✍️ رمان عاشقانه مذهبی #از_روزی_که_رفتی
👌 قسمت 11
رها لبخندی زد به احسان کوچک...
_ اسمت چیه؟
_ رها!
_ من رهایی صدات کنم؟
لبخند رها روی چهره اش وسیعتر شد:
_ تو هر چی دوست داری صدام کن!
_ رهایی من گشنمه شام میدی؟
_ چی میخوری؟ کباب بیارم؟
_ نه! دوست ندارم؛ کشک باجمجون دوست دارم!
رها صورتش را بوسید و گفت:
_ کشک باجمجون نه کشک بادمجون!
احسان پاهایش را تاب داد:
_ همون که تو میگی، میدی؟
_اینجا ندارم که... برو از روی میز بیار بهت بدم.
احسان اخم در هم کشید:
_ اونجا نیست؛ کلی نقشه کشیدم که بذارن بیام اینجا که از تو بگیرم، آخه میگن من نباید بیام پیش تو!
رها آه کشید و به سمت یخچال رفت:
_ صبر کن تا برات درست کنم.
رها مشغول کار بود:
_ تعریف کن چه نقشه ای کشیدی بیای اینجا؟
_ هیچی جون تو رهایی!
-جون خودت بچه!!!
صدای همان مَردش بود... همسرش! رها لحظه ای مکث کرد و دوباره به کارش ادامه داد.
_ یعنی با صورت رفتی تو ظرف سالاد هیچی نبود؟ بعدشم، آقا احسان کشمش هم دُم دارهها، رها چیه میگی؟ رها جونی، رها خانومی، خاله رهایی چیزی بگو بچه!
_ من و رها با هم این حرفا رو نداریم که مگه نه رها؟
- رهایی؟!
_ گیر نده دیگه عمو صدرا!
_ راستی رها...
احسان به میان حرفش پرید:
_ عمو! کشمش هم دُم داره ها! زن عمو رویا بشنوه ناراحت میشه ها!
مامانم گفته که نباید اسم رهایی رو جلوی زن عمو رویا بیاری، میگه طفلی دلش میشکنه!
_ ساکت باش بچه، بذار حرفمو بزنم! رها یه کم کشک بادمجون به من میدی؟
رها نگاهی به ظرف کشک بادمجانی انداخت که برای احسان آماده کرده بود. نصف آن را در بشقابی ریخت و به سمت همسرش گرفت، همسری که هنوز هم چهره اش را ندیده بود.
_ نده رهایی، اون مال منه!
_ برای شما هم گذاشتم نگران نباش!
احسان لب برچید:
_ اما من میخوام زیاد بخورم!
_ خیلی زیاد برات گذاشتم.
صدرا رفته بود. رها هم لقمه لقمه به دست احسان میداد... احسان شیرین زبان بود، لبخند به لب می آورد. مثل وقتهایی که احسان بود، آیه بود، سایه بود، #مادر بود.
#رمان_عاشقانه
✍️ رمان عاشقانه مذهبی #از_روزی_که_رفتی
👌 قسمت 11
رها لبخندی زد به احسان کوچک...
_ اسمت چیه؟
_ رها!
_ من رهایی صدات کنم؟
لبخند رها روی چهره اش وسیعتر شد:
_ تو هر چی دوست داری صدام کن!
_ رهایی من گشنمه شام میدی؟
_ چی میخوری؟ کباب بیارم؟
_ نه! دوست ندارم؛ کشک باجمجون دوست دارم!
رها صورتش را بوسید و گفت:
_ کشک باجمجون نه کشک بادمجون!
احسان پاهایش را تاب داد:
_ همون که تو میگی، میدی؟
_اینجا ندارم که... برو از روی میز بیار بهت بدم.
احسان اخم در هم کشید:
_ اونجا نیست؛ کلی نقشه کشیدم که بذارن بیام اینجا که از تو بگیرم، آخه میگن من نباید بیام پیش تو!
رها آه کشید و به سمت یخچال رفت:
_ صبر کن تا برات درست کنم.
رها مشغول کار بود:
_ تعریف کن چه نقشه ای کشیدی بیای اینجا؟
_ هیچی جون تو رهایی!
-جون خودت بچه!!!
صدای همان مَردش بود... همسرش! رها لحظه ای مکث کرد و دوباره به کارش ادامه داد.
_ یعنی با صورت رفتی تو ظرف سالاد هیچی نبود؟ بعدشم، آقا احسان کشمش هم دُم دارهها، رها چیه میگی؟ رها جونی، رها خانومی، خاله رهایی چیزی بگو بچه!
_ من و رها با هم این حرفا رو نداریم که مگه نه رها؟
- رهایی؟!
_ گیر نده دیگه عمو صدرا!
_ راستی رها...
احسان به میان حرفش پرید:
_ عمو! کشمش هم دُم داره ها! زن عمو رویا بشنوه ناراحت میشه ها!
مامانم گفته که نباید اسم رهایی رو جلوی زن عمو رویا بیاری، میگه طفلی دلش میشکنه!
_ ساکت باش بچه، بذار حرفمو بزنم! رها یه کم کشک بادمجون به من میدی؟
رها نگاهی به ظرف کشک بادمجانی انداخت که برای احسان آماده کرده بود. نصف آن را در بشقابی ریخت و به سمت همسرش گرفت، همسری که هنوز هم چهره اش را ندیده بود.
_ نده رهایی، اون مال منه!
_ برای شما هم گذاشتم نگران نباش!
احسان لب برچید:
_ اما من میخوام زیاد بخورم!
_ خیلی زیاد برات گذاشتم.
صدرا رفته بود. رها هم لقمه لقمه به دست احسان میداد... احسان شیرین زبان بود، لبخند به لب می آورد. مثل وقتهایی که احسان بود، آیه بود، سایه بود، #مادر بود.
#رمان_عاشقانه
✍️ رمان عاشقانه مذهبی #از_روزی_که_رفتی
👌 قسمت 12
_ آخیش! یه دل سیر خوردم... خدا بگم چیکار کنه این شوهرتو رهایی!
رها با چشمهای گرد شده به احسان نگاه کرد:
_ شوهرم؟
_ آره دیگه، کشک باجمجون منو برداشت بُرد و خورد. یکی نیست بگه تو که هر روز برات غذا درست میکنه، عین منِ بدبخت نیستی که مامانش از بوی غذا بدش میاد و غذا نمیپزه!
- کم پشت سر مادرت حرف بزن احسان خان!
_ چشم پدر من!
- بیا بریم دیگه! مامانت الان عصبانی میشه ها!
احسان از میز پایین پرید و مقابل رها ایستاد، دستش را گرفت و به سمت خود کشید... رها روی زانو مقابل او نشست.
_ تو خیلی خوبی رهایی، مامان میگه عمو صدرا حیف شد؛ اما تو خیلی خوبی! من خیلی دوستت دارم، میشه با من دوست بشی؟!
رها احسان را در آغوش کشید:
_ مگه میشه که نشه عزیز دل رها؟
احسان در آغوش رها بود که صدای صدرا آمد:
_ تو که هنوز اینجایی، برو پیش مامانت تا جیغ جیغش شروع نشده!
احسان نگاهی به صدرا کرد:
_ خب رهایی رو دوست دارم، رهایی هم منو دوست داره!
احسان رفت... رها بلند شد و خود را مشغول کار کرد، صدرا رفت.
نمیدانست چرا بیتاب است؛ نمیدانست چرا پاهایش گاه به این سمت کشیده میشود!
صدای زنی را از پشت سرش شنید. شب سختی برای رها بود و انگار این سختی بی پایان شده بود:
- پس رها تویی؟ تو صدرا رو از من گرفتی؟ تو آرزوهای منو خراب کردی؟ تو با این چادر گلگلی! توی اُملِ عقب مونده! تو لیاقت هم صحبتی با خانواده ی ما رو هم نداری!
رها هیچ نگفت... خوب میدانست که باید سکوت کند. سکوت کردن را از مادرش یاد گرفته بود.
_ دوست ندارم جلوی چشم صدرا باشی؛ البته دخترایی مثل تو به چشم اون نمیان! از خانواده ی قاتل برادرشی! توی این خونه هیچی نیستی؛ اما بازم دوست ندارم دور و برش بچرخی!
_ چی شده رویا جان؟
رویا پوزخندی زد:
_ اومده بودم هووم رو ببینم!
_ این حرفا چیه میزنی؟ ما صحبت کردیم.
_ صحبت چی؟ اسم این دختره تو شناسنامه ی توئه! چرا نذاشتی عقد عموت بشه؟ اون تصمیم گرفت جای قصاص این دختر رو بگیره، چرا نذاشتی؟ چرا زندگیمونو خراب کردی؟
_ آروم باش رویا، این حرفا چیه می زنی؟! ما قبلا درباره ی این موضوع صحبت کردیم!
رویا اشک ریخت، حس کسی را داشت که اموالش را غارت کرده اند.
_ زندگیمونو خراب کردی!
_ این حرفا چیه؟ هیچی عوض نشده! الان قرار شده که بعد سالگرد سینا مراسم بگیریم و بریم سر خونه زندگیمون، رها هم پیش مامان میمونه!
_ من طبقه ی بالا زندگی کنم، اینم طبقه پایین؟ که همه ش جلوی چشمت باشه؟
_ رویا... الان خرابش نکن، بعدا صحبت کنیم!
با رویا از آشپزخانه خارج شدند و رفتند. بدون توجه به دختری که قلبش درد می کرد، بدون توجه به قرصی که در دستان لرزانش داشت، بدون توجه به اشکهایی که روی صورتش غلتان بود. شب سختی بود برای معصومه، برای رویا، برای صدرا و برای رها... شبی که سخت بود، اما گذشت.
#رمان_عاشقانه
هدایت شده از 🇮🇷لاله های زندگی🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😡 مخالفت #پزشکیان با وام ازدواج
خودش ازدواج نکرده، فکر بقیه هم نیست...🙈
🔺ظریف: «من، روحانی و پزشکیان میانه رو هستیم ولی امام خمینی ره و مقام معظم رهبری تندرو هستند.»
#انتخاب_اصلح
♥️
دیوانه ام
یا شاید هم عاشق که از فاصله ها
رنج می برم...زخم می خورم...
اما باز همدر انتظار تونشسته ام
تو در تشویش انتظارهای من
چقدر زیبا شده ای!
#علیرضا_اسفندیاری #عشق
#انتظار #دلتنگی #دلشکسته
♥️
🔰زندگینامه شهید مهدی عباسیان دیسفانی
💐🍃شهید عباسیان در سال۱۳۳۸ در روستای دیسفان از توابع گناباد و در استان خراسان رضوی در خانواده مذهبی و کشاورز به دنیا آمد
تحصیلات ابتدایی خود را در روستای دیسفان گذراند و سپس برای ادامه تحصیل به شهر کاخک رفت و در آخر هر هفته برای کمک به پدر در امور کشاورزی به روستا بر می گشت.
🌻در زمان انقلاب همراه خواهر و برادرها در شهر تهران در راهپیمایی و تظاهرات شرکت فعالی داشت.
🌷🍃در سال ۱۳۶۰ سربازی اش به پایان رسید و حدوداً دو ماه کمک بنایی خانه پدری کرد و همزمان عضو بسیج هم شده بود
از طریق بسیج به جبهه اعزام شد و در عملیات فتح بستان مجروح شد و در شهر شیراز حدوداً یک هفته بستری بود
و در مدت یک هفته راضی نشد که هیچ یک از اعضای خانواده باخبر شوند
🦋بعد از مرخص شدن از بیمارستان به روستا آمد و هنوز دستش مجروح بود تا جایی که پدرم برای رفتن دوباره شهید به جبهه میگفت بگذار دستت خوب شود بعد برو جبهه.
✨که شهید جواب میداد من با یک دست هم میتوانم بجنگم
🥀🕊سرانجام در دی ماه سال ۱۳۶۰ تقریباً ده روز امد روستا و بعد از خداحافظی از روستا به تهران ( برای خداحافظی با برادر و دو خواهر) رفت و در تاریخ ۱۸ بهمن ۱۳۶۰ شهید و در تاریخ ۲۴ بهمن تشییع و در روستای دیسفان به خاک سپرده شد
روحش شاد و یادش گرامی باد🌷
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿
⭕️ گرانی بنزین توسط تیم پزشکیان وارد فاز جدیدی شد
🔹نود اقتصادی نوشت: اجماع در ستاد پزشکیان برای گران کردن بنزین
🔹بنزین در دولت پزشکیان قرار است ۲۵ هزار تومان شود!؟
هدایت شده از 🇮🇷لاله های زندگی🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😂🤣ایشون میخاد یه مملکتو اداره کنه😑
خدایی چجوری ۱۰ میلیون نفر به ایشون رای دادن🤦♀