پارت_۱۲۱
#سرگذشت_حیات
فروزان رو به ننم با خنده گفت حیات مادرت هم قشنگ میخنده هم قشنگ میخندونه..
ننم ذوق زده از تعریف فروزان گفت ها اره اینو آدمای متشخصی مثل شما میفهمن مردم ده که این چیزا حالیشون نیست فکر می کنن زنا همش باید گریه و عزاداری کنن خنده بهشون حرومه ... مخصوصا برای منه شوهر مرده .. کم مونده بهم بگن برو کنار شوهرت بخواب..
فروزان گفت خدا نکنه این چه حرفیه..
_ همینه والا ..
زری که اومد به ننم خیلی سرد سلام کرد از لحنش کاملا دلخوریش معلوم بود .. ننم اما با روی خوش گفت زری خانوم چی شده کشتیاتو کی غرق کرده ...
زری با اخم گفت نمیدونم از خودت بپرس...
ننم دوباره باشوخی گفت ها اگه منظورت به منه که از اولم از اب و دریا و کشتی بدم میومد اصلا و ابدا سوار کشتی نمیشم که بخوام غرقش کنم اما بتول بلده ها یه میخ داره هرجا بره فرو می کنه لابد کشتی تو روهم اون با میخش سوراخ کرده..
زری دهنشو کج کرد و گفت خدا عقلت بده
اما فروزان و شازده غش غش خندیدن..
همون موقع ها اسد آقا هم رسید شازده گفت دخترا برید وسایلتونو بیارید شما زنا با اسد بیاید منو ابرام و هوشنگ هم با هم میایم..
شازده خودش وسایل هوشنگو داخل چمدون جمع کرد کمکش کرد بره تو ماشین ..هوشنگ بدون حرف راهی شد..منم وسایلمو جمع کردم داخل بقچه ام گذاشتم بقچه بدست اومدم بیرون همه وسایلشونو داخل چمدونو ساک گذاشته بودن حتی زری هم ساک دستی داشت یکم خجالت کشیدم کنار ننم ایستادم ننم اروم گفت میگم ساکی چیزی تو خونه نبود تو هم دستت بگیری ..
_نمیدونم اگه لازم باشه خودشون بهم میدن دیگه..
+وا چه توقعی داری مگه اینا عقل دارن ..تو عروسشونی ابروی تو ابروی اوناست ولی نمی فهمن که ..البته بجز شازده ..
_هیس ننه حالا دم رفتی یه چی بگو نعیمه خانوم دعوا راه بندازه..
پارت_۱۲۲
#سرگذشت_حیات
ننم شکلکی درآورد و گفت همین روزا دمشو قیچی می کنم..
اروم گفتم دمش کجا بود بیچاره ..ننه تو کینه ای نبودیا .. الانم که ما داریم میریم معلوم نیست کی منو تو همو ببینیم چه برسه به نعیمه خانوم ..
ننم با چشمانی که برق میزد گفت شاید تو نیای ننه اما من میام تهرون پیشت ...
حرفی نزدم ننم عادت داشت بقول بی بی خدا بیامرزم حرف بیخود بزنه ...
وقت رفتن بود کلی تو بغل ننم گریه کردم ترس به دلم افتاده بود نمی دونستم اونجا چی در انتظارمه اما بهر حال که راه رفتنیو باید رفت ..
به دستور شازده آقا اسد اول حرکت کرد شازده گفت باید درا رو قفل کنه و یکم بعد بیاد ...
منو زری و فروزان عقب ماشین نشسته بودیم نعیمه خانوم هم جلو همین که ماشین راه افتاد نعیمه خانوم گفت
خیلی ازین زنیکه خوشم میاد سر و تهشو میگیرن جلوی چشم منه... الانم که ما داریم میریم بازم دل نمی کنه بره خونش .. بی کار و بی عار تر ازین ندیدم... اصلا کی بهش خبر داد کله سحر بیاد خداحافظی؟
فروزان زیر چشمی نگاهی به من انداخت سرمو انداختم پایین لبمو گاز می گرفتم حرفی نزنم ...
فروزان اروم گفت مامان جان خب اونم مادره اومده بچشو بدرقه کنه ..معلوم نیست دیگه کی ببینتش...
یهو زری عینهو قاشق نشسته گفت واه واه فروزان خانوم این اداها بهونس.. دیروز بچشو دید دیگه...
اشکام جاری شد احساس بی کسی داشتم نمی تونستم حرفی بزنم میدونستم هر واکنشی از جانب من مخصوصا تو این شرایط روحی بد همه باعث دعوای مفصلی میشه .. دلم میخواست میتونستم لااقل تو دهن زری بزنم ...
نعیمه خانوم پوفی کرد و گفت خداروشکر که از شرش خلاص شدیم من که دیگه کلامم بیفته اینجا نمیام بردارم از اولم حالم ازین روستا و مردمش بهم میخورد موندم شازده چرا ازینجا دل نمی کنه...
زری دوباره با صدای جیغ و تو دماغیش گفت
خانوم جان ببخشیدا زیادی خوش خیالی شما که نبودین این زنیکه داشت برای خودش جا باز می کرد خودم شنفتم می گفت میخوام بیام تهرون زندگی کنم ...لابد برای عمارت شما دلشون صابون زده...
یهو فروزان کلافه گفت عه زری این حرفا به تو چه مربوطه ؟ مگه مامان نگفت دست از خاله زنک بازی بردار ..تو سرت تو کار خودت باشه ..
زری هم با پر رویی گفت وا مگه چی گفتم...
نعیمه خانوم هم بلافاصله دنبال حرف فروزانو گرفت و گفت راست میگه اگه من خرفی بزنم دلیل نمیشه تو هم بگی ..تو سرت تو کار خودت باشه ..
فروزان اروم کمرمو نوازش داد و تو گوشم گفت آفرین که چیزی نگفتی ... یکم تحمل کن همه چی درست میشه
پارت_۱۲۳
#سرگذشت_حیات
خوشبختانه یکم بعد زری خوابش برد
خرو پفش ماشینو پر کرده بود نگاهش کردم دهنش باز مونده بود واز ته جونش خرو پف میکرد عینهو آقام خدابیامرز... یهو نعیمه خانوم عصبانی به من گفت عوض نگاه کردن بیدارش کن مخم رفت ..صد بار گفتم به شازده اینو با من نفرست ...
با حرص زریو تکون تکون دادم خوشبختانه فرصتی پیش اومده بود که حرفاشو تلافی کنم ..زری چشماشو باز کرد و با پر رویی گفت چته عه...چرا همچین می کنی . دیوونه..
یهو فروزان عصبانی گفت زری حرف دهنتو بفهم .. تو با زن داداش من اینجوری حرف میزنی؟
نعیمه خانوم هم با لحن عصبانی گفت
اسد تو راه دم مینی بوس های تهرون نگه دار اینو پیاده کنیم با مینی بوس بیاد لیاقت ماشین شخصی نداره..دهنش ول شده دست خودش نیست ..
زری شروع کرد به التماس که خانوم غلط کردم شما کوتاه بیا .. دیگه نمیخوابم اصلا ..قول میدم..
اما در کمال تعجب نعیمه خانوم گفت
مشکل من که خوابت نیست اون بجای خود..مشکل ادب نداشتته ..زیادی بهت رو دادم دور برداشتی ... تو به چه حقی به عروس شازده بی احترامی می کنی ..من اگه چیزی بگم مادرشوهرشم تو چی کاره ای ؟ فقط یه کلفت ..اصلا باید همینجا بر بیابون بندازمت پایین ..
زری همچنان التماس می کرد اما نعیمه خانوم حرفش یه کلوم بود ..
اسد خان هم با پوزخند کنار یه رستوران تو راهی نگه داشت زری شروع کرد توسرش زدنو التماس کردن تیاتری راه افتاده بود بیا و ببین..
من که لال مونی گرفته بودم میترسیدم کلا کلامی حرف بزنم.. بلاخره با وساطت فروزان نعیمه خانوم کوتاه اومد به شرطی که تا خود تهرون زری لام تا کام حرفی نزنه...زری هم دستشو گرفته بود جلو دهنش که حرف نزنه ..
با تکون های ماشین کم کم منم پلک هام سنگین شد و خوابم برد...خوشبختانه خوابم سبک بود با صدای بوق ماشین بیدار شدم جلوی یه عمارت بزرگ بودیم اقا اسد داشت بوق میزد تا درو برامون باز کنن...
با کنجکاوی دور و برمو نگاه می کردم چقدر فرق بود بین ده ما و تهرون ..
در که باز شد وارد یه باغ بزرگ شدیم و دنبالش یه ساختمون خیلی بزرگ نمایان شد ..
یه اقایی فورا اومد در سمت نعیمه خانوم باز کرد و گفت خوش اومدین خانوم ..دلتنگتون بودیم..
زری هم با نک و نال از ماشین پیاده شد .. منو فروزانم پیاده شدیم خواستم بقچمو بردارم فروزان بهم گفت نمیخواد جعفر میاره بیا بریم تو خونه..
مثل جوجه اردک دنبال فروزان و نعیمه خانوم راه افتادم ..
از صدای ما دختر جوونی اومد بیرون مارو که دید فورا جلوی نعیمه خانوم خم شد و سلام کرد
پارت_۱۲۴
#سرگذشت_حیات
نعیمه خانوم سرشو تکون داد و گفت یه لیوان آب یخ برام بیار .. دختر جوون چشمی گفت و رفت داخل ما هم رفتیم تو عمارتی که کم از کاخ نداشت ..وارد سالن بزرگی شدیم کاملا با فرش های لاکی رنگ پوشیده بود و چند دست مبلمان و میز صندلی هم بود ...فروزان خودشو روی مبل انداخت و گفت آخیش ... نعیمه خانومم نشست روی مبل روقی براش اب آورد ..همانطور که آب می نوشید پرسید خانومت کجاست ؟
نمی دونم چرا فکر کردم رنگ روقی پرید با پته پته گفت خانوم جان مادرشون حال ندار بود رفتن خونشون سری بزنن...
_یعنی نمی دونست ما داریم میایم ؟ نمیشد یه امروز بمونه سر خونه زندگیش؟
+خانوم فکر کردن شما عصر تشریف میارید گفتن تا عصر برمی گردن ..
نعیمه خانوم نفس عمیقی کشید و گفت برو تلفن کن خونه مادرش بگو زود بیاد خونه ..فروزان با همون آرامشش گفت مامان ولش کن حالا خودش میاد دیگه..
نعیمه خانوم با اخم گفت یعنی چی یکماهه نبودم تو خونه امروزم قابل یه استقبال نبودم ؟ دختره ی خیره سر اینجوری میخواد مثلا حرص منو در بیاره..یهو نگاهش افتاد به من انگار حواسش به من نبود با دیدنم یکم جا خورد گفت اینجا وایستادی چی کار ؟برو بر منو نگاه می کنی؟
_خانوم جان کجا برم؟ آخه من که نمی دونم اینجا چی کار کنم...
فروزان با خنده گفت وا مامان از شهره ناراحتی چرا سر این بدبخت خالی می کنی... بعد هم بلند روقیو صدا زد و گفت اتاق هوشنگو به حیات نشون بده ..نعیمه خانوم فورا گفت اول حموم پایینو داغ کن بره حموم کنه ...
بلاتکلیف ایستاده بودم پاهام درد گرفته بود تا بلاخره روقی گفت بفرمایید حموم داغه...
رفتم طرف بقچه امو برش داشتم نعبمه خانومگفت همون بهتر شهره نیست حالا این بقچه رو دست این دختره میدید دیگه ول کن نبود ...حالا باید ادا اصول اونم جمع می کردیم ..
احساس حقارت کردم کاش شازده زودتر می رسید ..وجود شازده و هوشنگ بهم اعتماد به نفس میداد ...
پارت_۱۲۵
#سرگذشت_حیات
معذب رفتم سمت حموم ..با راهنمایی روقی بقچه لباس هامو گذاشتم روی سکوی رختکن.روقی حوله ای بهم داد و گفت اینم حوله وسایل حمومم داخله .. تشکر کردم .
نمی دونم حمومم چقدر طول کشید آخه من تابحال حموم خصوصی نرفته بودم خیلی بهم مزه داد ..وقتی اومدم بیرون صورتم گل انداخته بود .. دستامم مثل پیرزن ها چروک شده بود..
صدای شازده میومد خوشحال ازینکه رسیدن رفتم سمت در ..اما با صدای نعیمه خانوم برگشتم
_چه عجب از حموم درومدی برو آشپزخونه ناهارتو بخور ...
با خوشحالی رفتم آشپزخونه ناهارمو خوردم ..بعد روقی اتاق هوشنگو بهم نشون داد ...
در و باز کردم هوشنگ روی تخت دراز کشیده بود تا منو دید روشو برگردوند .. رفتم کنارش نشستم و گفتم آقا قهری ..تقصیر من بود مگه ...
هوشنگ بی حوصله گفت همش منو ول می کنی می ری ..
._قول میدم دیگه بدون شما جایی نرم..
صورتشو بوسیدم بقچمو گذاشتم روی صندلی چارقدمو از سرم باز کردم نشستم یه گوشه اتاق که افتاب افتاده بود شروع کردم به شونه کردن موهام ...
یهو دیدم هوشنگ زل زده بهم پلک هم نمیزد با مهربونی بهم گفت تو شبیه فرشته هایی حیات خانوم. چقدر موهات قشنگه ..
لبخندی زدم و گفتم اگه دوست داری تو بیا برام شونه بزن...
هوشنگ با ذوق سرشو تکون داد نشستم کنار تخت شروع کرد به شونه کردن موهام ... موهام بلند و نمدار بود کشیده میشد و دردم می گرفت گاهی ناخواسته آخی می گفتم اما نمیزاشتم هوشنگ بفهمه دردم میاد ..
اخرای کارش بود که شازده با دکتر هوشنگ اومد..
هولزده از جام پریدم.. خواستم طبق عادت چارقد بزارم ..اخه چارقدمو پهن کرده بودم زیرم و نشسته بودم روش تا مو روی زمین نریزه...
یهو هوشنگ گفت عه چرا بلند شدی هنوز تموم نشده...
خجالتزده سرمو انداختم پایین .. شازده خنده ای کرد و گفت هوشنگ بابا چقدر خوب موهای زنتو شونه کردی.. هوشنگ ناراحت گفت اما تموک نشد ...دکتر که تقریبا چهل ساله میومد عینکشو جابجا کرد و گفت اشکال نداره میتونیم صبر کنیم تا کارت تموم بشه ..
پارت_۱۲۶
#سرگذشت_حیات
چشمکی به شازده زد و گفت بریم بیرون که راحت باشن..ربع ساعتی طول کشید تا هوشنگ بقیه موهای منو شونه زد ..
دیدم بازم یکم گرفته و بی حوصله شده
ازش علتشو پرسیدم با ناراحتی بهم گفت اه بازم دکتر ..من از دکتر خوشم نمیاد ..
دستشو گرفتم و گفتم هوشنگ جانم دکتر خوبه ..میخواد کمک کنه حالت خوب بشه تو باید بخاطر من و زندگیمون زودتر خوب بشی ..مرد من .باید به حرف دکتر گوش بدی.
هوشنگ با ذوق گفت
حیات خانوم اگه من به حرف دکتر گوش کنم تو پیشم میمونی ؟ برای همیشه؟
_آره معلومه که میمونم ...
هوشنگ دستاشو بهم زد و آخ جون بلندی گفت ...
خواستم چارقد بزارم سرم برم دکترو صدا کنم بیاد اما هوشنگ باز هم نزاشت میگفت موهات قشنگه میخوام ببینم...
رفتم دکترو صدا زدم دکتر بارشازده اومد داخل اتاق نعیمه خانومم اینبار دنبالش اومد ..دکتر چشم ها و گوشهای هوشنگو معاینه کرد ازش خواست همونطور که لبه تخت نشسته دستشو صاف نگه داره
بعد هم چندتا ضربه با چکش به زانوی هوشنگ زد ..بعد به هوشنگ گفت روی خط صاف راه بره .. و همون حین ازش یکشری سوال می پرسید .. مثلا ازش خواست راجع به آخرین کتابی که خونه صحبت کنه ..
هوشنگ با هیجان تعریف می کرد و وسط های تعریف می گفت حیات خانوم هم ازین کتاب خیلی خوشش اومد.. دکتر با اشتیاق گوش میداد بعد از همه خواس که بریم بیرون اتاق ..گفت میخواد با هوشنگ تنها باشه .. بیرون اتاق نعیمه خانوم نفس عمیقی کشید و گفت خداروشکر مثل قبلش شده بچم .. فکر کنم برگشتیم تهرون خوشحال شد..
شازده سری تکون داد و گفت نخیر ربطی به تهران نداره ..اثر اون کوفتی از بین رفت از بیحالی درومده...
بعد از چند دقیقه دکتر منو صدا زد برم داخل اتاق..
نعیمه خانوم با چشمای گرد شده بهم گفت واستا ببینم بعد رو به شازده گفت
دکتر این دختره رو چی کار داره؟
شازده گفت خب زن هوشنگه ..لابد میخواد سفارشی کنه..
_شازده به دکتر گفتی این دختره زنشه؟ مگه قرار نشد بگیم کلفت هوشنگه...
شازده بی حوصله گفت چی میگی زن مگه شتر سواری دولا دولا هم میشه .. دکتر دیده هوشنگ داره موهای حیاتو شونه میزنه بعد بگم موهای کلفتشو شونه میزنه؟ ضمنا حیات زن قانونی هوشنگه ..دیگه نشنوم جایی بگی کلفت...
یهو نعیمه چشمش به من افتاد با عصبانیت گفت پس چرا وایستادی ما رو نگاه می کنی برو تو اتاق دیگه...
آروم گفتم آخه شما گفتی وایستا..
اینبار شازده چشماشو روی هم گذاشت و با دست به در اتاق اشاره کرد و گفت برو دخترم برو...
دکتر با دیدنم لبخندی زد و گفت پس شما عروس خوشبحت هوشنگ خانی..
پارت_۱۲۷
#سرگذشت_حیات
در جواب با خجالت سرمو تکون دادم.. دکتر با لبخند گفت
عروس خانوم شما میدونی هوشنگ خان چقدر دوست داره ؟ حسابی دلباختت شده..
بازم با خجالت فقط سرمو بیشتر خم کردم.. دکتر باز خندید و گفت
هوشنگ خان قرار شده تا در کنار شما درمان جدیدیو شروع کنه قول داده همکاری کنه به امید خدا اگر خودش بخواد هر روز بهتر بشه و پیرفتش بیشتر بشه ..فقط یکسری توصیه هاست که باید در حضور شما بگم ..
روز ها باید یکساعتی پیاده روی داشته باشه ... غذاهای سردی مزاج مثل خیار و ماست و..نخوره.. یکی دوتا ورزش برای دستاش داد که هر روز انجام بده تا لرزش دستش کم کم از بین بره و سعی کنه وزن بگیره ..گوشت و مرغ زیاد بخوره.. شیرینی جات کمتر .. هر روز چند صفحه از کتابی که میخونه و رو برای شما تعریف کنه.. سعی کنه اصلا عصبی نشه از چیزی هم نترسه..شما هم همیشه کنارش باش تا نترسه...بعد هم چشمکی بهم زد..
سرمو تکون دادمو گفتم چشم ...
بهم گفت یکماه بعد دوباره میاد برای ویزیت...از جاش که بلند شد بهم گفت راستی شما بیا داروهاشو بگیر ..
هوشنگ فوری گفت نمی خواد دکتر بده آقاجونم بیاره...
دکتر اما زرنگتر از هوشنگ بود گفت نه باید به خود حیات خانوم تحویل بدم تا خیالم راحت باشه.. فهمیدم احتمالا میخواد حرفی بزنه که نباید هوشنگ بدونه ...دنبال دکتر از اتاق خارج شدم نعیمه خانوم فورا گفت چی شد دکتر ..حالش چه طوره ؟
دکتر نفس بلندی کشید و گفت خوبه ولی میتونست بهتر باشه .. اصلا نباید عصبی بشه .. اصلا نباید بترسه .. ممکنه یه بار به خاطر تشنج رگ مغزش پاره بشه ..خیلی مواظب باشید الانم با شازده برید تو اتاق ازش بپرسید من چی گفتمو چی کار کردم ببینید کامل یادشه تعریف کنه یا نه...
اونا که رفتن ..دکتر بهم گفت خب دختر جون نظر تو راجع به هوشنگ چیه ؟
ارومگفتم مرد خوبیه..مهربونه ..
_خودت دوسش داری یا مجبوری باهاش ازدواج کردی؟
اروم گفتم اولش مجبوری اما بعد دیدم مرد خوبیه دوسش دارم...
_خیلی خب ..پس اگه اینطوره میتونی کمک کنی تا هوشنگ حالش خوب بشه ..البته خوب خوب که نه ولی خیلی بهتر ازین بشه.. اول از همه اصلا نباید از چیزی ناراحت بشه .. هوشنگ می ترسه تو هم مثل زن سابقش ولش کنی بری پس سعی کن اعتمادشو جلب کنی.. سعی کن بهش محبت کنی .. کارهایی که دوست داره انجام بده .. مثلا همین شونه کردن موهات براش خوبه
پارت_۱۲۸
#سرگذشت_حیات
با اینکه اون لحظه خجالت کشیدم اما حالا خوشحال بودم که این کارم خوب بوده با ذوق گفتم هر روز میزارم موهامو شونه کنه ..
دکتر سری به تاکید تکون داد و گفت
خیلی کار خوبی می کنی بزار احساس مفید بودن کنه ... سعی کن زیاد باهاش صحبت کنی مجبور بشه از گذشته اش بگه تا بلاخره رفتن زنشو باور کنه.. سرمو تکون دادم .. یه کتابی هم دارم دفعه بعد برات میارم درباره رفتار کردن با این جور ادماست .. اینا روحشون آسیب دیده باید درمان بشه .. مشکل تشنجش با یه قرص حل میشه اما رفتار خشنش یا بی حوصلگی اش خیر.. اگر یه زمانی خیلی عصبانی شد سعی کن با صحبت و یاد آوری چیزهای خوب آرومش کنی..نه با تهدید و ترسوندن...
اروم گفتم اما آخه من سواد ندارم..
دکتر سری تکون داد و گفت مگه چندسالته جوونی خب برو یاد بگیر ..
_فکر نمی کنم بشه .. یعنی شاید نعیمه خانوم نزاره..
+ببین دختر جون کار نشد نداره خودم به شازده میگم باید سواد داشته باشی تا بتونی تو درمان هوشنگ کمک کنی ..اما خودتم باید تلاشتو بکنی.. خوشحال شدم چشمام برق زد چقدر خوب میشد اگه میتونستم سواد داشته باشم
با هیجان گفتم چشم چشم آقای دکتر بخدا من خیلی باهوشم زود همه چیزو یاد می گیرم..دکتر خنده ی گرمی کرد و گفت از رفتارت با هوشنگ خان معلومه دختر باهوشی هستی دنبال زندگی آروم و خوبی ..
منم کمکت می کنم تا ازین بحران رد بشی... متوجه منظور دکتر نشدم با گیجی نگاهش کردم انگار خودش از نگاهم خوند گفت منظورم اینه که بتونیم با هم هوشنگو خوب کنیم..
همون لحظه نعیمه خانوم با چهره ای باز اومد و گفت دکتر هوشنگ گفت چه کارهایی کردین ..یعنی خوبه؟ هوشنگ داره خوب میشه؟
دکتر با آرامش گفت زمانبره اما شدنیه.. من همه تلاشمو می کنم
_واقعا ممنونم..
دکتر کلاهشو از سرش برداشت و سرشو کمی خم کرد و گفت خواهش می کنم بانو...
همون لحظه شازده هم اومد کلی از دکتر تشکر کرد دکتر به شازده گفت باید چند کلامی با هم صحبت کنن ..دلم پیش هوشنگ بود از دکتر خداحافظی کردمو رفتم تو اتاق...
هوشنگ نشسته بود لبه تخت تمرینات دکترو انجام میداد ...
منو که دید لبخند زد و گفت دیدی حیات خانوم منم خوب میشم مثل اولم ..اصلا مثل داداش بهادر میشم...خب ما داداشیم دیگه .. بعد هم بلند خندید .. یهو آروم گفت اونوقت اگر سهیلا اومد من دیگه تو این خونه راهش نمیدم...
دیدم فرصت خوبیه پرسیدم
پس بچه ات چی؟
هوشنگ یهو بغض کرد و گفت اون مرده .. خاکش کردن ..مامانم گفت..
پارت_۱۲۹
#سرگذشت_حیات
دلم گرفت درسته هنوز چیز زیادی از زندگی هوشنگ و خانواده اش نمی دونستم اما چیزی که واضح بود ظلمی بود که سهیلا با ترک هوشنگ بهش کرده بود ..
موقع شام روقی برامون شام آورد برعکس زری دختر مهربونی بود سینی رو که گذاشت زمین گفت خانوم چیزی احتیاج ندارید؟
چقدر لحنش به دلم نشست
گفتم نه ..مرسی.. خواست بره بیرون پرسیدم راستی روقی اسم واقعیته؟
دختر جوون لبخند تلخی زد و گفت نه خانوم جان اسمم رقیه است شهره خانوم از روز اول صدام کرده روقی بقیه هم همینو می گن..
ناراحت گفتم اما من دوست ندارم روقی صدات بزنم اسم رقیه به این قشنگی چرا باید اینقدر بد گفته بشه.. یاد طاهره افتادم که اسم همه رو میشکست و مسخره می کرد منم به خودش می گفتم تارتاره..
رقیه با قدر دانی نگاهم کرد و گفت وای خانوم نمیدونی من چقدر از اسم روقی بدم میاد اما جرات ندارم بگم .. کاش همه مثل شما خوب بودن..
دیدم خوشحاله پرسیدم راستی شهره خانوم نیومد ؟
_چرا خانوم اومد سرش درد می کرد رفت تو اتاقش الانم خوابیده ..
سری تکون دادمو رقیه هم رفت چقدر عجیب بودن این خانواده ..بعد از اینهمه مدت مادرشوهرش اومده بود حتی حاضر نشده بود سر دردو یکم تحمل کنه..اصلا بهادر خان کجا بود ؟ هیچ صحبتی راجع بهش نبود ..
شام کتلت بود ..مزه اش بد نبود اما به کتلت های ننم نمیرسید تازه کنارش سبزی خوردن یا ترشی و ماست هم داشتیم اما خانواده شازده کلا اهل سبزی و ترشی نبودن ..فقط همون غذارو میخوردن نهایتا ماست داشتن..
شروع کردیم به خوردن برای هوشنگ لقمه گرفتم و تو دهانش میزاشتم اونم سعی می کرد و برای من لقمه می گرفت خیلی طول می کشید لقمه هاشم بهم ریخته بود اما بازم چون عشق داخلش بود بهم مزه میداد...
بعد از شام سینی رو برداشتم ببرم بیرون هوشنگ با بدخلقی گفت نرو دیگه...
با محبت همانطور که دکتر ازم خواسته بود براش توضیح دادم که باید ظرف های شام و ببرم اب بیارم تا داروهاشو بخوره ..اگر دوست داره میتونه همراهم بیاد ..
هوشنگ دراز کشید رو تخت و گفت نه من از اتاقم بیرون نمیام ..
رفتم آشپزخونه رقیه داشت تند تند ظرف هارو میشت ..منو که دید گفت عه خانوم ببخشید نرسیدم بیام ظرفاتونو بیارم ..این زری امروز نیومد سرکارش همه کاراشو من انجام دادم به کارهای خودم نرسیدم...
پارت_۱۳۰
#سرگذشت_حیات
ارومگفتم نمیدونستم اینا کارای زریه..
_خانوم جان من بیشتر کارای شهره خانومو انجام میدم اشپزی و کارهای خانوم بزرگ با زریه البته این چند روزه که زری نبوده من بجاش تو مطبخ هم بودم ..
+پس شام امشب دست پخت خودت بود..
_بله خانوم البته به زری نمی رسه ..
+کس دیگه ای هم هست؟
_قبلا یه زن عرب هم بود ماشاالله خوش بنیه بود خوب کار می کرد یه تنه همه کارهارو انجام میداد اما شهره خانوم ازش خوشش نمیومد ماه پیش وقتی خانومرفت روستا ردش کرد بره برای همین کار زیاد شده .. خانوم نمی دونی از صبح کمر درد و دست درد گرفتم بسکه شستمو سابیدم...
دلم بحالش سوخت حق داشت خسته بشه عمارت بزرگ بود کار زیاد بود در توان یکنفر نبود حتی اگر زری هم میومد کمک بازم خسته می شد... خودم دست بکار شدمو شروع کردم جمع و جور کردن .. رقیه دست کفیشو زد به صورتش گفت خانوم خدا مرگمبده شما چرا ؟ الان خانومبزرگ ببینن منو دعوا می کنن..
تو دلم گفتم خبر نداری میخواد منو بزاره جای زری...بلاخره دیر یا زود جای من تو مطبخه...
اروم گفتم اشکالی نداره کمکت می کنم زودتر بری استراحت کنی...
کارهای مطبخ خیلی زود تموم شد با یه لیوان آب رفتم سروقت هوشنگ ..داروهاشو خورد یکم کتاب خوند و خوابید ..
یکم بعد شازده اومد تو اتاق .. خوشحال به نظر میرسید ..بهم گفت حیات میخوام هماهنگ کنم یه معلم سرخونه بیاد بهت خوندن نوشتن یاد بده ... فردا هم میفرستم جعفر بره برات دفتر و قلم بگیره...
خوشحال گفتم وای مرسی آقا ..ناخواسته اسم آقا اومد رو زبونم .. یاد آقام افتادم که چقدر مخالف درس خوندن دختر بود... شازده رفتارش اصلا شبیه آقام نبود کلا برعکس هم بودن اما من به اندازه آقام دوسش داشتم...
شازده که رفت
یکم سرمو گذاشتم روی تخت هوشنگ و همینطور کنارش نشسته خوابم برده بود با صدای باز شدن در پریدم فروزان بود منو که تو اون حالت دید گفت عه حیات چرا اینطوری خوابیدی .. رقیه رو صدا زد تا برام رختخواب بیاره .. فورا گفتم نمیخواد خانوم راحتم..
فروزان لبخندی زد و گفت آخه من ناراحتم...
بعد دودست لباس که یکیش یه پیراهن گلدار کلوش بود و یکی هم بلوز یقه خرگوشی سرمه ای با دامن ابی بود بهم داد و گفت حیات این دوتا لباس های منه اصلا نپوشیدمشون وقتی خیاط برام دوخت حامله بودم شکمم بزرگ شد سایزم نشد فعلا اینارو بپوش تا بریم برات خرید کنیم.. اشاره به کمد گوشه اتاق کرد و گفت بقچه تو هم بزار تو کمد اینجوری جلوی چشم نباشه ...
°•🌱
بـه احــترام غیرتتــــ
حجـابــــ بر سر میکنـم قربهً إلــی الله…
.
حجـاب یعنی زیبـایی هـای مـن بـرایِ خــدا
حجـابـــ یعنـی خــدایـا می دانـم غیرتتــــــ به من وصفـــ نـا شدنـی ستـــ
بـه احــترام غیرتتــــ حجـابــــ بر سر میکنـم قربهً إلــی الله…
.
.
#داستان_آموزنده
🔆نتيجه تكبر
🍁((عمر بن شيبه )) گويد: من در مكه بين صفا و مروه بودم كه مردى را مشاهده كردم كه سوار بر استرى شده و اطراف وى را غلامانى گرفته اند و مردم را كنار مى زنند تا او حركت كند.
🍁پس از مدتى كه به بغداد رفتم ، روزى بر روى پلى حركت مى كردم چشمم به مردى افتاد كه لباس هاى كهنه پوشيده و پابرهنه است .
خوب به او نگاه كردم و در چهره اش خيره شدم و به فكر فرو رفتم كه اين مرد را در كجا ديده ام ؟!
آن مرد گفت : چرا اين گونه به من نگاه مى كنى ؟!
🍁گفتم : تو را شبيه مردى ديدم كه او را در مكه مشاهده كردم و شروع كردم صفات او را ذكر كردم .
🍁گفت : من همان مرد هستم .
گفتم : چرا خداوند با تو اين چنين كرد؟
گفت : من در جايى كه همه مردم در آن (مكه ) تواضع مى كنند تكبر كردم خداوند هم مرا در جايى (جامعه ) كه همه براى خود رفعت و شاءنى دارند، ذليل كرد.
یکی از تڪه ڪلامهایش
این بود ڪه
نماز رو ول ڪن خدا رو بچسب ..
جملهاش برایم خیلی عجیب بود
وقتۍ از او پرسیدم ڪه
چرا این را میگوید
خندید و دستی به شانهام زد
و گفت↓
داداش یعنی اینڪه توی نمازت
باید به دنبال خدا باشی
و فقط خدا رو ببینی ...!
#شهیدمصطفیصدرزاده
#یادشهداباصلوات 🌹
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─