#برایم_از_عشق_بگو
#قسمت۷۷۸
برای به دست آوردن دل ماکان رنگ و وارنگ دختر به او معرفی می کرد و ماکان فقط گوش می داد. دو سه باری هم بدون خبر دادن به او قرار خواستگاری گذاشت و وقتی ماکان شب خواستگاری اصلا نیامد این کار را هم تعطیل کرد.
تازه داشت می فهمید چه بلایی سر ماکان آمده. ماکان سر قسمش ماند و دیگر پایش را توی آن خانه نگذاشت ولی هر چند وقت یک بار می رفت و جلوی در او را می دید و می رفت.
بیشترین جایی که می رفت خانه ترنج بود. با محسن هم خانه شده بود. محسنی که به قول خودش هنوز برای مخملی شدن گوش هایش زود بود. زندگی با محسن سخت بود.
ولی ماکان خودش را عادت داد. به همه چیز. به نبودن مهتاب به تنهایی به کار کردن شبانه روزی و به حرف زدن با عکس مهتاب.
از روی تخت بلند شد و کنار تابلو مهتاب ایستاد و گفت:
یه روز گند دیگه شروع شد. کی تموم می شن این روزا؟
و از اتاق خارج شد.
توی ماشینش سیگار دیگری روشن کرد که دوباره موبایلش زنگ خورد. این بار ترنج بود.
سیگار را با لبش نگه داشت و موبایلش را با دست راست روی گوشش گرفت و با دست چپ شیشه را پائین داد.
جانم را از بین لب های بسته گفت و بعد سیگارش را با دست چپ گرفت.
سلام داداش.
سلام چطوری؟
بد نیستم.
اون زنگوله ات چطوره؟
ادامه دارد
#برایم_از_عشق_بگو
#قسمت۷۷۹
وای ماکان به خدا خل شدم. این ارشیا همش ول می کنه می ره یه ذره کمکم نمی کنه تا می گم نگهش داره هزار تا بهونه میاره.
ماکان با لذت دود سیگارش را بیرون داد و گفت:
می خوای برم حالشو بگیرم؟
آره یه گوشمالی اساسی بهش بده.
ای ای واقعا که ترنج خجالت نمی کشی. شوهرته ها. برم بش بگم؟
صدای خنده ترنج توی گوشی پیچید:
نمی خواد خودش اینجاست داره با به قول تو زنگوله اش بازی می کنه.
ماکان ته سیگارش را از شیشه بیرون پرت کرد و گفت:
خوب مامان گفت چی بگی بهم؟
ترنج متعجب گفت:
مامان؟
نگو مامان بهت زنگ نزده و نگفته برو رو مخ ماکان.
ترنج خنده ای کرد و گفت:
اینقدر تابلوه؟
خراب تابلوه.
هیچی دیگه لو رفت.
ماکان هم خندید و گفت:
تازه خودش هم کله سحر زنگ زده و کلی اه ناله کرده.
صدای نق زدن های کودکی توی گوشش پیچید.
چی میگه؟
هیچی ارشیا داره می ره اینم داره نق می زنه.
می ری خونه مامان اینا؟
آره میرم اونجا. به مامان چی بگم.
ماکان با خنده گفت:
بگو ماکان گفت خیلی مخلصیم سوری جون.
صدای نق نق بچه بیشتر شد.
برو به بچه برس.
باشه ولی ماکان مامان بسشه دیگه. تمومش کن.
ماکان زمزمه کرد:
نمی تونم ترنج. نمی تونم. مامان در حق من بد کرد.
مامان خیلی وقته پشیمونه.
ادامه دارد
#برایم_از_عشق_بگو
#قسمت۷۸۰
پشیمونی مامان به درد من نمی خوره. مهتاب رفته. من نه ازش آدرسی دارم نه چیزی یه شماره داشتم که چهار ساله خاموشه. شماره باباش و داشتم که توی گوشی قدیمم بود. اونم داغون شد و هیچی. رفتم بیمارستانی که مادرش بستری شده بود هر چقدر التماس کردم آدرسی ندادن. دستم به کجا بند بود. پاشم برم تو شهرشون خیابون ها شو بگردم یا برم دست به دامن رامین بشم بگم از اون شاهین نامرد برام آدرس بگیره. ها ترنج کدومش؟ کجا برم؟ تو یه راهی پیش پام بذار.
ماکان کلافه صحبتش را قطع کرد:
برو خوش بگذره.
ترنج داشت گریه می کرد.
ترنج بس کن بی خیال بابا من چهار ساله دارم این جوری زندگی می کنم به خدا من ازهمین زندگی راضیم هی دم به دقیقه زنگ نزنین یادم نیارین چه بلایی سرم اومده. بذارین با همین روش زندگی کنم.
باشه داداش به مامان می گم دیگه چیزی نگه.
خیلی خانمی. حالا جلو بچه گریه نکن.
بق کرده داره منو نگاه می کنه.
خوب معلومه نشستی جلو بچه اشک می ریزی اونم بق می کنه.
کاری نداری داداش.
نه سلام برسون.
خداحافظ.
ماکان ماشینش شاسی بلندش را جلوی شرکتش پارک کرد و عینکش را از چشم برداشت و به سمت شرکت رفت.
ادامه دارد
#برایم_از_عشق_بگو
#قسمت۷۸۱
ساختمان شرکت را بعد از رفتن مهتاب عوض کرده بود. نمی توانست هر روز از کنار ان اتاق خالی رد شود که همیشه هم چراغش خاموش بود.
منشی جدیدش خانم رفیعی با دیدنش بلند شد و سلام کرد. ماکان سری تکان داد و به سمت اتاقش رفت. کیفش را روی میز گذاشت و کتش را در آورد.
بعد از رفتن مهتاب دیگر مثل سابق سر و وضعش برایش مهم نبود. بیشتر اسپورت می پوشید. شال گردنی که مهتاب به او داده بود را از دور گردنش برداشت و روی کتش انداخت.
پشت سیستمش نشست و روشنش کرد. سیستم که بالا امد به عکس دسکتاپ خیره شد. عکس چهره مهتاب بود. همان که با ترنج شب عروسی گرفته بود.
لبخندی زد و به چهره مهتاب خیره شد. غم توی چشم هایش از توی عکس هم معلوم بود.
کجایی مهتابم؟
ماکان دست توی جیب کنار ماشینش ایستاده بود. و به جدول کنار خیابان ضربه می زد. ترنج درحالی که پسرش توب بغلش بود از خانه بیرون امد. مینو هم پست سرش بود.
ماکان سرش را بالا آورد و او را نگاه کرد. چند وقت پیش یکی از کاندیدا های زن گرفتن او بود که مادرش برایش قطار کرده بود.پوزخندی زد و لگد محکمی به جدول زد.
مینو به سمت ماکان امد و سلام کرد.
سلام ماکان خان تحویل نمی گیری؟
سلام. مینو خانم.
ببخشید مزاحم شما شدم.
نه بابا خواهش می کنم.
ماکان به سمت ترنج چرخید و گفت:
بده ببینم این زنگوله رو.
ترنج با خوشحالی گفت:
خدا خیرتم بده. بس که آویزون من شد حالت تهوع گرفتم.
ماکان گونه او را بوسید و گفت:
چرا اینقدر مامانت و اذیت می کنی پسر؟
ادامه دارد
#برایم_از_عشق_بگو
#قسمت۷۸۲
امیر علی پسر ترنج خنده بامزه ای کرد و گفت:
دادی.
ماکان دوباره گونه اش را بوسید و گفت:
ای جان دادی. چی می گی گل پسر.
به دائی می گفت دادی. دوسالش شده بود. ترنج با خنده گفت:
از بس خونه مایی بچه جای مامان و بابا هم میگه دادی.
ماکان در را باز کرد و با امیر علی پشت فرمان نشست و گفت:
حسادت نکن خواهر من.
ترنج و مینو هم سوار شدند. ترنج امیر علی را از او گرفت و گفت:
من دیدم مینو داره می ره منم همراهش شدم. خیلی وقته ارگ نرفتم.
ماکان سری تکان داد و ماشین را راه انداخت و گفت:
اون شوهر تن پروت کجاست؟
وا ارشیا بیچاره کجا تن پروره. دانشگاه یه طرف شرکتم یه طرف وقت سر خاروندن نداره.
ماکان خنده بدجنسی کرد و گفت:
نمی ترسی ولش می کنی تو دانشگاه که همه دخترن؟
ماکان!
ماکان خنده ای کرد و گفت:
مگه دروغ می گم؟
من به ارشیا مثل چشمام اعتماد دارم.
از من بشنو به این مردا اصلا اعتماد نکن خواهر.
مینو به لحن شورخ ماکان خندید و ترنج با حرص گفت:
کوفت کجاش خنده داره؟
ماکان سری تکان داد و گفت:
واقعا چه راحت میشه حال شما خانما رو با دو کلمه حرف گرفت.
ترنج نیشکونی از بازوی ماکان گرفت و گفت:
نوبت حال گیری منم می رسه.
ماکان بازویش را مالید و گفت:
اونا چیه ناخون یا قیچی. داغونم کردی.
ترنج جعبه دستمال کاغذی را از دست امیر علی کشید که ده تایی دستمال بیرون کشیده بود و دوباره داشت برای درآوردن دستمال بعدی تلاش می کرد.
ای خدا این چرا آروم نمی گیره.
مینو دستش را دراز کرد و گفت:
بدش به من.
ترنج امیر علی شیطان را داد عقب و چادرش را که حسابی به هم ریخته بود مرتب کرد. ماکان سری تکان داد و دستگاه پخش را روشن کرد.
وقتی حالت بده روحت بی پناهه
می بینی هر کاری کردی اشتباهه
وقتی کم کم به کسی وابسته می شی
چون از شب بی نوازش خسته می شی
وقتی اروم شدنت خیلی بعیده
اینجا یکی هست که به حرفات گوش میده
برگرد به من مثل پرده ای که درخت و شو پیدا کنه
مثل کسی که شبونه هوس دریا کنه
وقتی به جز شب هیچ رنگی تونگات
وقتی کسی اندازه تنهایات نیست
وقتی گم میشی و می ترسی دوباره
مفهمی هیچی کی مثل من دوست نداره
وقتی دلت به صد در بسته رسیده
اینجا یکی هست که تو مشتش یه کلیده.
ماکان زیر لب با اهنگ همراهی می کرد. مخصوبا برگرد به من را از ته دل می گفت. بالاخره رسیدند. ماکان به زور جایی برای پارک پیدا کرد و پیاده شد.
ترنج رو به ماکان گفت:
داداشی؟
ها باز من باید بچه نگه دارم؟
جون من؟
من نمی تونم من میرم تو اون قهوه خونه ستنتیه می شینم. این میاد همه جا رو به هم می ریزه.
ماکان!
به خدا اذیت نکن ترنج من نمی تونم.
باشه. خسیس.
ادامه دارد
#برایم_از_عشق_بگو
#قسمت۷۸۳
ماکان خندید و مینو و ترنج راه افتادند سمت بازار ماکان هم رفت توی قهوه خانه و روی تخت همیشگی نشست و فالوده سفارش داد. این وقت سال معمولا اینجا کمی خلوت بود.
فقط یکی دوتا از تخت ها اشغال بود. نگاهش را توی قهوه خانه خلوت چرخاند و پایش را روی تخت دراز کرد و به کنارش نگاه کرد درست جایی که مهتاب همیشه می نشست.
آه کشید کی این آه کشیدن ها تمام می شد.
دست هایش را روی پشتی پشت سرش گذاشت و به طرفین باز کرد. نگاهش را به آجرهای سقف دوخت بعد چشم هایش را بست. همیشه سکوت خاص اینجا را دوست داشت.
آرامش غریبی به او می داد از وقتی مهتاب رفته بود. زیاد می آمد اینجا. می امد و خاطرات مشترکشان را مرور می کرد. داشت توی آرامش آنجا غرق می شد که صدای خنده و هیاهیوی عده ای باعث شد چشم هایش را باز کند.
گروهی از دختران دبیرستانی با مانتو های یک دست سورمه ای داشتند دسته دسته وارد قهوه خانه می شدند. ماکان برگشت و یک نگاه کوتاه به آنها انداخت و دوباره به رو به رو خیره شد.
حوصله شاوغی این جمع را نداشت که هنوز نرسیده قهوه خانه را روی سرشان گذاشته بودند. تخت به تعداد نبود و همه داشتند از سر و کول هم بالا می رفتند تا تخت ها را اشغال کنند.
ماکان پوفی کرد و سرش را تکان داد مثل اینکه آن روز از آرامش خبری نبود. فرح در حالی که دستان لرزان مهتاب را توی دستش گرفته بود او را کشان کشان داخل برد.
ادامه دارد
#برایم_از_عشق_بگو
#قسمت۷۸۴
مهتاب حتی جرئت نداشت سرش را بالا بیارود و به تخت همیشگی نگاه کند. چیزی عوض نشده بود. همه چیز مثل همان موقع ها بود. انگار زمان توی این قهوه خانه متوقف شده بود.
خانم حیدری به سمت بچه ها که حسابی شلوغ کرده بودند رفت و با یک تشر ساکتشان کرد بعد رو به فرح گفت:
خانم طوبی ببین هر کدوم بچه ها چی می خوان براشون سفارش بدین.
فرح رو به مهتاب گفت:
خوبی؟
مهتاب فقط سر تکان داد. خوب نبود. انگار هوا کم آورده بود. از جا بلند شد و که برود بیرون که توی راهرو سینه به سینه زنی شد که یک پسر بچه یکی دو ساله بغلش بود.
مهتاب با لبخند کم رنگی عذرخواهی کرد و خواست از کنارش بگذرد که فرح دستش را از پشت گرفت. زن با یک لبخند عذارخواهی اش را پذیرفت و وارد شد.
کجا می ری مهتاب؟
مهتاب با دست به بیرون اشاره کرد و می رم بیرون.
فرح اخم کرد و گفت:
یعنی چی خودت همه رو کشوندی آوردی اینجا حالا می خوای بری بیرون.
مهتاب نگاه مستاصلی به فرح انداخت و با بدبختی برگشت. دستش هنوز توی دست فرح بود و سرش پائین. فرح او را به سمت بچه ها هل داد و گفت:
برو بشین من خودم سفارش می دم.
ادامه دارد
#برایم_از_عشق_بگو
#قسمت۷۸۵
مهتاب سری تکان داد و به سمت گروه دانش آموزان رفت. عده ای از دخترا روی یک پسر بچه زوم کرده بودند و از دور برایش شکلک در می آوردند. مهتاب سرش پائین بود و مدام جمله هایشان را می شنید که می گفتد:
وای چقدر نازه.
مهتاب کنجکاو سرش را بالا آورد و با چشم دنبال پسر بچه گشت. ولی از چیزی که دید خون توی رگ هایش منجمد شد. انگار برای یک لحظه ریه هایش یادشان رفت هوا را بیرون بفرستند. شوکه شده بود. چشم هایش از این گرد تر نمی شد. یک لحظه احساس کرد خواب می بیند.
امکان نداشت. با دقت نگاه کرد. خود خودش بود. ماکان بود. مهتاب روی صندلی خشک شده بود. انگار مرده بود. باور نمی کرد بعد از این همه مدت جدایی بعد از این همه مدت دوری ماکان درست رو به رویش ایستاده باشد.
پسرک با مزه ای توی آغوشش بود و با خنده نرمی با دختری که مقابلش بود صحبت می کرد. لب هایش خشک شده بود. صدای توی ذهنش گفت:
ازدواج کرده. ماکان ازدواج کرده.
مثل مجسمه ای خشک شده از روی صندلی بلند شد. تمام این سال ها را با این امید گذرانده بود که ماکان هم هر لحظه با یاد او است ولی حالا که می دید او فراموشش کرده انگار که قلبش برای همیشه مرده بود.
ادامه دارد
#برایم_از_عشق_بگو
#قسمت۷۸۶
با گام های سست از بین بچه ها بیرون امد. آخرین نگاهش را به ماکان انداخت می خواست برای همیشه از این شهر لعنتی برود. ولی در آخرین لحظه ماکان به سمت او چرخید و یک لحظه نگاهش با نگاه مهتاب تلاقی کرد.
بعد انگار او هم خشکش زد. چشم های مهتاب تر شد و لبخند نیم بندی از دور به او زد. حالا این ماکان بود که انگارباورش نمی شد این خود مهتاب است. صدای مینو را که مدام اسمش را صدا می زد نمی شنید.
مهتاب اینجا بود. مهتاب برگشته بود. مهتاب نگاهش را از او گرفت و رفت سمت در ماکان به خودش آمد و امیر علی را توی بغل مینو گذاشت و دنبال او دوید.
حتی اگر یک رویا بود رویای شیرینی بود. اصلا شاید یکی شبیه مهتاب بود. نه خودش بود. لبخندش را می شناخت همان لبخند گرم و صمیمی همیشگی.
مهتاب به در رسیده بود که یکی از پشت آستینش را گرفت. تمام تنش می لرزید عطرش را حس کرده بود. احتیاج به برگشتن نبود می دانست چه کسی پشت سرش ایستاده. این حرکت فقط مخصوص ماکان بود.
مهتاب برنگشت. دلش نمی خواست گریه کند ولی داشت می کرد ماکان دیگر مال او نبود. صدای زمزمه وار ماکان انگار که خودش هم باورش نمی شد کسی که مقابلش ایستاده مهتاب باشد به گوشش رسید:
مهتابم؟ مهتاب! خودتی؟
مهتاب راهی برای فرار نداشت تمام سلول های بدنش به او فرمان می دادند برگردد و به چشمان ماکان نگاه کند.
مهتاب به چه جرمی نگاهت و ازم می گیری.
صدای خودش هم می لرزید. آستین مانتوی مهتاب هنوز توی دستش بود و احساس می کرد اگر آن را رها کند مهتاب را دوباره گم می کند.
مهتاب بالاخره چرخید و برگشت. ماکان با یک آه به چشمان او خیره شد. خودش مهتاب بود. خودش بود. تنها چهره اش از آن فرم کودکانه خارج شده بود. ابروهایش را کمی نازک کرده بود و این سنش را بالاتر نشان می داد.
ماکان با نگاهش مهتاب را می بلعید. مهتاب هم خیره چشم های او شده بود بعد یکی یکی اجزای صورتش را از نظر گذراند روی زخم ها که حالا رد کهنه ای ازشان باقی مانده بود توقف کرد.
ادامه دارد
#برایم_از_عشق_بگو
#قسمت۷۸۷
مهتاب کجا بودی این همه وقت؟ می دونی چه بلایی سر من اومد.
اشک های مهتاب دانه دانه روی صورتش می چکید. سینه اش درد می کرد دست خودش نبود چون آرام گفت:
برای همین منو فراموش کردی؟
ماکان با دست به سینه اش اشاره کرد و گفت:
من؟ من فراموشت کردم؟
مهتاب سرتکان داد و گفت:
ازدواج کردی.
ماکان با چشم هایی گرد شده گفت:
من نه مهتاب باور کن.
مهتاب اشکش را با دست گرفت و گفت:
پس اون زن و بچه کی بودن؟
گریه اش به هق هق سوزناکی تبدیل شده بود. ماکان سراسیمه به او قدمی نزیک تر شد:
اون اون پسر ترنجه باور کن. خودش الان میاد اون دختر دائیمه. با ما اومده اینجا مهتاب من ازدواج نکردم بعد از تو مگر می تونستم.
دوباره با شوق به تمام اجزای چهره اش زل زد:
مهتاب باور نمی کنم خودت باشی. فکر میکنم خوابم. یعنی دعاهام مستجاب شدن. یعنی اون معجزه که از خدا همیشه می خواستم اتفاق افتاده؟
مهتاب نمی توانست جلوی اشکش را بگیرد. ماکان با همان حالت ادامه داد:
دیگه نمی ذارم بری. دیگه نمی ذارم ازم دور شی.
ادامه دارد
#برایم_از_عشق_بگو
#قسمت۷۸۸
به او مهلت فکر کردن نداد. او را کشان کشان همراه خودش برد. مهتاب سعی کرد دستش را آزاد کند:
منو کجا می بری؟
بیا باید با من بیای.
ماکان من نمی تونم.
صدای ماکان حرص داشت:
چرا می تونی باید بتونی.
مهتاب همانجور دنبال ماکان کشیده میشد.کنار ماشین که رسید در را باز کرد و او را بالا فرستاد. خودش هم دور زد و سوار شد. مهتاب با همان چشم های اشک آلود نگاهش می کرد.
ماکان ماشین را به سرعت راه انداخت:
دیگه نمی ذارم بری مهتاب. این بار نمی ذارم.
مهتاب با ناله گفت:
من همراه بچه ها اومدم اردو نمی تونم ولشون کنم.
چرا می تونی.
بعد نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
می دونی تو این مدت چه به روز من اومده. تو کجا بودی؟ من یه آدرس ازت نداشتم تو چرا سراغی ازم نگرفتی. خیلی بی انصافی مهتاب خیلی.
ادامه دارد
#برایم_از_عشق_بگو
#قسمت۷۸۹
مهتاب دستی به مقنعه اش کشید که باعث شد ماکان لبخند بزند.
دلم برای همه حرکاتت تنگ شده بود. کجا بودی دختر. زندگیمو داغون کردی می بینی من همون ماکانم همونم؟ به خدا نیستم. وقتی رفتی شدم یه جنازه. از خونه مامان اینا رفتم دیگه به مامان نمی گم مامان می گم سوری تو تنهایی سوختم مهتاب بدون تو سوختم.
هر روز منتظر بودم برگردی. من آدرسی ازت نداشتم تو چی تو که می تونستی منو خبر کنی.
مهتاب با حرف های ماکان دوباره اشکش جاری شده بود. دو قطره اشک هم روی صورت ماکان سر خورده بود. مهتاب لب هایش را تر کرد و وسط گریه گفت:
من نمی تونستم.
ماکان پرسوال نگاهش کرد.
چرا؟ چرا نمی تونستی؟
مهتاب توی خودش جمع شد و گفت:
تو فکر می کنی به من چی گذشت این چند سال. فکر می کنی خیلی خوب بود برام. به خدا نه هر لحظه اش برام مثل یک شکنجه بود. تو از هیچی خبر نداری.
ادامه دارد