eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
ساعت هشت توی ترمینال بود. خیلی زود رسیده بود. از ماشین پیاده شد و چرخی توی فروشگاه های اطراف زد. هر چند لحظه موبایلش را چک می کرد ولی خبری از تماس مادرش نبود. برگشت سمت تعاونی سه همانجا که مهتاب‌ همیشه برای رفتن می رفت. توی ماشین نشست و سرش را روی فرمان گذاشت. نفهمید چقدر توی حال خودش بود که کسی به شیشه زد. سرش را بالا آورد و نگاه کرد. مهتاب بود که با چشم هایی اشک الود نگاهش می کرد. ماکان با سستی در را باز کرد و پیاده شد. هر دو در سکوت به هم خیره شده بودند.بالاخره مهتاب بود که با صدای بغض دار گفت: من دارم می رم. ماکان فقط نگاهش کرد. مهتاب نرو. لااقل بذار بیام با بابات صحبت کنم. مهتاب سرش را تکان داد و گفت: بابام هم حتما مخالفت می کنه. می دونم. ماکان چنگی توی موهایش زد و گفت: مهتاب من بی تو نمی تونم. مهتاب اشک هایش را رها کرد: ماکان! ماکان هم مثل ناله گفت: جانم. منم... نمی تونم. دلم تنگ میشه برات . اشک هایش دانه دانه روی صورتش سر می خورد. مهتاب! ان همه مقاومت مهتاب بالاخره شکسته بود. جانم؟ بیا بریم خودم عقدت می کنم. بعد از چند وقت مامانم کوتاه میاد. بابام و چکار کنم. کمرش می شکنه. راننده داشت مسافرها را صدا می زد. مهتاب وسط هق هق گفت: مهلت ما هم تمام شد. چشم های ماکان را اشک پر کرده بود. مهتاب داشت می رفت این امکان داشت؟ نه الان مادرش زنگ می زد و هم چیز تمام بود. نگاهش خیره مهتاب شده بود. مهتاب دستش را توی کوله اش کرد و یک بسته بیرون کشید. این و تعطیلات میان ترم که رفتم خونه برات خریدم. ولی خوب وقت نشد بدم بهت. بعد وسط گریه خنده ای کرد و گفت: تو زمستون به دردت می خوره الان به کارت نمی اد. ادامه دارد
ماکان بسته را گرفت. دست توی جیبش کرد و گردنبدی را بیرون کشید. به ان نگاه کرد و صادقانه با یک لبخند تلخ گفت: این و همین جا خریدم. گردنبند یک نخ زخیم مشکی بود که یه حلقه به ان آویزان بود که حرف ام انگلیسی وسطش می چرخید. مهتاب هم دست دراز کرد و گردنبند را گرفت و همانجا دور گردنش انداخت. راننده دوباره او را صدا زد. ماکان کاغذ هدیه او را پاره کرد. یه شال گردن زخیم چهار خانه آبی مشکی بود. مهتاب خنده تلخی کرد و گفت: زمستون بنداز. ماکان شال را روی گردنش انداخت. مهتاب نگاهش را روی زخم لبش نگه داشت قدمی به او نزدیک شد. ماکان نفسش توی سینه حبس شد. دست مهتاب بالا امد و انگشت سبابه اش را آرام روی زخم لب او گذاشت. ماکان چشم هایش را بست و به هم فشرد. مهتاب نرم زخم لبش را لمس کرد. برای زخم هایی که برات یادگار گذاشتم منو ببخش. ادامه دارد
بعد دستش را برداشت و ساکش را روی دوشش انداخت. چشم های ماکان هنوز بسته بود. مهتاب لبخند زد و انگشتش را بوسید.بعد عقب عقب رفت و سمت اتوبوس دوید. وقتی ماکان چشم هایش را باز کرد مهتاب رفته بود. به همین سادگی مهتاب رفته بود.نه این یک کابوس بود الان از خواب می پرید. بالاخره اشک روی صورتش راه باز کرد. سلانه سلانه به سمت ماشینش رفت و سوار شد. ماشین را روشن کرد و حرکت کرد. باید جایی خودش را خالی می کرد واگر نه می مرد. حتما می مرد. باورش نمی شد. مهتاب رفته بود. برای همیشه رفته بود. پخش روشن بود صدایش را بلند کزد. و با سرعت به سمت بیرون شهر راند. تو یه شیرینی تلخی واسه قلب نیمه جونم تو این ترانه هایی که برای تو می خونم تو یه شیرینی تلخی تو خاطرات دورم تو تمام لحظه های دل ساکت و صبورم تو یه رویای قشنگی توی خواب هر شب من تو یه اه سینه سوزی توی گرمای تب من تو یه فریاد بلندی تو سکوت بی کسی هام تو یه عشقی که بریدی من و از دلبستگی هام کجایی عزیز من بی تو من یه لحظه خوشی ندارم کجایی که بی تو من غصه می خورم تلخه روزگارم تو که رفتی از کنارم غم غریبی اومد سراغم بیا تا دوباره احساس کنم تو دنیا یکی و دارم ماشین را توی خاکی انداخت و پیاده شد. اینقدر داد کشید که احساس کرد گلویش زخم شده. همان جا روی زمین نشست و اینقدر به خورشید خیره شد تا غروب کرد. شب کویر که لرز به تنش انداخت شال مهتاب را توی مشت فشرد. دستش بالا آورد و روی زخم لبش کشید. تنها جایی که مهتاب به او دست زده بود. نشانی که فقط متعلق به خود مهتاب بود و تا ابد قرار بود برای او بماند. از فردا او دیگر ماکان سابق نبود. ماکان سابق مرده بود. از اتوبوس که پیاده شد باد سر پائیزی لرز به تنش انداخت. دست هایش را توی جیبش کرد و به کتانی های سفیدش خیره شد. بعد سرش را بالا آورد و دستی به مقنعه اش کشید. هنوز تصاویر جلوی چشمانش شکل نگرفته بودند که یکی از پشت هلش داد. برگشت و عقب را نگاه کرد. وای ببخشید خانم. ادامه دارد
مهتاب خنده ای کرد و گفت: بیا پائین که می دونم رو صندلی تا حالا جون دادی. دخترک با هیجان پائین پرید و پشت سرش سیل دخترهای مانتو سورمه ای از توی اتوبوس سرازیر شدند. خانم حیدری چادرش را مرتب کرد و با صدای بلندی که تا ته بازار هم می رسید گفت: سرتون نندازین پائین برین. معصومی مقنعه ات بکش جلو. آهای شما سه تا این همه هر و کر نکنین. به خدا این بار اخر من اردو می ذارم برا شما. فرح زد به شانه مهتاب و گفت: این همه حنجره شو جر میده هیچ کس برا حرفش تره خرد نمی کنه. مهتاب خنده آرامی کرد و گفت: اگر جرات داری جلو خودش بگو. اوه مگه از جونم سیر شدم. خانم حیدری دوباره چادرش را مرتب کرد و به سمت مهتاب و فرح چرخید و گفت: خانما شما چرا وایسادین راه بیافتین حواستون به اینا باشه خودشون و گم و گور نکن. فرح برای مهتاب چشمکی زد و گفت: من که رفتم سر پستم. مهتاب خنده ای کرد و سر تکان داد. دو سه تا از بچه ها دور مهتاب را گرفتند شیما گفت: خانم سبحانی شما واقعا اینجا دانشجو بودین؟ مهتاب کوله اش را درست کرد و گفت: آره وای خوش به حالتون میشه ما هم قبول شیم. معلمومه که میشه. باید یه کم زحمت بکشین فقط. نادیا نگاهی به سر در بازار ارگ کرد و گفت: حالم بد شد بس که ما رو اوردن حموم گنج علی خان. ادامه دارد
مهتاب مقابل در توقف کرد. سه سال پیش با ترنج از همین جا رد شده بودند و همین حرف را به هم زده بودند. الان ترنج کجا بود؟ ماکان چی؟ با یاد آوری اسم ماکان انگار که زخم کهنه ای سر باز کند درد توی سینه اش پیچید. نزدیک چهار سال از ان روزها گذشته بود. سرش را تکان داد و رو به دخترهای دبیرستانی که عقب مانده بودند گفت: آهای شما دوتا زود باشین این جا گم بشین دفتر مخصوص اشیا گمشده نداره ها. دخترها خندید و مهتاب هم همراهشان خندید و از سردر حمام وارد شد. حوصله تماشا کردن نداشت واقعا مدرسه چه فکری کرده بود که برای بار هزرام بچه ها را برای بازدید اینجا آورده بود. اگر بچه ها اصرار نکرده بودند اصلا نمی آمد. بخاطر سن کمی که داشت بین بچه ها محبوب بود. خیلی سریع تر از آنکه فکر میکرد کارش برای تدریس در هنرستان دخترانه درست شده بود. آن درس خواندن ها و تست زدن ها بالاخره فایده ای داشت و مهتاب تهران قبول شده بود. با مدرک لیسانس از دانشگاه تهران برایش خیلی سریع کار پیدا شد. معلم های بچه های گرافیک اغلب رشته نقاشی بودند و یکی دو نفر بقیه کاردانی خوانده بودند. ادامه دارد
صبح ها توی مدرسه تدریس می کرد و عصر ها توی یک شرکت خصوصی طراحی می کرد. دو تا از دختر ها داشتند به سر کچل یکی از مجسمه ها دست می کشیدند و مهتاب به این حرکت آنها می خندید. مامور آنجا بهشان تذکر داد که به مجسمه ها دست نزند. دو دختر با خنده از مجسمه دور شدند و مهتاب با خودش فکر کرد بهتر است این باز دید تکراری با یک چیزی برای بچه ها به یاد ماندنی کند. از حمام خارج شد و مقابل در ایستاد. نمی دانست جرئتش را دارد یا نه که دوباره پا به آن قهوه خانه سنتی بگذارد. ولی دلش می خواست دوباره روی تخت های آن جا فالوده های خوش مزه اش را امتحان کند. باید خانم حیدری را راضی می کرد. بچه خیلی زود دست از بازدید کشیدند. مهتاب به گروهی از بچه ها نگاهی انداخت و گفت: فالوده خوارش دستاشون بالا. چند نفر با سر و صدا دستشان را بالا بردند و یک عده هم گفتند زیاد دوست ندارند. بچه هایی که از راه می رسیدند می پرسیدند جریان چی است و خلاصه در عرض یک دقیقه همهمه افتاد بین بچه ها بروند و فالوده بخوردند. خانم حیدری وسط جمعیت ایستاده بود و رو به مهتاب داشت نق می زد: خانم سبحانی اینقدر بودجه نداریم بریم اینجا فالوده بخوریم. مهتاب دست روی شانه خانم حیدری گذاشت و گفت: دنگیش می کنیم هر کی پول خودشو می ده. بعد چرخید طرف بچه ها و گفت: نظرتون چیه؟ ادامه دارد
همه با دادو قال تائید کردند یک عده نق زدند که توی سرما فالوده نمی چسبد و مهتاب برای راضی کردن کل جمع گفت: اینجا نوشیدنی گرم هم داره نگران نباشین. بعد صدایش را آهسته کرد و گفت: قلیون هم هست. بچه ها از خنده ریسه رفته بودند و خانم حیدری مشکوکانه آنها را نگاه می کرد. مهتاب به همراه فرح بچه ها را به سمت قهوه خانه هدایت کرد. فرح کنار گوش مهتاب گفت: ای شورش گر. مهتاب چشمکی به او زد و گفت: جون مهتاب فالوده هاشو بخوری مشتری میشی. زمان دانشجویی زیاد می آمدی اینجا؟ مهتاب مقابل سر در ایستاد. خاطراتی که از این قهوه خانه داشت جلوی چشمش بالا و پائین پرید. آه کشید و با یک لبخند کم رنگ سر تکان داد. فرح جلو تر از او رفت و گفت: بیا دیگه. مهتاب وارد شد. انگار که وارد ماشین زمان شده بود پرت شد به خاطرات گذشته اش. طاقتش را نداشت. بغض گلویش را گرفت و غم آن روزها جانش را پر کرد. فرح با تعجب نگاهش می کرد. چشم های مهتاب خیس شده بود. ادامه دارد
محسن لگدی زیر ماکان زد و گفت: این موبایلت خودشو خفه کرد. ماکان غلطی زد و گفت: باز عین گاو میش از رو من رد شدی. پاشو جوابشو بده تا نشونت ندادم گاو میش کیه. ماکان با موهای آشفته و چشمانی خواب آلود از توی رختخوابش بیرون آمد. به محسن که به تابلو مهتاب خیره شده بود نگاهی انداخت و تازه خواب از سرش پرید. با یک حرکت از روی تخت بلند شد و یکی زد تخت سینه محسن. هوی مگه نگفتم تو اتاق من چشات و درویش کن. محسن نیش خندی زد و گفت: آدم خرتر از تو ندیدم. چهار ساله با یه نقاشی دل خودتو خوش کرده. ماکان محسن را از اتاقش بیرون هل داد و گفت: حالا تو که هنوز همونم نداری خوبی؟ گمشو بیرون. پایش را مثل خط کشید توی چهارچوب و گفت: از این به بعد از این جلوتر اومدی کلا باید بری رو ویلچر بشینی فهمیدی؟ برو بابا. هر کی ندونه فکر می کنه خوده دختره نشسته تو اتاقش. ماکان دوباره او را هل داد و گفت: محسن اول صبحی پا رو دم من نداز جون عزیزت. من نزده می رقصم تو دیگه برا من روضه نخون. محسن یک قدم عقب رفت و گفت: تو شهر شما با روضه می رقصن ؟ ماکان خیره او را نگاه کرد و با یک حرکت در اتاقش را بست. دستی توی موهایش کشید و رو به تابلو گفت: زیاد جدی نگیر این محسن یه بی شعوریه که دومیش خودشه. ادامه دارد
بعد خمیازه ای کشید و موبایلش را برداشت که اینقدر زنگ زده بود که قطع شده بود. نگاهی به موبایلش انداخت و گفت: اوه اوه فکر میکنی کی بود؟ اگه گفتی؟ خودشه سوری جون بود. روی تخت ولو شد و شماره سوری خانم را گرفت: جونم سوری جون؟ کجا بودی این همه زنگ زدم. خواب بودم سوری جون شما که عادت به این سحر خیزی ها نداشتی. و دوباره خمیازه بلندی کشید و به تابلو خیره شد. دائیت اینا اومدن. ا خوش اومدن. نمی خوای بیای دیدنشون. چرا میام؟ صدای سوری خانم با هیجان گفت: جدی میای؟ ماکان دوباره خمیازه کشید و گفت: کجا؟ ماکان منو مسخره کردی؟ نه به جون سوری جون. دعوشون می کنم شام بیرون. صدای سوری خانم پر بغض شد: یعنی من به تو چی بگم. کی می خوای این اداها رو بس کنی. ماکان بسته سیگارش را از روی میز کنار تختش برداشت و یکی بیرون کشید و روشنش کرد. همانجور که به تابلو مهتاب نگاه می کرد چند پک کوچک و پشت هم زد و گفت: کدوم اداها؟ سوری خانم با همان صدای لرزان گفت: اول اون سیگار کوفتی رو خاموش کن اول صبح معده خالی زخم معده می گیری. بعد اینکه الان چهار ساله پاتو توی این خونه نذاشتی. ماکان اخم کرد و پک محکمی به سیگارش زد و گفت: قسم خوردم سوری جون نمی تونم قسمم و بشکنم. تو اون موقع تو عصبانیت یه حرفی زدی. نه یه حرفی نبود. جدی بود ولی شما جدیش نگرفتین. ادامه دارد
گفتین مهتاب نه منم گفتم چشم. مهتاب نه باشه منم می رم. سوری خانم به هق هق افتاده بود. ماکان دل مادرتو نشکن. ماکان ته سیگارش را توی جاسیگاری خاموش کرد و گفت: شما بد دل مارو شکستی سوری خانم. من چکار به دل تو دارم. دارم زندگیمو می کنم. تو به این میگی زندگی؟ آره. زندگی من اینه. اصلا فرض کن من زن گرفتم. زن گرفته بودی هفته ای یه بار یه سر به مادرت می زدی لااقل. الان نمی زنم. تو به این می گی سر زدن. میای دم در ده دقیقه وامیستی می ری. آرزو به دلم موند یه نهار با ترنج و ارشیا دور هم بخوریم. گفتم ترنج عروس میشه تنها می شیم. حالا اون صبح و شب اینجاست و تو نیستی. ماکان موبایلش را از کنار گوشش برداشت به پیشانی اش تکیه داد و چشم هایش را بست. دوباره آن را کنار گوشش گذاشت و گفت: من دیگه باید برم شرکت کار دارم. پس نمی آی؟ نه فکر نکنم. باشه. هر جور راحتی. تماس قطع شد. ماکان بغض کرده سرش را به دیوار تکیه داد و چند بار پس سرش را به دیوار کوبید. و نگاه خیره اش را از روی تابلو مهتاب برنداشت. تا کی این مکالمه های تکراری می توانست ادامه داشته باشد. سوری خانم باورش نمی شد ماکان واقعا از ان خانه برود. ولی وقتی یک هفته یک ماه شد سوری خانم فهمید که این بار ماجرا جدی است. ادامه دارد
برای به دست آوردن دل ماکان رنگ و وارنگ دختر به او معرفی می کرد و ماکان فقط گوش می داد. دو سه باری هم بدون خبر دادن به او قرار خواستگاری گذاشت و وقتی ماکان شب خواستگاری اصلا نیامد این کار را هم تعطیل کرد. تازه داشت می فهمید چه بلایی سر ماکان آمده. ماکان سر قسمش ماند و دیگر پایش را توی آن خانه نگذاشت ولی هر چند وقت یک بار می رفت و جلوی در او را می دید و می رفت. بیشترین جایی که می رفت خانه ترنج بود. با محسن هم خانه شده بود. محسنی که به قول خودش هنوز برای مخملی شدن گوش هایش زود بود. زندگی با محسن سخت بود. ولی ماکان خودش را عادت داد. به همه چیز. به نبودن مهتاب به تنهایی به کار کردن شبانه روزی و به حرف زدن با عکس مهتاب. از روی تخت بلند شد و کنار تابلو مهتاب ایستاد و گفت: یه روز گند دیگه شروع شد. کی تموم می شن این روزا؟ و از اتاق خارج شد. توی ماشینش سیگار دیگری روشن کرد که دوباره موبایلش زنگ خورد. این بار ترنج بود. سیگار را با لبش نگه داشت و موبایلش را با دست راست روی گوشش گرفت و با دست چپ شیشه را پائین داد. جانم را از بین لب های بسته گفت و بعد سیگارش را با دست چپ گرفت. سلام داداش. سلام چطوری؟ بد نیستم. اون زنگوله ات چطوره؟ ادامه دارد
وای ماکان به خدا خل شدم. این ارشیا همش ول می کنه می ره یه ذره کمکم نمی کنه تا می گم نگهش داره هزار تا بهونه میاره. ماکان با لذت دود سیگارش را بیرون داد و گفت: می خوای برم حالشو بگیرم؟ آره یه گوشمالی اساسی بهش بده. ای ای واقعا که ترنج خجالت نمی کشی. شوهرته ها. برم بش بگم؟ صدای خنده ترنج توی گوشی پیچید: نمی خواد خودش اینجاست داره با به قول تو زنگوله اش بازی می کنه. ماکان ته سیگارش را از شیشه بیرون پرت کرد و گفت: خوب مامان گفت چی بگی بهم؟ ترنج متعجب گفت: مامان؟ نگو مامان بهت زنگ نزده و نگفته برو رو مخ ماکان. ترنج خنده ای کرد و گفت: اینقدر تابلوه؟ خراب تابلوه. هیچی دیگه لو رفت. ماکان هم خندید و گفت: تازه خودش هم کله سحر زنگ زده و کلی اه ناله کرده. صدای نق زدن های کودکی توی گوشش پیچید. چی میگه؟ هیچی ارشیا داره می ره اینم داره نق می زنه. می ری خونه مامان اینا؟ آره میرم اونجا. به مامان چی بگم. ماکان با خنده گفت: بگو ماکان گفت خیلی مخلصیم سوری جون. صدای نق نق بچه بیشتر شد. برو به بچه برس. باشه ولی ماکان مامان بسشه دیگه. تمومش کن. ماکان زمزمه کرد: نمی تونم ترنج. نمی تونم. مامان در حق من بد کرد. مامان خیلی وقته پشیمونه. ادامه دارد