#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_ویکم
بساط عروسی من و پسر عمه ام اجباری بر پا شد و من رسما بدبخت شدم!!!
گفتم: امید چی شد؟؟؟
گفت: دقیق نمی دونم ولی فهمیدم اون راننده ماشین فوت کرد احتمالا امید به خاطر مردن راننده حبس ابد خورده باشه یا شایدم...
باورم نمی شد این همه اتفاق برای لیلا افتاده باشه با این شدت!!!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: لیلا چرا جواب تلفن امید رو دادی؟اصلا چرا سوار ماشین امید شدی؟
گفت: نازنین من دوست خوبی برات نبودم...
اون روز که پیام های امید رو بهت نشون دادم... واقعی بودن ولی... ولی من جوابهای خودم رو پاک کرده بودم...
امید ذهن من رو شست شو داده بود! بدون اینکه فکر کنم این پسر تا دیروز عاشق یکی دیگه بوده، چه طور میتونه امروز اینقدر عاشق من باشه! به سادگی گول خوردم و افتادم تو زمین بازی امید!
و چون تو دوست صمیمی من بودی نمی شد! یعنی امید می گفت: نمیشه نازی رو همین جور پیچوند! پس نیاز به نقشه بود که امید پیشنهاد داد پیامکهاش رو که به من فرستاده بود نشونت بدم تا تو ازش بدت بیاد! قرار گذاشته بودیم تو رو حذف کنیم به هر قیمتی متاسفانه!
ابرهام بهم گره خورده بود و گفتم: پس چرا بهم پیامک زدی که من اون کار احمقانه رو نکنم مگه نمی خواستین من حذف بشم من که خودم داشتم این کار رو میکردم!
آب دهنش رو فرو داد و گفت: نازنین من دوست داشتم نمی خواستم از دستت بدم! اما از یه طرف هم نمی خواستم امید را هم از دست بدم! به همین خاطر گفتم از طریق سعید انتقام بگیری که اینطوری راحت تر امید بی خیالت می شد!
همینطور که من داشتم حرص میخوردم لیلا ادامه داد: وقتی به امید گفتم: برنامه ی سعید رو نمایشی قراره بازی کنیم و اصلا حرف رابطه و دوستی در کار نیست فقط برای اینکه تو متوجه بشی چکار کردی! خوشحال شد و گفت: بهتر حالا هر دو تاشون رو از سر راهمون بر می داریم چون من ازسعید بدم میاد و چی بهتر از این موقعیت!
سرم رو مستأصل تکون دادم و گفتم: لیلا باور نمی کنم تو تمام اون مدت نقش بازی میکردی!
سرش رو انداخت پایین گفت: نازنین به خاطر همین چیزها بود که وجدانم نمی خواست تو رو ببینه! جواب تلفنهات رو نمی دادم چون نمی تونستم!
من تاوان کارهای بدم رو هنوز دارم میدم... شوهری دارم که هر روز صبحش با دعوا و کتک من شروع میشه! بهم بدبینه، شکاکه! من رو ببخش! من بد کردم... من دیگه به ته خط رسیدم و دوباره هق هق گریه اش بلند شد...
تاثیر چند سال هم نشینی با بچه های چهار شنبه های زهرایی بود که دستم رو گذاشتم روی شونش گفتم: من بخشیدم لیلا! خیلی وقته که بخشیدم من با اینکه نمی دونستم چه اتفاقاتی افتاده ولی برای من همش خیر بود هرچند اون زمان خیلی تلخ گذشت...
الان داستانی که خانم حسینی روز اول بهمون گفت رو بهتر میفهمم! لیلا نگاهی به من کرد و گفت: خیرش برای تو چی بود! برای من چی بود؟؟؟
گفتم: بعد از رفتن تو من ارتباطم با خانم حسینی بیشتر شد تا جایی که همسرم را بهم معرفی کرد نگاهی بهش کردم گفتم لیلا می دونی شوهرم کیه! بعد خودم ادامه دادم: سعید باورت میشه! شما خواستید ما دو تا رو حذف کنید ولی الان ما دو نفر پیش همیم و اینها همش از لطف خداست!
متعجب گفت: نه! سعید! چطوری قبول کرد! بعد از ماجراهای دانشگاه؟!
لبخندی زدم و گفتم: یادته روزی سعید رو دیدیم گفتم این پسر چقدر با امید فرق داره! اینکه سرش پایینه و مثل امید تا انتهای شبکیه ی چشممون رو بررسی نمی کنه! شاید باورت نشه ولی وقتی اومد خواستگاریم خودم هم خیلی نگران بودم اما وقتی گفت: من اولین بار شما رو می بینم و تنها شناختم از شما گفته های خانم حسینی هست احساس آرامش کردم! چون خانم حسینی همه چیز رو کامل می دونست و مطمئنن به درستی گفته بود، احساس امنیت بهم دست داد اینکه دیگه نیاز نیست نگران باشم گذشتم چه جوری گذشت! و مهم تر از اون آرامش اینکه با این حجب و حیای سعید نگران آینده ام هم نبودم که دختر دیگه ای دل شوهرم رو ببره و ماجرای تلخ دوباره تکرار بشه... و این تنها با رعایت قوانین به دست میاد لیلا چه مرد و چه زن! یادته!
سرش رو تکون داد و گفت: درست میگی ولی خیرش برای من چی بود؟! قاطع گفتم: اینکه الان اینجایی و گیر امید نیفتادی که معلوم نبود باهات چکار کنه! اینکه هنوز فرصت داری!
اتفاقاتی که افتاده درس بزرگی بهت داد که بهتر از هر کسی خودت متوجه اشتباهاتت شدی!
ولی اینکه امروز همدیگه رو دیدیم این یعنی هنوز فرصت هست...
هنوز می تونی تغییر کنی فقط کافیه اراده کنی... لیلا نفس عمیقی کشید و گفت: نه نازی از من گذشته دیگه نمی تونم کاری کنم!
گفتم: تنها کسایی نمی تونن کاریی کنن که دیگه نفس نمی کشن!
لیلا تو هنوز فرصت داری...
سری تکون داد و گفت: نمی دونم...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_دوم
وقت گذشته بود و من باید می رفتم خونه...
گفتم: لیلا این شماره جدید منه، من منتظر تماست هستم! هنوزم شمارتو حفظم خانم ثنایی که چهار شماره آخرت از روی فامیلیت راحت میشه حفظ کرد سه -نه- یک - یک!
با لبخند گفتم: یادته لیلا...
لبخندی زد و سکوت کرد...
خداحافظی کردیم...
همونطور که ازش جدا میشدم گفتم: یادت نره منتظرت هستم!
چیزی نگفت و رفت...
از روز بعد مدام گوشیم رو چک میکردم چند روزی گذشت و خبری نشد! شاید تصمیمی برای تغییر نگرفته بود! شاید... سه شنبه بود حوالی ظهر مشغول کارهای خونه بودم که صدای پیامک گوشیم اومد تقریبا دیگه مطمئن بودم خبری از لیلا نمیشه تا اینکه پیامک رو باز کردم! چهار شماره آخر فرستنده سه -نه - یک - یک-...
با عجله پیام را خوندم!
لیلا نوشت بود: یعنی هنوز فرصتی هست...
لبخند روی لبم نشست و سرعت تایپ کردن حروف روی گوشیم به سرعت نور رسید! انگار تمام وجودم می خواست زودتر این پیغام را براش بفرسته که تا نفس می کشیم فرصت هست...
بعد هم نوشتم چهارشنبه عصر بوستان نجمه ساعت شش منتظرتم...
تیک ارسال که خورد نفسم رها شد و قلبم کمی آروم گرفت حالا نوبت لیلا بود تا با قدرت انتخابش دوباره فرصتی که خدا بهش داده را درست استفاده کنه!
چهارشنبه از اول صبح استرس داشتم! با خودم می گفتم یعنی میاد! یعنی میتونه به ناامیدیش غلبه کنه! لیلا... لیلا...
کمی زودتر لباسهام رو پوشیدم و راه افتادم ساعت دم دمای شش بود و دلم بی قرار و آشوب !چه انتظار سختی!
خانم حسینی هم چون در جریان قرار داده بودم متوجه بی قراری من شده بود اما همچنان ساکت بود...
فاطمه حسنی با مژگان اومدن کمی حالم رو عوض کنند اما امان از فکری که درگیر است و چشمی که منتظر! چون به نتیجه دلخواه نرسیدن سری تکون دادن و به خانم مقدم که مشغول چیدن میز بود با اشاره به من گفتند: حدیث حاضر غائب شنیده ای! نازنین در جمع و دلش جای دیگر است! خانم مقدم لبخندی زد و با اصطلاح همیشگیش گفت: نازنین از اعماق تَهم دعا می کنم برسه اونی که منتظرشی!
تقریبا همه بچه ها فهمیده بودن من منتظر شخص خاصی هستم! زهرا محمدی آروم اومد کنارم گفت: نازی واقعا منتظر اون خانمه ای که هفته قبل دیدیم! من هنوز برام حل نشده یعنی واقعا میاد! اصلا به قیافش نمیخورد جمع ما را بپذیره!
چیزی نگفتم و فقط امیدوار بودم که بیاد...
ساعت از شش گذشت و خبری نشد!
شش و ده دقیقه!
انگار دقیقه ها نیت کرده بودن به اندازه گذشت یک عمر کُند شوند...
که دیدم خانمی به سمت ما می اومد...
لیلا بود خودش بود ...
و فقط خدا می داند حال من رو در اون لحظات ...
انگار دنیا را به من داده اند دوستم برگشته بود...
همان لیلایی که یک روز مرا به دنیا باز گرداند...
اما خوب همون قدر از دیدنش خوشحال شدم همون قدر هم شوکه شدم! نوع پوشش یه شال قرمز با یه مانتو تنگ زرشکی باموهای بلوندش که کمی بیرون بود و چادر مشکی که انداخته بود روی سرش! خیلی توی چشم میزد و متناقض بود!
همزمان خانم حسینی هم اومد به لیلا خوش اومد بگه من کلی ذوق کرده بودم اما خوب نتونستم تعجبم رو هم پنهون کنم! جلوی خانم حسینی بغلش کردم و باشیطنت گفتم: لیلی چقدر چادر بهت میاد چقدر زود رفتی سراغ گزینه ی نهایی! لبخندی زد گفت: به خاطر دل دوستم! بعد سرش را انداخت پایین و گفت: نازی تو منو بخشیدی این برام خیلی ارزش داشت منم با این کارم خواستم خوشحالت کنم...
یاد خودم افتادم روز اولی چادر پوشیده بودم و خواستم خانم حسینی رو خوشحال کنم! اومدم قیافه ی خانم حسینی رو به خودم بگیرم و بگم که امروز برای من پوشیدی فردا من نباشم درش میاری! که خانم حسینی مجال نداد حرف بزنم! دستش را گرفت خیلی مهربون گفت: آفرین لیلا جان! چقدر تو قدر شناسی! بعد نگاهی به من کرد و گفت: قدر دوستت رو بدون چون ادبش بر پوشش همیشگیش سبقت گرفت!
من همون طور متعجب...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
.
🌼🍃آسمان روشن شد
🌼🍃صبح من روشن تر
🌼🍃همه جا پیچیده
🌼🍃عطر صبحی دیگر
🌼🍃عطر لبخند، درود
🌼🍃نور خورشید سلام
🌼🍃زندگی روز بخیر
🌼🍃عشق و امیـد ؛ سلام
🌼سلام صبحتـــون بخير عزیزان
هدایت شده از 🇮🇷لاله های زندگی🇮🇷
🕊شهید ضرغام پرست متولد 1371 در ماهشهر خوزستان میباشد او متاهل بوده و صاحب یک فرزند پسر نیز است.
او در روز عید قربان 1400 در درگیری های ماهشهر برای آب توسط افراد ناشناس به شهادت رسید
شهید#ضرغام_پرست🕊🌹
🌹🍃🌹🍃
هدایت شده از باران جباری
پنجشنبہ ڪہ مےشود ...
ثانیہ هایمان
سخت بوےدلتنگے مےدهد
وعده اے ازعزیزانمان
آن طرف
چشم بہ راه هدیہ تا آرام بگیرند
با فاتحہ وصلواتے
هوایشان راداشتہ باشیم
#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_وسوم
من همون طور متعجب خانم حسینی را داشتم نگاه میکردم و توی دلم ازش کمی دلخور شدم و گفتم: عجبا! نه به رفتار اون روزش با من! نه به رفتار حالاش با لیلا...
ولی اون موقع هیچی نگفتم لیلا را که با بچه ها آشنا کردم و مشغول جمع صمیمی بچه ها شد، رفتم پیش خانم حسینی لبخندی زد و گفت: چه خبر نازنین خانم! دیگه دوستت هم اومده ما رو نمی بینی! زیر کفشتم یه نگاهی بنداز خانم!
گردنم رو کج کردم و یه خورده نگاش کردم و گفتم خبری نیس! این چه حرفیه شما تاج سری فقط...
گفت: فقط چی...
دلم طاقت نیاورد گفتم: فقط اینکه من از دستتون کمی ناراحتم!
یکدفعه جدی گفت: چرا چیزی شده!
گفتم: آخه خانم حسینی جان اگر بدون علم کافی چادر پوشیدن بده!
چه فرقی می کنه من باشم یا لیلا!
نفس عمیقی کشید و گفت: خوب پس مشکل اینه یه لحظه نگران شدم بشین تا برات بگم ...
نازنین خانم اولا هر کار خوبی حتی بدون علم کافی هم باز خوبی خودش را داره فقط ممکنه موندگاریش کمتر باشه دوما من اون روز نگفتم چادر نپوش! فقط با توجه به اینکه شمایی فلسفه می خونی گفتم: دلیلت برای پوشیدن چادر باید قوی باشه! همیشه یادت باشه نوع برخورد ما باید با هر فردی متناسب با اون فرد باشه! خودت هم حتما می دونی لیلا دختر احساساتیه این از رفتارش کاملا مشخصه! وقتی چنین کار خوبی کرد حتی اگر ناقص انجامش داده اگر من بهش بگم اینطوری درست نیست ممکنه کلا زده بشه! این خیلی مهمه ما قدرت جاذبه داشته باشیم نه دافعه و متناسب با هرفردی درست برخورد کنیم برای امثال لیلا کمی صبوری با انعطاف باید به خرج داد...
تا بتونه قاطعانه تصمیم بگیره و منطقی بپذیره خدا به همه قدرت تفکر و عقل را داده همینطور احساس و عاطفه را ولی آدم ها متفاوت از این داده ها استفاده می کنند بعضی ها احساسی ترند بعضی ها منطقی تر! تو که توقع نداری ما با هر دو نوع مدل یه جور بر خورد کنیم درسته! و خیلی مهمه ما درست تشخیص بدیم کجا و به کی چی بگیم!
اینکه انتخاب از روی آگاهی و علم باشه قطعا پایدار و موثره ولی اگر کسی بدون علم کاری انجام داد درسته که ما باید این آگاهی رو بهش بدیم منتها همراش باید انعطاف باشه متناسب با ویژگی های خودش نازنین جان...
وسط صحبت کردنمون یکدفعه لیلا اومد لبخندی زد و دستش را انداخت گردن من و گفت: خانم حسینی خوب دل دوست ما رو بردین!
خانم حسینی لبخندی زد و گفت: اتفاقا الان حرف شما بود و دل بردن! دوستت یه کوچولو از من دلخور بود!
هر چی با اشاره ی ابرو به خانم حسینی فهموندم چیزی نگه اصلا انگار نه انگار !
لیلا متعجب نگاهم کرد و گفت: حرف من بوده اونوقت از دست شما دلخوره ! حالا چرااااا!
من گفتم: لیلا! حالا خانم حسینی خودش گفت بذار منم بگم حقیقتا وقتی من اولین بار چادر پوشیدم خانم حسینی با خاک یکسانم کرد بعد هم با بلدوزر از روم رد شد! ولی امروز تو که برای اولین بار چادر پوشیدی چنان ذوق کرد! تازه بماند با این تیپ خفنت زیر چادر!
لیلا گفت: وایستاااا! ترمز بگیر! درست بعد از چند سال بهم رسیدیم ولی من لیلا ام ها! دلیل نمیشه که هر چی خواستی بگی نااازی خانم مگه چه شه! خیلیم شیکه! هم زیر چادر اونیه که دوست دارم و باهاش راحتم! هم چادر سرم هست! بعد نگاهش رو به خانم حسینی متمرکز کرد و گفت: عشقم هم به خاطر همین ذوق کردن غیر از اینه خانم حسینی جون!
درست مثل دوران دانشجویی هنوز کل شق بود!
گفتم: عه! عشقتون! بعد میگی دل ما رو فقط بردن...
وسط کل کلمون خانم حسینی گفت: الو... الو.... آنتن هست! یکدفعه من و لیلا برگشتیم سمت خانم حسینی که بدون اینکه گوشی دستش باشه داشت الو... الو... می گفت وقتی خیالش راحت شد حواسمون بهش جمع شده با لبخند گفت: خوب خدا رو شکر وصل شدین! یه لحظه مجال به منم بدین....
بعد نگاهی به من کرد و گفت: نازنین خانم حالا با این شدتم که گفتی من باهات اون روز بر خورد نکردماااا...
اون رفتارم دلیل داشت رفتار امروزمم دلیل داشت که بهت دلایلش رو گفتم!
اما لیلی خانمِ ما، یه نکته ای گفت که باید خیلی بهش دقت کنید خصوصا وقت رانندگی!
لیلا با چشمای از حدقه بیرون زده گفت: وقت رانندگی!!!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#چهارشنبه_های
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_وچهارم
خانم حسینی دست لیلا رو گرفت و گفت: نمیدونم چقدر به خاطر داری ولی اگه یادت باشه وقتی راجع به رعایت قوانین می گفتیم برای اینکه کسی آسیب نبینه یکی از مصادیقش هم همینه! مثلا شما فرض کن تمام قوانین بیرون ماشین رو رعایت کنی! از توقف پشت چراغ قرمز گرفته تا سبقت نگرفتن غیر مجاز خوب! ولی قوانین داخل ماشین که مربوط به خودت هست رو بخاطر راحتی رعایت نکنی مثل نبستن کمربند ایمنی! به نظرت اشکالی نداره!
ببین دخترم با اینکه قوانین بیرونی رو رعایت می کنی ولی اگر یه کسی که بی قانون بود بزنه به ماشین شما اولین نفر به خاطر نبستن کمربند خودت آسیب می بینی درسته! و میدونی از این آدم های بی قانون هم وجود داره پس کار عاقلانه بستن کمر بندایمنیه! هر چند که داخلش راحت نباشیم و اینطوری دوست نداشته باشیم! دقیقا کتاب قوانین ما که قرآن باشه هم همین رو گفته که آدم مریض توی جامعه داریم پس باید حواست باشه ضربه نخوری!
لیلا لبهاش رو جمع کرد و به حالت لوسی گفت: یعنی ما نباید تمیز باشیم! خوشگل و شیک بپوشیم!
خانم حسینی زد به شونه اش و گفت: حتما باید بپوشید اصلا اسلام تاکید می کنه که لباس خوب بپوشید!
اما لیلا جان لباس خوب مثل غذای خوبه! میشه به آدم بگن غذا نخور! خوب معلومه نمیشه! ولی باید گفت: غذا می خوری خوبش رو بخور! مفیدش رو بخور! لذیذش رو بخور اما به قول
بچه هامون ضرر دارش رو نخور!
برای لباس هم همینه باید تمیزش رو پوشید، شیکش رو پوشید ولی محرکش رو نه!!! چرااااا چون ضررش رو میرسونه حالا نمیگم همین الان! گاهی مثل خوردن فست فودها سالها میگذره تا آدم میفهمه خوردنشون چه بیماری ها و غده های سرطانی بوجود میاره!
پس زیر چادر هم مهمه لیلای من!
خیلی ها هستند که چادر هم ندارند ولی از بعضی چادری ها محجبه ترند و قانون مدارتر چراااا! چون درک درست از پوشش دارن!
اینها رو گفتم لیلا که بگم لباست خیلی خوشگله و چون خیلی خوشگله چشمک میزنه به اونهایی که گرسنه که چه عرض کنم درنده ی چیزهای خوشگل ان!
یه آدم عاقل وقتی طلا همراهش داره و میدونه توی مسیرش دزد هست هیچ وقت طلاهاش رو نشون نمیده ولی اگر زیورآلاتش بدل بود ابایی نداره هر کی خواست ببینه! و خودت بهتر میدونی بدل بعد از چند بار استفاده دور انداخته میشه اما طلا هرگز! حالا که تصمیم گرفتی طلا بمونی پس حواست به زیورآلاتت باشه!
بعد نگاهی به هانیه کرد که کمی دورتر از ما بود گفت:نگاه کنید حانیه رو چه لباس خوشگلی پوشیده اما اصلا محرک نیست داخلش راحته و خیلی هم شیکه! به خانم حسینی چشمکی زدم و گفتم: یه کم اینجوری از من هم تعریف کنین شماره حسابتون رو بدید از خجالتتون در میام...
لیلا گفت: اگر اینجوری از خجالت ملت در میای وای که چقدر تو ماهی اصلا مثل تو نبوده و نیست...
اصلا تو ماهی و من، ماهی این برکه ی کاشی...
هرگز به تو دستم نرسد، ماه بلندم!
از حالت لیلا خندم گرفت...
خانم حسینی در همین حین کیفش رو گذاشت روی میز و گفت: البته من نمی دونستم لیلا قرار امروز اینقدر سورپرایز مون کنه ولی یه کادوی ناقابل برات گرفتم که اگر دیدمت بهت هدیه بدم امیدوارم خوشت بیاد عزیزم...
لیلا که منتظر این همه محبت نبود رو به خانم حسینی گفت: دیوانه ام من نقد رو رها کردم نسیه رو چسبیدم! بعد با دستش به من اشاره کرد و شروع کرد برای خانم حسینی خوندن: تو آن ماه بلندی...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#چهارشنبه_های
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_وپنجم
همین طور لیلا مشغول بود صدای فلش دوربین مژگان توجهش رو جلب کرد، کادوش رو برداشت و با لبخندی از ما جدا شد و رفت سمت مژگان و مشغول حرف زدن با هم شدن، به طرف خانم حسینی چرخیدم و گفتم: ببخشید اینجوری بحث لیلا رو شروع کردم احساس کردم فرصت خوبیه! لبخند رضایتی زد و با چشمهاش کارم رو تایید کرد که فهمیدم کارم درست بوده...
رفتم سمت لیلا، حسابی با بچه ها رفیق شده بود سرعت ارتباط گرفتنش فوق العاده بود! دو، سه ساعتی که پیش هم بودیم خیلی لحظات خوبی بود وقت خداحافظی دستم رو محکم گرفت و گفت: نازنین هیچ وقت تصور نمی کردم چنین روزی رو ببینم پیش هم باشیم با حال خوب! سرش رو به سمت آسمون بالا برد و نفس عمیقی کشید و ادامه داد: توی موقعیت تلخی بودم...
اینقدر تلخ که احساسم این بود هیچ وقت حال روحم خوب نمیشه!
اما خوب خدا همیشه حواسش هست...
حتی وقتی که من فکر می کردم کنارم نیست و تنهاترینم! دستش رو محکم تر فشردم و گفتم:
ولی دیدی بود و هست...
خدا خودش گفته: رابطه ی بین من و خودت رو درست کنی من رابطه ات رو با مردم درست می کنم!
خدای خوبی داریم لیلا...
با حالت سوالی گفت: می تونم هفته های بعد هم بیام؟! گفتم: با ارتباط قوی که تو می تونی بگیری حضورت اینجا لازم که چه عرض کنم واجبه!
چند هفته از حضور لیلا بین بچه های ما می گذشت، اینقدر مسائل رو خوب فهمیده بود که حالا خودش لیدری شده بود! واقعا روابط عمومیش بالا بود خصوصا با قشری که قبلاً خودش جزئی از اونها بود خیلی راحتر باهاشون انس می گرفت و مسیر درست رو نشونشون میداد توی همین مدت توی دل همه ی بچه ها جا باز کرده بود...
یکی از همین چهارشنبه ها که اومده بود یکدفعه با دیدنش احساس کردم چقدر تغییر کرده!
نگاهی به آینه ای که دستم بود انداختم... نگاهی به لیلا... گفتم: لیلا یادته اولین باری قرار بود خانم حسینی رو ببینیم می گفتی: این جماعت آدم رو می خورن!
لبش رو به دندون گرفت و گفت: حرف خوب کم داریم گذشته شطرنجیمون رو ورق می زنی!
بعد یه ژست خاصی گرفت و ادامه داد: به قول بچه ها جلو رو باید نگاه کرد! آنچه پیش رو هست تا پیشروی کنیم! نگاهت به عقب باشه نازی خانم یعنی در حال حرکت نیستی و متوقف شدی عززززیزم!
از رفتارش خندم گرفت ولی نکته ی جالبی بود گفت! اما نکته ی مهم تر از اون تاثیری که همنشین روی آدم میذاره و چقدر دوست موثره!
همینطور که صحبت می کردیم مشغول چیدن میز شدیم حسابی درگیر بودیم خانم حسینی و خانم مقدم کمی از ما فاصله داشتند رفته بودند از داخل ماشین یه سری وسیله بیارن، فاطمه و زهرا هم تازه اومده بودن که یکدفعه صدای داد و بیداد چند تا دختر توجهمون رو جلب کرد!
و ناگهان کشیده ای که محکم خورد به صورت خانم حسینی و لگدی که نثار خانم مقدم شد و کل وسایل پخش زمین شد!
با سرعت دویدیم سمت خانم حسینی....
که با اشاره ی دستش بهمون فهموند کاری نکنیم...
دخترها که قیافه هاشون خیلی زننده و یه جوری بود همچنان داد و بیداد می کردن و هر چی فحش و فضاحت بلد بودن نثار خانم حسینی کردن!
ما فقط حرص میخوردیم دلم می خواست برم جلو بپرسم مگه ادعای دنیای گفتمان رو ندارن پس چرا اینقدر بد صحبت می کنند! حالا حیای پوشش که هیچی! ولی اینها حتی حیای کلامی هم نداشتن! کاش لااقل اینقدر لجن پراکنی نمیکردن جلوی این همه مردم ما داشتیم از خجالت می مردیم! طوری صحبت میکردن که انگار لات محله ان! ما همه جور آدمی دیده بودیم ولی اینها یه جوری بودن! اما خانم حسینی خیلی مودبانه تنها جمله ای که گفت: بفرمایید بود...
اما ظاهراً حس ما اشتباه نکرده بود...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_وششم
همه ی ما مبهوت رفتار ناجور این دخترا شده بودیم با برخوردی که خانم حسینی و خانم مقدم داشتن مردمی که دورمون جمع شدن قشنگ متوجه وقاحت اون به ظاهر خانم ها شده بودن! کنترل عصبانیت بچه ها باعث شد اونها بیشتر عصبی بشن! انگار دنبال بهانه ای بودن بلوا به پا کنن که با رفتار درست خانم حسینی و خانم مقدم بخیر گذشت وقتی دیدن اینجا امکان نداره صدای بلندی بشنون با همون حالت رفتن...
کارمون که تموم شد لیلا که تا حالا چنین تجربه ای نداشت به خانم حسینی گفت: من تو دلم مونده چرا هیچی به این جماعت... لا اله الا الله نگفتید! دیدین چه بساطی درست کردن!
خانم حسینی دستش را گذاشت روی شونه اش و گفت: لیلا جان دیدی چقدر آدم دور و برمون جمع شده بود گاهی با یه حرکت تند ما یه عده ی زیاد قضاوت اشتباه می کنن! ولی خودت که شاهد بودی نوع برخورد ما باعث شد آخر کار تمام کسانی که دورمون جمع شدن بفهمنن که کی اشتباه می کنه و حق با چه کسیه!
یادت باشه بهترین کار همیشه سریع تربن راه حل نیست!
لیلا دیگه حرفی برای گفتن نداشت...
خداحافظی کردیم ...
چند روزی از اون ماجرا گذشت ولی ذهن من هنوز هم درگیر بود! چرا اون دخترا اینجوری بودن! ما با خیلی از این تیپ ها برخورد داشتیم شاید حجاب خوبی نداشته باشن اما با اطمینان می تونم بگم حیا دارند، اخلاق دارند! اما اینا چراااا اینجوری بودن! اصلا جنسشون شبیه ما نبود! تمام فاصلهی بین این چهارشنبه تا چهارشنبه ی بعد ذهنم درگیر این دخترا بود!
که چهارشنبه با حرفهای خانم حسینی تازه فهمیدیم ماجرا از کجا آب میخوره! خانم حسینی وقتی جمع بچه ها جمع بود شروع کرد حرف زدن من و لیلا هم کنار هم نشسته بودیم...
گفت: بچه ها یادتونه هفته ی پیش سه، چهار تا دختر توی بوستان چه بلوایی به پا کردن! بچه ها با سر تاکید کردن و منتظر بودن ببینن خانم حسینی چی میخواد بگه!
گفت: دیروز گرفتنشون...
لیلا درست مثل زمان دانشجویش مجال نداد و گفت: عه! گشت ارشاد!
خانم حسینی لبخندی زد و گفت: نه! عزیزم آخه گشت ارشاد آدم رو میگیره! تا حالا شما دیدین! گشت ارشاد در حد همون ارشاد بیشتر نیست تازه اون هم در شرایط خاص که معمولا کسی ندیده ولی نمی دونم چرا این گشت ارشاد ندیده رو اینقدر ملت شنیدن!!!
لیلا سری تکون داد و گفت: راست میگید زمان جاهلیتم من هم فقط گاهی ماشین گشت ارشاد رو می دیدم، بگیر و ببندی در کار نبود و ندیدم خدایییش...
من گفتم: پس کی گرفته!
مژگان از اونور گفت: الهی شوهرشون باشه!
لیلا گفت: کجا بوده شوهر اینایی من دیدم...
خانم حسینی پرید وسط حرفش و گفت: عه! عه!خوب فرصتی بدین من بگم!
همه ساکت شدن...
خانم حسینی گفت: بچه های بالا...
خانم مقدم متعجب گفت: بچه های بالا! یعنی نیروهای امنیتی! در حالی که چشمهاش از تعجب درشت شده بود ادامه داد: نه! چرااااا...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#چهارشنبه_های
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_وهفتم
من گفتم: جدی میگید!
یعنی جاسوس بودن!
خانم حسینی نفس عمیقی کشید و گفت: خودشون مهره ی اصلی نبودن! نوچه های جاسوس بودن...
مژگان که ابروهاش بهم گره خورده بود گفت: هدفشون چی بود؟!
زهرا محمدی شوخیش گل کرد و گفت: احتمالا میخواستن من رو شناسی و ترور کنن...
با این جمله ی زهرا صدای خنده ی بچه ها هوا رفت، فاطمه جواب زهرا را داد و گفت: ببین تو خودت قیافت به نفوذیا می خوره ترور پیش کش!
و دوباره صدای خنده ی بچه ها...
که خانم حسینی ادامه داد: یه تیم بیست، سی نفره بودن که طبق برنامه ای بهشون دادن هر روز به چند گروه تقسیم می شدن و باید توی خیابانهای اصلی شهر با لباس زننده و خیلی نامتعارف قدم می زدن...
لیلا چشمهاش رو ریز کرد و گفت: وا! مگه مرض دارن!
چه فایده ای داره؟
لا اقل تروری! چیزی!
که بشه اسم جاسوس روش گذاشت!
این مسخره بازیا چه فایده ای براشون داره حالا؟!
خانم حسینی خیره به آسمون شد و گفت: مرض که طبق آیه قرآن دارن فی قلوبهم مرض...
اما جدای از اون غرضشون مهم تر بوده!
می دونی لیلا جان و بچه های من کاری که اینها میکردن از ترور کردن خطرناکتر بود! با این حرکتشون اولین اتفاقی که می افتاد برای مردم چنین پوششی هایی عادی میشد بعد هم مردم عادی و ساده خودشون رو با امثال این افراد خبیث مقایسه می کنند و می گن ما که پوششمون از اینا بهتره و به این افتضاحی نیستیم و فوقش یه مانتو تنگ و کوتاه که می پوشیم!
اینجوری به همین سادگی نوع و سبک پوشش دخترها و خانم های ماتغییر می کنه با همین دلایل به ظاهر توجیه کننده! دومین کار این تیم از بین بردن حیا و ایجاد هرزگی و خوب نشون دادن اون بود! که متاسفانه طرز صحبت کردن و رفتارشان رو هفته ی پیش دیدید...
جالبه این یه برنامه ی بلند مدت بوده که برنامه ریزی کرده بودن چون خوب فهمیده بودن باید صبر داشته باشن تا به نتایج دلخواهشون برسن و کم کم اتفاق مد نظرشون می افته!
ولی خدا روشکر بخیر گذشت...
حقیقتا همون شب هم من احساس کردم اینها جنسشون از جنس دخترهای ایرانی نیست چون شاید یه دختر ایرانی شل حجاب باشه اما بی حیا نیست! این رو خودتون هم تجربه کردید و در این مدت بارها دیدید! اینها در ازای پولی که می گرفتن برنامه ی هر روزشون همین بود که باهوشیاری بچه ها امنیتی زود متوجه شدن و قضیه رو جمع کردن اما نکته اش اینجاست...
که دشمن بی خیال نمیشه! وقتی بررسی کردن که کاملا وصل و خط دهی از اونور بوده عمق مسئله روشن شد اما بچه ها حواسمون باشه امروز اینها رو جمع کنند حضوری نشد مجازی شروع می کنند برنامه ریزی و پولهاشون را توی شبکه های مجازی میریزن تا به هدفشون برسن! ببینید چقدر قضیه حجاب و عفاف مهمه که اینها اینطوری دارن پول خرج می کنن، تیم سازی می کنن و برنامه ریزی تا دخترهای ما رو از پا در بیارن! چون فهمیدن این نقطه، نقطه ی عطف و مهمیه!
لیلا که تمام مدت دیگه ساکت شده بود گفت: خانم حسینی جان واقعا این چند متر پارچه چقدر خطرناک که اینقدر برای نابودیش این همه وقت میگذارن، برنامه ریزی می کنن، هزینه می کنن! حالا فوق فوقش بتونن چهار نفر از نظر پوشش تاثیر بذارن بعدش که چی اصل و هویت ما که تغییر نمی کنه! واقعا وقت تلف کنی نیست! آخه با این کارهاشون واقعا به چی می خوان برسن؟!
خانم حسینی لبخند تلخی زد و گفت:
به اندلس در اروپا!!!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر