هدایت شده از باران جباری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ ذخیره کن هر شب انجامش بدی
#برایم_از_عشق_بگو
#قسمت۷۶۱
ماکان با وحشت گفت:
بری؟ ولی تو که هنوز شام نخوردی.
گفتم که میل ندارم.
مهتاب هنوز زوده.
نه باید برم خوابگاه راهم نمی دن.
خوب شب همین جا بمون.
نمیشه. خواهش می کنم تاکسی خبر کنین.
ماکان با صدایی غمگین گفت:
خودم می رسونمت.
مهتاب از جا بلند شدو گفت:
نه ممنون خودم می رم.
گفتم می رسونمت.
مهتاب نگاه خیره ای به ماکان انداخت و به سمت اتاق ترنج و ارشیا رفت. شام تمام شده بود.ترنج با دیدن مهتاب گفت:
خوب شد اومدی بیا یه عکس با من بگیر.
من؟
آره دیگه لوس نشی بگی نه که خفت می کنم.
مهتاب لبخندی زد و گفت:
با مانتو
همونم خوبه تو که جلو ارشیا شالتو بر نمی داری.
خوب معلومه.
پس همینم غنیمته.
بعد به عکاس اشاره کرد و گفت:
یه عکس از ما بگیر.
مهتاب کنار ارشیا و ترنج هم عکس گرفت و بعد رو به ترنج گفت:
من دیگه دارم می رم.
به این زودی؟
برای شما زوده عزیزم. یازدهه.
خیلی بدی مهتاب.
مهتاب او را در آغوش گرفت و به گفت:
به خوبی خودت ببخش.
بعد به ارشیا هم تبریک گفت و از اتاق خارج شد.
ماکان مقابل در ایستاده بود و منتظرش بود. مهتاب به سمت سوری خانم رفت و گفت:
سوری خانم با اجازه تون من دیگه برم.
وای مهتاب جان خیلی لطف کردی اومدی.
خواهش می کنم این اطراف آژانس قابل اعتما هست؟
بله عزیزم ما خودمون اشتراک داریم می خوای زنگ بزنم واست ماشین بیاد؟
ممنون میشم.
ولی قبل از اینکه برود صدای ماکان حرفشان را قطع کرد:
نه مامان خودم می برمش.
مهتاب به سمت او چرخید و گفت:
نه با تاکسی راحت ترم.
سوری خانم هم با لحنی مصنوعی گفت:
مهتاب جان خودش میگه راحته دیگه.
مهتاب رو به سوری خانم گفت:
میشه زنگ بزنین؟
بله عزیزم.
ماکان دوباره گفت:
مامان زنگ نزن.
سوری خانم این بار عصبی گفت:
تازه مهمونی اصلی از الان شروع میشه.تا تو بری و بیای همه چی تمام شده یه خواهر که بیشتر نداری.
ادامه دارد
#برایم_از_عشق_بگو
#قسمت۷۶۲
مهتاب هم با جدیت گفت:
مامانتون راست می گن آقا ماکان من با تاکسی راحت ترم.
سوری خانم برای زدن تیر خلاص گفت:
من کلی ازت پیش امینه و دختر ساحره جان تعریف کردم دختره چشمش سفید شد تا تو رو ببینه.
فک ماکان منفبض شد.
سوری خانم تلفن را برداشت و شماره را گرفت و بعد از سلام گفت:
یه ماشین برای اشتراک 439 بفرستین ممنون.
بعد هم رو به ماکان با خونسردی اضافه کرد:
از حالا به بعد نوبت رقص های دو نفره است نمی خوای که از دستش بدی.
مهتاب سرش را پائین انداخت و گفت:
من می رم جلوی در که تاکسی منتظر نمونه.
عزیزم خیلی لطف کردی.
خواهش می کنم با اجازه.
ماکان کارد می زدی خونش در نمی امد. وقتی مهتاب برای خداحافظی به سمت مهرناز خانم و آتنا رفت ماکان با همان حالت گفت:
مامان حرف منو جدی نگرفتی نه؟
کدوم حرف؟
گفتم یا مهتاب یا هیچ کس.
الان داغی اینو می گی بعدا خودت پشیمون میشی می گی من زن می خوام.
ماکان کراواتش را شل کرد و گفت:
باشه سوری جون. حرف امشبت یادم می مونه.
و چرخید و به سمت بیرون رفت. مهتاب را خودش بدرقه کرد. مهتاب توی حیاط از مسعود خان هم تشکر و خداحافظی کرد. و از در بیرون رفت.
چند نفری با خروج آنها به سمتشان برگشتند. ماکان دستی توی موهایش کشید و گفت:
مهتاب!
مهتاب آرام گفت:
بله؟
من با هیچ کس دو نفره نمی رقصم نه امشب نه هیچ وقت دیگه.
ادامه دارد
#برایم_از_عشق_بگو
#قسمت۷۶۳
مهتاب لبخند کم رنگی زد. ماشین رسید و ماکان رو به مهتاب گفت:
مهتاب تو مال خودمی فهمیدی؟
مهتاب نگاهش کرد و گفت:
مامانت و راضی کن ماکان منتظر می مونم.
و سوار شد. ماکان درحالی که با شوق به او نگاه می کرد پول کرایه را حساب کرد و رفتن ماشین را نگاه کرد. کسری و شایان همان حوالی بودند. شایان با خنده گفت:
ایشون کی بودن؟
ماکان با خشم به طرف او برگشت و گفت:
یه کلمه دیگه حرف بزنی دندونات ریخته تو دهنت.
شایان با خنده عقب نشست و گفت:
ای بابا دعوا داری؟ یه سوال بود.
هر کی بود به تو ربطی نداره.
بابا چرا جوش می آری قصدم خیره.
ماکان یقه شایان را گرفت و گفت:
مسخره چرت نگو طرف نامزد داره.
اوه باشه بابا. بی خیال.
ماکان او را رها کرد و کلافه به سمت خانه برگشت. یعنی چطور می توانست مادرش را راضی کند. وقت زیادی نداشت. شاید بیست روز.
از فردای عروسی ترنج هر روز توی خانه اقبال دعوا و جر و بحث بود. انگار که سوری خانم هم روی دنده لج افتاده بود. ماکان هر چی می توانست شاخ و شانه کشید.
ادامه دارد
#برایم_از_عشق_بگو
#قسمت۷۶۴
هر روز دعوا و هر روز جنگ و داد و بی داد. کار از حرف زدن های معمولی گذشته بود. سوری خانم هم که انگار می خواست آخر سر حرف خودش را به کسری بنشاند کوتاه بیا نبود.
مهتاب هر روز منتظر خبری از جانب ماکان بود. ترنج آرام و بی صدا می امد و می رفت انگار او هم از رو به رو شدن با مهتاب خجالت می کشید. غم عالم توی نگاه مهتاب بود.
یک امتحان دیگر باقی مانده بود. ماکان دیگر از جنگ و بحث خسته شده بود. همه نوع تهدیدی کرده بود حتی اینکه خودش می رود و پنهانی مهتاب را عقد می کند. ولی سوری خانم که بی اعتنایی و کنار کشیدن های مهتاب را دیده بود مطمئن بود او دختری نیست که با شرایط ماکان کنار بیاید.
روز های آخر بود. ماکان چند روزی بود که با مادرش صحبت نمی کرد. ترنج آن روز بعد از دانشگاه امده بود خانه پدرش تا ماکان را ببیند.
ماکان توی اتاقش نشسته بود. ترنج در زد و وارد شد. با ان ابرو های نازک و زنانه چهره اش به کلی تغییر کرده بود. ماکان با دیدن او لبخند زد:
سلام آبجی خانم.
ترنج به چهره به هم ریخته او نگاه کرد و بغض کرد چطور می توانست حرفی بزند.
کنار ماکان روی تخت نشست و گفت:
خوبی؟
ماکان زانوهایش را بغل کرد و گفت:
نه خوب نیستم.
ترنچ دست هایش را توی هم قلاب کرد و گفت:
امتحانات تمام شده.
ماکان سرش را روی زانوهایش گذاشت و گفت:
می دونم.
داداش؟
جانم؟
مهتاب....
ماکان سرش را با سرعت بلند کرد:
مهتاب چی؟
ترنج لبش را گاز گرفت:
فردا داره می ره.
ماکان چنگی توی موهایش زد و گفت:
می دونستم آخرش اینجوری میشه.
ترنج هم بغض کرده بود.
برو به مامان بگو.
ادامه دارد
#برایم_از_عشق_بگو
#قسمت۷۶۵
چی بگم دیگه خسته شدم. قبلا بابا هم سکوت می کرد ولی اینقدر مامان غش و ضعف کرد که بابا هم رفته تو جبهه مامان. بار آخرم بهم گفت حق ندارم دیگه درباره مهتاب صحبت کنم.
بابا گفت؟
آره.
ماکان به تابلو مهتاب خیره شد و گفت:
مامان انگار افتاده رو دنده لج. فکر کنم اگر با اون دختر زرده شب عروسی تو رقصیده بودم کوتاه می امد.
ترنج لبخند تلخی زد و گفت:
کاری نداره یه مهمونی بگیر دعوتش کن باهاش برقص.
ماکان هم لبخند تلخی زد و گفت:
مشکل اینجاست که دلم نمی خواد به هیج دختری نزدیک بشم.
برو به مامان بگو مهتاب داره می ره.
ماکان فکری کرد و گفت:
این اخرین تیر ترکشه.
چی می خوای بگی؟
ماکان از روی تخت بلند شد و به سمت در اتاق رفت. ترنج هم دنبالش.
ماکان از پله پائین امد و مادرش را صدا زد:
مامان!
سوری خانم درحالی که ناخن هایش را سوهان می زد از اتاق خارج شد. و نگاه طلب کاری به او انداخت:
چیه؟
مهتاب فردا داره می ره.
خوب چکار کنم؟
مامان برای آخرین بار می گم اگر مهتاب فردا از این شهر رفت به خدا قسم دیگه پامو تو این خونه نمی ذارم.
سوری خانم دست از سوهان کشیدن برداشت و گفت:
حرفی بزن که بهش عمل کنی. اون بار که ماشین چی بود می خواستی بابات نمی خرید واسه ات. یادته همین حرف و زدی دو روزه خودت برگشتی.
مامان اون موقع بیست سالم بود. بعد از اون مهتاب ماشین نیست که این نشد اون.
سوری خانم کلافه گفت:
من نمی دونم این دخترایی که بهت می گم چه عیبی دارن؟
چه عیبی دارن؟ بزرگترین عیبشون اینه که کپی شمان مامان.
سوری خانم چشم هایش گرد شد:
ماکان!
چیه مامان. دلم نمی خواد بچه هام عقده آغوش مادرشون و داشته باشن نمی خوام تا سه سالگی فکر کنن کلفت خونه شون مامانشونه نه اون خانم خوشکلی که با ناخن های مانیکور کرده میاد و می ره.
ترنج لبش را گاز گرفت این حرفی بود که او به ماکان زده بود. چون اینقدر که مهربان تر و خشکش می کرد بیشتر فکر میکرد او مادرش است.
من دلم یه خونه گرم می خواد مامان.غذای خونگی می خواد که زنم برام پخته باشه. می فهمی من مسعود نیستم که با این چیزا کنار بیام. عقده کردم وقتی میام خونه این چراغ های کوفتی روشن باشه.
عقده کردم توی این خونه یکی بیاد استقبال یه بار یکی یه چایی آماده کرده باشه.
مامان من خسته ام از این مدل زندگی.
ادامه دارد
#برایم_از_عشق_بگو
#قسمت۷۶۶
من نسخه دوم سوری نمی خوام من مهتاب و می خوام. مهتاب.
صدایش خش دار شده بود.
جلوی ترنج دارم می گم اگر مهتاب فردا از این شهر رفت منم از این خونه می رم حالا خود دانید.
و از پله بالا دوید. سوری خانم بهت زده به حرف های ماکان گوش می داد. وقتی که از پله بالا دوید بغضش ترکید و داد زد:
برو هر جا دلت خوایت برو. پسره بی چشم و رو. آره تو حقته زنت مثل کلفت بشور و بساب کنه خقته خفت بکشی. رونت نشه به فامیلت زنت و نشون بدی. هر گوری می خوای بری برو.
ترنج مادرش را در آغوش گرفت که از ته دل زار می زد. اینقدر گریه کرد تا از حال رفت. ترنج با سرعت یک آب قند برای او درست کرد.
مامان تو رو خدا خوبی؟ مامان جون!
سوری خانم ناله کرد:
پسره بی چشم و رو. من و تهدید می کنه. به جهنم زن نگیر. من مهتاب و نمی گیرم برات ببینم تا آخر عمر مجرد می مونی همین خودت میای می گی غلط کردم.
ترنج به زور آب قند را به خورد مادرش داد.
طوفان اصلی شب اتفاق افتاد که مسعود خان بعد از اینکه فهمید پسرش چه دسته گلی به آب داده خودش رسما او را بیرون کرد.
ماکان سر به زیر به حرف های پدرش گوش داد شاید کمی تند رفته بود. ولی توی تمام این سالها صدایش را برای مادرش بلند نکرده بود.
نگاه خسته ای به سوری خانم انداخت و سلانه سلانه از پله بالا رفت. باید امشب را هم به انها فرصت می داد. فردا صبح از اینجا می رفت. دیگر توی این خانه جایی برای ماندن نداشت.
ساکت ورژشی اش را بیرون کشید. چند دست لباس توی ان انداخت کت و شلوار ها بمانند دیگر به دردش نمی خوردند. چند شلوار لی پیراهن های استین کوتاه و یک کت لی.
ادامه دارد
#برایم_از_عشق_بگو
#قسمت۷۶۷
تابلوی مهتاب و مقداری خرده ریز. همه را توی ساکش ریخت. فردا همه چیز تمام میشد.
باورش نمی شد. صبح شده بود و هیچ چیز تغییر نکرده بود. ترنج گفته بود که مهتاب ساعت نه می رود. برای نماز که بیدار شد دیگر خوابش نبرد.
لباس پوشید و ساکش را برداشت و از اتاق بیرون زد. صبحانه را اماده کرد و در سکوت صبحانه اش را خورد. همانجا نشست تا پدرش برای رفتن از اتاق خارج شد. ساعت هفت و نیم بود.
ماکان با دیدن پدرش بلند شد. ساکش را برداشت و گفت:
من دارم می رم.
مسعود خان با اخم گفت:
کجا؟
نمی دونم پی زندگیم.
بعد به سمت در آشپزخانه رفت.
ماکان این بچه بازی ها رو درنیار.
ماکان چرخید و با پوزخند گفت:
مشکل شما همین جاست اینکه هنوز باورتون نشده من داره سی سالم میشه.
بعد دوباره راه افتاد سمت در تابلوی مهتاب را که توی روزنامه پیچیده بود بلند کرد و گفت:
از طرف من از مامان هم خداحافظی کنین.
هرچقدر آرام گام برداشت تا مادرش در را باز کند و صدایش بزند و بگوید موافق است فایده نداشت. بالاخره به در رسید. نگاه ناامیدی به در اتاق مادرش انداخت یادش نبود که صبح زود بیدار شدن باعث سر دردش می شود. خنده تلخی کرد و از در خانه خارج شد.
ادامه دارد