوییدم بیرون خودمو به باغچه ته حیاط رسوندم و تموم محتویات شکممو بالا آوردم
خاله مضطرب دنبالم دویید
-چی شده جوانه؟
همونطور که با پشت دست دهنمو پاک میکردم لب زدم:
+هیچی بوی مرغ حالمو بد کرد
-مطمئنی از مرغ بود؟
+آره خاله ، نمیدونم از صبح چرا یه جوریم
خاله شونه ای بالا انداخت و گفت بیا یه آبی به سر و صورتت بزن حالت جا بیاد.
از سرجام بلند شدم که یهو یاد حاملگیم افتادم، لرزه ای به تنم افتاد و سرجام میخکوب شدم
+خاله چرا پرسیدی مطمئنی از غذا بود؟
خاله نیش خندی زد و گفت:
-وا دختر خب زن شوهر داری گفتم شاید بچه بارت باشه، دیگه خودت یه بار حامله بودی باید بفهمی!
گیج به خاله زل زدم یاد زایمان و بچه قبلی افتادم از تصورش اشک توی چشم هام حلقه زد،
خاله با ترس گفت:
-چت شده؟
+خاله نکنه حامله باشم؟
-خب باشی دختر، انشالله این یکی میاد سالمو سلامت، قدمش برات خیر میشه...
بدون کوچکترین حرکتی فقط به خاله زل زده بودم که بطرفم اومد و دستمو گرفت
+خاله اگه بازم خورشید بخواد بچمو بکشه چی؟
+اگه این یکی هم بیفته...
-نگران نباش دیگه منو ملیحه چارچشمی مواظبتیم حالا بیا بریم ، ملیحه تا الان سفره رو تو ایوان انداخته ! غذا که خوردیم میفرستم پی قابله
مثل بچه ها خودمو تو بغل خاله انداختمو سعی کردم خودمو آروم کنم.
چند لقمه بیشتر نتونسم غذا بخورم با بی اشتهایی خودمو کنار کشیدمو گفتم:
+خاله نمیخواد بفرسی پی قابله... خودم با میلحه میرم خونش... نمیخوام خورشید خانوم چیزی بفهمه !
خاله سری تکون داد و باشه ای گفت
.... ولی اگه چیزی باشه بالاخره اونم میفهمه ...
قسمت 136
بعد از اینکه قابله مطمئنم کرد که بار دارم دوباره به عمارت برگشتیم،خورشید خانوم گوشه ی ایوان قیلون میکشید با دیدن منو ملیحه نگاه طعنه آمیزی کرد و گفت:
-وقتی مهران نیس خوب آرا بیرا میکنی راه میفتی بیرون عمارت برا خودت!
پوزخندی زدمو در جوابش گفتم:
+هرچی باشه زن خان این روستا از الان منم باید بیشتر به مردم سر بزنم...
خورشید قهقه ی بلندی زد و همون طور که دود قلیمون رو از دهنش خارج میکرد لب زد:
-امان از روزی که گدا معتبر بشه!!
+حالا که شده خورشید خانوم.....
ملیحه با کشیدن دستم نزاشت حرفم رو ادامه بدم، همون طور که هولم میداد توی مطبخ گفت:
-د... هی خاله میگه دهن به دهنش نده تو گوش نکن !
+بسه ملیحه تا کی هیچی نگم؟ دوسال هیچی نگفتم ! هی بهش خوبی کردم ! جواب تموم سرکوفت ها و توهین هاشو با مهربونی دادم آخرش چی شد؟
به بهونه اینکه من دامنم سبز نمیشه دوره افتاد برا مهران زن بگیره ، تو کل روستا چو افتاد زن ارباب اجاقش کوره!
بعدشم که اون بلا رو سر بچم اورد.... دیگه ساکت نمیمونم... اصلا چرا ساکت بمونم؟ که باز بزنه تو سرمو یه نقشه جدید بکشه؟...
دعایی که پیدا کردمو یادت نیس؟
ملیحه سری تکون داد:
-چی بگم والا.... میگم بزرگتره زن خان....
+زن خان از الان دیگه منم...
ملیحه خنده ای کرد و گفت:
-باشه خانوم ارباب ، حالا بشین برات چایی بریزم
همون طور که مینشستم نیم نگاهی به معصومه انداختم که کنار تنور درحال پختن نون بود ، چقدر بوش خوب بود ،دلم خواست...
+ملیحه یه تیکه نون بهم میدی؟
-بلهههه از این به بعد...
با اشاره چشمم به معصومه ساکت شد... هر دومون خب میدنستیم معصومه تموم اتفاقات خونه رو میزاره کف دست خورشید.
معصومه زن بدی نبود ولی پنج تا بچه قد و نیم قد داشت شوهرشم چندسالی میشد که ولش کرده بود ؛ خلاصه دستش تنگ بود خورشیدم در ازای خبر بردن بهش پول خوبی میداد.
-بفرمایین ،اینم چایی با نون داغ...
خاله در حالی که ظرف بزرگی از شیر توی دستش بود از پله ها پایین اومد؛ ظرف رو کناری گذاشت و چادرش رو از کمرش باز کرد:
+ها .. ملیحه کبوتر خوش خبری یا نه؟
ملیحه چشمکی زد و گفت :
- معلومه که خوش خبرم ...
خاله دستشو رو به آسمون بلند کرد
+خدایا رحمتت رو شکر... انشالله به خیرو برکت پیش میره