eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹💐🥀🌴🥀💐🌹 💐 مسئولي كه در اثر بي لياقتي و گيجي و منگي و بي تفاوتي باعث زحمت مردم بشود ، والله گناهكار است و اگر خداي ناكرده در اثر بي كفايتي و يا سهل انگاري مسئولي ، ضايعات به اسلام و مسلمين وارد شود ، من بسهم خودم كه براي پيروزي اسلام و عظمت مسلمين اشتياق فراوان داشتم در روز قيامت جلوي او را خواهم گرفت . 🌹 🕊 🌹 🌹 🌺 💐🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ابطال طلسم ❤️👌برای ابطال طلسم این دعا را ۷۰بار بخوانید ((أعوذ باللّه من الشیطان الرجیم بسم اللّه الرحمن الرحیم سبحانک لا اله الا انت یا رب کل شئ و وارثه لا اله الا اللّه انت الرفیع جل جلاله یا غیاث عند کل شدةٍ و یا مجیب عند کل دعوة ابجٍ ابجٍ سری و سری یا اللّه)) 📚 گوهرشب چراغ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☄ نفرین خدا برشیطان🔥 آن زمان که گفت.... 👌پیشنهاد دانلود •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔵علامه جعفری: میخواهید بدانید انسان چقدر دارد ببینیدبه چه چیزی علاقه دارد وعشق می ورزد،کسیکه عشقش ماشینش است،ارزشش به همان میزان است اما کسیکه عشقش خداست،ارزشش اندازه خداست. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💠 برای تکمیل دینم ازدواج می کنم 🔹به قد و قواره اش نمی آمد حرف ازدواج را بزند. گفتیم: «هنوز برای تو زود است. بگذار جنگ تمام شود، خودمان برایت آستین بالا می زنیم.» گفت: «نه، پیامبر فرموده اند ازدواج کنید، تا ایمان شما کامل باشد. من هم برای تکمیل ایمان باید ازدواج کنم.» پرسیدیم: «خب، حالا بگو دوست داری همسر آینده ات چطور باشد؟» گفت: « باشد و با
🌷 !! 🌷سه شب از پيروزی انقلاب اسلامی می‌گذشت. من، احمد و تعدادی از همكاران در منزل يكی از دوستان جمع بوديم و در مورد مسائل مختلف روز، بررسی كارها و چگونگی عمل به وظيفه صحبت می‌كرديم. پس از بحث و تبادل نظر، تلويزيون را روشن كرديم تا در فاصله مهيا شدن شام، از وقايع كشور اطلاع حاصل كنيم. ناگهان برنامه‌های عادی تلويزيون قطع شد و گوينده اعلام كرد به راديو و تلويزيون حمله شده است؛ از اين‌رو نياز به كمك مردم داريم تا با اشرار مقابله كنيم. احمد بلافاصله از جا پريد و.... 🌷و عزم رفتن كرد و هرچه ميزبان و دوستان اصرار كردند تا بماند و يا دست كم پس از صرف شام برود، نپذيرفت و گفت: «باید بروم چون ممكن است خائنان قصد كودتا داشته باشند.» وقتی فردا صبح او را ديدم و از او درباره وقايع شب گذشته پرسيدم، در جوابم گفت: «مستقيم به ساختمان راديو و تلويزيون رفتم و بحمدالله در آن‌جا حمله دفع شد. پس از آن بی‌درنگ به پادگان سراغ بالگردها رفتم و تمامی فيوزهای بالگردهای جنگی را كشيدم تا كسی قادر به پرواز و توطئه عليه مردم و انقلاب نباشد.» 🌹خاطره ای به ياد خلبان شهید احمد کشوری راوی: آقای محمد نيك‌رهی (فنی هوايی) 📚 کتاب "چای آخر"، صفحه۷۷ منبع: سایت نوید شاهد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شرمنده ام بخدا ولی چاره ای نیست جز قبول کردن کمکش مگه نمیبینی وکیل چی میگه.... قبلمو چنگ زدم. گلپری قسمت۱۳۱: شریفه خانوم دماغشو صدادار بالا کشید: +حاجی کوتاه بیا سر جدت میخوای سر هیچ و پوچ سر بچم بره بالا دار؟پدر دختره حاضره کمکش کنه ماشالا کله گنده ام هست چی مهم تر از جون بچم.... دستمو جلو دهنم گرفتم تا مبادا صدایی از دهنم دربیاد. _زن تو نبودی که میگفتی این دختره از قماش ما نیست و پسرمو بدبخت میکنه؟تو نبودی میگفتی عارت میشه یه همچین دختری بشه مادر نوه هات؟حالا چی شد سنگ کله گنده بودنشون رو به سینه میزنی؟ صدای حاجی پر غیض بود. +پدر من اگه همین شما و مادر گیر الکی بهش نمیدادین الان کرشمه جای گلپری بود و شاید محسنم دست به این کارا نمیزد.... شریفه خانوم پرید وسط حرف مهراوه: +حاجی من همین الانشم میگم دختره از قماش ما نیست ولی خب جون بچم در خطره خودت گفتی بی برو برگشت حکمش اعدامه....بعدشم دیگه محسن زن داره دختره کاریش نمیتونه بکنه که فقط جونشو نجات میده... حاجی پر حرص خندید: _ساده ای زن هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمیگیره..... +حاجی چاره ای نداریم وقتی خود دکتر مصدقو دادگاهی کردن دیگه به بقیه رحم نمیکنن جرمشم کم جرمی نبوده علیه حکومت نوشته داده چه خوشمون بیاد چه خوشمون نیاد باید بریم سروقت افضلی... _اخه مرد مومن تو که میدونی دختره چشمش پی این پسره ست اگه شرط و شروطی گذاشت چی؟اگه گفت باید این دختره ی ننه مرده رو پسش بفرستین چی؟ با شنیدن حرفای حاجی پاهام سست شد و نشستم کف زمین. همه چیز اونقدری واضح و روشن بود که دیگه نیازی نبود به حرفاشون فکر کنم تا بفهمم چی قراره سر زندگیم بیاد. +حاجی جون بچم مهم تر از همه چیه.... شک نداشتم شریفه خانوم این حرفو میزنه. اون حاضر بود همه چیز و همه کس و قربونی محسن کنه. _زن نمیشه دختر مردمو فدای خطای پسرت کنی اون یه خبطی کرده بایدم پاش وایسته.... تحمل شنیدن ناله های ظاهری شریفه خانوم رو نداشتم. درحالی که حس میکردم دارم نفس کم میارم راه افتادم سمت اتاقی که این چهار روز شده بود پناه گاهم. فکر اینکه پدر کرشمه قراره محسن منو نجات بده حالمو خراب تر میکرد. ولی طاقت نداشتم بخاطر خودم و زندگیم مانع کمکش بشم و بشینم و نگاه کنم تا محسنم اعدام بشه. اونقدر فکر و خیالای ناجور کردم تا چشمم گرم شد. صبح وقتی از خواب بیدار شدم جز مهراوه کسی خونه نبود. فهمیدن اینکه همگی رفتن سراغ پدر کرشمه کار سختی نبود. مهراوه که خبر نداشت من تموم حرفای دیشبشون رو شنیدم سعی میکرد هر جوری شده سرگرمم کنه. بعد از ظهر بود که در خونه رو زدن. با پیچیدن صدای احوال پرسی مادرم و مهراوه فهمیدم خبر گیر افتادن محسن کل محله رو پر کرده. گلپری قسمت۱۳۲ مادر خودمم دست کمی از شریفه خانوم نداشت. به محض اینکه چشمش بهم خورد شروع کرد به غر و لند کردن که اگه زودتر بچه میاوردی دل شوهرت گرم میشد به زندگی و تن به این کارا نمیداد. اون وسط تنها کس من آبجی مریم بود که میدونست من تو این چند ماه زندگی با چیا دست و پنجه نرم کردم و تازه چند وقتی میشد که روی خوش زندگی رو دیده بودم. سرمو تو بغلش گرفت: _آبجی فدات بشه غصه نخور قول میدم درست بشه.... نه حرف میزدم نه گریه میکردم. دلم میخواست هرچی تو دلم هست رو بریزم بیرون و بهش بگم که چیا شنیدم ولی نگاه میخ شده ی مهراوه مانعم شد. تا اهل خونه برگردن آبجی و مامان کنارم موندن. آبجی سرشو نزدیک گوشم کرد: _پری نگام کن....چرا انقدر میریزی تو خودت؟یه حرفی بزن بخدا رنگ به روت نمونده زیر چشمات قد یه بند انگشت گود رفته.... چشم از صورت غمزده ی آبجی گرفتم و دوختم به صورت شریفه خانومی که تازه از راه اومده بود و سعی میکرد با زجه مویه های الکی برق شادی تو نگاهشو مخفی کنه. مهراوه یه سینی چایی تو دستش بود و همونجور که جلو همه میگرفت رو کرد به مهدی: +داداش آخرش چی؟وکیل چی گفت؟ صورت مهدی درهم بود. _هیچی فعلا باید منتظر بمونیم.... انگار یکی لبامو به هم دوخته بود. دلم از زمین و زمان گرفته بود. کاش منم یه بابا و داداش داشتم که عین کرشمه پشتم دربیاد و بخاطر دلم حاضر باشه هرکاری بکنه. بی کسی بد دردیه. دردی که مجبوری بخاطرش بی حرف بشینی و نگاه کنی ببینی چی سر زندگیت میاد. اون شب باخودم تصمیم گرفتم صبح علی الطلوع برگردم خونه ی خودم. اونجا لااقل لیلارو داشتم که بخواد چارکلوم حرف باهام بزنه. یکی که حرفاش نمک رو زخمم نباشه. صبح قبل از بیدار شدن اهل خونه شال و کلاه کردم و بی صدا از خونه زدم بیرون. دم صبح بود و هوا هنوز کامل روشن نشده بود. تا اون سن پیش نیومده بود یه همچین وقتی تک و تنها تو کوچه ها بچرخم اونم با اون سر وضعی که هنوز باهاش خو نگرفته بودم. از خم کوچه که گذشتم صدای قدمای تند کسی رو پشت سرم شنیدم. _گلپری....کجا میری... وحشتزده برگشتم طرفش.... _کجا راه افتادی کله سحری.... چشمام از بیخوابی شب های گذشته می‌سوخت