eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
باران جباری: ﷽ شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 سرزمین غریب 》 🖇نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه اومد … وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب… نگاهش رو پر کرد … چند لحظه موند … نمی‌دونست چطور باید باهام برخورد کنه… 😳 🔹سوار ماشین که شدیم … این تحیر رو به زبان آورد … 🔻شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید … 🔸زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت … 😒 و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما … با چنین حجابی وارد خاک انگلستان شده …👌 💢 نمی‌دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم …یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن … 💠ولی یه چیزی رو می‌دونستم … به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم… هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می‌چرخید … اما سکوت کردم … باید پیش از هر حرفی همه چیز رو میسنجیدم … و من هیچی در مورد اون شخص نمی‌دونستم … 🍀من رو به خونه‌ای که گرفته بودن برد … یه خونه دوبلکس …بزرگ و دلباز … با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی… ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه‌های سنتی انگلیسی … تمام وسایلش شیک و مرتب … 😍🌸 🔰فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود … همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز … حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه … اما به شدت اشتباه می‌کردن … 💔هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود … برای مادرم …خواهر و برادرهام … من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم … قبل از رفتن … توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده… خودم اینجا بودم … دلم جا مونده بود … با یه علامت سوال بزرگ …❓ ⚠️بابا … چرا من رو فرستادی اینجا؟ …⁉️ ✍ ادامه دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ماجرای عجیب سید باقر شفتی 👌 دوران قحطی شدید که یک اسب رو قطعه کرده و به مردم میدادن... و احتمالا" جواره مکروه به ایشون رسیده بود..😢
🌿 دوران دفاع_مقدس 💠 خاطره ای از عملیات کربلای ۱۰ ▫️ بعد از عملیات، یک روز بعدازظهر قصد داشتیم به اتفاق برادران مجتبی جلالی و عباس عبدی از قرارگاه امام سجاد (ع) به قرارگاه جلویی (شهید داوود آبادی) برویم. در این حین شهید شوشتری از راه رسید (البته آن زمان در قرارگاه مسئولیتی نداشت) و از من سراغ برادر عباس محتاج (یکی از فرماندهان جنگ) را گرفت. به ایشان گفتم قرارگاه جلویی است، گفت پس برویم. سه نفری به اتفاق ‌شهید شوشتری حرکت کردیم. قسمت جلوی تویوتا من و شوشتری بودیم و دو نفر دیگر در قسمت عقب ماشین. دو سه کیلومتر مسیر راه را طی کردیم که متوجه شدیم که دشمن جاده را با خمپاره انداز و توپخانه زیر آتش گرفته و مرتب در اطرافمان گلوله باران می‌شد. من گفتم: حاج آقا دیگر نمی‌توانیم جلوتر برویم. ایشان امر کرد به مسیرت ادامه بده و من هم اطاعت کردم و سرعت ماشین را زیادتر کردم ولی کاملا معلو بود که گرای دشمن روی ما قفل شده بود. جلوتر از ما هم استیشن فرمانده توپخانه سپاه داشت حرکت می‌کرد که ناگهان مورد اصابت توپ قرار گرفت و شفیع زاده (فرمانده توپخانه سپاه) و برادر لطفی (از عملیات قرارگاه نجف) و دو نفر دیگر که اسمشان یادم نیست شهید شدند. دیگر نمی‌شد جلوتر رفت. شهید شوشتری گفت که برگردیم ولی در آنجا عرض جاده باریک بود، لذا مقداری عقب عقب آمدیم تا توانستم ماشین را جا سر و ته کنم و به راه ادامه دهم ولی شدت آتش خمپاره و توپ زیاد تر شد، در اینجا شوشتری دستور توقف داد. در کنار جاده سه چهار تا سنگر بود همگی از تویوتا پیاده شدیم و در زیر آتش شدید خمپاره به سرعت به طرف سنگرها که ۵۰متری با آنها فاصله داشتیم دویدیم. با فرود آمدن هر گلوله خمپاره هر سه به روی زمین خیز می‌رفتیم جز شهید شوشتری که راست قامت به راه خود ادامه می‌داد. هر طور بود خودمان را به سنگر رساندیم. ۱۲-۱۰ نفری در آنجا بودند تا شوشتری را دیدند به من اعتراض کردند چرا شما او را به این جای خطرناک آورده‌اید! خلاصه تا نزدیک غروب در آنجا ماندیم و با فروکش کردن حجم آتش کم به قرارگاه بازگشتیم. راوی: برادر محمدرضا امیرپور، مسئول مرکز پیام مخابرات سپاه در قرارگاه عملیاتی
🌹شهیدحسن باقری ✍️ خواستگاری ▫️گفتند: اسم من حسن باقری نیست. من غلام حسین افشردی هستم. به خاطر اینکه از نیروی اطلاعاتی جنگ هستم مرا به نام حسن باقری می‌شناسند. این اولین صداقتی بود که از ایشان دیدم و روی من خیلی اثر گذاشت. من هم از علاقه‌ام به کار در ستاد جنگ گفتم. گفتم در این شرایط و تا زمانی که جنگ هست باید کار کنم. اعتقاد زیادی هم به این ندارم که حضور زن فقط در خانه خلاصه شود. پاسخ ایشان چه بود؟ به من گفت: شما حتی نباید خودتان را محدود به این جنگ بکنید. انقلاب موقعیتی پیش آورده است که زن باید جایگاه خودش را پیدا کند. باید به کارهای بزرگ‌تری فکر کنید. احساس من این بود که ایشان این حرف‌ها را از روی اعتقاد می‌گفت. 📚 راوی: همسر شهید حسن باقری https://eitaa.com/joinchat/2960588911C96b59641fb
❤️شهید مدافع حرم مرتضی کریمی 🍂ولادت: ۱۳۶۸/۲/۴ 🌹شهادت: ۱۳۹۴/۹/۴ 🕊محل شهادت: جنوب غرب حلب ☘من از خدا می‌خواستم همسری به من بدهد که باعث شود من به کمال برسم. برای رفتن ایشان به ماموریت مخالفتی نداشتم. برای سوریه رفتن حمید خیلی‌ها مخالف بودند. پدر خودم که پاسدار است، اسمش راخط زده بود. به منزل پدرم رفتم، به ایشان گفتم که اجازه بدهید بروند. پدرم گفت: یقین دارم که اگر اجازه بدهم ایشان شهید می‌شود. گفتم میدانم که شهید می‌شود اما اجازه بدهید بروند و خودم واسطه شدم تا او به سوریه برود. 🌻این شهید انس دائم با قرآن داشت، حمید عادت داشت که هر روز دو صفحه از قرآن را در ابتدای روز و پایان روز با معنی بخواند و اگر مفهوم و معنای آیه‌ای را به درستی متوجه نمی‌شد، در تماس با دوستان طلبه‌اش می‌خواست که معنا و مفهوم آیه را برایش توضیح دهند و بی‌تفاوت و بدون درک معنی از آیات عبور نمی‌کرد. https://eitaa.com/joinchat/2960588911C96b59641fb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باران جباری: ﷽ شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 اتاق عمل 》 🖇دوره تخصصی زبان تموم شد … و آغاز دوره تحصیل و کار در بیمارستان بود … 🏥اگر دقت می کردی … مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هوای من رو داشته باشن … تا حدی که نماینده دانشگاه، شخصا یه دانشجوی تازه وارد رو به رئیس بیمارستان و رئیس تیم جراحی عمومی معرفی کرد … ❤️جالب‌ترین بخش، ریز اطلاعات شخصی من بود … همه چیز، حتی علاقه رنگی من … این همه تطبیق شرایط و محیط با سلیقه و روحیات من غیرقابل باور و فراتر از تصادف و شانس بود … از چینش و انتخاب وسائل منزل … تا ترکیب رنگی محیط و… گاهی ترس کوچیکی دلم رو پر می‌کرد … 🔹حالا اطلاعات علمی و سابقه کاری … چیزی بود که با خبر بودنش جای تعجب زیادی نداشت … 🔸هر چی جلوتر می‌رفتم … حدس‌هام از شک به یقین نزدیک‌تر می‌شد … فقط یه چیز از ذهنم می‌گذشت … 💢چرا بابا❓… چرا❓… توی دانشگاه و بخش … مرتب از سوی اساتید و دانشجوها تشویق می‌شدم … و همچنان با قدرت پیش می‌رفتم و برای کسب علم و تجربه تلاش می‌کردم … 💠بالاخره زمان حضور رسمی من، در اولین عمل فرارسید … اون هم کنار یکی از بهترین جراح‌های بیمارستان … 🍀همه چیز فوق العاده به نظر می‌رسید … تا اینکه وارد رختکن اتاق عمل شدم … رختکن جدا بود … اما …😔 ✍ ادامه دارد ...
باران جباری: ﷽ شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 شعله‌های جنگ 》 🖇آستین لباس کوتاه بود … یقه هفت … ورودی اتاق عمل هم برای شستن دست‌ها و پوشیدن لباس اصلی یکی … 💢چند لحظه توی ورودی ایستادم … و به سالن و راهروهای داخلی که در اتاق‌های عمل بهش باز می‌شد نگاه کردم … 🔹حتی پرستار اتاق عمل و شخصی که لباس رو تن پزشک می‌کرد … مرد بود … برگشتم داخل و نشستم روی صندلی رختکن … حضور شیطان و نزدیک شدنش رو بهم حس می‌کردم … 🔸اونها که مسلمان نیستن … تو یه پزشکی … این حرف‌ها و فکرها چیه؟ … برای چی تردید کردی؟ … حالا مگه چه اتفاقی می‌افته … 🔻اگر بد بود که پدرت، تو رو به اینجا نمی‌فرستاد … خواست خدا این بوده که بیای اینجا … اگر خدا نمی‌خواست شرایط رو طور دیگه‌ای ترتیب می‌داد … خدا که می‌دونست تو یه پزشکی … ولی اگر الان نری توی اتاق عمل … می‌دونی چی میشه؟ … چه عواقبی در برداره؟ … 💠این موقعیتی رو که پدر شهیدت برات مهیا کرده، سر یه چیز بی ارزش از دست نده … 🔻شیطان با همه قوا بهم حمله کرده بود … حس می‌کردم دارم زیر فشارش له میشم … سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم … 🔰بابا … من رو کجا فرستادی؟ … تو … یه مسلمان شهید…دختر مسلمان محجبه‌ات رو … ⭕️آتش جنگ عظیمی که در وجودم شکل گرفته بود …وحشتناک شعله می‌کشید … چشمهام رو بستم … 🍃✨خدایا! توکل به خودت … یازهرا … دستم رو بگیر … از جا بلند شدم و رفتم بیرون … از تلفن بیرون اتاق عمل تماس گرفتم … 🔹پرستار از داخل گوشی رو برداشت … از جراح اصلی عذرخواهی کردم و گفتم … شرایط برای ورود یه خانم مسلمان به اتاق عمل، مناسب نیست … و … 🔸از دید همه، این یه حرکت مسخره و احمقانه بود … اما من آدمی نبودم که حتی برای یه هدف درست … از راه غلط جلو برم … حتی اگر تمام دنیا در برابرم صف بکشن … مهم نبود به چه قیمتی … چیزهای باارزش تری در قلب من وجود داشت …🍃✨ ✍ ادامه دارد ...
باران جباری: ﷽ شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 حمله چند جانبه 》 🖇ماجرا بدجور بالا گرفته بود … همه چیز به بدترین شکل ممکن … دست به دست هم داد تا من رو خورد و له کنه … 🔹دانشجوها، سرزنشم می‌کردن که یه موقعیت عالی رو از دست داده بودم … اساتید و ارشدها، نرفتن من رو یه اهانت به خودشون تلقی کردن … و هر چه قدر توضیح می‌دادم فایده‌ای نداشت … نمی‌دونم نمی‌فهمیدن یا نمی‌خواستن متوجه بشن … 😔 🏢دانشگاه و بیمارستان … هر دو من رو تحت فشار دادن که اینجا، جای این مسخره بازی‌ها و تفکرات احمقانه نیست … و باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم … 🔸هر چقدر هم راهکار برای حل این مشکل ارائه می‌کردم …فایده‌ای نداشت … چند هفته توی این شرایط گیر افتادم …شرایط سخت و وحشتناکی که هر ثانیه‌اش حس زندگی وسط جهنم رو داشت … 🔻وقتی برمی‌گشتم خونه … تازه جنگ دیگه‌ای شروع می‌شد… مثل مرده‌ها روی تخت میافتادم … حتی حس اینکه انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم … 🔻تمام فشارها و درگیریها با من وارد خونه می‌شد … و بدتر از همه شیطان …کوچکترین لحظه‌ای رهام نمی‌کرد … در دو جبهه می‌جنگیدم … 🔹درد و فشار عمیقی تمام وجودم رو پر می‌کرد …نبرد بر سر ایمانم و حفظ اون … سخت‌تر و وحشتناک بود… یک لحظه غفلت یا اشتباه، ثمر و زحمت تمام این سالها رو ازم می‌گرفت … دنیا هم با تمام جلوه‌اش … جلوی چشمم بالا و پایین می‌رفت … می‌سوختم و با چنگ و دندان، تا آخرین لحظه از ایمانم دفاع می‌کردم … 💠حدود ساعت ۹ … باهام تماس گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم … 🍀پشت در ایستادم … چند لحظه چشم‌هام رو بستم … بسم الله الرحمن الرحیم … خدایا به فضل و امید تو … 🔻در رو باز کردم و رفتم تو … گوش تا گوش … کل سالن کنفرانس پر از آدم بود … جلسه دانشگاه و بیمارستان برای بررسی نهایی شرایط … 💠رئیس تیم جراحی عمومی هم حضور داشت … ✍ ادامه دارد ...