eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
278 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
میدم کجا استاد مهنامی رو دیدم...تقریبا چند جلسه ای از کلاس گذشته بود که با یکی از هم کلاسیهام هم صحبت شدم دختر خوب و با انرژی بنظر میومدم مهسا اهل سادات شهر رامسر بود و لهجه ی زیبایی داشت یه روز قبل کلاس حرف کشیده شد به نکته سنجی و سخت گیر استاد مهنامی مهسا گفت:بهتره بگی کارگاه گجت جوری مو رو از ماست میکشه که انگشت به دهن بمونی گفتم: خوبه که اینجوری دانشجوزاز ترس هم که شده دل میده به کلاس مهسا خندید و گفت:اولین کسی هستی که میبینم از این رفتار استاد خوشش اومده ولی از حق نگذریم آدم خوبیه یه بار سر کلاس از خانواده اش گفت: آخه بیشتر خانواده اش رو تو زلزله ی رودبار منجیل از دست داده گفتم:خدابیامرزتش خیلی سخته زندگی بدون خانواده گفت:انگار زمان زلزله دانش آموز بوده و تو رشت تو شبانه روزی درس میخونده و همون روزم میخواسته برگرده شهرش که زلزله اتفاق میافته البته خودش میگفت سمت تنکابن نزدیک خانواده ی مادرش زندگی میکنه، همون موقع استاد مهنامی اومد سرکلاس و با همون نکته سنجی شروع به تدریس کرد اواخر کلاس بود و داشتم جزوه هام رو مرور میکردم که گفت:خانم غریب نژاد از گفتم بله استاد و از جا بلند شدم؛ نگاهی به من انداخت و گفت:بعد از کلاس تشریف بیارید اتاق من، گفتم:چشم و نشستم ذهنم مشغول شده بود ولی آخر سر با خودم گفتم: خوب من تازه اومدم این طبیعیه حتما سوالی داره حالا میرم میفهمم، بعد از کلاس مهسا پرسید یعنی چیکارت داره شونه ای بالا انداختم و گفتم:نمیدونم؛ تو میدونی اتاق استاد کجاست گفت:آره بیا با هم بریم، دم راهرو که رسیدیم مهسا وایساد و گفت:اتاق سوم میشه اتاق استاد مهنامی گفتم:مگه تو نمیای گفت:من برا چی بیام برو خودت من تو محوطه هستم تا برگردی؛رفتم سمت اتاقش در باز بود و یه دانشجوی دیگه تو اتاقش بود زدم به در سرش چرخید سمت در... 326 سرش چرخید سمت در و تا منو دید گفت:منتظر بمونید برگشتم تو راهرو و منتظر موندم تا اون دانشجو کارش تموم بشه اونقد تو فکر بودم که ممکنه چیکارم داشته باشه که متوجه نشدم اون دانشجو کی از اتاق استاد مهنامی رفته که یه دفعه دیدم استاد مهنامی از کنار چهارچوب در داره صدام میکنه خانوم غریب نژاد بفرمایید داخل پشت سرش رفتم تو اتاق همونطور که سمت میزش میرفت گفت:بفرمایید بشینید ایستادم تا بشینه و بعدش منم روبه روش روی صندلی نشستم، گفت: پرونده ی تحصیلیتو دیدم شما از دانشجوهای خوب دانشگاه کرج بودید نمیدونستم چرا داره اینا رو میگه گفتم : لطف دارید سرشو تکون داد و ادامه داد میخوام تا پایان ترم یه مقاله آماده کنید در مورد تاثیر اخلاق پرستار بر وضعیت بهبودیه بیمار با اینکه از شنیدن موضوع مقاله تعجب کرده بودم ولی گفتم:چشم استاد مکثی کرد و گفت:یه مقاله ی کامل و جامع میخوام و یادتون باشه نمره ی میان ترم شما از همون مقاله داده میشه تعجبم بیشتر شده بود نگاهی به استاد مهنامی که کنجکاوانه واکنش منو زیر نظر داشت انداختم و گفتم:بله حتما گفت:اگه هر سوال یا مشورتی نیاز داشتید معمولا من هر هفته همین ساعت تو دفترم هستم شما هم که این ساعت کلاس ندارید میتونید بیایید و بپرسید گفتم: بله استاد حتما بعدم اجازه خواستم که اتاق رو ترک کنم گفت:بفرمایید از جا که بلند شدم گفت:این مقاله علاوه بر محاسن دیگه برای تقویت حافظه اتون هم موثره با شناختی کمی که ازش داشتم میدونستم از حرفش منظوری داره اما متوجه نشدم چه منظوری و از اتاق اومدم بیرون هنوز گیج موضوع مقاله و حرف استاد مهنامی بودم که مهسا که تو محوطه وایساده بود اومد سمتم و گفت: کجایی پس چرا دیر اومدی استاد چیکارت داشت گیج گفتم:خواست یه مقاله آماده کنم وقتی موضوع مقاله رو گفتم: مهسا با تعجب گفت:این چه موضوعیه دیگه!!؟ بیشتر به موضوعات رشته روانشناسی میخوره گفتم: خودمم موندم گفت:با کی باید انجام بدی گفتم:تنها گفت:استاد مهنامی یه چیزیش شده معمولا مقاله ها رو گروهی میداد گفتم:شاید چون برای نمره ی میان ترم هست اینجوری گفته؛ گفت:چی!! نمره ی میان ترم!!واقعا!! گفتم:آره گفت:خدا بدادت برسه رو تحقیقات دانشگاهی و مقاله ها خیلی هم سختگیره، گفتم:باشه اشکالی نداره از پسش برمیام شایدم فکر میکنه نمراتم الکی بالاست میخواد امتحانم کنه گفت:حالا اگه کمکی خواستی بهم بگو گفتم:باشه ممنونم فکرم مشغول شده بود به خودم نهیب زدم حالا بجای فکرای الکی وقتت رو بذار رو کارای مقاله؛ اونروز قرار بود بعد از کلاس غزاله بیاد دنبالم تا... 327 اونروز قرار بود بعد از کلاس غزاله بیاد دنبالم تا چندجا برای کار سر بزنیم چون باید دنبال درآمد بودم تا بتونم زندگیمو بچرخونم ساعت یازده کلاس یکی از دروس تخصصی رو تو بیمارستان داشتیم بعد از کلاس حدودای ساعت دو از بیمارستان اومدم بیرون زنگ زدم به غزاله و گفتم:کجایی؟ گفت: من هنوز تو بخشم( غزاله تو بیمارستان امام سجاد پرستار بود و دو ماهی بود مشغول شده بود) میام تا یه کم دیگه به فکرم رسید برم داروخانه و
چیزایی که لازم دارم رو بخرم رفتم سمت دیگه ی خیابون و خریدامو انجام دادم اومدم از داروخانه بیام بیرون که چشمم خورد به کاغذی که پشت در شیشه ای داروخانه چسبیده بود نوشته بود به یه نفر فروشنده ی آرایشی و بهداشتی و یه تکنسین تو داروخانه نیاز دارند با خودم گفتم فرصت خوبیه دوباره برگشتم داخل و سراغ مسئول داروخانه رو گرفتم و باهاش صحبت کردم وقتی فهمید دانشجوی پرستاری هستم پرسید اینکه دانشجوی پرستاری هستی خوبه اما خب نمیتونی هر ساعتی کار کنی گفتم:ولی شما نوشتید پاره وقت و تمام وقت ، مسئول داروخانه سری تکون داد و گفت:شب چی میتونید کار کنید فکری کردمو گفتم:بله مشکلی ندارم گفت:باشه فردا با یه لیست از ساعتهایی که کلاس داری یا نمیتونی کار کنی رو بنویس و بیار تا تصمیم بگیرم مکثی کردمو گفتم:همین الان میتونم بنویسم؟ نگاهی به من انداخت و گفت:بنویسید تموم روزایی که کلاس داشتم رو با ساعت نوشتم و بعد کاغذ رو تحویل دادم نگاهی به کاغذ انداحت و گفت:چقدرم مرتب نوشتید بعدم نگاهی به کاغذ انداخت و گفت:شماره تلفنتون رو
هم بنویسید تا من یه نگاه به برنامه بندازم باهاتون تماس میگیرم تشکر کردمو از داروخانه اومدم بیرون تو فکر بودم یعنی زنگ میزنه که غزاله زنگ زد کجایی؟ گفتم همینجا روبه رو ی بیمارستان غزاله که اومد موضوع رو بهش گفتم: غزاله گفت:خب پس خداروشکر قضیه کارت هم حل شد، گفتم:معلوم که نیست زنگ بزنه گفت:کی رو میخوان پیدا کنند بهتر از یه دانشجوی پرستاری گفتم:خدا کنه گفت:خدا میکنه بیا بریم ناهار بخوریم که من امروز ناهار نخوردم از همون نزدیکی ساندویچ خریدیمو رفتم سمت دریا گفتم:غزاله باید باز برم دنبال کار تایپ گفت:تو دیگه دست منو از پشت بستی بابا بذار نفس بکشی گفتم:باید کار کنم غزاله... از زبان مسعود... میترا خبر داد که با شمیم حرف زده و شمیم فقط گفته:پروانه رفته شمال که نزدیک بچه اش باشه اما چیز بیشتری به میترا نگفته بود و میترا هم گفت:نخواستم خیلی تجسس کنم چون حدس زدم شاید خود پروانه ازشون خواسته حرفی نزنند با خودم گفتم:پروانه که هر روز نمیتونه از شمال... 328 با خودم گفتم: پروانه که هر روز نمیتونه از شمال برای دانشگاهش بیاد کرج پس حتما انتقالی گرفته به یکی از دانشگاههای مازندران‌. تلفن رو که قطع کردم به این فکر افتادم که بفهمم کجا رفته اما نمیخواستم جوری دنبالش بگردم که خبر بهش برسه برای همین رفتم کافینت و تمام دانشکده های دولتیه پرستاری مازندران رو سرچ کردم تعدادش زیاد نبود از بینشون دو سه تا دانشگاه نزدیک به نوشهر بود برگشتم مجتمع و سریع کارامو انجام دادم تا فردا راهی بشم تو اون مدت کارمون پیشرفت کرده بود و دنبال گسترش کارمون بودیم بعلاوه اینکه من دوست داشتم تو زمینه ای که تخصصش رو داشتم فعالیت کنم و فکر گرفتن مجوز مزرعه ی پرورش ماهی بودم اما تو اون شلوغیه کار فقط به پیدا کردن پروانه فکر میکردم با اینکه مطمئن نبودم حتی بتونم باهاش همکلام بشم، شب قبل از رفتنم به شمال با خودم گفتم: مسعود عاقل باش نمیتونی که پاشی بری دانشگاهها رو بگردی و سراغش رو بگیری اینجوری باعث دردسر میشی براش برای همین فکر کردم بهتره زنگ بزنم به خانوم کمالی از خیلی قبل تر یه شماره ازش تو گوشیم داشتم دلمو زدم به دریا و تماس گرفتم؛ بعد از سلام و احوال پرسی گفتم: خانوم کمالی من مزاحمتون شدم تا ازتون بپرسم شما از پروانه خبر دارید؛ خانوم کمالی مکثی کرد و گفت:منظورتون خانوم غریب نژاد؟ اینجوری بهم فهموند که از قضیه بین منو پروانه باخبره گفتم: بله گفت:میدونم که پروانه دلش نمیخواد شما و خانواده اتون بدونید کجاست پس طبیعیه که نتونم بهتون آدرس بدم گفتم:بله میفهمم اما من باید بدونم کجاست خانوم کمالی گفت:آقای اسدزاده بایدی وجود نداره هیچ خبر دارید طفلی چقدر تا الان بخاطر شما و خانواده اتون اذیت شد!! گفتم: خواهش میکنم من قول میدم که هیچ مزاحمتی براش نداشته باشم خانوم کمالی گفت: روی قولتون حساب میکنم فقط میدونم سمت رامسر هست دانشگاهش، دیگه میتونستم پیداش کنم تشکر کردمو تلفن رو قطع کردم به لیست نگاهی انداختم فقط یه دانشکده پرستاری سمت رامسر بود،،، فرداش صبح خیلی زود راهیه رامسر شدم از زبان پروانه.... فردا صبح تا ساعت ده کلاس نداشتیم ولی اول وقت رفتم سمت دانشگاه تا برم کتابخونه برای پیدا کردن منبع برای شروع مقاله ام... تو کتابخونه بودم که گوشیم زنگ خورد از یه خط ثابت تو شهر رامسر بود وسایلمو چذاشتمو از کتابخونه اومدم بیرون و تو محوطه تماس قطع شده بود تماس گرفتم معلوم شد مسئول داروخانه است گفت: هر وقت میتونم برم برای گرفتن برنامه ی کاریم از خوشحالی لبخندی زوی لبم نشست برگشتم کتابخونه دوتا کتابی که نیاز داشتم رو گرفتم... 329 دوتا کتابی که نیاز داشتم رو گرفتم و رفتم سمت داروخانه، وقتی برنامه رو از مسئول داروخانه گرفتم دیدم بیشتر ساعتها از ساعت دو بعداز ظهر تا هشت شب گذاشته شده نگاهم به کاغذ بود که گفت:کمک بچه ها باش تا دستمون بیاد چقد مسلطی تا بعد که جابجا بشی بخش داروی، سرمو تکون دادمو گفتم:چشم ... بعد از کلاس اونروز زنگ زدم به مادر زهرا خانوم و گفتم سرکارم و شب دیر برمیگردم خونه و رفتم سمت داروخانه از زبان مسعود... صبح حدودای ساعت نه و نیم رسیدم رامسر نزدیک دانشکده تو دلم گفتم:کاش پروانه امروز کلاس داشته باشه باید منتظر میشدم ماشینمو یه جایی پارم کردمو پیاده شدم و شروع کردم اطراف دانشگاه قدم زدن باید تا آخر ساعت صبر میکردم با اینکه مطمئن نبودم بتونم ببینمش همینطور که قدم میزدم دیدم گرسنه هستم رفتم داخل یه سوپر مارکت تقریبا روبه روی بیمارستان و یه کیک و یه دونه شیر کاکائو خریدم و از سوپری اومدم بیرون همونجاوایسادم تا بخورم که یه دفعه نگاهم افتاد به پروانه که از داروخانه اومد بیرون و رفت تا از خیابون بره اونطرف فکر میکردم خیالاتی شدم نمیتونستم باید چیکار کنم برم جلو و باهاش حرف بزنم یا وایسم و بعد چند ماه که ندیدمش رفتنشو تماشا کنم فقط خدا میدونه چه حسی داشتم چون از واکنش پروانه مط
مئن نبود تصمیم گرفتم بجای جلو رفتن همونجا وایسم و نگاش کنم با نگاهم تا داخل بیمارستان بدرقه اش کردم در حالی که تو دلم هزار بار قربون صدقه اش رفتم،پروانه رفته بود و من هنوز وایساده بودم که گوشیم زنگ خورد شماره ی خانم کمالی بود؛ تماس رو وصل کردمو گفتم:سلام بفرمایید؟ خانوم کمالی جوابمو داد و گفت:میخواستم بدونم قصدتون از گرفتن آدرس دانشگاه چیه؟ فقط میخواستید ازش مطلع باشید یا‌‌‌... وسط حرفش اومدمو گفتم:راستش من الان رامسرم جلوی دانشکده... گفت:یه مطلبی هست خواهرانه میخوام بگم بهتون اونم اینکه پروانه با تمام اتفاقاتی که افتاد شما رو خیلی دوست داره اما نمیخواد بخاطر این دوست داشتن باعث رنج و عذاب کسی بشه بخاطر همین داره تمام تلاششو میکنه تا خودشو از شما دور کنه... حرفهای خانوم کمالی امیدوارم کرد گفتم:راستش من الان پروانه رو دیدم گفت: با هم حرف زدید گفتم هنوز نه فقط من دیدمش گفت:فکر میکنم اگه اینبار با تدبیر بهتری جلو برید بیشتر به صلاح باشه، تو فکر حرفش بودم که ادامه داد میترسی از دستش بدین؟ گفتم:
میترسم،،، گفت: پروانه دلش گیر شماست تا جایی هم که میدونم آدمی نیست که وقتی تکلیفش با دلش معلوم نشده جایی دیگه دل ببنده بعدم خداحافظی کرد، بعد از تلفن به فکر فرو رفتم.... 330 بعد از تلفن به فکر فرو رفتم خدایا باید چیکار کنم به فکرم رسید تموم اون چیزی رو که اون مدت بهم گذشته بود رو براش بنویسم چون ممکن بود وقتی میبینمش سوبرداشتی پیش بیاد و نتونم حرفمو بزنم برگشتم برگشتم تو ماشین حدس میزدم حداقل دو ساعتی کلاس داشته باشه از توی کیفم چندتا کاغذ در آوردمو شروع کردم به نوشتن از روز اولی که دیدمش نوشتم از احساسم از فکرایی که تو سرم بود از اینکه چرا پیشنهاد عقد موقت بهش دادم از زندگیم تو اون چند وقت و از اون شبی که مسافرم شد از تلاشهایی که به امید رسیدن بهش کردم همه چیز رو نوشتم اونقدر حرف دلم راحت رو کاغذ میومد که تا آخر بدون خط خوردگی نوشته شد آخرش دیدم چهار تا کاغذ A4 رو پشت پر کردم، حدود ساعت دوازده بود با ماشین اومدم سمت بیمارستان خوش شانس بودم که جای پارک پیدا کردم از ماشین پیاده شدمو به ماشین تکیه زدم امیدوار بودم اینبار هم از همین در بیاد بیرون وایساده بودم بارون گرفت اونقد استرس دیدنشو داشتم که ننشستم تو ماشین فقط کاغذایی که تو دستم بود رو تا زدمو برای اینکه خیس نشه گذاشتم تو لباسم نزدیک به دو ساعت گذشته بود که دیدم همراه یه دختر دیگه از در بیمارستان اومد بیرون ضربان قلبم جوری از دیدنش تند شد که حس کردم الان از قفسه ی سینه ام میزنه بیرون اصلا نمیفهمیدم چطور اون مدت دوریش رو تاب آوردم خدا خدا میکردم از دوستش جدا بشه تا بتونم باهاش حرف بزنم یه کم صبر کردم از تون خانوم خداحافظی کرد و اومد این سمت خیابون درست سمت جایی که من وایساده بودم باورم نمیشد اونقد حواسش نبود که درست از چند قدمی من گذشت دیدم داره میره سمت داروخانه رفتم سمتش واز پشت سر صداش کردم، از زبان پروانه... بعد از کلاس عملی با مهسا از بیمارستان اومدم بیرون بارون میبارید اولین روز کارم تو داروخانه بود مهسا کلی بهم امیدواری داد که حتما موفق میشم ازش خداحافظی کردمو اومدم سمت داروخانه نرسیده به در داروخانه تو اون هیاهوی خیابون صدای مسعود رو شنیدم که منو به اسم صدام میزد رو برگردندم با دیدنش حس کردم قلبم از حرکت وایساد و دوباره شروع به زدن کرد جلوتر اومد و در حالیکه چشم ازم برنمیداشت گفت:خوبی؟ حتی نتونستم جوابشو بدم و بجاش سرمو تکون دادم نگاهش همون نگاه همیشگی بود همون نگاهی که همه ی وجودمو گرم میکرد سرمو زیر انداختم گفت:خیلی حرف دارم که باید بهت بگم اما نمیخوام اذیتت کنم دکمه ی پیراهنشو باز کرد و چندتا کاغذ از تو لباسش بیرون آورد و گرفت سمتم نمیدونستم چیکار کنم میترسیدم این دوباره نزدیک شدن باعث یه دور شدن تازه بشه اما دستش جوری....
م بگردیم غزاله بخاطر شب کاریهای اونهفته اش خیلی زود خوابید اما من تا دیر وقت شاید سی بار آهنگ آخرین معشوق رو گوش دادم آخرم همونجور هندزفری تو گوشم خوابم برده بود. صبح جمعه داشتیم با غزاله حاضر میشدیم.... 333 با غزاله حاضر میشدیم بریم بیرون که گوشیم زنگ خورد عفت خانوم بود حدس زدم باز اتفاقی افتاده باشه حدسم هم درست بود عفت خانوم گفت: مادرم با داداشام و زناشون دعوا کرده و بار و بندیلشو برداشته و اومده پیش اون، گفتم: یعنی چی!! عفت خانوم مگه مامانم خونه زندگی نداره که اومده پیش شما گفت:ای مادر منکه سر در نمیارم اما میگه سند خونه اش به نام زن اکبر بوده و دعواشون که شده گفتند باید خونه رو خالی کنه، گفتم: عفت خانوم با الهه تماس نگرفتی گفت:نه نزدم ،شاید فکر کنه بخاطر خودم میگم اما خب من خونه که ماله خودم نیست با کسی شریکم سودابه هم که اخلاق نداره گفتم:میفهمم چی میگید ازتونم ممنونم اما من تهران نیستم که بتونم بیام خودم به الهه زنگ میزنم و ببینم میتونیم چیکار کنیم،،، تو دلم گفتم:یعنی همه ی حرفهاش برای
❤️❤️: 331 ولی جوری دستش سمتم دراز شده بود که دلم دوباره لرزید دستمو دراز کردم تا کاغذها رو از دستش بگیرم یه لحظه دیدم دستش همونجور مونده نگاش کردم چشمش به دستم مونده بود حس کردم نگاش از کف دستم افتاده به انگشت حلقه ام وای خدایا حلقه ای که برام خریده بود توی انگشتم بود و مسعود تو انگشتم دیده بودش دستش اومد سمت دستم و مچ دستمو گرفت و چرخوند قلبم داشت وایمیستاد حلقه رو تو دستم دید، چند لحظه تو همون حال موندیم سرمو زیر انداخته بودم مسعود گفت:پروانه!!نگام نمیکنی!دیگه نمیتونستم بیشتر از این چیزی رو پنهان کنم لبخند روی لبش تیر خلاصم شد برگه ها رو داد دستم و گفت:بخونش حرفهای دلم فقط بدون تا روزی که هستی؛ هستم مواظب خودت باش و بدون اینکه منتظر جوابم بشه، رفت سمت ماشینش دلم نیومد تا وقتی سوار نشده ازش رو برگردونم انگار چشمام دنبال سیراب شدن از اون همه ندیدنش بود کنار ماشین که رسید وایساد و دوباره نگام کرد باز دوباره همون لبخند همیشگی و بعد سوار ماشینش شد و رفت؛ سرمو بالا کردم و گفتم:خدا من دیگه طاقت دور شدن ازش رو ندارم میدونم توقع زیادی دارم اما خودت همه چی رو درست کن من از ناراحتیه پدر و مادرش میترسم رفتم داخل مسئول داروخانه آقایی که مسئول صندوق بود راهنماییم کرد قسمت پشت تا وسایلمو بذارم و مشغول شم کاغذا توی دستم بود دلم میخواست بخونمش اما نمیشد خواستم بذارم داخل کیفم اما ناخودآگاه بردمش جلوی بینیم و چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم جوری بوی عطرش رو گرفته بود که حس کردم خودش الان کنارمه برگشتم قسمت جلو یه مشما برداشتم و کاغذا رو گذاشتم داخلش تا بوی عطرش کم نشه گذاشتمش داخل کیفم و روپوش سفیدم رو پوشیدم و اومدم سرکارم یکی از خانومایی که بود شروع کرد در مورد کارم توضیح دادن؛ مشغول شدم کار تو داروخانه برام مشکل نبود چون چندواحد داروشناسی رو گذرونده بودم اما دل تو دلم نبود بدونم مسعود چی برام نوشته اما مجبور بودم صبر کنم، ساعت از هفت گذشته بود که غزاله بعد از شیفت کاریش اومد داروخانه و گفت:منتظر میمونه تا کارم تموم بشه منو میرسونه، بعد از تموم شدن ساعت کاریم با غزاله راه افتادم سمت خونه غزاله گفت:خانواده اش رفتند چابکسر خونه ی مادر بزرگش و قصد کرده امشب بیاد پیش من بمونه غزاله در مورد مسعود میدونست بهش گفتم:چه اتفاقی افتاده غزاله گفت:آفرین آقا مسعود چقد پیگیر خب چی گفت بهت؟از کجا میدونست اومدی رامسر؟ گفتم:نمیدونم اما یه نامه نوشته که هنوز نخوندمش گفت:خب بخون ببین؛ 🌺عزیزان هر چی که تا الان از زبان مسعود تو داستان خوندید همین نامه ی هشت صفحه ای بود🌺 332 گفت:خب بخون ببین چی نوشته عجب صبری داری تو!! مشمایی که کاغذا توش بود رو از تو کیفم در آوردم و یه هیجان خاصی وجودمو گرفته بود دلم میخواست دوباره عطرش رو بو بکشم اما جلوی غزاله روم نشد تو نور کم ماشین تقریبا یه صفحه اش رو خوندم از روز اول همه چیز رو نوشته بود غزاله نگاه به من کرد و گفت:چقدر طولانیه گفتم:هشت صفحه است گفت:ماشاالله،،، رسیدیم خونه همونجور کاغذا تو دستم اومدیم داخل نمیخواستم بذارمشون زمین غزاله گفت:تو بشین بخون من چایی میذارم همونجا بدون اینکه لباسام رو عوض کنم نشستم به خوندن غزاله که رفت تو آشپزخونه کاغذا روی نامه اش رو بو کشیدم انگار همینجا نزدیکم بود زیر لب گفتم:مسعود شاید یک ساعتی طول کشید تا بتونم بذارمشون کنار حالم عوض شده بود یه حس نشاط تازه وجودمو گرفته بود تو نامه اش نوشته بود نمیدونه حسم چیه اما اگه حسم اینکه دوستش دارم ولی منتظر رضایت پدر و مادرم هست چرا این مدت تو دوری و بیخبری بگذره و اجازه بدم حداقل بیاد به دیدنم تا فراغ این روزا راحت تر بگذره و نمیدونستم مسعود میتونه خانواده اش رو راضی کنه یا نه اما فقط میدونستم دیگه با دیدن حلقه ی تو انگشتم از حسم باخبر شده و میدونه تو دلم چی میگذره میدونستم حتما با توجه به چیزایی که نوشته برگشته تهران تا دوباره با خانواده اش حرف بزنه تو دلم فقط از خدا میخواستم خانواده اش راضی بشند، چون نوشته بود شیش ماهه خونه نرفته و من اینو نمیخواستم و از اولم اگه خودمو با تموم علاقه ام کنار کشیدم بخاطر این بود که مسعود بخاطر من تو روی خانواده اش قرار نگیره گوشیمو برداشتم شماره ی مسعود رو از بلاک در آوردم و رفتم توی آشپزخونه غزاله داشت شام درست میکرد گفتم: تو رو خدا ببخش مثلا مهمونی لبخندی زد و گفت:مهمونی که خودش خودش رو دعوت میگیره بهتر از این نمیشه و خندید.... تازه شام خورده بودیم گوشیم رو برداشتم که دیدم از طرف مسعود برام پیام اومده نوشته بود، دورت بگرم... امشب رفتم خونه خیلی جدی با مامان و بابام حرف زدم حرفشون همونه اما مسعود دیگه اون مسعود نیست... شاید چندین بار این دو خط پیام رو خوندم دیگه مسعود حسم رو میدونست و نمیتونستم مخفیش کنم اما فقط نوشتم:خدانکنه، شبت بخیر، همون موقع جواب داد:شب تو هم بخیر نفرداش جمعه بودغزاله گفت:بریم یه ک
رای من بود دستی دستی گذاشت تا آواره اش کنند غزاله گفت:چیزی شده گفتم:نه بریم سوار ماشین که شدیم زنگ زدم به الهه وقتی موضوع رو فهمید گفت:من منتظر یه چنین روزی بودم بیخیال خواهر اونموقع که اینقد گفتیم مالتو حراج نکن و نده دست این از خدا بیخبرا رو یادت رفته گفتم:الهه!!! هر چی باشه مادرمونه الان خونه ی عفت خانوم درست نیست گفت: گببین پروانه تو که شرایطش رو نداری منم نمیتونم میدونی که ننه ی روز بیاد اینجا زندگیه منو از هم میپاشه گفتم:باشه خواهر میفهمم شماره ی اکبر یا رضا رو برام میفرستی؟ گفت: باشه میفرستم خداحافظی کردمو منتظر شدم الهه شماره ها رو بفرسته بعد از چندین سال میخواستم با اون نابرادرا حرف بزنم اونم نه بخاطر خودم بلکه بخاطر مادری که نه تنها برام هیچوقت مادری نکرده بود بلکه کارایی با من کرده بود که هیچ دشمنی نکرده بود غزاله پرسید: چی شده،گفتم:حرف چندین سال پیش الان اثرش معلوم شده غزاله گفت:کاری از دست من برمیاد گفتم: ممنون عزیزم یه کم بعد الهه شماره های اکبر و رضا رو فرستاد، زنگ زدم اول به اکبر گوشیش خاموش بود بعدش زنگ زدم به رضا که جواب نداد،حدود یک ساعتی بعد رضا زنگ زد از شنیدن صدام جا خورد بود شاید انتظار نداشت من بعد از این همه سال زنگ بزنم و بخوام در مورد مادرمون حرف بزنم اولش لحنش آروم بود هر چند تو حرفهاش نیش و کنایه اما وقتی فهمید برای چی زنگ زدم و صدام بالا رفت و بخاطر تمام بلاهایی که سرمادرمون آوارده بودند محاکمه اشون کردم لحنش عوض شد اونقدر داد زده بودم که صدام گرفته بود بهش گفتم: خدا جای حق نشسته شما هم از مادرمون دزدی کردید هم چندبار سرش کلاه گذاشتید و منتظر باشید که بدجور تاوان پس بدید و تلفن رو قطع کردم اما همه ی این... 334 اما همه ی این حرفها سرپناهی برای مادرم نمیشد، چیکار میتونستم بکنم دوباره زنگ زدم به الهه و گفتم:من به رضا زنگ زدمو باهاش حرف زدم پرت و پلا جوابمو داد میدونم تو هم دل خوشی از رفتارای مادرمون نداری اما زنگ بزن به پریسا بگو مادرمون نمیتونه بی سر پناه باشه حداقل پول پیش خونه اش رو بهش برگردونند تا بتونه یه جایی رو برای زندگی بگیره الهه مکثی کرد و گفت: باشه زنگ میزنم اما کاش اینقدر که تو به فکر ننه هستی و خودت رو براش به آب و آتیش میزنی اونم... وسط حرفش رفتمو گفتم:الهه به کاری به رفتار ننه با خودم ندارم فقط میدونم احترام امام زاده با متولیشه مردم نگاه میکنن میبینند مادرمون پنج تا بچه داره درست نیست آواره باشه خودمم نمیخوام به پریسا زنگ بزنم؛؛؛ الهه گفت: باشه زنگ میزنم ببینم چیکار میتونم بکنم...تلفن رو قطع کردم به امواج دریا خیره شدم خاطرات زندگیم مثل ی فیلم سینمایی از جلوی چشمم گذشت تو خودم بودم که غزاله گفت:بابا خیر سرمون یعنی اومدیم بگردیما ی چیزی بگو نگاهی بهش انداختم لبخندی روی لبم نشست گفتم: با یه گل بهار نمیشه، بی وفا که یار نمیشه، برا عاشقا هیچ دردی درد انتظار نمیشه.... غزاله خندید و گفت:نه بابا دیگه چی!! گفتم:دیگه اینکه بیا بریم سمت جنگل شام دیشب که زحمتش با تو بود حداقل امروز ناهار مهمون من باشی غزاله از جا بلند شد و گفت: بریم راه افتادیم غزاله گفت:پروانه حالا که میخوای بریم سمت جنگل بریم پیش داییم گفتم:داییت؟ گفت:آره سمت دو هزار مزرعه ی پرورش ماهی داره تا حرف پرورش ماهی شد یاد مسعود افتادم ی جا تو نامه اش نوشته بود دنبال کار پرورش ماهیه...هوای پاییزی و قطرات بارونی که از پنجره ی باز ماشین به صورتم میخورد حال و هوای بدی که از شنیدن اتفاقات صبح و حرفهای رضا به جونم نشسته بود رو از بین برد مزرعه ی پرورش ماهی دایی غزاله یه جای خیلی زیبا کنار رودخونه تو جاده ی دو هزار بود داییش یه مرد حدودا پنجاه ساله ی خوش صحبت بود و کلی هم از دیدن غزاله خوشحال شد و ازمون پذیرایی کرد غزاله گفت:زنداییش و بچه ها رفتند بلژیک تا بچه خا اونجا درس بخونند اما داییش ایران مونده،، نزدیک ظهر بود که مسعود پیام داد سلام صبحت بخیر عزیزم، خندم گرفت؛ در جوابش نوشتم سلام مگه کجایی که اونجا هنوز صبحه!! انگار انتظار شوخی رو از طرفم نداشته باشه نوشت مسعود قربونت بره نمیدونی چقدر دلتنگتم کاش دیروز یه کم دیگه وایساده بودمو نگات میکردم نوشتم خدانکنه؛ منم دلم برات تنگ شده ، هنوز پیام ارسال نشده بود که زنگ زد انتظار تماسشو نداشتم با دیدن شماره اش روی صفحه ی ... 335 با دیدن شماره اش روی صفحه ی گوشی یه حس هیجان خاصی اومد سراغم حس میکردم نفسم بالا نمیاد که بخوام جوابشو بدم اما دلم پر میکشید برای شنیدن صداش انگشتمو روی دکمه ی پاسخ فشار دادمو گفتم:سلام؛ نفس عمیقی کشید و گفت:سلام عزیزدلم خوبی؟ گفتم:خداروشکر هر دومون خوشحال بودیم یه کم با هم حرف زدیم مسعود گفت:یه کم کاراشو ردیف میکنه و باز هفته بعد میاد دیدنم، تلفن رو که قطع کردم تازه متوجه شدم همینجور که حرف میزدم از جایی که بودیم فاصله گرفتم وقتی برگشتم دیدم غزاله وایساده کنا
ر ماشینش مزدیکش که شدم گفت:نخیر پروانه خانوم به کل از دست رفته لبخندی زدمو گفتم:اینجا خیلی صدای آب میومد رفتم جدایی که سر وصدا نباشه سرشو تکون داد و با شیطنت گفت:بله دیگه کی صدای یار و ول میکنه و صدای شرشر آب رو بچسبه، یه کم دیگه پیش دایی غزاله موندیم و رفتیم بالاتر که منظره ی زیبایی داشت تا ناهار بخوریم به غزاله گفتم:این کار پرورش ماهی کار سختیه!!؟ گفت:چیه میخوای پرورش ماهی بزنی!! گفتم: نه ولی برام جالبه یه جور کار تولیدیه گفت:هر کاری سختیه خودش رو داره راستش وقتی دبیرستانی بودم تابستونا با دختر داییم میومدیم اینجا پیش داییم؛ کمکش هم میکردیم اما خب اینکار هم به دانش نیاز داره هم تجربه... تا غروب چرخیدیم و بعدش برگشتیم خونه فرداش هر دومون کلاس داشتیم؛ برای کارهای دانشگاهیم نیاز داشتم از تو اینترنت مطلب سرچ کنم برای همین با مادر زهرا خانم حرف زدم که اجازه بدند از تلفن خونه برای اینترنت استفاده کنم مادر زهرا خانوم گفت:من درست نمیدونم چی میگی اما ما به غیر این شماره تلفن یه شماره دیگه هم داریم
از مخابرات بهمون دادند فقط باید به یه بلد بگی ببینی چطوریه، زندگی و دانشگاهم داشت روی روال میافتاد یک روز توی هفته صبحا کلاس نداشتم که صحبت کردم که اونروز رو صبحا برم داروخانه تا بعدازظهرش برم دیدن سپهر چند روزی گذشت مرتب با الهه در تماس بودم، قرار شده بود داییم یه مقدار پولی که از ارثیه پدربررگم پیشش بود رو به مادرم بده و برادرام هم پول مادرمو پس بدند تا مادرم بره قزوین پیش خانواده اش و یه جایی رو همونجا کرایه کنه، هر روز با مسعود در تماس بودم و تصمیم گرفته بودم اینبار تسلیم حرفی و برخوردی نشم تا شاید محبت بینمون خانواده اش رو نرم کنه، هر شب تلفنی با مسعود حرف میزدیم و از کارهایی که تو روز کرده بودیم حرف میزدیم اینجوری انگار کنار هم بودیم و کمتر احساس دوری میکردیم تا اونروز ساعت ده صبح کلاسم تموم شده بود و طبق برنامه ای برای کار داشتم باید بلافاصله میرفتم داروخانه، اونروز با استاد... 336 اونروز با استاد مهنامی کلاس داشتیم بعد از کلاس دانشجوها دور استاد رو گرفتند و شروع کردن به پرسیدن سوال در حالیکه وسایلمو جمع میکردم نگاهی به دانشجوهایی که دور استاد حلقه شده بودند انداختمو تو دلم گفتم:آره حتما همتون هم سوال مهم ازش دارید نمیدونم استاد اگه مسن هم بود و یه عینک ته استکانی به چشمش میزد بازم اینجوری براتون سوال درسی پیش میومد!!از فکر خودم خنده ام گرفت، سرمو بالا کردم دیدم استاد مهنامی همینجور که داره حرف میزنه حواسش به منه وسایلمو گذاشتم تو کیفمو به مهسا گفتم بریم؟ مهسا گفت:باشه بریم هنوز به در کلاس نرسیده بودیم که استاد مهنامی گفت:خانوم غریب نژاد شما بمونید گفتم:چشم استاد و وایسادم مهسا گفت:من برم آموزش یه کاری دارم گفتم:باشه منم بعدش میرم داروخانه... یه کم منتظر شدم تا دانشجوهای دیگه برند وقتی رفتند استاد مهنامی نگاهی به من انداخت یقه ی کتش رو درست کرد و در حالیکه کیفش رو برمیداشت گفت:خب چه خبر از تحقیقتون گفتم:چندتا منبع تهیه کردم اما بنظرم باید تو دانشکده های روانشناسی دنبال منبع باشم اینو گفتم که بفهمه موضوعی که بهم داده مناسب نیست نگاهی به من کرد و گفت:یعنی منظورتون اینکه یه پرستار نباید خوش برخورد و خوش اخلاق باشه!! گفتم:نه استاد منظورم اینکه این موضوع تخصصی نیست و من نتونستم خیلی چیزی در موردش پیدا کنم استاد گفت:به هر حال این موضوع با صلاح دید من به شما داده شده و مشکل شماست باید بگردید البته میتونید از اینترنت هم سرچ کنید گفتم: بله استاد حتما،گفت:موفق باشید و از کنارم گذشت و رفت، نفسمو با حرص دادم بیرون و زیر لب گفتم:بله مشکل خودمه اگه کاری نکنم گه دهنت بسته بشه پروانه نیستم... راه افتادم سمتم داروخانه اونروز تا ساعت چهار سرکار بودم با هودم گفتم:باید بچسبم به کارای مقاله ام ، مشغول کار شدم حدودای ساعت دو بود یه کم سرمون خلوت شده بود و تو فکر بودم برم سر کیفم و لقمه ی نون و پنیری که برای ناهار آورده بودم رو بخورم مشغول مرتب کردن قسمت خودم بودم که یه دفعه صدای آشنا شنیدم نگاهم چرخید مسعود با همون لبخند که وجودمو زیر و رو میکرد جلوم وایساده بود اصلا انتظار دیدنش رو نداشتم چون حتی صبح هم که حرف زدیم چیزی نگفته بود؛ مسعود سرشو آورد جلو و گفت: وقت داری از یه بیمار خسته پرستاری کنی،از خجالت لبمو گزیدم و به اطراف نگاه کردم ببینم کسی حواسش به ما نباشه؛ مسعود دوباره گفت:به دادش نرسی جون میده گفته باشم گفتم:بذار اجازه بگیرم لبخندی زد و سرش رو تکون داد رفتم پیش مسئول داروخونه مونده بودم چی بگم که گفت:... 337 مونده بودم چی بگم که گفت:اومدید اجازه بگیرید برای رفتن گفتم:بله اگه اجازه بدید ممنون میشم گفت:تو همین چند روز اینقد منظم و سروقتی که نمیتونم اجازه ندم،،، روپوشم رو در آوردمو کیفمو برداشتمو اومدم مسعود دم در منتظرم وایساده بود؛ منو که دید نفس عمیقی کشید و گفت:بریم کمی بالاتر ماشینشو پارک کرده بود اول در سمت منو باز کرد رفتارای اینجوریش بهم ی حس احترام همراه عشق میداد وقتی سوار شدم از روی صندلی عقب یه چندتا شاخه گل رو برداشت و گذاشت روی پام نگاهش کردمو گفتم: ممنونم خیلی زیباست گفت:نه به اندازه ی چشمات. رفت سمت جاده ی جواهر ده وایسادیم تا ناهار بخوریم روی تخت نشسته بودیم هوا یه جوری بود که سردم شد چون لباس گرم نداشتم به روی خودم نیاوردم دیدم بلند و رفت سمت ماشین وقتی برگشت کتش رو آورده بود و انداخت روی شونه ام لبخندی زدمو گفتم ممنونم گفتم:منکه میدونم سرمایی هستی دیگه چرا اینقد ملاحظه میکنی نگاش کردمو بل شیطنت گفتم:نخواستم پیش خودت بگی شانس ما رو باش یه ذره جون تو بدنش نیست، اومد بالای تختی که روش بودیم کنارم نشست و آروم گفت: تو جون منی پروانه چه روزا شبایی که تو فکر نبودن و ندیدنت سوختم از خدا فقط یه چیز میخوام اون اینکه دیگه چشماتو از من نگیره تگاش کردم و نفس عمیقی کشیدم منم همینو میخواستم اما فکر رفت سمت مخالفت خانواده
اش از نگاهم همه چیز رو خوند و گفت:روزی که اومدم دیدنت و نامه رو بهت دادم تو فکر بودم بگم اگه منو میخوای بیا بدون دوری صبر کنیم تا خانواده ام راضی بشند اما وقتی حلقه رو تو انگشتت دیدم با خودم گفتم:مسعود دیگه چی میخوای دیگه چطوری بگه میخوادت، پروانه ما اگه با هم باشیم مطمئن باش اونروزم میرسه،،، اونقد برام حرفهای قشنگ زد که تمام وجودم لبریز شد از وجودش، تا تاریکی هوا همونجا بودیم مسعود گفت: میای بریم کنار دریا گفتم:باشه فقط زود برگردیم، نگاهی به من انداخت و گفت:خسته ای؟ گفتم:نه ولی نمیخوام جلوی خانواده ی زهرا خانوم دیر برسم خونه فکری کرد و گفت:باشه بریم خونه بهشون بگو نامزدیم تا خیالت راحت شه گفتم:زنگ میزنم گفت:حضوری بری بهتره بذار منو ببینند نمیخوام این بودنت با من برات دردسر بشه، از اینکه درکم میکرد خوشحال بودم چند بار تو دلم تکرار کردم نامزد. نزدیک در خونه که رسیدیم دیدم مادر زهرا خانم داره کلید میندازه به در که بره داخل ماشین رو که دید ایستاد به مسعود گفتم:مادر زهرا خانومه؛ مسعود ماشین رو
نگه داشت و قبل از من از ماشین پیاده شد منم از ماشین پیاده شدم و سلام کردم مادر زهرا خانوم جواب سلاممون رو داد من گفتم: 338 مادر زهرا خانوم جواب سلاممون رو داد نگاهی به هر دومون انداخت و گفت:نامزدته جان خاله، گفتم:بله خاله جان؛ خاله طوبی نگاهی به مسعود انداخت و رو به من گفت:به پای هم بمونید ماشاالله چه برازنده هم هست، خوشبخت باشید به حق اما رضا هر دومون تشکر کردیم خاله طوبی گفت:زهرا میگفت:نشان کرده ای، تو دلم خوشحال شدم زهرا خانوم فکر همه چیز رو کرده خاله طوبی رو به مسعود گفت:بفرمایید داخل راستی پروانه جان شما دستگاه فشار خون نداری گفتم:نه چطور؟ گفت: برای عمه حبیبه خواهر شوهرم میخوام، نمیدانم فشارش بالاست یا چه، آدم دکتر رفتن هم نیست گفتم:نه ولی حتما میگیرم مسعود گفت:تا تو حاضر بشی من برمیگردم و رفت نشد ازش بپرسم کجا میری خاله طوبی گفت:جان خاله نامزدت تهرانیه گفتم:بله خاله جان گفت:اووو شما به اندازه ی کافی از هم دورید نذاری یه وقت درس و مشقت از هم دورترتون کنه حواست باشه گفتم:چشم اما من بخاطر پسرم اومدم شمال خاله جان گفت:اونو که میدونم اما به هر حال مرده و یه مرد دلخوش به گرمای نفسه هم بالینشه ماشاالله تو هم خوشگلی خانومی دلش تنگ میشه برات از رفتارش هم معلومه خیلی آقا و سربزیره لبخندی رو لبم نشست و گفتم:چشم حواسم هست نگاهی به من کرد و گفت: ببین خاله جان بیارش داخل ازش پذیرایی کن قدر جوانیتون رو بدونید نتونستم بگم عقد نیستیم گفتم:با اجازه اتون میخوایم بریم لب دریا سرشو تکون داد و گفت:خوش باشید اصل اینه کنار هم باشید و رفت داخل منم رفتم داخل و لباس عوض کردم بعد از مدتها یه کم به خودم رسیدم حس خوبی داشتم از اینکه مسعود اینجوری از فرصت استفاده کرد و گفت که بگم نامزدیم حس میکردم اینجوری حرف دلش رو زد و البته بهش هم رسید تلفنم زنگ خورد مسعود بود گفتم:کجا رفتی گفت:تا پنج دقیقه دیگه دم درم فقط زیرانداز و پتو و بشقاب و قاشق بیار با خودت بیار چیزایی که گفته بود و به ذهنم میرسید رو برداشتم و اومدم بیرون مسعود هم رسید وسایل رو گذاشتم روی صندوق عقب ماشین، مسعود در حالیکه یه جعبه شیرینی تو دستش بود از ماشین پیاده شد و نگاهی به سرتا پای من انداخت لبخندی زد و جعبه ی شیرینی رو داد دستم و گفت:ببر برای خاله طوبی گفتم:شیرینی برای چی! گفت:شیرینی نامزدیمون دیگه، لبخندی رو لبم نشست رفتم داخل جعبه ی شیرینی رو دادم به خاله خاله گفت:فردا میفرسته برای همسایه ها؛ برگشتم بیرون و سوار ماشین شدم هر دومون ساکت بودیم مسعود برای خودمون هم کیک و شام گرفته بود رفتیم کنار دریا زیرانداز انداختیم کنار هم شام خوردیم و نشستیم رو به دریا مسعود خودشو کشید کنارم دستشو دور کمرم حلقه کرد. 339 نمیدونم از خجالت بود یا حسی که بینمون بخاطر نامزدی شکل گرفته بود هر چی بود چند دقیقه ای تو سکوت گذشت تا اینکه مسعود گفت:یه چیزی بگو بفهمم بیدارم، نفس عمیقی کشیدمو گفتم:چی بگم،گفت:میدونی پروانه من این چند دقیقه تا کجاها رفتم گفتم:تا کجا مکثی کرد و گفت:به روزی که ازدواج میکنیم حتی به روزی که بچه دار میشیم فکرش رو بکن بچه ی منو تو لبخندی روی لبم نشست حسش رو دوست داشتم گفت:دوست داری چی باشه با تعجب نگاش کردمو و گفتم: چی نگام کرد و گفت:بچه امون دیگه دختر باشه یا پسر سرمو تکون دادمو گفتم:بنظرت زود نیست!! لبخندی از روی شیطنت روی لبش نشست وگفت:آره راست میگی آخه تازه به لطف خاله طوبی نامزد شدیم، اونشب شد بهترین شب اون چند سال بود کنار مسعود احساس خوشبختی میکردم... جوری که هیچکدوممون اصلا سرمای هوا رو حس نکردیم تا صبح کنار دریا بودیم بعد از طلوع آقتاب اومدم خونه مسعود منتظر موند تا لباس عوض کردم و وسایل دانشگاهمو برداشتم و با هم راهی رامسر شدیم یه جایی صبحانه خوردیم مسعود منو رسوند دانشگاه تا خودش برگرده تهران قرار گذاشتیم هر فرصتی پیش اومد مسعود بیاد و همو ببینیم تا شرایط کارش تو شمال فراهم بشه.... روزهام همینجور میگذشت سعی میکردم برنامه ریزی کنم تا به هم به درسم برسم هم به کارهای دیگه ام؛ کارهای تحقیقم داشت خوب پیش میرفت ولی تو اون مدت نشده بود برای سوالی یا مشورت برم دفتر استاد مهنامی چون رفتارش یه حسی بهم میداد انگار میخواست چیزی رو بهم یادآوری کنه و اینکه نمیدونستم چی اذیتم میکرد؛ هفته ی بعدش مسعود بخاطر مشغله ی کاری نتونست بیاد که همو ببینیم اما مرتب تلفنی با هم در تماس بودیم دلم میخواست یه چیزی براش بگیرم چون پیش نیومده بود که کادویی بهش بدم یه روز بعد از کلاس تا قبل از اینکه برم داروخانه بفکرم رسید برم بازار و یه چیزی واسش بخرم اما هر چی مغازه ها رو نگاه کردم نتونستم چیزی انتخاب کنم آخر سر به خودم که اومدم دیدم دیدم پشت ویترین یه طلا فروشی وایسادم و دارم به حلقه هایی که پشت ویترین هست نگاه میکنم بنظرم این بهترین هدیه ای بود که میتونستم براش بخرم به خصوص که دیگه نامزد بودیم رف