#قلب_من_برای_تو
قسمت چهل وهفت
تو همون لحظه دکتر صالحی سررسید؛لبخندزنان من وآیدا رو نگریست وسلام کرد؛سرمو گرفتم پایین وسلامی خشک ورسمی کردم،آیدا،خنده ایی کرد و زیرلب گفت:شاهد از غیب رسید!!
دکتر کنارم ایستاد وبعد از مکثی گفت:نهال ....میشه یه لحظه باهات حرف بزنم؟
نفسی تازه کردم وبه آیدا ونگاههای معنادارش،نگاه کردم وگفتم:بفرمایید...
دکتر نگاهی به آیدا انداخت وگفت:اگه میشه خصوصی!!
آیدا نفسشو فوت کرد بیرون وزیر لب گفت:یه باره بگین برو گم شو بیرون!!
دکتر انگار متوجه دلخوری آیدا شد که ازش معذرت خواست،آیدا هم حرفی نزد واز ما دور شد،با دکتر که حرف میزدم اصلا حواسم جمع نبود!!دکتر از خودش برام گفت،اینکه تنها پسر خونوادس،میخواد ازدواج کنه ومنو گزینه مورد نظر میدونسته!!که نمیدونه آیا من واقعا نامزد دارم یانه!؟بیشتر کلافه بودم تاعصبانی،تو اون شرایط روحی اینم به دلمشغولیام اضافه شد،بابی میلی گفتم:من اصلا قصد ازدواج ندارم و اون شتابزده گفت:میخواد بدونه واقعأ نامزد دارم یانه؟!
نمیدونستم چی بگم؟!با مکثی طولانی گفتم:نامزد ندارم ....ولی اصلا هم قصد ازدواج ندارم ،لطفا دیگه سراغم نیاین!!
چهره اش مأیوس شد ورفت...ولی احساس میکردم این آخرین بارش نیست،بازم میاد سراغم،آیدا که از دور نگامون میکرد،به سمتم دوید وهیجانزده گفت:خب بگو آقای دکتر چی گفت؟؟
آهی کشیدم وگفتم:یه مدته خیلی زاغ سیامو چوب میزنه...حدس میزدم کارش همین باشه!!
آیدا خنده ایی کرد وگفت:خب الاغ جون این که خیلی خوبه....دکتر به این خوبی!!باکلاس!مؤدب،خوشتیپ!!یه کمی هم کچل،که بدنیست!!
اخمی کردم وگفتم:...ا......بس کن آیدا الان اصلا حوصله ندارم!!
آیدا ابرواشو بالا برد وگفت:خیلیم دلت بخواد...دکتر به این خوبی ،چشه؟!از اون حافظ دودره باز که بهتره!!
حافظ،!!!وای خدای من،شنیدن اسمشم آرومم میکرد!باحالتی محزون وگرفته به آیدا نگاه کردم وگفتم:آیدا ...دارم از دوریش دیوونه میشم،گلوم داره آتیش میگیره!!
چهره آیدا رو بازم غم پوشاند وگفت:خ...خب ...میتونی یه کار دیگه ام بکنی،..برو دیدن دختره...ازش جریانو بپرس ..ببین واقعا امیرحافظ به خاطر پولش رفته سراغش یانه،؟!...اصلا شایدم خوشگل باشه...از تو بهترون باشه که حافظ خان به دهنش شیرین شده!!
آهی از سر حسرت کشیدم وبه گوشه ایی زل زدم!!آیدا راست میگفت،باید میرفتم دیدن اون دختر!!...روز بعد عزممو جزم کردم واز بیمارستان که اومدم بیرون،سوار ماشینم شدم ویکراست رفتم سمت شرکتشون !
یه ساعتی تو ماشین نشستم و به در خروجی شرکت زل زدم ،افراد زیادی عبور ومرور میکردن...من نه اون دخترو میشناختم نه اسمشو میدونستم،از اتومبیل پیاده شدم و خواستم برم از آقای سرایداری سوال بپرسم که اونجا بود،ولی همینکه خواستم از پله های ورودی برم بالا،ماشین حافظ از در خروجی پارکینگ،اومد بیرون؛روبروی ماشین قرار گرفتم وایستادم،ماشین متوقف شد،نگاه خیرمو به داخل ماشین دوختم،حافظ پشت فرمان بود!!چندلحظه ایی نه من حرکتی کردم نه او !!!گردنمو کج کردم وبه سختی نگاهمو به بغل دست حافظ دوختم؛اون دختر بود!اونم داشت هاج و واج منو نگاه میکرد!!سرعت عملم ضعیف بود،باید کاری میکردم....وگرنه شاید میرفتن!!تا خواستم حرکتی کنم حافظ دستشو پیچوند سمت دیگه وپاشو روی پدال گاز فشرد ودر کمال ناباوری رفت!!چشمان حیرتزده مو به ماشین دوختم....ولی اینبار سریع السیرتر ،عمل کردم وزودی سوار ماشین خودم شدم وپشت سرشون حرکت کردم،من که اومده بودم اونروز آخرین تیر خلاصو بزنم،پس باید تلاش خودمو میکردم.....هرخیابونی میرفتن دنبالشون بودم،خدای من؛چرا اینقدر حالم بد بود!؟؟چرا نیش ولی کنم،اونجایی که اون نشسته جای منه!!...وای خدایا !!!
ادامه دارد....
#قلب_من_برای_تو
قسمت چهل وهشت
سیل اشکام داشت سرازیر میشد،هرکاری میکردم ،نمیتونستم خودمو کنترل کنم،میدونم الان قیافه ام از ریخت می افتاد!!اما آخه چطور میتونستم بیخیال باشم؟؟یه بسته دستمال کلینکس توی ماشینو تموم کردم ،از بس آب بینیمو باهاش گرفتم،چشام داشت از حدقه در می اومد؛ اینقدر ورم کرده بود واز شکل وشمایل افتاده بود،بعد از یه ساعت خیابون گردی ماشین حافظ کنار یه مغازه ایستاد!!هردو پیاده شدن!!...وای!!!تا به اون لحظه نفهمیده بودم داشتن رقیب چقدر سخته!!کسی بیاد و جاتو بگیره!!دوست داشتم برم وخرخره اون دختر گیس بریده رو بجوم.....ولی حافظ نه!!!نه....دلم نمی اومد کوچکترین حرفی به حافظ بگم،آخه عاشقش بودم!!با پاهای لرزان از داخل ماشینم پیاده شدم،وای خداجون چقدر سخته!!...داشتم به خودم میگفتم:نهال قوی باش،اگه قوی نباشی نمیتونی هیچکاری بکنی،به خودت مسلط باش!!...رفتن تو یه مزون لباس عروس...
بازم اشک از چشمام در اومد...دیگه داشتم از دست این اشکای مزاحم کلافه میشدم!!با قدمهای آهسته پشت سرشون راه افتادم،پشت ویترین مغازه ایستادم وداخلو نگاه کردم،دیدم دارن با خانوم صاحب مغازه صحبت میکنن،بعد از چند لحظه ،دختره فک میکنم برای پرو لباس، رفت؛حافظ تنها موند!!چقدر دلم لک زده بود واسه حرف زدنش،واسه خندیدنش!!ای خدا چرا یکدفه اینجوری شد؟؟با گامهای لرزان و مردد،از در مغازه رفتم داخل،پر بود از مانکن عروس،داشتم فکر میکردم ،الان باید من با حافظ بودم !!دست وپام یخ کرده بود!!یه لحظه حافظو دیدم که از پشت یکی از مانکنا،سرک کشید،انگاری داشت دنبال کسی میگشت،منو که دید چشاش چارتا شد!!آهسته رفتم جلو!!!هردومون داشتیم عمیقأ همدیگرو نگاه میکردیم؛احساس میکردم چشمای اونم داشت بارونی میشد!!ولی آخه چرا؟اون که مثل من خیانت ندیده بود!!نزدیکش که شدم ،زودی نگاهشو ازم دزدید!!خواست بره سمت دیگه،اما با صدای نیمه بلندم گفتم:وایسا ....حافظ...کارت دارم!!
سرجاش خشکید!!خدای من چرا احساس میکردم شکسته شده؟؟نمیدونم از نگاه ودید خودم بود یا واقعا اینجوری بود!!حافظ بازم بهم چشم دوخت ومن باصدای گرفته وچشمای خیس از اشکم،گفتم:حافظ چرا اینکارو باهام کردی؟؟....حافظ یعنی پول اینقدر مهم بود؟؟!....حافظ....پس تکلیف عشقمون چی میشه؟؟اونهمه حرفای عاشقونه نیمه شبات!!...پس من تنهایی، چیکار کنم بی وفا؟!!
تمام وقت بهم زل زده بود؛حتی پلکم نمیزد!!رفتم جلوتر وتو فاصله یک قدمیش که قرا گرفتم،ادامه دادم:حافظ تروخدا نکن اینکارو....حافظ....بی تو بودن برام سخته!!!....میدونی که کم وقتی این حرفا رو بهت گفته بودم....همیشه طفره میرفتم،چون احساس میکردم تو مال خودمی....احساس میکردم واسه همیشه دارمت!!دریغا....که اشتباه فک میکردم!!
سرشو گرفت پایین !!نگاهش یه جور خاصی بود؛داشتم از سکوتش عصبی میشدم،با کلافگی دستامو جلو بردم وپیرهنشو گرفتم وضمن ،تکان دادنش،گفتم:چرا هیچی نمیگی؟؟چرا بهم حق نمیدی؟؟آخه چرا باهام اینکارو کردی؟؟
سرشو بالا گرفت وتو چشمام گم شد!!مثل همیشه ،که اینجوری نگام میکرد و میگفت؛بهم نیاز داره!!قسم میخورم این نگاه همون نگاه بود!!شدت اشکام بیشتر شد وداد زدم:حافظ یه حرفی بزن....بگو چرا اینکارو کردی....بخدا هرحرفی بزنی که قانعم کنی،میرم ودیگه پشت سرمم نگاه نمیکنم
ادامه دارد....
#قلب_من_برای_تو
قسمت چهل ونهم
انگاری از یه خواب عمیق بیدار شد،نگاشو ازم گرفت ،صدام بلند شده بود وصاحب مغازه ویکی دوتا خانمدیگه که اونجا بودن،مثل اینکه صدامو شنیدن که از پشت مانکنا داشتن سرک میکشیدن ونگامون میکردن!!سرمو گرفتم پایین ودستای یخمو رو صورتم کشیدم؛حافظ با صدای محزونش ،تو اون لحظه گفت:من فقط مسیر زندگیمو عوض کردم....من به درد تو نمیخورم نهال....من میرم پی زندگی خودم ،توهم برو دنبال زندگیت!!
سرمو بلند کردم وباچشمای متعجبم نگاش کردم وگفتم،:همین؟؟!...آخرین حرفت همینه؟
بالحن تندی جواب داد:آره....حرف آخرمه....تو چرا نمی فهمی من بت میگم به درد هم نمیخوریم؟؟
مات ومبهوت بودم؛حافظ بازم ادامه داد:خیلیا چند سال باهم رابطه داشتن،بعد فهمیدن به درد هم نمیخورن؛این که چیز عجیبی نیست!!
تمام حرفای حافظ،مثل پتک سنگینی روی مغزم فرود اومد!!!دیگه هیچی نداشتم واسه گفتن!!باچشمای اشکبارم،بهش زل زدم،لبام لرزید وگفتم:من باختم حافظ....خیلی بدم باختم!!.
همون لحظه صدای دخترانه ایی تو سالن پیچید که حافظو صدا کرد،چند بار!!
حافظ نگاهشو از من گرفت ومتوجه دختر وصداش شد؛از فرط ناتوانی،به دیوار پشت سرم تکیه دادم،حافظ نگاهی بهم انداخت وهیچ نگفت؛دستمو جلو دهانم گرفتم وهای های گریه کردم،صدای دختره،بازم اومد،ندیدمش ولی اومدنشو احساس کردم،سرمو که بلند کردم ،دیدم تو یه لباس عروسه،جلوی حافظ ایستاده وبا تعجب داره منو نگاه میکنه!!حافظم ترشرو وعصبی نشون میداد!!دختره با تردید من وحافظو نگریست وبعد گفت:حافظ خوشگلم؟؟
اینقدر عصبی بودم ،دوست داشتم بهش بتوپم وبگم ؛اتفاقا خیلیم بی ریختی!!
حافظ سرسنگین بود،زیرلب چیزی بهش گفت که من نشنیدم!!داشتم از حسادت کور وهمه چی ندان میشدم!!درست مثل یه آدم احمق وبی دست پا!!!
به دختره زل زدم،نتونستم جلو خودمو بگیرم،رفتم جلو وبا همون چشمای اشکبار و صدای گرفته؛گفتم:میخوای بدونی من کیم؟؟
داشت با چشمای ،حیرتزده اش ،نگام میکرد!!تقریبأ داد زدم:من دوست دختر همین آقایی هستم که الان داره با شما ازدواج میکنه!!...دوسال...شایدم بیشتر باهم بودیم،قرار بود باهم ازدواج کنیم ،که سروکله تو پیدا شد!!!...
دختره هاج و واج داشت نگام میکرد،اما حافظ اومد،مقابلم ایستاد ؛با ترشرویی داد زد:بس کن دیگه نهال...تو چرا حرف تو کله ات نمیره؟!!
با دستم اشکای جمع شده روی صورتمو پاک کردم وتندی گفتم:چیه میترسی مادمازل خانم بهشون بربخوره؟؟....حافظ !!.به جون مادرم،ازت نمیگذرم....بخدا نفرینت میکنم،چون ... بهم بد کردی!!
حافظ سرشو گرفت پایین!!اما دختره با اخم گفت:خانم داری چی میگی؟؟....حواست به حرفات هست؟؟
اونقدر عصبانی بودم ،که دلم میخواست ،هرچه که از دهنم در میاد بهش بگم!!با تأسف سری تکان دادم وگفتم:ازت متنفرم!!
اینو گفتم وبه سرعت از سالن مزون ،بیرون اومدم،دیگه عکس العملشونو ندیدم!!فقط قلب خودم بود که داشت ریش ریش میشد،انگار تو دنیایی سیر میکردم که متعلق به من نبود!!
خداجونم،تا کی باید اینجوری زندگی میکردم!!تاکی باید این دردو تحمل میکردم!؟...سوار ماشینم که شدم،سرمو رو فرمان گرفتم وچند لحظه ایی همونطور گریستم،چشمام از بس که گریه کرده بودم شده بود قد یه نخود!!
ادامه دارد....
#قلب_من_برای_تو
قسمت پنجاه
چاره ایی جز پذیرش این موضوع نداشتم،پامو روی پدال گاز فشردم وماشینو به حرکت درآوردم!!هق هق گریه هام بلندتر شده بود وتوی ماشین باصدای بلند زار زدم.....
میرم...یه جایی که رنگمم نبینی/
میرم ،خودت گفتی ،که دیگه ،از تو آرامش نمیگیرم/
خداحافظ عشق من!!...
میرم ،نمیخوام عشقی رو که از ترحم باشه/
میرم تا اونی رو که میخوای شاید پیدا شه/
خداحافظ عشق من!!!....
ساکت وسرد وشکسته وداغونم،/واست فرقی نداره که میدونم،حس بین ما مرده،منم همین روزا میمیرم!!!
میرم باگریه،اما می بینم که تو میخندی/
واست آسونه میدونم ،به یکی دیگه دل میبندی/
خداحافظ عشق من!!!....
سیستم ماشین روشن بود خودم هم داشتم با عسگری اون آهنگ دردآورو میخوندم!
وقتی رسیدم خونه ،یکراست رفتم تو اتاقم،هنوز مامان وبابا،از سرکار برنگشته بودن و خداروشکر کسی با اون قیافه منو ندید!!تا چند ساعت رو تختم،به صورت دمر دراز کشیدم وبعد رفتم زیر دوش حموم؛هیچی آرامم نمیکرد!!قلبم درد میکرد وهیچ مسکنی نداشت!!مامان که اومد واسه خوردن شام صدام کرد،بهونه کردم که سردرد دارم واز اتاقم نرفتم بیرون تا کسی متوجه ورم صورت وچشمام نشه!!
امیرحافظ
چرخ روزگار تموم زورشو داشت میزد که از دور خارجم کنه!!دیدن نهال داغونم کرد!!از دیدن اونهمه اشک وآه،سست شدم...از اینکه باهاش سرد وعصبی برخورد کردم،از خودم بدم اومد؛تا کی میخواستم با احساساتم بجنگم؟!....چاره ایی نداشتم؛گاهی اوقات باخودم میگفتم،بزنم زیر همه چی،ولی بازم فکر وخیال سیمین نمیزاشت!!بعد از رفتن نهال توی مزون لباس عروس،مث دیوونه ها شدم؛....مستانه میخواست بدونه نهال راست گفته یانه؟!گرچه احساس میکردم زیادم براش مهم نیست ولی بازم پرسید،در جوابش حقیقتو گفتم،
نمیخواستم بش دروغ بگم،توماشین بودیم واز مزون اومده بودیم بیرون؛پشت فرمان نشسته و هنوز، حرکت نکرده بودم که مستانه ازم پرسید:میشه بپرسم اون خانم کی بود؟!!
نگاهم به جلو بود وبا کمی تأخیر جواب دادم:اسمش نهاله...از بچگی باهم بزرگ شدیم،دوسش داشتم....خیلی!!
مستانه بهم زل زده بود وداشت با تمام وجود به حرفام گوش میکرد؛وقتی گفتم دوسش داشتم حرفی نزد،به همین خاطر ادامه دادم:قرار بود باهاش ازدواج کنم....
با تردید پرسید:به خاطر موضوع بابا ....و...من ازش صرف نظر کردی؟؟
نگاش کردم؛ترس وتشویش تو چهره اش کاملا،پیدا بود؛حالا با این حرفام میخواستم دل اونم به درد بیارم که چی؟!...دیگه هیچی برام مهم نبود؛با لحن ملایمی گفتم:گاهی وقتا چه بخوای،چه نخوای مسیر زندگیت عوض میشه!!حالا چه دوست داشته باشی یا نه!!.نمیخوام با حرفام عذابت بدم.....ولی من یه روزی با تموم وجودم عاشق نهال بودم؛....
بازم نگاش کردم،نگاهمون که به هم تلاقی کرد ،ادامه دادم:چرا بت دروغ بگم!؟من نهالو میخواستم.....ولی از الان به بعد سعی میکنم دیگه بش فک نکنم!!
با گفتن این جمله ام ،چهره اش شاد شد وبرقی تو نگاهش درخشید؛همون لحظه پامو روی پدال گاز فشردم وماشینو به حرکت در آوردم.مستانه دیگه حرفی راجع به نهال نزد،ولی خودم فکرم درگیر بود !
همه چی داشت به خوبی پیش میرفت،رئیس خودش به نوکرا وآدمایی که براش کار میکردن سپرده بود ،کار وبار مراسم وجشن عروسی رو انجام بدن.مراسم قرار بود تو یه تالار مجلل برگزار بشه،تشریفات زیادی براش به خرج داده بودن،جمعیت مدعوینم خیلی زیاد بودن،که البته مهمونای ما زیاد نبودن،سیمین میگفت چند تا از دوستا و خونواده و کس وکار مهتابو دعوت میکنه،یعنی نهالم می اومد تو جشن عروسی من شرکت کنه؟؟....نه فک نمیکنم!!اونجوری که نهال دلش شکست،دیگه فک نمیکنم بیاد عروسیم و منو بخواد ببینه!!
....به هر حال همه کارا انجام شد و من داشتم روزای آخر مجردیمو سپری میکردم و باید هرچه زودتر خودمو برای یه زندگی جدید شروع میکردم،اضطراب زیادم باعث شده بود،نتونم کارامو خوب انجام بدم.
رئیس بهم گفت؛شروع زندگیمون باید خونه خودش باشیم،گفت ،خود مستانه خونه داره ،ولی ترجیح میده این اوایل منم برم خونه خودش و با اونا زندگی کنم،برام سخت بود ولی بازم قبول کردم...من که همه چیمو باخته بودم،دیگه چه باکی بود!!
ادامه دارد....
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ برگی بی اذن خدا به زمین نمیوفته...!!
خدا صداتو میشنوه
6.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨 ببینیم؛ راه واردات واکسن به ایران چگونه باز شد؟
هدایت شده از 『 دختࢪاݩ زینبـے 』
❤️رهبر انقلاب:
در شبڪه های اجتماعـی؛
فقط به فڪر خوشگذرانی نباشید!
شما افسرانِ جنگ نرم هستید
و عرصه جنگ نَرم ،
بصیرتی عمارگونه و استقامتی
مالڪ اشتر وار میطلبد
#مراقبباشیم
#ما_ملت_امام_حسینیم🕊