قسمت 139
غروب با برگشت ارباب همه توی اتاق بزرگ جم شده بودیم
خاله کنار دیوار نزدیک در ایستاده بود و اشک هاشو با گوشه چارقدش پاک میکرد
ارباب رو تا به امروز انقدر عصبانی ندیده بودم جرات نداشتم بهش نگاه کنم
خورشید کناری نشسته بود ، زیر لب چیزی زمزمه میکرد و رو پاهاش میکوبید
فریاد ارباب که توی اتاق پیچید لرزه ای به تنم افتاد
-جلو یه مشت نوکر و کلفت افتادین جون هم؟
-جوانه...! تو حیا نکردی؟ مادر منو گرفتی زیر کتک؟
+مادر مگه من نگفتم جوانه چیزی از این قضیه نمیدونه! تا کی میخوای به این کینه و دشمنیت ادامه بدی؟
اون عروس این خونس چه بخوای چه نخوای!
سکوت سنگینی اتاق رو گرفته بود هیچ کس جرات حرف زدن نداشت
هنوزم نمیدونستم خورشید خانوم چرا میگفت میخوام از خونش بیرونش کنم!
که ارباب دهن باز کرد:
- - دیگه پنهون کاری بسه
درحالی که مادرش رو مخاطب قرار میداد
-گفتم چند ماهی بری مشهد خونه برادرت، هم زیارتی میکنی هم به اون سر میزنی
براش پیغوم هم فرستادم که میری!
هیچ کس شما را بیرون نکرده !میری و بعد از چند ماه بر میگردی
خورشید خانوم در حالی که روی پاش میکوبید گفت:
چرا برم؟ نمیخوام برم ! اگه اسم این بیرون کردن نیس پس چیه؟
این زنیکه پرت کرده...
ارباب دستش رو به نشونه سکوت بالا اورد
-جوانه بارداره !
نمیخوام مثل دفه قبلی بچه ام از بین بره!
خورشید خانوم شکه شد بعد از چند لحظه مکث خودشو مظلوم کرد و لب زد:
-توهم حرفایی که این عفریته تو گوشت خونده رو باور کردی! برا همین میخوای منو بندازی بیرون!
ارباب درحالی که سعی میکرد آروم باشه ادامه داد:
-چند ماهی از هم دور باشین خیال من از هر دوتون راحته
گفتم وسایل سفر رو آماده کنن فردا به امید خدا راهی میشین انشالله بعد از فارغ شدن جوانه برمیگردین
خورشید اومد حرفی بزنه که ارباب محکم گفت:
-همین که گفتم دیگه حرفی نمیمونه
و نگاهش رو از روی خورشید خانوم روی من چرخوند:
+ و اما تو جوانه خوب اینو تو گوشت فرو کن تا وقتی من زنده ام هیچ احدی حق نداره روی مادر من دست بلند کنه!
با حرص نگاهی به ارباب انداختم و با صدای ضعیفی زمزمه کردم:
-خاله بتول هم مادر منه!
خاله که تموم مدت اشک میریخت بدون اینکه چیزی بگه سرش رو بلند کرد و به ارباب خیره شد
مهران کلافه سری تکون داد و به خاله چشم دوخت با حالت گرفته ای گفت:
-شرمنده ام از روت بتول خانم دیگه هیچ وقت تو این خونه به شما بی حرمتی نمیشه!
خاله گوشه چارقدش رو به صورتش کشید :
-آقا اگه اجازه بدین من از این خونه برم....!
قسمت 140
خاله گوشه چارقدش رو به صورتش کشید :
-آقا اگه اجازه بدین من از این خونه برم....!
ارباب با مهربونی به خاله نگاهی کرد:
+یعنی معذرت خواهی منو قبول نکردی؟ تو مادر دومم هسی بتول خانوم از وقتی چشم باز کردم تو مراقبم بودی!
کجا بزاری بری ؟ اونم الان که باید بیشتر از همیشه چشمت به جوانه باشه ،
باید بمونی!
خاله همون طور که سرش رو به نشونه تایید تکون میداد زیر لب چشمی گفت
***
روزها به سرعت میگذشت و دوباره سرما به کوهستان برگشته بود از لای پنجره نگاهی به بیرون انداختم ،بارون قشنگی میومد
دلم میخواست از اتاق بیرون برم ، دستمو به دیوار گرفتم و به سختی ازجا بلند شدم
شکمم نسبت به حاملگی قبلیم خیلی بزرگتر بود به زور نفس میکشیدم خودمو به حیاط رسوندم و آروم آروم قدم میزدم
-میگن زیر بارون اگه دعا کنی خدا حتما بر آورده میکنه! دستی روی شکمم گذاشتم
-خدایا بچه ام سالم به دنیا بیاد
تو همین فکرا بودم که با صدای شکستن چیزی به خودم اومدم بدو بدو خودمو به مطبخ رسوندم
-صدای چی بود؟؟
ملیحه به ظرف ترشی اشاره کرد گفت :
+چیزی نیس از دستم افتاد
از پله ها پایین اومدم تا گوشه ای بشینم که پام روی ترشی های ریخته شده لیز خورد و با شکم روی زمین افتادم جیغ بلندی کشیدم....
ملیحه دو دستی توی سرش کوبید و به طرف اومد:
+یا قمربنی هاشم....
زیردلم درد وحشناکی گرفته بود و ازم خون میرفت ملیحه با فریاد معصومه و حاج اکبر رو صدا کرد
همه دورم جمع شده بودند و من از درد به خودم می پیچیدم ،ملیحه با صدای بلندی رو به حاج اکبر گفت:
+برو پی قابله بچه اش داره دنیا میاد!
حاج اکبر نگاهی به من انداخت و با وحشت لب زد:
-یا امام هشتم ! شیشه تو شکمش فرو رفته....
نگاهی به خودم انداختم ... تیکه بزرگی از شیشه توی شکمم بود...
با چشمای گریون به ملیحه نگاه کردم..
+بچه ام ... ملیحه توراخدا نزار بچه ام چیزیش بشه....
درد تموم وجودمو گرفته بود
ملیحه با صورتی رنگ پریده بهم نگاه میکرد
- بزار شیشه رو از شکمش دربیاریم...
ملیحه با صدای جیغ مانندی گفت:
+نه بهش دست نزن معصومه ! طبیب باید بیاد زود برو چندتا مردا رو صدا کن تا ببریمش اتاق
با هر سختی بود بلندم کردند و به اتاق رفتیم
قسمت 141
ملیحه با هول رو به معصومه کرد:
+زود یه کارگر بفرس پی طبیب ، خاله و ارباب رو هم خبر کن !
+زود ... دست به جنبون...
این دفه بلایی سر بچه یا جوانه بیاد ارباب هممون رو میکشه
معصومه تند تند سرش رو پایین بالا کرد و به سرعت از اتاق خارج شد
-خدایا خودت به دادمون برس ...
ملیحه همون طور که زیر لب ذکر میگفت نگاهی به شیشه فرو رفته توی شکمم کرد و پارچه ای رو کنارش گذاشت تا جلو خون ریزی رو بگیره...
تو حال خودم نبودم جیغ میکشیدم و تقلا میکردم که قابله وارد اتاق شد
- بسم الله چه بلایی سرش اومده؟این شیشه چیه؟
ملیحه که وضوح میلرزید زمزمه کرد:
+خورد زمین ... زود باش یه کاری بکن....
-د... با این شیشه که نمیتونه زور بزنه ! تازه اگه تا الان سالم مونده باشه
زود باش برو تا میتونی پارچه و حوله بیار برام ، آب گرمم بیار تا ببینم چه غلطی باید بکنیم ...
بی حال شده بودم حس میکردم جونم داره از بدنم خارج میشه، چیز زیادی متوجه نمیشدم .
نمیدونم چقد وقت بود که داشتم درد میکشیدم ، چشم گردوندم دور اتاق فهمیدم طبیب هم اومده و زخممو دوخته
قابله داد میزد : زور بزن زن.... و طبیب شکممو فشار میداد تا زخمم باز نشه
کور سوی نگاهم به خاله خورد که دعا میکرد ...
- زور بزن تا باز بچه ات از بین نرفته...
جیغ بلندی کشیدم که صدای گریه بچه اتاق رو پر کرد...
دنیا برام سیاه شده بود هنوز درد وحشتناکی داشتم چشمام داشت بسته میشد که با ضربه های پیا پی قابله به صورتم چشمام دوباره باز شد
زور بزن بازم بچه بارته زور بزن.... توی اون حال متوجه حرفاش نمیشدم فقط صداش تو گوشم پیچید... زور بزن ...
***
دیگه چیزی از اون شب یادم نمیاد
چشمام رو که باز کردم خاله بالای سرم نشسته بود ، دستی توی صورتم کشید:
+خدایا شکرت ، مبارکت باشه دخترم
به زور لب های خشکیدمو باز کردم و زمزمه وار گفتم:
-بچه ام کجاس؟
+پیش ملیحه اند الان میگم بیارتشون ، برا توهم کاچی گذاشتم بیارم بخوری جون بیاد تو بدنت.
-تشنمه خاله ...خیلی تشنمه
+میارم عزیزدلم ..
بعد از چند دقیقه ملیحه و ارباب وارد اتاق شد چیزی که میدیدم رو نمی تونسم باور کنم
خدا بهم سه تا بچه بخشیده بود . اشک توی چشمام حلقه زد
ارباب با ذوق بهم نگاه میکرد:
- الهی من به قربونت برم بیا بچه هامونا ببین عین قرص ماه میمونن !
قسمت 142
دوتا خان داریم یه گل دختر، جوانه ...
میخواستم بشینم که درد بدی توی بدنم پیچید
-تکون نخور زخم شکمت اصلا خوب نیس باید استراحت کنی
+نگاهمو بین ملیحه و ارباب میچرخوندم لب زدم
میخوام شیرشون بدم گشنشونه
ملیحه خنده ای کرد:
-نگران نباش سیر سیرن فرستادیم دنبال زن شیرده اومد بچه ها را سیر کرد و رفت
ارباب کنارم نشست پیشونیمو بوسید:
-جوانه تو بزرگترین هدیه خدا به منی ، امروز چراغ خونمو روشن کردی ازت ممنونم
لبخندی زدم و گفتم :
-دلم میخواد بغلشون کنم بزارشون روسینه ام
مهران همون طور که یکی از بچه ها رو به صورتم نزدیک میکرد گفت :
+باید براشون اسم هم بزاریم
بی اختیار اشک هام راه گرفت:
-به یاد مادرم اسم دخترمون رو بزاریم فاطمه؟
ارباب سری تکون داد وگفت :
+حتما ، منم دلم میخواد بیاد آقام خدا بیامرز اسم یکی از پسر ها را بزاریم محمود
-آره همین کار رو میکنیم، اسم اون یکی چی؟
+میزاریم محسن خوبه بنظرت؟
- قشنگه...
***
قرار بود بعداز اینکه حال من بهتر شد و خورشید خانوم هم برگشت جشن بزرگی بگیریم و به مردم ده ولیمه بدیم
توی دلم خدا خدا میکردم تا حداقل مهر بچه هام به دل خورشید بیفته و آرامش به این خونه برگرده
مدتی میگذشت حال من بهتر شده بود و خورشید خانوم هم از راه رسیده بود
مدام توی اتاق کنار بچه ها بود نمیتونستم بفهمم واقعا دوسشون داره یا داره جلو ارباب نقش بازی میکنه ،
بچه ها رو دونه دونه تو آغوشش میگرفت و میبوسید
-خدا بهت ببخشه پسرم ،ایشالا قدمشون پر خیره
ارباب که این مدت لبخند از روی لبش نمیرفت نگاه رضایت آمیزی به خورشید کرد
+ممنون مادر
مهران با اومدن این بچه ها انگار تموم کارهای گذشته مادرش رو فراموش کرده بود ولی من دلم آروم نبود و مدام به خاله و ملیحه سفارش میکردم چشمشون به خورشید باشه
قرار بود همین امشب جشن بگیریم خونه شلوغ بود و حاج اکبر گوسفندای قربونی رو میبرد تا ذبحشون کنه
منم کنار بچه هام توی اتاق نشسته بودم ، مردم روستا برای عرض تبریک میومدن پیشم وهر کدوم به عنوان چشم روشنی چیزی با خودشون هدیه اورده بودن
توی دلم خدارو شکر میکردم
-خدایا ممنون که دعا هامو شنیدی...
نفس عمیقی کشیدم با اومدن این سه تا بچه دیگه کسی جرات نداشت بگه زن ارباب اجاقش کوره
قسمت 143
با اومدن این بچه ها به زندگیم انگار خدا دوباره بهم نگاه کرده بود . دیگه باورم شده بود خورشید خانوم هم اون ها رو دوست داره .
خدا مهرشون رو به دلش انداخته بود ولی تا روزای آخر عمرش هیچ وقت دلش با من صاف نشد.
سه قلو هاهفت ساله بودن که افتاب عمر خورشید خانوم غروب کرد یه مرض لاعلاج گرفته بود، توی زانوش غده دراومده بود که به خاطر همون چند وقتی زمین گیر شد
طبیب که اوردن بالای سرش حکم کرد تا پاشو باز کنن و غده رو در بیارن ، همین کارم کردند ولی خورشید تا صبح دووم نیورد و فرداش از دنیا رفت .
-من بخشیدمت خورشید خدا هم از سر تقصیراتت بگذره
توی زندگی با ارباب خوش بخت بودم ، به جز سه قلو ها خدا چهارتا بچه دیگه هم بهمون بخشید . سه دختر و یک پسر
پایان
***
جوانه سال 1351 براثر کهولت سن از دنیا میره
(راویی ساره کوچکترین دختر جوانه)
🌷☘🌼🌷☘🌼🌷☘🌼🌷☘🌼 سلام نماز و روزه هاتون قبول باشه..بعد استراحت کوتاه،روز سه شنبه رومان جدید را شروع میکنیم..
اینو مطالبه جدی کنیم کمر فاحشه ها شکسته 👌
🔻مجازاتهای سنگین در طرح عفاف و حجاب: جرایم مالی تا ٣ میلیون تومان! ابطال گواهینامه رانندگی، ابطال پاسپورت، ممنوعیت استفاده از اینترنت/ نماینده مجلس: انشاءالله اجرا میشود
🔹حسین جلالی، نماینده مجلس: ۷ گروه، گروه هدف ما هستند این گروهها شامل داخل خودروها، داخل اماکن و رستورانها، ادارات و سازمانهای دولتی، مراکز آموزشی و دانشگاهها، فرودگاهها و ترمینالها، فضای مجازی سلبریتیها و کف خیابان و معابر هستند.
🔹برای هر ۷ گروه دیده شده، کاری که برای گروهها شده کارهای بسیار مهمی است و این طرح خدمت رهبری، قوه قضائیه، فرهنگ عمومی و .. رسیده است.
🔹در این طرح مواجهه کاملاً هوشمند است و هیچ تقابل فیزیکی وجود ندارد. جرایم مالی آن از ۵۰۰ هزار تومان تا ۳ میلیون تومان است.
🔹ابطال گواهیــــــنامه رانندگی، ابطال پاســــــــپورت، در سلــــــــــبریتیها و کسانی که کانال و وبگاه و عضو بالا دارند ممنوعیت استفاده از اینـــــــترنت دیده شده است.
🔹دولـــــــــــــــت باید یکی دو هفته آینده لایحه بیاورد و تصویب و ابلاغ شود و ضمانت اجرایی آن را بالا بردیم و انشاءالله اجرا میشود.
✍ #خاطره_ای_از_شهید_محمد_جهان_آرا
«وارد حیات مدرسه شدم. بوی باروت شدید می آمد. در داخل ساختمان دیدم #قتلگاه_روز_عاشورا است. همین طور بچه ها در خون خودشان می غلطند. اسلحه ام را برداشتم آمدم بیرون، شهید جهان آرا تازه رسیده بود. گفتم: دیدی همه بچه ها را از دست دادیم! در حالی که شدیداً متأثر شده بود، #مثل_کوه، استوار و مصمم گفت: اگر بچه ها را دادیم اما امام را داریم، ان شاء الله #امام_خمینی(ره) زنده باشد.»
✍ #راوی : جانباز جنگ محمد نورانی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈