eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
278 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد دوباره امیر علی را کمی دور تر از گلدان رها کرد و گفت: خوش به حالش من که این بلا نذاشت درسم و ادامه بدم. بعد به جایی جلوی پایش اشاره کرد و با چشم دنبال پسرش گشت ولی نبود داشت دوباره به سمت گلدان می دوید. ترنج دستی به پیشانی اش زد و گفت: مامان این بچه به کی رفته؟ سوری خانم با خنده گفت: خودت مامان جان یادت رفته چه بلایی بودی. ترنج دست به سینه به امیر علی که داشت گلدان را شخم می زد نگاه کرد و گفت: مامان میشه اون گلدون و ببرم یه جای دیگه اینجوری چیزی تهش نمی مونه. سوری خانم با خنده گفت ببر. تو که هر چی من داشتم جمع کردی این گلدونم ببر. ماکان دوباره نگاهی توی آینه به خودش انداخت و رو به ارشیا گفت خوبم؟ ارشیا درحالی که داشت با امیر علی سر و کله می زد تا کتش را تنش کند گفت: ماکان به خدا خوبی. آقا خوبی. داداش خوبی. ولمون کل هر دو دقیقه یه بار می پرسه خوبم؟ بعد با حرص کت امیر علی را به گوشه ای پرت کرد و یکی زد روی باسن او گفت: بچه آروم بگیر. ادامه دارد
امیر علی از این حرکت او خندید و خوشحال از این که پدرش دست از سرش برداشته به سمت میز کنار تخت ماکان رفت. ارشیا هم صدایش را بلند کرد و گفت: ترنج بیا لباس اینو تنش کن من نمی تونم. ترنج سر و کله اش توی اتاق پیدا شد و گفت: حالا ببین یه کت گفتم تن این کن. نگفتم کوه بکن که. ارشیا دست به سینه او را نگاه کرد و گفت: بابا جان نمی ذاره هی وول می خوره تا می ام اون یکی استین و بکنم تنش اولی رو در میاره. ترنج به سمت امیر علی رفت و او را زیر بغلش زد و به سمت در رفت و گفت: استاد دانشگاه ما رو باش یه کت نمی تونه تن بچه اش کنه. اخه چه ربطی داره ترنج؟ ماکان عصبی به سمت ان دو تا چرخید و گفت: بابا بسه دیگه شما دوتا که نمی تونستین بچه نگه دارین غلط کردین بچه دار شدین. بعد به سمت ترنج رفت و امیر علی را که زیر بغل او دست و پا می زد از او گرفت و گفت: بده به من این بچه رو خفه اش کردی؟ خدایا ببین به چه روزی افتادیم شب خواستگاریمون باید پوشک بچه عوض کنیم. ادامه دارد
بعد گونه امیر علی را بوسید و کتش را برداشت و درحالی که سر به سرش می گذاشت کت را تنش کرد. ارشیا دستش را روی شانه ترنج انداخت. ترنج هم دستش را دور کمر او حلقه کرد و دوتایی او را که با امیر علی با چه مهربانی برخورد می کرد نگاه می کردند. ترنج با لبخند گفت: بابا شدن خیلی بهت می اد ماکان. ارشیا هم با سر تائید کرد. ماکان امیر علی را توی بغل ارشیا گذاشت و گفت: دائی جون بابات اینه فهمیدی یه بار قاطی نکنی ها. بعد رو به ترنج گفت: بذار اول مامان بچه رو راضی کنم بعد درباره بچه حرف بزن. قربون داداشم برم نگران نباش عروس خانم راضیه. فقط منتظر آقا داماده. بعد با ذوق گفت: وای ارشیا فکر کردم عقده دامادی ماکان به دلم می مونه. ارشیا گونه او را بوسید و گفت: مگه می ذاشتم به زور هم شده براش زن می گرفتم تا خانم خوشکلم عقده نداشته باشه. ماکان نگاهی به ان دوتا انداخت و گفت: میشه این مکالمه عاشقانه رو کوتاه کنین و بریم. دیر شد. ارشیا و ترنج خندید و ارشیا امیر علی را زمین گذاشت. ماکان برای باز هزرام خودش را توی آینه نگاه کرد و قبل از انکه بگوید خوبم؟ ارشیا با تمسخر گفت: خوبی داداش! سوری خانم از توی راهرو داد زد: چرا نمی آین دیر شدها. دو ساعت تا اونجا راهه تا برسیم دیر میشه. ماکان با عجله از اتاق بیرون دوید و گفت: به خدا من حاضرم این دو تا با این زنگوله اشون دارن بی خودی حیرون می کنن. سوری خانم رو به ارشیا گفت: ارشیا جان زود باشین دیر میشه. ما حاضرم. ادامه دارد
بعد رو ترنج گفت: ترنج تو حاضری؟ ترنج که داشت با امیر علی سرو کله می زد تا سیم شارژر ماکان را از دهنش خارج کند گفت: آره. بعد با حرص‌ رو به ارشیا گفت: اینو چرا ولش کردی. دوباره ان را توی بغل ارشیا گذاشت و گفت: تا توی ماشین روی زمین نمی ذاریش. بعد درحالی که نفس نفس می زد گفت: این وروجک امشب مراسم و به هم می زنه. ارشیا با خنده گفت: اگر اینجور بشه ماکان بدبختمون می کنه. ترنج چادرش را برداشت و گفت: بذاریمش پیش مامانت اینا. ارشیا نگاهی به ترنج انداخت و گفت: بچه تا اون وقت شب دق می کنه که. ترنج لبش را گزید و گفت: چکار کنم. هر چی شد شد. ارشیا لبخندی به ترنج زد و گونه اش را نرم بوسید و گفت: نگران نباش خودم مواظبشم. ترنج آهی کشید و گفت: مثل اینکه چاره ای نیست. بعد در حالی که پله را پائین می رفت گفت: ارشیا؟ جانم؟ منم می خوام درسم و ادامه بدم. ارشیا ابرویی بالا انداخت و گفت: بوی حسادت داره میاد. ترنج به بازوی او کوبید و گفت: اصلانم این جور نیست. یه لحظه مهتاب که گفت تهران لیسانس گرفته خوب آره راستش حسودیم شد بهش. ارشیا دستش را روی شانه او انداخت و گفت: بذار این وروجک بزرگ تر شه. باشه بعد برو ادامه بده. ترنج با ذوق گفت: راس می گی؟ آره چرا که نه. ترنج با خوشحالی بوسه کوچکی به لب های ارشیا زد و گفت: خیلی آقایی! ادامه دارد
ماکان مضطرب کنار ماشین ایستاده بود و هی به ساعتش نگاه می کرد و مدام نق می زد: به خدا دیر می رسیم. من اینقدر التماس آقای سبحانی کردم میگه این بود وقت شناسیت. مسعود خان خنده ای کرد و گفت: بابا جون ساعت هنوز چهار و نیمه قراره ما هشته. کجا مگه می خوای بریم. ماکان به پدرش کلافه نگاه کرد و گفت: هنوز گل و شیرینی هم باید بگیریم. سوری خانم هم اضافه کرد. راست میگه چرا اذیتش می کنین. ماکان دوباره با حرص گفت: کجا موندن این سه تا. آقا بی خیال نمی خواد ترنج باشه. ارشیا و ترنج خنده کنان از در بیرون امدند و ارشیا گفت: بی خود ما هم باید باشیم تازه می خوایم کلی بخندیم. مگه نه ترنج. ترنج هم خنده آرامی کرد و گفت: دقیقا. وای نگاهش کن از همین الان داره عرق می ریزه. ماکان رو به مادرش گفت: مامان تو رو خدا یه چیزی به اینا بگو. ترنج اذیت نکن سوار شین. ارشیا جان خیلی تند نری ها. چشم رو چشمم. مهتاب مدام داشت ناخن هایش را می جوید. اینقدر اضطراب داشت که تاحالا ده تا لیوان آب قند خورده بود. پس چرا نمی امدند. دیر کرده بودند. نکند نیایند. اگر این بار این اتفاق می افتاد پدرش دیگر نگاه هم توی صورتش نمی کرد. وای که چقدر ماکان به پدرش زنگ زده بود. شاید هزار بار. یک روز درمیان یا یکی از خانواده اش زنگ می زد یا خود ماکان. ده بار هم خودش بیشتر امده بود در خانه اینقدر رفته بود و امده بود تا بالاخره پدرش رضایت داده بود. ولی حالا که مهتاب توی اتاقش نشسته بود و ناخن هایش را می جوید. هنوز خبری از آنها نبود. رابطه ترنج و مهتاب دوباره برقرار شده بود. ترنج خبرها را یواشکی برای مهتاب می گفت. مهتاب برای بار هزارم طول و عرض اتاق را طی کرد و نگاهی به ساعت انداخت. خانه در سکوت فرو رفته بود. مهتاب بی قرار گوشه اتاق کز کرد.دلش آشوب بود. اگر نیان؟ نکنه نیان؟ ماکان کجایی تو؟ ادامه دارد
رویش نمی شد خودش تماس بگیرد اگر پدرش هم می فهمید کلی ناراحت می شد باید صبر می کرد. گوشه اتاق توی تاریکی کز کرده بود و دست هایش را روی گوش هایش گذاشته بود و تند تند آیه الکرسی می خواند. دستی روی شانه اش خورد و او را از جا پراند.ماهرخ بود. مهتاب حالت خوبه؟ مهتاب نگاه نگرانش را به ماهرخ دوخت و گفت: خوبم. چرا تو تاریکی نشستی پاشو اومدن. مهتاب مثل فنر از جا پرید. اومدن؟ ماهرخ خنده ای کرد و گفت: آره بدو الان می رسن تو. مهتاب گیج دور خودش چرخید. چی می خوای؟ چادرم کو؟ ماهرخ چادرش را از روی چوب لباسی کشید و دستش داد و گفت: بیا چرا هولی تو. بعد در حالی که چراغ را روشن میکرد گفت: زود بیاد. مهتاب مقابل آینه ایستاد و به خودش نگاه کرد.یک سارافون سورمه ای کوتاه تنش بود که زیرش یک بلوز آستین بلند سفید پوشیده بود. با یک شلوار لی سورمه ای موهایش را جمع کرده بود و شال سفیدی روی سرش انداخته بود. چادر سفید نازکش را که گل های صورتی کم رنگی داشت روی سرش انداخت و دوباره با اضطراب خودش را نگاه کرد.وقتی ماهرخ دوباره در را باز کرد بالاخره از آینه دل کند. زیر لب بسم الهی گفت و در را باز کرد و خارج شد. تازه تمام بدنش به لرزه افتاده بود و روی صدایش هم تاثیر گذاشته بود.صدای احوال پرسی از پذیرائی می امد. مهتاب پشت در نفس عمیقی کشد و وارد شد و بدون اینکه نگاهش را بالا بیاورد سلام کرد.برای یک لحظه سکوت توی اتاق را پر کرد.بعد صدای مسعود خان که جواب داد: سلام دخترم. مهتاب با تعلل سرش را بالا آورد و به سمتی که صدای مسعود خان را شنیده بود نگاه کرد. لبخند گرمی چهره اش را پوشانده بود. پدرش تعارف کرد: خواهش می کنم بفرمائید. ادامه دارد
مهتاب دلش می خواست ماکان را ببیند. قبل از اینکه سر بچرخاند دسته گلی به سمتش گرفته شد. مهتاب بالاخره نگاهش را بالا اورد. ماکان شرم زده و لبخند به لب به او خیره شده بود.کت و شلوار مشکی و پیراهن نوک مدادی تنش بود. موهایش را مثل همیشه به یک طرف شانه کرده بود. قابل شما رو نداره. مهتاب به پدرش نگاه کرد و او هم با لبخند اجازه داد. مهتاب دسته گل را گرفت و تشکر کرد: ممنون. زحمت کشیدین. بعد با بقیه سلام و احوال پرسی کرد و با اشاره مادرش از اتاق بیرون رفت. داغ کرده بود. دامای بدنش مثل کوره ذوب مواد بالا رفته بود. خودش را به آشپزخانه رساند و یک لیوان آب سرد برای خودش ریخت. ماکان اینجا بود. با خانواده اش برای خواستگاری او امده بودند.ماهرخ دوباره آمد توی آشپزخانه و گفت: چای بیار. مهتاب بلند شد و گفت: اینا هزار باز منو دیدن دیگه این کارا یعنی چی؟ چرا نباید بیام بیرون بشینم. ماهرخ خنده زیر لبی کرد و گفت: شازده دومادم چشاش به در سفید شد تا توی بیای. خدایی جفتتون خیلی تابلوین. مهتاب لبش را گزید و با نگرانی گفت: راست می گی؟ ماهرخ با همان خنده گفت: آره به خدا. من که داشتم می ترکیدم از خنده. فکر کنم امشب از خواستگاری هم رد کینم چون آقای اقبال داشت یه حرفایی می زد. مهتاب چادرش را روی سرش انداخت و سینی را برداشت و گفت: چی می گفت؟ چه می دونم ولی به نظرم همه چی تموم شده باشه. بعد او را به سمت بیرون هل داد و گفت: برو دیگه. ادامه دارد
سوری خانم با نیم نگاهی داشت زندگی آنها را بالا و پائین می کرد. مجبور بود تمام این تفاوت ها را بپذیرد. اینکه خودش اینجا با مانتوی دویست هزار تومنی و شال کرم روی مبل پا روی پا انداخته و مادر مهتاب با یک چادر سفید گلدار ان طرف. سعی کرد به این چیزها فکر نکند. اگر ماکان با مهتاب خوشبخت می شد چرا که نه.انها توی یک شهر دیگر زندگی می کردند مگر قرار بود چقدر با هم رفت و امد کنند. فقط دلش شور مراسم عروسی را می زد. این همه تفاوت فرهنگی عجیب به چشم می آمد. مهتاب با سینی چای وارد شد. ماکان از دیدن دوباره مهتاب دل توی دلش نبود. طاقتش تمام شده بود. باید امشب همه حرفها را می زندند.مهتاب چای را چرخاند و آخر سر جلوی ماکان رسید. ماکان نیم نگاهی به چهره شرم زده مهتاب انداخت و آرام زمزمه کردک دست خانمم درد نکنه. مهتاب هم نگاهش کرد و لبخند کوچکی به او زد و رد شد و کنار مادرش نشست. مسعود خان نگاهی به مهتاب و ماکان انداخت و گفت: با اجازه آقای سبحانی بنده شروع کنم. همین جور که گفتم این ماجرا می بایست همون سه چهار سال پیش تمام می شد که بین این دو تا جوون این همه وقت جدایی نمی افتاد. حالا هم که شما منت گذاشتین سر ما و رضایت دادین اجازه می خوام امشب کارو تمام کنیم. نظر شما چی هست؟ ادامه دارد
آقای سبحانی نگاهی به ماکان که عرق کرده به او خیره شده بود انداخت و گفت: همون موقع هم من از آقا ماکان واقعا خوشم امده بود. معلوم بود جوون با جربزه ای هست. مهتاب نور چشم منه. شاید منم مقصر بودم توی این فاصله انداختن. مهتاب با قبول کردن حرف من نشون داد که حرف من براش حرمت داره برای همین توی این مدت حرفی نزد. حقیقت من هم فکر کردم همه چیز تمام شده و فراموش شده تا اینکه شما تماس گرفتین. بعد آه کشید و گفت: خواست خدا بود که دل این دوتا جوون و دوباره به هم نزدیک کرد. اگر دخترم راضی باشه بنده و مادرش هم حرفی نداریم. بعد رو به همسرش کرد و گفت: خانم شما حرفی ندارین؟ مادر مهتاب نگاهی به سوری خانم انداخت و گفت: گفتنی ها رو که شما گفتین. فقط دخترم میاد شهر غریب هواشو داشته باشن. نشه خدایی نکرده دل تنگ بشه. سوری خانم لبخندی زد و گفت: مهتاب جان هم از این به بعد میشه مثل ترنج برای ما. مادر مهتاب با صدای لرزانی گفت: خدا خیرتون بده. منم پسر ندارم آقا ماکان میشه پسرم. ادامه دارد
کم کم صحبت ها گرم شد و مهریه و تاریخ خرید و عقد و عروسی هم معلوم شد. ماکان و مهتاب ملتهب نشسته بودند و به حرف های بقیه گوش می دادند سوری خانم و مادر مهتاب هم حسابی گرم گرفته بودند. ترنج و ماهرخ درباره بچه داری تبادل اطلاعات می کردند و ارشیا چهار چشمی مواظب امیر علی بود که چیزی را به هم نریزد. خلاصه تقریبا همه مهتاب و ماکان را فراموش کرده بودند که ماکان دیگر طاقتش تمام شد و رو به پدرش گفت: بابا ببخشید چیزی یادتوون نرفته؟ مسعود خان و محمدآقا نگاهی به ماکان و مهتاب انداختند و با خنده سر تکان دادند. محمد آقا چیزی به مسعود خان گفت او هم سر تکان داد و بعد بلند شد و گفت: آقا ماکان مهتاب جان بابا یه دقیقه بیاین. ماکان و مهتاب با تعجب بلند شدند و پشت سر محمد آقا از اتاق خارج شدند.محمد آقا انها را به سمت اتاق مهتاب هدایت کرد و گفت: همین جا باشین من الان میام. بعد خودش رفت و با یک کتاب در دست برگشت. ماکان و مهتاب هنوز وسط اتاق ایستاده بودند. محمد آقا با خنده گفت: بشینین دیگه. مهتاب روی تخت نشست و ماکان هم روی صندلی. محمد آقا به او اشاره کرد و گفت: شما هم بشین کنار مهتاب. چشم های مهتاب گرد شده بود. ماکان ولی با سرخوشی کنار مهتاب نشست. محمد آقا کتاب را داد دست مهتاب و گفت: این و بخون. مهتاب جمله روی کتاب را خواند و ماکان قبول کرد. محمدآقا کتاب را از دست مهتاب گرفت و رو به ماکان گفت: آقا ماکان نور چشمم و از این لحظه به تو سپردم. ادامه دارد
ماکان بلند شد و خواست دست محمد آقا را ببوسد که نگذاشت: به خدا تا عمر دارم رو چشمم نگهش می دارم. محمد آقا زد روی شانه ماکان و گفت: می دونم. و قبل از اینکه اشک چشم هایش را پر کند اتاق را ترک کرد و در را بست. مهتاب سر به زیر نشسته بود. ماکان نگاهش را از بالا به او دوخت و بعد آرام کنارش نشست. مهتاب! مهتاب سرش را بالا آورد. خجالت زده بود. ماکان به چهره او خیره شد و گفت: مهتابم! یعنی باور کنم همه چی تمام شد. مهتاب لبخند زد. ماکان دیگر طاقت نداشت حالا مهتاب تمام وکمال مال خودش بود.نگاه خیره اش را به چشمان شرم زده مهتاب دوخت و گفت: توی همه این سال ها می دونی چی بیشتر از همه زجرم می داد؟ مهتاب نگاه پر از سوالش را به او دوخت: به اینکه جسمی که من در برابرش این همه مقاومت کردم.. چادر مهتاب را از سرش برداشت دست هایی که من آروزی لمسشون و داشتم... آرام شال مهتاب را باز کرد. لب هایی که من با طرحشون زندگی کردم... گل سر مهتاب را باز کرد. موهایش مثل آبشار روی شانه هایش ریخت. این فرشته با این روح دست نخورده و پاک... با یک حرکت نرم مهتاب را در آغوش کشید. مال یکی دیگه بشه. انگار دنیا ایستاد. صداها خاموش شد. فقط صدای قلب ماکان بود که توی گوش مهتاب می تپید. دست هایش ناخودآگاه دور کمر او حلقه شد. دست ماکان روی موهای مهتاب سر خورد و آرام کنار گوشش زمزمه کرد: تا ابد دوستت دارم. پایان
🌷☘🌷☘🌷☘🌷☘🌷☘🌷 امیدوارم از رمان لذت برده باشید...منتظر رمان بعدی باشید ولی چن روز دیگه..