eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ رمان عاشقانه مذهبی 👌 قسمت 25 آیه اشکهایش را ریخته بود، گریههایش را کرده بود. چشمهایش دو کاسه ی خون بودند؛ کاش میتوانست در این غم خون گریه کند! از صبح چشم به راه بود. پدر را فرستاده بود گُل بخرد، دسته گُل زیبایی از گُلهای یاس برای او که جانش را برای حفظ حریم یاسها داده بود. دم در آپارتمان نشسته، انتظار همسر کشید. همسرش به خانه می آمد... بعد از دو هفته به خانه می آمد، همنفس اش میآمد... بیا نفس! بیا همنفس... بیا جان من! بیا که سرد شده خانه ات. خانه ای که تو گرمای آن هستی! بیا امید روزهای سردم... بیا که پدرانه هایت را خرج دخترکت کنی... بیا که عاشقانه هایت را خرج بانوی قصّه ات کنی! رها کنارش بود، تمام ثانیه ها؛ حتی لحظه ای که نماز ظهر میخواند؛ حتی لحظه ای که نهارش را نخورده رها کرد و دم در چشم به راه نشست... تمام لحظه ها خواهرانه خرج آیه اش میکرد. مَردی، کمی آنطرفتر میان دوستانش، خیره به زنی که گاه می افتد روی زانو و گاه با کمک برمیخیزد و گاه کمر خم میکند، چقدر حسرت دارد این زندگی و این عشق؛ اگر روزی بمیرد، کسی برای او اینگونه روی زانو افتان و خیزان میشود؟ اصلا کسی برایش اشک میریزد؟ فاتحه میخواند؟ شبهای جمعه کسی به دیدارش می آید؟ چقدر سخت است بدانی جواب تمام سوالهایت یک "نه" به بزرگی تمام دنیاست. کمی آن سوتر، مَرد جوانی به همسری نگاه میکرد که تمام دنیا همسرش میدانند و داشته هایش میگفتند "خونبس زن نیست، اسیر است؛ خدمتکار است!" که حق زندگی را از همسرش میگرفتند، که رویایی داشت در مقابل رهایش! رهایی که چه زیبا همدلی میکرد برای دوستش. لحظه ای از گوشه ذهنش گذشت "کاش لحظهای که برادر خاک کردم، تو کنارم بودی!" چقدر حسرت داشت یاد نبود مرهمی روی قلب زخم خورده اش. صدرا نگاهی به ارمیا کرد. نگاه خیره اش به آیه حس بدی در دلش انداخت، اگر جای آن شهید بود و کسی به همسرش... افکارش را برید، پس راند به گوشه ای دور از ذهنش. جنس نگاه ارمیا ناپاک نبود... عاشقانه نبود... حسرت در نگاهش موج میزد، این نگاه را به حاج علی هم داشت؛ چیزی در این مَرد برایش عجیب بود. آرام به کنارش رفت: _ تو چرا اینجایی؟ _ خودمم نمیدونم. _ دلم برای زنش میسوزه! _ دلم برای خودش میسوزه که اینهمه داشته و قدرشو ندونسته. _ از کجا میدونی که قدرشو ندونسته؟ _ چون همه رو جا گذاشته و رفته، به همین سادگی! _ شاید دلیل مهمی داشته، خیلی مَرده که به خاطر دیگران از جونش گذشته! _ برای کشورش اگه میمرد یه حرفی، دلیلش هرچی که بود، برای من مسخره ست! _ حتما دلیل محکمی بود که از این زن عاشق گذشته و رفته! _ شاید عاشقش نبوده! _ برادرم تازه مُرده، برادرم و همسرش عاشق هم بودن و سالها برای رسیدن به هم صبر کردن. روزی که جنازه ی برادرمو آوردن اونقدر ضجه زد، اونقدر خودشو بچه ی تو شکمشو زد که همه میترسیدن اتفاقی برای بچه بیفته! هنوز پاشو تو خونه نذاشته که یادآوریش حالشو بد میکنه؛ اما به نظر من این زن عاشقتره! خودشو نمیزنه! داد و فریاد نمیکنه؛ انگار دوست نداره دیده بشه، نگاهها رو به سمت خودش نمیکشه! هربار دیدمش چشماش کاسه ی خون بود اما هنوز صدای گریه هاشو نشنیدم. این زن با زنداداش من خیلی فرق داره، شاید چون نوع مُردن همسراشون فرق داره! سکوت بینشان برقرار شد. سکوت بود و اندیشه ی این زن!
✍️ رمان عاشقانه مذهبی 👌 قسمت 26 مسیح و یوسف چشم در خانه می چرخاندند، خانه ی حسرت های ارمیا... خانه ی آرزوهای ارمیا... حاج علی با همکاران مَرد آیه حرف میزد. حواس آیه در پی مَردش بود. بدون شنیدن حرفها هم میدانست مَردش نزدیک است، مَردش دارد می آید؛ اگر یعقوب باشی، بوی پیراهن یوسُف را استشمام میکنی... دستهایش یخ کرد... پاهایش میلرزید. قلبش یک در میان میزد "آرام باش قلب من! آرام باش که یار می آید! آرام باش و بگذار بار دیگر نگاه در چشمانش بدوزم و عطر تنش را به جان کشم! بگذار دیدار تازه کنم آنگاه دیگر نزن! دیگر کاری به کارت ندارم، الان صبرکن قلب من! بوی لاله ی سُرخم میآید!" صدای لاالهالاالله می آید. بوی اسپند می آید. آیه دست به چهارچوب در گرفت. شهید را تمام شهر به خانه آورده بودند. "چگونه رفته ای که شهر را سیاهپوش کرده ای مَرد؟ چگونه دنیا را زیر و رو کردی؟ این شهر به بدرقه ی تو آمده اند؟ این شهر را تو زیر و رو کردی؟ نگاه کن... شهری سیاه پوشیده اند! بی انصاف! دلت به حال من نسوخت؟ دلت به حال قلب بی پناهم نسوخت! بی انصاف! این شهر که تو را نمیشناسد اینگونه سیاهپوشند، من که دلم بند دل توست؛ چگونه تاب بیاورم وداع را؟مگر اینجا کربلاست که اینگونه مرا می آزمایی؟ من آیه ام... من که زینب نیستم! من که ایوب نیستم مَرد!" در آسانسور باز شد... قامت مَردش نمایان شد. "بلندشو مرد! بلند شو که مهمان داری! تو که رسم مهمان نوازی بلد بودی! تو که مهمان نواز بودی! تو که با پای خود رفتی، با پای خود باید برگردی! بلندشو مَرد سرو قامت من! بلندشو که تاب ندارم اینگونه دیدنت را! بلندشو که تو را با آن لباسهایت دوست دارم! بلندشو تا من قربان صدقه ات روم! بلندشو مَرد من! قرار نبود بی من سفر روی! قرار نبود مرا راهی این جهنم کنی و خودت عازم بهشت شوی!" ارمیا به مردان کلاه سبز مقابلش نگاه میکرد. "خدای من! اصلا فکرش را نمیکرد که به خانه ی همکارش آمده است!" آیه قامت مردش را وجب میکرد. آخرین دیدار است: _ بابا! میخوام صورتشو ببینم! _ الان نه بابا جان! الان وقتش نیست! آیه التماس گونه گفت: _ خواهش میکنم، اگه نبینمش میمیرم بابا! کنار تابوت نشست. حاج علی صورتش را باز کرد. آیه دست بر صورت سفید شده ی مَردش گذاشت: _سلام! اومدی؟ ایندفعه زود اومدی! همه ش دو سه ماه میرفتی! حالا هم که زود اومدی، اینجوری؟ حتی نموندی دخترکت رو ببینی؟ مگه عاشق دختر نبودی؟ مگه چند سال انتظار اومدنشو نکشیدی؟ حالا که داره میاد تو کجا رفتی؟ کجا رفتی آخه؟ من تنها نمیتونم از پس زندگی بربیام! مَهدی دخترت چند روزه تکون نخورده ها! دست روی قلب مَردش گذاشت... تپش نداشت، سرد بود و خاموش! سرش را خم کرد و گوشش را به قلب مَردش چسباند. به دنبال امید میگشت، به دنبال صدای قلب مَردش میگشت. آه کشید... مردش رفته بود! هیچ امیدی نبود. یک نگاه دیگر مرا مهمان کن.. یک نگاه دیگر! "کجا رفتی مَرد من؟ دخترت هواتو کرده آقای پدر! دخترت دلتنگ نوازشه... دخترت دلتنگِ دخترِ بابا گفتناته... پاشو مهدی! پاشو آقا! قلبم جون زدن نداره آقا! دستام جون نداره! بدون تو نفس کشیدن سخته! زندگی بدون تو درد داره! آیه رو تنها گذاشتی؟ بهشت و تنها تنها برداشتی؟ من چی؟ چطور به تو برسم؟ قرار ما پرواز نبود! قرار ما پا به پای هم بود! نه بال پرواز و پریدن تنها! شهادتت مبارک..."
✍️ رمان عاشقانه مذهبی 👌 قسمت 27 رها هق میزد! حاج علی میشنید، اشک میریخت. صدرا نگاه به صورت مَهدی دوخته بود. ارمیا نگاه به مَردی داشت که خوب میشناخت. مَردی که روزهای زیادی را کنارش گذرانده بود. مَردی که حالا میدانست اصلا هیچ شناختی از او نداشته."شهادتت مبارک همرزم!" آیه که بلند شد، همه بلند شدند. خانه را سکوت فرا گرفته بود. گویی همه مسخ وداع آیه بودند... حاج علی که خم شد و صورت سیدمَهدی را بست، مردان کلاه سبز، بار دیگر شهید را روی دوش بلند کردند. مسیح و یوسف با چند همکار خود مشغول صحبت بودند. چقدر سخت است که رفیق از دست بدهی و ندانی! ندانی همرکاب که بودی و وقتی رفت، بدانی چه کسی را از دست داده ای؛ حتی فکرش را هم نمیکردند سر از تشییع همکاری درآورند که روز قبل بحث آن بود... صدای لاالهالاالله که بلند شد، بوی اسپند دوباره پیچید، بوی گلاب و حلوا، صدای عبدالباسط که اذاالشمس کُوِّرَت را تکرار میکرد: "این بوی الرحمن است؟" آمبولانس را تا قم موتورسواران اسکورت میکردند. آیه در کنار مَردش نشست. حاج علی توان رانندگی نداشت. ارمیا را کنارش دید: _ میتونی تا قم منو ببری؟ نمیتونم رانندگی کنم! ارمیا دلش سوخت، انگار همین چند ساعت سالها پیرش کرده است: _ من در خدمتم! تا هر وقت بخواید هستم! _ شرمنده، مزاحمت شدم! _ دشمنتون شرمنده، منم میخواستم بیام؛ فقط موتورمو بذارم تو پارکینگتون؟ کمی آنسوتر رها مقابل صدرا ایستاد: _ میشه منم باهاشون برم قم؟ صدرا: آره، منم دارم میام. نگاه رها رنگ تعجب گرفت. نگاه به چهره ی مردی دوخت که تا امروز دانسته نگاه به چهره اش ندوخته بود. لحظه ای از گوشه ی ذهنش گذشت "یعنی میشه تو هم مثل سیدمهدی مَرد باشی؟ تو هم مَرد هستی صدرا زند؟" صدرا وسط افکار رها آمد: _ چرا تعجب کردی؟ حاج علی مَرد خوبیه! آیه خانم هم تنهاست و بهت نیاز داره. من میدونم چقدر از دست دادن تکیه گاه سخته؛ اول پدرم، حالا هم سینا! خوبه کسی باشه که مواظبت باشه، من برای مراسم میام اما تو تا هفتم بمون پیشش! رها لبخند زد به صدرایی که سعی میکرد مَرد باشد برای همسرش... کنار آیه جای گرفت. ارمیا پشت ماشین حاج علی میراند. فردا جمعه بود، یوسف و مسیح هم راهی قم شدند... ساعت سه بعدازظهر بود که به قم رسیدند. صدا گلزار شهدا را پر کرده بود: از شام بلا، شهید آوردند / با شور و نوا، شهید آوردند... جمعیت زیادی آمدند... ارتش شهید آورده بود. مارش که نواخته میشد قلبها میلرزید. روی دوش همرزمانش به سمت جایگاه شهدا میرفت. صدای ضجه های زنی میآمد... فخرالسادات طاقت از کف داده بود، فقط چند سنگ قبر آنطرف تر مَردش را به خاک سپرده بودند. حالا پسرش را، پاره ی تنش را کنار پدر میگذاشت! چه کسی توان دارد با فاصله ی چندسال، همسر و مادر شهید شود؟
هدایت شده از 🇮🇷لاله های زندگی🇮🇷
6.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تماس شهید رئیسی از بهشت گوشیو بردارید و حرفاشو گوش بدید
هدایت شده از 🇮🇷لاله های زندگی🇮🇷
13.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌️کولاک مجدد دکتر علیرضا زاکانی 🔻در دوران خاتمی که پزشکیان وزیر بود مجلس آقای پزشکیان را به خاطر بی‌کفایتی استیضاح کرد حال ایشان که لیاقت یک مجلس را ندارد می‌خواهد کشور را اداره کند؟
🔥ناشنیده‌هایی پیرامون پزشکیان 🔻پدر و مادر دکتر پزشکیان «هر دو» آذری و اهل ارومیه بودند. پدر او نظامی بود و به دلیل مسائل شغلی، مدتی در مهاباد سکونت داشت و همین ایام مسعود متولد شد. علت آشنایی خوب پزشکیان با زبان کردی به همین دلیل است. 🔻پس از انقلاب هم پزشکیان رویکرد همراه با انقلاب اسلامی داشت. شنیده ها حاکی است که در زمانی که شهر بوکان مورد تهاجم کومله بود او با هماهنگی سپاه میاندوآب، با لباس کردی در قالب فروش کتاب در بوکان تردد می‌کرد و اطلاعات لازم را در مورد کومله جمع آوری نموده و در اختیار نیروهای انقلاب قرار می‌داد. 🔻متاسفانه در کنار این ویژگی ها، در کارنامه وی توانمندی مدیریتی و اجرایی وجود ندارد و او شناخت بسیار ضعیفی از مسائل کلان اقتصادی و اجتماعی کشور دارد‌ به علاوه او اساسا حداقل تجربه را پیرامون روابط بین الملل نداشته و انصاف لازم در این زمینه را ندارد. 🔻تاسف بارتر این است این ناتوانی مدیریتی و عدم شناخت درست مسائل کشور، تبدیل شده است به عمده‌ترین عامل جذابیت پزشکیان برای جریان‌های سیاسی اقتصادی ناسالم و دارای پرونده های سیاه که بتوانند با نقاط مثبت او رأی مردم را بربایند و‌ با سوار شدن روی نقاط ضعف وی هم عملا خودشان زمام امور را به‌دست بگیرند و هم از محاکمه و مجازات رهایی یابند. 🔻مردم باید بدانند امروز اطراف پزشکیان را ورشکستگان سیاسی و سرمایه داران معیشت سوزی تشکیل می دهند که می خواهند با رأی طبقه متوسط و محروم بساط عیش خود را جور کنند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💥فواید و برکات قرائت سوره احزاب 🔸خواستگار فراوان می شود 🌷از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم روایت شده: اگر سوره احزاب را بنویسند و در ظرف کوچک شیشه ای قرار دهند و در منزل بگذارند، خواستگاران دختر او و خواهران و بستگان او زیاد شوند و میل و رغبت دیگران به دختر زیاد شود هر چند فقیر و درمانده باشد. 🔸 برآورده شدن 100 حاجت 🌷عبدالله بن مغیره گوید که از موسی بن جعفر علیه السلام شنیدم که فرمودند: هر کس در تعقیب نماز صبح و مغرب پیش از آنکه برخیزد یا با کسی سخن بگوید آیه 56 این سوره «ان الله و ملائکة…» را بخواند و بعد بگوید:« اللهم صل علی محمدالنبی و ذریته» خداوند صد حاجتش را برآورده سازد و هفتاد تای آن را در دنیا و سی حاجت در آخرت 🔸از جمله خواص این سوره 🌷ازدواج خوب؛ شفای بیمار؛ اولاد صالح؛ خریدو فروش خوب و با منفعت؛ دفع دشمنان؛ مسافرت و زیارت؛ شکستن طلسم؛ یافتن گنج؛ بالا رفتن مسؤولیت و امانتداری و عاقبت بخیری 📚منبع: مجمع البیان 👌کپی با ذکر صلوات همراه با (وعَجِّل فَرَجَهُمْ )جایز هست ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 🌱الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ🌱
🌹داستان آموزنده🌹 روزی حضـرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام نزد اصحاب خود فرمودند: من دلم خیلی بحال ابوذر غفاری می سوزد خدا رحمتش کند. اصحاب پرسیدند چطور ؟ مولا فرمودند: آن شبی که به دستور خلیفه ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای خلیفه به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با خلیفه بیعت کند. ابوذر خشمگین شد و به مامورین گفت: شما دو توهین به من کردید; اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید ، دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟ شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من “علی” فروش شوم؟ تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی “علی” عوض نمی کنم. آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست. مولا گریه می کردند و می فرمودند: به خدایی که جان “علی” در دست اوست قسم آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان خلیفه محکم بست؛ سه شبانه روز بود که او و خانواده اش هیچ نخورده بودند. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
(ص) ۷۰: مومن نباید ظاهر و باطن متفاوت داشته باشد، كسى كه باطنش با ظاهرش ناسازگار باشد، منافق است، هر كه مى خواهد باشد. 🗒ميزان الحكمه ج۱۲ ص ۳۴۸ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
امشب به صراحت گفت « موی دماغ آمریکایی ها بود.» آقای پزشکیان، حاج قاسم، خار در چشم آمریکایی ها بود نه موی دماغ. برای یک رای به سردار دلها توهین نکنید! - هر رای به پزشکیان پا گذاشتن رو خون سلیمانی هاس !!!