eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
لی و ناسزاهای اقام رو نشنوم. اونقدر پشت در خونه بد و بیراه گفتن و تهدیدم کردن که خسته شدن و رفتن. آقام میگفت ابرو واسش نذاشتم. انگار که جنازه ی من همراه با یه مرد غریبه تو لاشه ی بنز پیدا شده بود. کی باورش میشه که نرفتن زنی به مراسم ختم شوهرش بدتر از خیانت اون مرد باشه؟ بعد رفتنشون دوباره سر و کله ی لیلا پیدا شد. التماس میکرد جوابشو بدم. دل نگرون من و اون طفل معصوم توی شکمم بود. طفل معصومی که تو این یک هفته هرکاری کرده بودم واسه از بین بردنش ولی اون اصرار داشت واسه اومدن به این دنیای پر از درد....
رو شناسایی کنیم.... شاید اون تنها چیزی بود که از خدا خواسته بودم و انقدر زود بهم داده بود. روزی که به حال بهار غبطه خوردم دلم میخواست خبر مرگ محسن رو واسم میاوردن ولی به چشم نمیدیدم که بهم نارو زده و رفته. ولی حالا خبر مرگش دردی از من دوا نمیکرد. گلپری قسمت۱۴۷ محسن واسه من همون روزی مرد که جای خالی سه جلدشو تو کیف چرمی دیدم. همون روزی که به عشق دیدنش شلوار جین آبی پام کردم و به لبام ماتیک قرمز زدم. نفهمیدم کی و چجوری ترک موتور مهدی نشستم و راه افتادیم سمت شهربانی. نه گریه میکردم نه بغض داشتم. حالا که خوب به اون روزا فکر میکنم میبینم من حتی اون لحظه رو ترک موتور مهدی ام داشتم به خدا التماس میکردم که اون زن کرشمه نباشه.... التماس میکردم اگه محسن مرده لااقل با یه خاطره ی خوب تو ذهنم دفنش کنم. وقتی مهدی کمک کرد وارد ساختمون شهربانی بشم حس میکردم دیگه پاهام جونی واسه ادامه دادن نداره. ای کاش قبول نمیکردم باهاش بیام. مهدی که دید دو دل شدم بازومو گرفت تو دستش: _ببخشید میدونم سختته ولی چاره نداشتم هنوز به حاجی و خانواده نگفتم تو تنها کسی هستی که میتونه کمک کنه.... عصبی سرمو به دو طرف تکون دادم: +نه نه مهم نیست.... مهدی ناامید نگام میکرد. انگار که از بی حسی زیاد از حدم ترس برش داشته بود. مامور شهربانی راهنماییمون کرد به یه اتاقک مخصوص. حلقه ی دست مهدی دور بازوم محکم تر شد. شاید خیال میکرد با دیدن جنازه ی محسن از پا درمیام و آوار میشم روی زمین،اون خبر نداشت که من چندین و چند شبانه روز بود که آرزوی مرگ برادرشو داشتم. مخصوصا امروز که فهمیده بودم یه یادگاری بزرگ تو زندگیم به جا گذاشته. مامور شهربانی در دوتا از کمد هارو باز کرد. اتاقک عین یخچال سرد بود. دندونام با فشار به میخورد. همون لحظه ای که مامور سعی میکرد صورت جنازه ی مرد رو نشونم بده مهدی کاپشنش رو از تنش دراورد و روی شونه ام انداخت. با دست کاپشنش رو پس زدم و قدم برداشتم سمت کشویی که جنازه توش بود. صورتش سوخته بود ولی نه جوری که نشه فهمید محسنه یانه.... پیرهن چهارخونه ی کرم قهوه ای تو تنش همونی بود که آخرین بار باهم از تو باز خریدیم... موهای مشکی و براقش کز خورده و سوخته بود... انگشت های کشیده و بلندش کنار بدنش افتاده بود. دل تنگش بودم. حتی باوجود بی معرفتی که درحقم کرده بود. دستمو با درد روی دستای خشکش گذاشتم. مامور روی جنازه ی زن رو برداشت و صدام کرد: _خانوم یه نگاه بنداز ببین اینم میشناسی.... دلم نمیخواست ببینمش... دلم نمیخواست با دیدن جنازه ی کرشمه کنار جنازه محسن همه ی کابوس های شبونه ام تعبیر بشه. به زور نگاهمو سر دادم سمتش... چشمم که به موهای طلاییش افتاد دنیا رو سرم خراب شد و نشستم روی زمین. من از مرگ محسن نشکستم، من از مردنش کنار زنی که بهم ثابت میکرد محسن بهم خیانت کرده شکستم و تو خودم فرو ریختم.... گلپری قسمت۱۴۸ مهدی زیر بغلمو گرفت و کمک کرد از اتاقک سرد و بی روح شهربانی بیام بیرون. دست و پاهام میلرزید و دلم نمیخواست کسی این حال خرابمو ببینه. به سختی ترک موتورش نشستم. _نمیدونم چی بگم....بخدا خیلی شرمندم.... بهت زده نگاش کردم. صورتش خیس اشک بود واسه برادر جوون مرگش... من اما صورتم از درد جوونی به باد رفته و بچه ی بی پدر تو شکمم غرق اشک بود. بدون اینکه جوابی بدم نگاهمو ازش گرفتم. همونجور که گریه میکرد سوار شد و راه افتاد. باد سرد پاییزی که به صورت خیسم میخورد احساس سرمای بیشتری بهم دست میداد. موتور رو جلو در ساختمون نگه داشت و نگام کرد. از فرط گریه صورتش قرمز و دماغش متورم شده بود. _همینجا میمونم تا لباساتو عوض کنی بعد بریم خونه ی حاجی.... منظورش این بود که رخت سیاه تن کنم واسه مردی که منو با یه بچه تو شکمم ول کرده بود به امون خدا و رفته بود پی عشق قدیمیش.... نمیدونم واقعا توقع زیادی بود یا من تو اون شرایط زیادی میدیدمش... عصبی نگاهمو ازش گرفتم و پا تند کردم سمت خونه. +من هیچ جا نمیام.... از پله ها دویدم بالا تا فرصت نکنه حرفی بزنه. دلم نمیخواست حتی توی اون شرایط لیلا رو ببینم چه برسه به شریفه خانوم و بقیه... درد من اونروز مرگ شوهر و بیوه شدن نبود درد من جنازه ی زن مو طلایی و عشوه گری بود که یک سال تموم عشق محسن بهش شده بود کابوس شب و روزم... درد من پیچیدن خبر مرگ محسن کنار زن رویاهاش تو محل بود و حرف در و همسایه ای که نمک میشد رو زخمم... اونروز حتی در خونه رو به روی لیلا هم باز نکردم. حتم داشتم مهدی تموم جریان رو واسش تعریف کرده و بعید میدونستم لیلا وسط اون آشوب و دل نگرونی خبر آبستنی منو کف دست مهدی بذاره. یک هفته ی تموم خودم رو تو خونه زندونی کردم. نه به عجز و التماس های لیلا جواب میدادم نه تهدیدای علی و آقام که بعد از نرفتن به مراسم محسن اومده بودن سروقتم. علی با مشت به در میکوبید و دائم تهدیدم میکرد. با دست گوش هامو گرفته بودم تا صدای داد و فریاد ع
گلپری قسمت۱۴۹: لیلا اونقدر التماس کرد که به گریه افتاد. عین یه مادر که نگران بچه ی سرتق و لجبازشه.... گفتم مادر؟ گره ابروهامو عمیق تر کردم... یادم نمیاد مادرم تو این شرایط سراغی از دخترش گرفته باشه. حتی اون آبجی مریمی که یه روزی ادعاش میشد من نزدیک ترین ادم زندگیشم یه بار نیومد پشت این در التماسم کنه. من چیکار کرده بودم که اینجوری عین جزامی ها باهام رفتار میکردن؟ من خودم قربانی یه بازی کثیف شده بودم. بیحال و کرخت از روی زمین بلند شدم و کلید رو توی قفل تاب دادم. لیلا هول زده درو باز کرد و دوید داخل. _خدا بگم چیکارت کنه بچه مردم از غصه.... صورتش خیس اشک بود و دماغش از فرط گریه ورم کرده بود. محکم بغلم کرد و فشارم داد. _اگه اون چراغ لعنتی شبا روشن نمیشد میگفتم یه بلایی سر خودت اوردی.... با دقت کل بدنمو بررسی کرد تا مطمئن بشه چیزیم نشده. درست عین یه مادر... با بغض لبخند زد و دستشو روی شکمم گذاشت: _خداروشکر عقلت سرجاش اومد.... دستشو با حرص پس زدم: +مجبور شدم...میخوام بندازمش...نمیخوامش... _یه جو عقل تو این کله ات داری؟هیچ میدونی اگه بری بندازیش دیگه بچه ات نمیشه؟یه نگاه به من بنداز؟خوبه یه عمر این ریختی حسرت به دل بمونی؟ حرصی ازش فاصله گرفتم: +لیلا تخم و ترکه ی اون بیشرفو نمیخوام....اصلا اینش به درک اون شریفه ی از خدا بیخبر اگه بفهمه آبستنم هزار جور انگ بهم میبنده...دوماه نیست بهش گفتیم بچم افتاده.... لیلا کمی به فکر فرو رفت و سریع خودشو جمع و جور کرد: _اولا که این بچه ی خودتم هست همش که مال اون مردک نیست...استغفرالله ببین ادمو مجبور میکنی پشت سر مرده چیا بگه.... بین انگشت شصت و اشاره اش رو گاز گرفت و دوباره نگام کرد: _پری الان اگه بهشون نگی آبستنی برت میگردونن خونه ی آقات... بند دلم پاره شد. خونه ی اقام واسه بیوه زنی عین من جهنم بود، گرچه واسه یه دختر جوون دم بختم همچین بهشت برین نبود. مستاصل نگاش کردم. _اصلا خودمم میام باهات تا بهشون بگی آبستنی اگه باور نکرد بگو که اون ماجرای از بین رفتن بچه یه نقشه بوده واسه بستن دهن اطرافیان. با ترس سرمو به طرفین تکون دادم: +نه نه نه اصلا طاقتشو ندارم لیلا خونه ی شریفه از خونه ی آقامم بدتره....مخصوصا حالا که تو هیچ کدوم از مراسمات پسرش شرکت نکردم. لیلا دستمو گرفت و کنار خودش نشوند. _ببین پری یه راهی ام هست که من این چند روز خیلی بهش فکر کردم....حتی با جلالم درموردش حرف زدم... مشتاقانه نگاش کردم‌. انگار که دستپاچه بود و حسابی از چیزی که میخواست بگه واهمه داشت. قسمت۱۵۰: لبای خشکیده اش رو با زبون تر کرد: _راستش پری تو که میدونی من چقدر چشم انتظار بچه نشستم و نشد...هرچی دوا درمون نشد که نشد...من حتی به جادو جمبلم رو اوردم ولی انگار خدا نمیخواست،پری مجبور نیستی قبول کنی ولی اگه خواستی بندازیش بخاطر من نگهش دار. سرشو از خجالت انداخته بود پایین. گیج و گنگ نگاش کردم که دوباره ادامه داد: _از این شهر میریم،میریم یه جایی که کسی نشناستمون،نگهش دار خودم کمکت میکنم،خودم خرجشو میدم بذار دنیا بیاد خودم کلفتیتو میکنم پری دنیاش بیار و بدش به من تا قیوم قیومت کلفتیتو میکنم پری.... گوشه ی پیرهنمو چنگ زده بود و گریه میکرد. جوری اشک میریخت که دل سنگم واسش آب میشد چه برسه به منی که تشنه ی یه جو محبت بودم و لیلا تو سیاه ترین روزای زندگیم تنها کسی بود که هوامو داشت. اونقدر بی کس و تنها شده بودم که حتی یه لحظه ام به ذهنم خطور نکرد شاید مهر و محبت لیلا واسه خاطر این بچه و فکر و خیالاش واسه اینده اش بوده. با صدایی که انگار از ته چاه درمیومد لب زدم: +یعنی میگی دل ببرم از همه چی؟از خانوادم؟از شهرم؟ لیلا که انگار از لحن مستاصل و گیجم حس کرده بود دو دل شدم واسه نگه داشتنش ذوق زده نگام کرد: _کدوم خانواده پری؟همینایی که با چوب و چماق اومدن پشت در خونت بدون اینکه بپرسن دردت چیه؟از این شهر جز غم و غصه چی نسیبت شده؟نگام کن پری...مگه نه اینکه منم عین تو بریدم ازهمشون...تو عین منی با این تفاوت که درد تو درمون منه...‌ حرفش هرچقدرم که منفعت طلبانه بود ولی حرف حساب بود و جواب نداشت. سکوتم جراتشو بیشتر کرد: _اگه رضا بدی شبونه جمع میکنیم میریم....جوری که هیچکس نفهمه کجا رفتیم و چرا رفتیم.... +باشه بذار بهش فکر کنم.... دستشو رو دستم فشار داد و پاشد: _باشه تنهات میذارم تا راحتتر فکر کنی.... لیلا که رفت پشت سرش در خونه رو قفل کردم. یا باید مینداختمش و برمیگشتم خونه ی آقام... یا به حرف لیلا گوش میکردم و باهاش میرفتم. هیچ جوره تو کتم نمیرفت که بخوام برم خونه ی شریفه و هزار جور خفت و خواری به خودم بدم تا قبول کنه بچه ی تو شکمم مال پسر بی معرفتشه.... نمیدونم چقدر از رفتن لیلا گذشته بود و چند ساعت روی زمین نشستم و فکر کردم ولی وقتی به خودم اومدم که در خونه بی وقفه کوبیده میشد. با خیال اینکه حتما دوباره مهدی پشت دره گوشامو با دست پوشوند
م. _گلپری؟؟؟؟خونه ای؟؟؟منم ارسلان لطفا درو باز کن... بهت زده دستامو برداشتم و زل زدم به در بسته. _کار مهمی دارم باهات لطفا درو باز کن.... لحن کشدار و شوخ و شنگش منو یاد اون مهمونی و خاطرات تلخم مینداخت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-نام رمان🦋: 📚 نویسنده: نیلوبانو ژانر: خلاصه: هزارتو روایت‌گر زندگی هلن دختری که در گذشته مبهوت و گنگ خود غرق شده و مردی که برای انتقام به او نزدیک میشود در این بین چه راز هایی باید کشف کند دختر قصه ی ما.. آیا توان فهمیدن این همه راز و معما را دارد؟ در این بین چه کسانی جان .. •-----------📚💚📚-----------•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ز داشتن به یه جایی که بی ترس و واهمه توش کار کنن.....من هرچقدر تونستم جور کردم کمکشون کردم ولی محسن و حمید دستشون خالی بود‌، محسن هرچی داشت این خونه رو باهاش خریده بود... با دقت به حرفاش گوش میکردم و هر لحظه احساس میکردم ضربان قلبم بالاتر میره. قسمت۱۵۲ دستاشو محکمتر توهم قفل کرد و زل زد تو چشمام: _تا اینکه مادر محسن یه شرط واسش گذاشت....گفت اگه با اونی که من میگم ازدواج کنی سهم الارثتو از دار و ندارمون بهت میدم...البته من این ماجرارو بعد ازدواجتون فهمیدم. لب هام شروع کرد به لرزیدن. پیرهنمو تو چنگم گرفتم تا اشکام سرازیر نشه از درد کاری که محسن باهام کرده بود. ارسلان از حال خرابم ترسید و دوید سمت آشپزخونه. صدای باز و بسته شدن در کابینت ها نشون میداد ارسلان دنبال یه لیوان میگرده. هولزده برگشت کنارم و لیوان آبی رو که از آب شیر پر کرده بود گرفت جلو دهنم: _ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم ولی مجبورم همه چیزو بهت بگم،ینی حقته که بدونی. یه قلوپ اب به اجبار ارسلان خوردم و لیوان رو پس زدم: +بعدش؟ سرشو انداخت پایین و من من کرد: _بخدا من حتی سروقت مادرشم رفتم بهش گفتم به فکر دختر مردم نیستی به فکر پسرت باش دلش جای دیگه گیره مطمئن باش با این کارا سر به راهی که شما میخواید نمیشه ولی به خرجش نرفت که نرفت،خیال میکرد اینجوری محسن ادم میشه. حرصی اشکامو پس زدم تا بیشتر از این غرورم پیش چشم هر کس و ناکسی خورد نشه. خجالت زده سرشو بلند کرد و زل زد بهم: _با حرف هایی که منیره شب عروسی راجع بهت میزد فهمیدم ادمی نیستی که بتونی با محسن و شرایطش کنار بیای یا به قول معروف بتونی خامش کنی....اونشب تو اون مهمونی محسن تونست همه رو گول بزنه به جز منی که عین کف دستم میشناختمش....میدیدم باهات گرم میگیره و باهم بیرون میرید عین تموم زن و شوهرای عادی ولی باورم نمیشد تا اینکه یه روز اتفاقی تو روزنامه خونه با کرشمه دیدمش... کلافه دستی تو موهای بلندش کشید: _شاید درستش نباشه که اینارو بگما ولی خب مجبورم....وقتی دیدم هنوز باهم رابطه دارن کفری شدم راستشو بخوای شاید به ریخت و قیافم نیاد ولی من ادم حساسی ام...من عزیزترین آدم زندگیمو واسه خاطر همین کثافت کاریا از دست دادم... بغض تو گلوم رو به زور قورت دادم و لا به لای حرفای ارسلان دنبال ادرس دقیق اونروزی بودم که محسن رو با کرشمه دیده بود. _کلی باهاش دعوا کردم ولی حرفش فقط یه کلام بود اینکه مجبوره بخاطر سهمش باتو کنار بیاد...مادرشم انگار عین من به زندگیتون شک داشت که به قولش عمل نکرد تا اینکه خبر
قسمت۱۵۰: لبای خشکیده اش رو با زبون تر کرد: _راستش پری تو که میدونی من چقدر چشم انتظار بچه نشستم و نشد...هرچی دوا درمون نشد که نشد...من حتی به جادو جمبلم رو اوردم ولی انگار خدا نمیخواست،پری مجبور نیستی قبول کنی ولی اگه خواستی بندازیش بخاطر من نگهش دار. سرشو از خجالت انداخته بود پایین. گیج و گنگ نگاش کردم که دوباره ادامه داد: _از این شهر میریم،میریم یه جایی که کسی نشناستمون،نگهش دار خودم کمکت میکنم،خودم خرجشو میدم بذار دنیا بیاد خودم کلفتیتو میکنم پری دنیاش بیار و بدش به من تا قیوم قیومت کلفتیتو میکنم پری.... گوشه ی پیرهنمو چنگ زده بود و گریه میکرد. جوری اشک میریخت که دل سنگم واسش آب میشد چه برسه به منی که تشنه ی یه جو محبت بودم و لیلا تو سیاه ترین روزای زندگیم تنها کسی بود که هوامو داشت. اونقدر بی کس و تنها شده بودم که حتی یه لحظه ام به ذهنم خطور نکرد شاید مهر و محبت لیلا واسه خاطر این بچه و فکر و خیالاش واسه اینده اش بوده. با صدایی که انگار از ته چاه درمیومد لب زدم: +یعنی میگی دل ببرم از همه چی؟از خانوادم؟از شهرم؟ لیلا که انگار از لحن مستاصل و گیجم حس کرده بود دو دل شدم واسه نگه داشتنش ذوق زده نگام کرد: _کدوم خانواده پری؟همینایی که با چوب و چماق اومدن پشت در خونت بدون اینکه بپرسن دردت چیه؟از این شهر جز غم و غصه چی نسیبت شده؟نگام کن پری...مگه نه اینکه منم عین تو بریدم ازهمشون...تو عین منی با این تفاوت که درد تو درمون منه...‌ حرفش هرچقدرم که منفعت طلبانه بود ولی حرف حساب بود و جواب نداشت. سکوتم جراتشو بیشتر کرد: _اگه رضا بدی شبونه جمع میکنیم میریم....جوری که هیچکس نفهمه کجا رفتیم و چرا رفتیم.... +باشه بذار بهش فکر کنم.... دستشو رو دستم فشار داد و پاشد: _باشه تنهات میذارم تا راحتتر فکر کنی.... لیلا که رفت پشت سرش در خونه رو قفل کردم. یا باید مینداختمش و برمیگشتم خونه ی آقام... یا به حرف لیلا گوش میکردم و باهاش میرفتم. هیچ جوره تو کتم نمیرفت که بخوام برم خونه ی شریفه و هزار جور خفت و خواری به خودم بدم تا قبول کنه بچه ی تو شکمم مال پسر بی معرفتشه.... نمیدونم چقدر از رفتن لیلا گذشته بود و چند ساعت روی زمین نشستم و فکر کردم ولی وقتی به خودم اومدم که در خونه بی وقفه کوبیده میشد. با خیال اینکه حتما دوباره مهدی پشت دره گوشامو با دست پوشوندم. _گلپری؟؟؟؟خونه ای؟؟؟منم ارسلان لطفا درو باز کن... بهت زده دستامو برداشتم و زل زدم به در بسته. _کار مهمی دارم باهات لطفا درو باز کن.... لحن کشدار و شوخ و شنگش منو یاد اون مهمونی و خاطرات تلخم مینداخت. گلپری :قسمت۱۵۱ : با اینکه فکر و ذهنم خسته از هر تنش دوباره ای بود از جا بلند شدم و راه افتادم سمت در. بی توجه به لباسای درب و داغون توی تنم و موهای آشفته کلید رو تو قفل چرخوندم. ارسلان درست عین همون شب مهمونی یه کت شلوار شیک و مرتب تنش بود و انگار نه انگار رفیق شیش دنگش یک هفته نیست جوون مرگ شده و صورت اصلاح شده اش از تمیزی برق میزد. بیحال و کرخت بدون هیچ حرفی نگاش کردم. زورکی لبخند زد: _ببخشید بدموقع مزاحمت شدم ولی واجب بود... چشم ازش برنداشتم تا حرفشو بزنه. با همون لبخند کج گوشه ی لبش سرک کشید تو خونه: +دعوتم نمیکنی بیام تو؟حرفام یکم طولانیه.... ناچار از جلوی در کنار رفتم تا وارد بشه. کفش های ورنی براقشو جلوی در از پاش بیرون آورد و یه گوشه گذاشت. جلوتر ازش راه افتادم و بدون تعارف کردن رو مبل تک نفره نشستم. ارسلان ادم راحتی بود. از اونا که بدون دغدغه و حرف زندگی میکنن. ازونا که اگه تعارشون نکنی عین خیالشونم نیست و بی حرف و حدیث میشینن تنگ دلت و تا صبح حرف میزنن. رو به روم که نشست نگام میخ شد به پاهای بلندش که روی هم انداخته بود. دست های کشیده و بلندشو توهم گره کرد: _نمیدونم تو این شرایط تسلیت گفتن درسته یانه ولی خب ظاهرت نشون میده عزادار محسن نیستی... شاید هر زن دیگه ای جای من بود نسبت به این حرفش جبهه میگرفت و داد و قال راه مینداخت که به چه حقی به من میگی عزادار شوهرم نیستم. ولی من قبول داشتم که عزای محسن رو نگرفته بودم. من عزادار بودم ولی نه عزای مردی که به بدترین شکل ممکن تنهام گذاشته بود. من عزای جوونی بر باد رفته و دل شکسته و بچه ی یتیم توی شکمم رو گرفته بودم. _راستش نمیدونم چجوری بگم....میدونم توام این وسط بی گناهی...ولی خب محسنم گناهی نداشت.... اخمامو توهم کردم و اون بدون توجه به صورت درهمم ادامه داد: _من از وقتی محسن رو شناختم که عاشق و دلباخته ی کرشمه بود،یعنی جفتشون خاطر همو میخواستن ولی خب هم بابای کرشمه مخالف بود هم خانواده محسن،یجورایی حقم داشتن این دوتا وصله ی ناجور بودن ولی خب دل که این حرفا سرش نمیشه....چند سال همینجوری کجدار و مریز سر کردن تا این اواخر که کارشون به مشکل خورد، حمید خدابیامرز و محسن شریک بودن و صاحب ملک که بو برده بود سیاسی کار میکنن جوابشون کرده بود و اونا نیا
ذارن... مگه یه آدم چقدر صبر و تحمل داره؟ تن نحیف من خیلی ضعیف بود واسه به دوش کشیدن این غم... دلم از بی معرفتی محسن خون بود... با اینکه همین چند ساعت پیش حقیقت عین نور خورشید دم صبح رک و بی پرده خورده بود تو صورتم ولی بازم دلم پی اون جمله ی آخرش موند. دستمو بی هوا سُر دادم ته کمد تا پاکتی که محسن ازش حرف زده بود رو پیدا کنم. تو تاریکی دم غروب اتاق هرچی گوشه ی به گوشه ی کمد رو گشتم نبود که نبود. با صدای مهیبی که از پذیرایی اومد وحشت زده نامه رو به خودم فشار دادم و از اتاق زدم بیرون. مهدی با صورت برزخی لای در نیمه باز وایستاده بود و نگام میکرد. قسمت۱۵۵ قفسه ی سینه اش از حرص بالا پایین میشد. لیلا پشت سرش وایستاده بود و رنگ به رخ نداشت. با اینکه مهدی هیچ شباهتی به محسن نداشت ولی تا نگاهم بهش افتاد یاد محسن و حرفاش افتادم. _هیچ معلوم هست تو چته؟یک هفته ی تموم دارم میرم و میام این در بی صاحابو باز نمیکنی حالا امروز باز کردی واسه اون مردک زن نما؟گلپری تو اصلا حالیت هست داری چیکار میکنی؟ننه بابای من دلشون خونه واسه جوون مرگ شدن بچشون توام با این کارات یکاری میکنی حرف و حدیث مردم نمک بشه رو زخمشون؟ اونروز اونقدر تحت فشار بودم که حرفای مهدی رو تاب نیاوردم و دو زانو افتادم زمین. لیلا ترسیده هینی گفت و مهدی رو پس زد و قدمی سمتم برداشت. نگاهم به قفل شکسته ی روی زمین بود که صدای عصبی مهدی دوباره تو گوشم پیچید: _بفرما بیرون خودم حواسم بهش هست... لیلا متعجب و خجل نگاهش کرد. شوکه از رفتار عجیب مهدی سعی کردم روی پاهام بایستم. +من...من... فقط نگرانشم.... مهدی با سگرمه های درهم گام بلندی سمت در برداشت و با زبون و بی زبونی لیلا رو از خونه بیرون کرد. بی حال تر از اونی بودم که تو اون شرایط بخوام از لیلا جانب داری کنم. لیلا درحالی که نگاهش هنوزم به صورت خسته و بی روحم گره خورده بود از خونه رفت. _پاشو بپوش بریم خونه ی ما بسه دیگه هرچی به سازت رقصیدم.... با دقت نگاش کردم. مردی که عاشقش بود و به عشق دیدنش سر ظهر کوچه پس کوچه های طهرون رو گز میکردم. حالا یجوری نگام میکرد که انگار مسبب تموم بدبختی هام خودم بودم نه مادر و برادرش.... _گلپری وایستادی بر و بر چی رو نگاه میکنی؟یا الله بپوش بریم....اصلا وایستو ببینم اون مرتیکه اومده بود اینجا واسه چی؟اون چیه تو دستت... با قدم بلندی که با حرص سمتم برداشت ترسیده نامه ی محسن رو پشت سرم قایم کردم. مشکوک یه تای ابروش رو داد بالا: _هیچ معلوم هست چته؟بده به من اون لامصبو... ترسیده از رگ گردنش که برجسته شده بود نامه رو سمتش گرفتم و با صدایی که از ترس و بغض میلرزید لب زدم: +دست نوشته ی خان داداشته...رفیقش اومد گفت واسه ارث و میراث منه بی ننه بابارو بدبخت کردین... گره ابروهاش به حالت تعجب ازهم وا شد و مات برده نگام کرد: _زده به سرت؟این چرت و پرتا چیه سرهم میکنی؟ با لبه ی آستینم صورتمو پاک کردم: +لاپوشونی نکن آقا مهدی ارسلان همه چیزو بهم گفت این نامه ی محسنم همه حرفاشو تصدیق میکنه.... با یه حرکت سریع نامه رو جوری از دستم قاپید که اگه دیر به خودم میومدم و رهاش نمیکردم پاره میشد. مردمک چشماش رو نوشته هاش کاغذ بالا پایین میشد... نگاهش انگار میخ شده بود و نوشته های روی کاغذ خیس خورد...
آبستنی تو به گوشش خورد و از ذوقش حاجی رو راضی کرد سهم محسن رو بده.... احساس کردم هر آن ممکنه هرچی تو دلم هست و نیست رو بالا بیارم... حالم از همه چیز و همه کس به هم میخورد. ترجیح میدادم محسن واسه خاطر احترام به خانواده اش به وصلت بامن تن داده باشه نه واسه پول.... معدم رو چنگ زدم و دستمو جلو دهنم گرفتم قسمت۱۵۳ انگار یکی چنگ انداخته بود بهش. ارسلان ترسیده دو زانو جلوم نشست: _دختر این کارا چیه با خودت میکنی؟خداروشکر که اون ماجرا فقط کلک محسن بود واسه گرفتن پول.... با صورت خیس از عرق و چشمایی که از هجوم اشک میسوخت زل زدم بهش. مردی که حس میکردم جز خنده و لوده گری کاری بلد نیست چشماشو حلقه ی اشک پوشونده بود‌. با دست دهنشو پوشوند: _من دیگه حرفی نمیزنم آاااا آااا‌.... یه قلوپ آب خوردم تا تلخی دهنم کمتر بشه. +بگو...هرچی میدونی بگو نیاز دارم بدونم وقتی عین کبک سرمو کرده بودم زیر برف و خیال میکردم دارم با دلبری هام دل شوهرمو به دست میارم پشت سرم چه خبر بوده.... لبخند تلخی زد و دستی به گردنش کشید: _نمیخوام بگم محسن آدم بدی بوده هاااا....نه، ولی خب محسن عاشق بود و خودخواه...خیال کردم کم کم داره وجدانش بیدار میشه ولی بعد از ماجرای اون کودتای کوفتی نمیدونم چی شد که پدر کرشمه راضی شد نجاتش بده... مطمئن بودم اگه از اون مهلکه نجات پیدا کنه میره پی دلش.... ارسلان که سکوت کرد انگشتامو با حرص دور لیوان قفل کردم. _وقتی تو زندان بود وکیلش کاراشو کرد سهمشو از روزنامه خونه بخشید به من و این خونه هم فروخت به یکی از بچه های دانشگاه.... با تصور اینکه محسن همین یه چار دیواری رو هم که داشتم ازم گرفته عصبی لیوان رو روی میز کوبیدم: +پاشو برو بیرون نمیخوام هیچکدومتون رو ببینم... انقدری عصبی بودم که ارسلان بی هیچ حرفی از جاش بلند شد و رفت سمت در و همونجور که کفشاشو پاش میکرد نگام کرد: _بخدا نمیخوام ناراحتت کنم یا نمک رو زخمت بپاشم ولی صاحب خونه مالشو میخواد... موهامو از حرص تو چنگم گرفتم و کشیدم. با صدای بسته شدن در سیل اشکام روی گونه هام ریخت. قلبی که بازیچه ی دست یه آدم نامرد شده بود و تنی که زیر آوار این نامردی داشت له میشد. حرف های ارسلان تو سرم رژه میرفت و حالم لحظه به لحظه از قبل بدتر میشد. واسه یه لحظه حس کردم از زمین و زمان بریدم. عین دیوونه ها افتادم به جون وسایل خونه و اول از همه اون گرامافونی که منو یاد محسن و اون جشن لعنتی مینداخت. هرچی دم دستم میومد مینداختم میشکستم. صدای داد و فریاد لیلا و پیرزن همسایه ی طبقه بالایی که با مشت افتاده بودن به جون در بدتر رو اعصابم بود. عصبی تموم لباس هایی رو که محسن واسم گرفته بود پاره میکردم و به خودش و عشق بی پایانش به کرشمه لعنت میفرستادم. وقتی از نفس افتادم چشمم افتاد به کتابای گوشه کمد. همونایی که محسن واسه شب تولدم بهم هدیه داد. وقتی دونه به دونه ی کتابارو با حرص پاره کردم و ریختم کف اتاق خواب چشمم به یه کاغذ زرد رنگ افتاد. قسمت۱۵۴ دستام از فشار پاره کردن لباسا و کتابا خراش برداشته بود و میسوخت ولی بی توجه به دردش با دوتا انگشتم کاغذ زرد تا خورده رو برداشتم و جلو صورتم گرفتم. پرده ی اشکی که دیدمو تار کرده بود رو با چند بار پلک زدن کنار زدم و زل زدم به نوشته های روی کاغذ که از دست خط خرچنگ قورباغه اش معلوم بود هول هولکی نوشته شده. _حالا که دارم این نامه رو واست مینویسم دو ساعتی که از حبس ازاد شدم...شب و روزایی که تو حبس سر میکردم شکنجه ای که فکر تو به روحم میداد صد مرتبه از شکنجه ای که اونا به تنم میدادن بدتر بود،گلپری نمیدونم چی بگم و از کجا بگم میدونم که با تو و زندگیت بد کردم ولی به خداوندی خدا تموم تصمیم های من مال وقتی بود که هیچ شناختی ازت نداشتم. تو وقتی زن من شدی که تموم فکر و ذهنم پی دیگری بود و وقتی به خودم اومدم که دیدم تا خرخره رفتم تو لجن و دلم واسه شنیدن صدات تنگ میشه،دلم واسه کنارت نشستن و چای خوردن تنگ میشه، نمیگم عاشقت شدم که اگه عشق بود من الان درحال نوشتن این نامه نبودم ولی هرچیزی که بود از ته دل بود،ازت میخوام حلالم کنی من بین زنی که یک عمر عاشقش بودم با زنی که بهم تکیه کرده بود کسی رو انتخاب کردم که سالها بعد مدیون دلی نباشم که یه عمر حسرتشو به دوش کشیده...نمیدونم وقتی چشمت به نامه ام میافته تو چه حالی هستی ولی ازت میخوام منو ببخشی و حلال کنی یه پاکت پول واست گذاشتم طبقه پایین کمد اونقدری هست که بتونی باهاش گلیم خودتو از آب بکشی بیرون.... این نامه برای زنی ست که دلم لا به لای پیچ و تاب موهای سیاهش ماند... یک بار... دو بار... سه بار... چندین بار از روی دست نوشته ی محسن خوندم و وقتی به خودم اومدم که کاغذ توی دستم با اشک صورت خیس خورده و قابل خوندن نبود. صدای داد و فریاد لیلا و مهدی از پشت در میومد. پاهام یاری نمیکرد برم درو واسشون باز کنم تا بیشتر از این محله رو روی سرشون ن