May 11
•═┄•※☘🌺☘※•┄═•
#شهیدانه
🔻اوایل جنگ در گروه جنگ های نا منظم با شهید چمران همکاری می کرد.
▪️شب ها که می خواست بخوابد با همان لباسی که تنش بود، می رفت بیرون سنگر و روی سنگ ریزه ها می خوابید.
🔹یک شب بهش گفتم: چرا این کار رو می کنی، چرا توی سنگر نمی خوابی؟
🔸جواب داد:
《بدن من خیلی استراحت کرده، خیلی لذت برده، حالا باید اینجا ادبش کنم.》
#شهید_حمید_میر_افضلی🌷
............................
💐پیامبر خدا یحیی(ع)چگونه به شهادت رسیدند؟
💠در زمان حضرت یحیی پیغمبر پادشاهی بود به نام «هیرودویس» که به یحیی پیامبر(ص) علاقه مند بود و او را مرد عادل می دانست، و در رعایت حال آن حضرت را می نمود. وقتی پادشاه با زنی زانیه رابطه داشت آن زن که کمی پیر شد دختر خود را آرایش کرد و نزد پادشاه جلوه می داد تا عاشق او شد، خواست با اوازدواج کند. از یحیی پیغمبر سوال کرد ایشان طبق دین مسیح (ع) آن را جایز ندانست. ای اینجا کینه حضرت یحیی به دل زن رسوخ کرد. مادر دختر وقتی پادشاه را مست شراب دید، دختر را آرایش نموده به نزدش فرستاد و پادشاه از او کام خواست او گفت: به شرط آنکه سر یحیی را از بدنش جدا کنی و شاه قبول کرد به دستورش سر از بدن یحی جدا کردند. طبق نقل دیگر پادشاه قصد داشت، با دختر خواهر یا دختر برادرش به نام «هیرودیا» ازدواج کند که حضرت یحی نهی کرد، و حاجت دختر از پادشاه، قتل یحی بود. امام باقر فرمود: قاتل حضرت یحی فرزند زنا بود همانطور که قاتل حضرت علی (ع) و امام حسین بن علی (ع) زنا زاده بودند. زمانیکه حضرت یحی به قتل رسید، خداوند بخت الانصر و یا (کردوس از پادشاهان بابل را) بر بیت المقدس مسلط کرد و هفتاد هزار نفر از آنان را کشت تا خون حضرت یحیی از جوشش ایستاد
📚 تاریخ انبیاء، به نقل از یکصد موضوع 500 داستان، ج1، ص294.
#داستانهای_آموزنده
🔸حکایتی شنیدنی🔸
دو نفر از شیعیان در گذرگاهی از بغداد به مجلس بزرگی رسیدند.
پرسیدند : این مجلس متعلّق به کیست؟
گفتند : مجلس درس امام اعظم ابوحنیفه است.
راوی حکایت می گوید : رفیق من که اسمش فضل بن حسن بود و مردی متعصّب در مذهب شیعه ، و در عین حال آدمی بحّاث و با اطلاع از مبانی مذهب بود ، گفت :
من می روم و با این مرد مباحثه می کنم و تا او را ملزم و مجاب نکنم از این مکان نمی روم.
گفتم : این عالم بزرگی است و از عهدۀ بحث با او بر نمی آیی.
گفت : من معتقد به مذهب حقم و حق مغلوب نمی شود.
وارد مجلس شدیم و نشستیم و در یک فرصت مناسب ، فضل از جا برخاست و گفت :
ایها العالم ، من برادری دارم که رافضی است (یعنی شیعه است) و من هر چه می خواهم به او بفهمانم که ابوبکر بعد از پیامبر اکرم ، افضل امّت و خلیفۀ به حق بوده قبول نمی کند و می گوید : علی بن ابیطالب ، افضل و خلیفۀ به حق است.
شما یک دلیل قاطعی به من یاد بدهید که به او بفهمانم و او را به راه راست بیاورم.
ابوحنیفه گفت : به برادرت بگو بهترین و روشن ترین دلیل این است که پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) ، همواره در میدان های جنگ ، آن دو بزرگوار ( ابوبکر و عمر) را کنارخود می نشاند و علی را مقابل نیزه و شمشیر دشمن می فرستاد ! و این نشان می دهد که آن دو نفر ، محبوب پیامبر بوده اند و چون آن حضرت می خواسته که آنها بعد از خودش جانشین باشند آنها را حفظ می کرد ! و چون علی را دوست نمی داشت ، طردش می کرد ؛ و به میدان می فرستاد تا کشته شود و این بهترین دلیل بر افضلیت ابوبکر و عمر است !
فضل گفت : بله من این را به برادرم می گویم.
ولی او از قرآن به من جواب می دهد که خداوند فرموده است :
«خداوند ، مجاهدین را بر قاعدین و نشستگان برتری داده و اجری بزرگ برای آنان آماده است»
و به حکم این آیه ، علی چون مجاهد بوده افضل از ابوبکر وعمراست که قاعد بوده اند.
ابوحنیفه گفت : به او بگو از این بهتر می خواهی که ابوبکر و عمر قبرشان کنار قبر پیامبر و چسبیده به قبر آن حضرت است ؛ در حالی که قبر علی از قبر پیامبر دور افتاده و در عراق است !
فضل گفت : بله این را هم به برادرم می گویم.
امّا او می گوید : آن ها غاصبانه در کنار پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) ، دفن شده اند!
برای این که خداوند فرموده است :
« ای مؤمنان بدون اذن و اجازۀ پیامبر ، داخل خانه اش نشوید…»
و می دانیم که رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) در خانۀ خودش دفن شده و آن دو نفر بدون اذن در خانۀ آن حضرت دفن شده اند و محل دفن ایشان غصبی است.
ابوحنیفه که از این گفتگو سخت ناراحت شده بود تأمّلی کرد و سپس با لحنی تند گفت : به این برادر خبیثت بگو آنها غاصبانه در خانه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) دفن نشده اند ! بلکه عایشه و حفصه که دختران آن دو بزرگوار و همسران پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بودند و از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) مهریه طلبکار بودند ، پدرانشان را در مهریه خودشان دفن کردند !
فضل گفت : بله من این مطلب را هم به برادرم گفته ام ، ولی او باز آیه ای برای من می خواند و می گوید : پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به همسرانش بدهکار نبوده است.
برای اینکه خداوند فرموده است :
«ای پیامبر ما همسران تو را که مهرشان را پرداخته ای برای تو حلال کردیم»
طبق این آیه ، پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) مهریۀ زن هایش را داده بود و وقتی که از دنیا رفت به زن هایش بدهکار نبوده است.
ابوحنیفه اندکی تأمّل کرد و گفت :
به این برادرت بگو درست است که همسران پیامبر (صلی الله علیه و آله) مهریّه طلبکار نبوده اند ، اما سهم الارث که از ماتَرَک پیامبر داشته اند و ماتَرَک (یعنی آنچه پیامبر اکرم بعد از مرگش از خود باقی گذاشته) نیز همین خانه اش بوده و شرعاً سهمی هم از آن خانه به همسرانش می رسد و چون عایشه و حفصه وارث پیامبر (صلی الله علیه و آله) بوده اند پدرانشان را در سهم الارث خودشان دفن کرده اند و بنابراین غصبی در کار نبوده است !
فضل گفت : بله من این را هم به برادرم گفته ام.
ولی او می گوید : شما آقایان سنّی ها مگر نمی گویید: پیامبر ارث نمی گذارد و خودتان حدیث نقل می کنید که پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) فرموده است :
«ما پیامبران اصلاً ارث نمی گذاریم و هر چه از ما باقی مانده صدقه است»
پس طبق گفته خودتان عایشه و حفصه سهم الارث نداشتهاند.
به همان دلیلی که شما حضرت فاطمه علیها السلام را از فدک محروم کردید و گفتید : پیامبر صلی الله علیه وآله ، ارث نمی گذارد آن دو همسر نیز نباید ارث ببرند.
آیا دختر از پدر ارث نمی برد اما همسر از شوهر ارث می برد ؟!
سخن که به اینجا رسید ، ابوحنیفه حسابی از کوره در رفت وگفت این مرد را بیرون کنید او شیعه است و اصلا برادر ندارد.
•••═✼✾⊱🌹⊰✾✼═•••
🌸 سلام
🌿صبحتون پر خیر و برکت
💗دلتون پراز محبت و مهربونی
🌸امروز دوباره گره بزنیم
🌿تمام دعاها و آرزوهایمان را
💗به دستان مهربان خدای خوبیها
🌸شک نکنیم که به لطف خدا
🌿مسیر زندگیمون پر از
💗باران اجابت خواهد شد
🌸 روزتون پر از
🌸 شـکوفـه های اجابت
#اگاه به قلب ها
#بخش ششم
#قسمت_شانزدهم:
.
متوجه شدم که می خواد معمای توی حرفام رو حل کنه و بادقت به لب هام چشم دوخته...
سنگینی نگاهش رو حس می کردم...
و ای کاش...
ای کاش وجودم هم ذره ای به اندازه این معما براش جذاب بود...
_اون...اون دختر کی بوده؟ شما که خواهری ندارید؟!؟
این حرفاتون چه معنی ای داره؟!؟
_اون روزی برای قرار دل خواهرم، دل رو به دریا زدم و رفتم سراغ اون کسی که هم امین من بود و هم امین همه آدمای دور و برم... و ازش پرسیدم که آیا کسی تو قلب اونی که دل خواهرم رو برده هست یا نه... اون موقع بودم که فهمیدم...
_شما...شما می خوایید بگید که...
_شما هم به اون علاقه دارین... پس چرا با تردید و تعللتون هم خودتون و هم اون رو عذاب می دین...!؟!؟ چرا فرصت لحظه های شیرین عاشقی رو از هم می گیرید...
_من...
_شما چی؟ شما چی؟ چی امیرعلی؟!؟!
ناخواسته آقاش رو نگفتم و اونم نفهمید...
.
#قسمت_هفدهم:
.
_یکی تو زندگیتون هست که شما رو با همه ی وجودش می خواد... و شما...شما هم اون رو می خوای! مگه نه!؟!؟...پس دیگه مشکل چیه!!!
دقایقی می شد که قطرات اشک بی اجازه از گوشه چشمام جاری می دشن...
راز دل عزیزانم پیش من بود...
اما کسی راز دل من رو نمی دونست...
دوست نداشتم در برابرش ضعیف جلوه کنم...
نمی خواستم موجود ترحم انگیزی باشم که نیاز به توجه دیگران داره...
ولی من...
من به توجه اون نیاز داشتم...
اما نه از سر دلسوزی...
نه زمانی که می دونستم خواهان من نیست...
کاش تو جهل سال های دیرینم مونده بودم...
کاش...
کاش می شد
گوش هایم را بگیرم...
چشمانم را ببندم...
زبانم را گاز بگیرم...
ولی...چه سود که
حریف افکارم نمی شوم...
چقدر درد ناک است...
این فهمیدن! ...
هوای بسته تو ماشین داشت خفه ام می کرد...
احساس ضعف وجودم رو فرا گرفته بود...خدای من...
دیگه تحمل نداشتم...از ماشین پیاده شدم...
ماشین کنار یک زمینی بود که از هر دو طرف فاصله زیادی با خونه های طراف داشت...
دست خودم نبود...
انگار این زخم سر باز کرده بود و حالا هیچ چیزی جلو دارم نبود...
_خداااااااایا...
فقط تونستم اسم ناجی همه ی لحظه ها رو صدا بزنم... و بعد مثل همیشه در دل باهاش راز و نیاز کنم...
خدا جونم، تو که همیشه همرامی پس...
پس خودت اینبار هم کمکم کن... سخته...عذابه...
عذابه وقتی پیش یار باشی و و احساساتت رو پنهان کنی...عذابه وقتی می تونی داشته باشیش اما ازش بگذری... خدایا...من به خاطر خودش ازش گذشتم، تو از من نگذر...
.
#قسمت_هجدهم:
.
لحظات می گذشت و من تو بی چارگی خودم غرق بودم...تو این سالا هیچ وقت شونه ای نبود که درد تو دلم رو آروم کنه...
همیشه پیشانی ام چسبیدن به سینه ای رو می خواست...
چشمانم خیس کردن پیراهنی رو...
چه بغض پر توقعی داشتم و دارم...
حال امشب من، حال هر شبمه...فقط...
پشتم به ماشین بود و تو حال خودم بودم...اما یه لحظه احساس کردم همه وجودم گرم شد... دستی شونه ام رو فشرد و انگار با فشاری که به اون وارد می کرد می خواست همه آرامشی که درون خودش هست رو به تن بی حال و بی رمق من منتقل کنه...
_سلما... سلما خانم!
با صداش انگار بهم برق وصل شد و از اون خلسه شیرین بیرون امدم...ولی گویا این رویا ادامه داشت...
_انقدر خودتون رو اذیت نکنید...ازتون خواهش می کنم...جون اون کسی که دوستش دارید... قطعا خدا شاهد همه فداکاری های تون هست...پس مطمئن باشید که اون خدای مهربون که هم من و هم شما به کَرَمش اعتقاد داریم، یه جای دیگه ای تو زندگیتون جواب همه خوبی هات رو می ده... شما خیلی خوبین...خدا بنده های خوبش رو دوست داره...
حس شیرین حرفاش از بین رفت وقتی این جمله تو ذهنم میومد...
پس چرا تو، این بنده رو دوست نداری!...
حرفاش که تموم شد، دستش رو از رو شونم برداشت...
برگشتم سمتش...
به چشمام خیره شد...انگار می خواست از توی چشمام حالم رو بفهمه و مطمئن بشه که دیگه آرومم...ولی آه و امان از این نگاه...همین نگاه که یه روز همه عقل و هوش من رو ازم گرفت و جاش عشق رو گذاشت...عشقی که امشب به نافرجامیش ایمان آوردم...
اما توچشماش هیچ چیز آزار دهنده ای نبود...نه ترحم بود، نه دلسوزی و نه... نمی دونم چی بود...!!! اما آرومم می کرد...همون طور که اون می خواست... همون طور که خودم می خواستم...
.
...ادامه دارد...
🌸یاعلی🌸
.
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
#آگاه به قلب ها
#بخش هفتم
#قسمت_نوزدهم:
.
_حالتون خوبه؟
سرم رو به علامت مثبت تکون دادم...
_خوبه...پس میاید بریم تو ماشین؟...
هوا کمی سوز پیدا کرده...
_باشه ...
یکی از دستام رو گرفت...
نمی دونم چرا!... شاید فهمیده بود که هنوز کمی بی حالم... اولین لمس دستاش، برام حسی وصف ناپذیر داشت...
اما فکر نبودنش، همه این حس هارو نابود می کرد...
باهم به طرف ماشین رفتیم، دستم رو به آرومی رها کرد و در ماشین رو برام باز کرد...
منتظر شد تا من سوار شم و بعد هم در رو برام بست و خودش سوار ماشین شد...
هِییییی... چقدر دلم می خواست دوباره دستم رو بگیره...
اما نگار اون این قصد رو نداشت...
و من هم توقع زیادی داشتم انگار...
چشماش فکری بود... و سکوتش نشون دهنده ی عمق اون...
بعد از چند لحظه ام ماشین رو روشن کرد و به حرکت درآورد...
هنوز سر شب بود...
حدود ساعت ۸... و ماهم بدون هیچ حرفی، یک ربع بعد به یک رستوران سنتی رسیدیم...
نمی دونستم می خواد چی کار کنه...هیچ تصوری برای ادامه این شب نداشتم...شاید اگه امیرعلی و آرامشی که با حرفاش بهم منتقل شد نبود، الان حال و روزم دیدنی بود...
_نمی خوایید پیاده شید؟!
می ترسیدم از تصمیمش بپرسم...می دونستم که پایان این شب جداییِ...اما...معنی نگاهِ چشمایی که دیگه از چشمام فرار نمی کردن رو نمی فهمیدم...
_چرا...ولی!...
_ولی چی؟!؟... ضعف کردین، رنگتون پریده باید بریم یه چیزی بخورید!...
.
#قسمت_بیستم:
.
انگار به سرگردونیم پی برد..از ماشین پیاده شد و در ماشین رو برام باز کرد...دستش رو به منظور گرفتن دستم پایین آور...
_خواهش می کنم...سلما خانم...
احساس اون رو نمی دونستم اما با اشتیاقی زیر پوستی که فقط خودم می فهمیدم و خودم، دستش رو گرفتم و با کمکش از ماشین پیاده شدم که همون موقع چشمام سیاهی رفت...امیرعلی که متوجه حالم شد، با اون یکی دستش شونه ام رو در بر گرفت و من رو به خودش تکیه داد...
از برخورد با تنش همه وجودم مملوء از آرامش شد...این برخورد ها نعمت بود...نعمتی بود برای ذخیره کردن آرامشی دلپذیر در وجودم...وجودی که می پنداشتم دیگه تو عمرش همچین شبی رو به سر نمی کنه...
_بهترین؟!؟...
نمی دونم...واقعا صداش نگران بود یا من توهم زده بودم...!
به هر حال ناچاراً ازش فاصله گرفتم و چادرم رو مرتب کردم...
_اوه...آره...ببخشید...اسباب دردسر شدم...
_نه...اصلا اینطور نیست...حالا بریم؟
_بله...بله...بفرمایید...
کنارش، هم قدم باهاش، وارد رستوران شدم...
چقدر احساس حضور مردونش وقدم زدن کنارش در برابر دید دیگران برام لذت داشت...اما هر لحظه به خودم تلنگر می زدم که، سلما... امشب تموم میشه...
دلتو خوش نکن...اما...سخته...خیلی سخت...
میزی درگوشه سالن که اطرافش خلوت بود و دید کم تری داشت رو بهم نشون داد...
.
#قسمت_بیست_یکم:
.
_لطفا اونجا بنشینید، من سفارش بدم غذار رو، میام...
_باشه... اما...افتادین تو زحمت...
اخم نازنینی کرد و گفت: بفرمایین!
تو دلم قربون صدقه اون اخمش رفتم و مظلومانه به سمت میز روانه شدم...
هیچ وقت به خودم اجازه نداده بودم که حتی توی ذهن و خیالم هم انقدر باهاش صمیمی باشم...
اما مثل این که امشب همه چی فرق داشت...
شایدم چون...چون محرمش بودم شرایط عوض شده بود...
نمی دونم!...
تو فکر و خیال بودم که متوجه نگاهش خیرش شدم...
دعا دعا می کردم که زمان زیادی از آمدنش نگذشته باشه...
چون اصلا یادم نبود که از کی دیگه حواسم به اطرافم نیست...
_سلام...
_سلام... کجا بودین؟
_هیچ جا...همین جا بودم...خیلی...وقته که...امدین؟
لبخندی زد و گفت: بستگی داره برداشتتون از خیلی وقت چی باشه!؟
می دونستم داره اذیتم می کنه و لبخندش شیطون شده بود...
تو این سال ها هیچ وقت چهره اش رو اینجوری ندیده بودم...
دیگران رو نمی دونم، اما برای من دلنشین ترین بود...
_من نمی دونستم غذای مورد علاقتون چیه، اما برای این که حالتون کمی جابیاد کوبیده با نون گرفتم...فکر کردم اینجوری بهتره..دوست داریدکه؟!؟!
_اِمممم...بستگی داره برداشتتون از دوست داشتن چی باشه!؟
.
...ادامه دارد...
🌸یاعلی🌸
.
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
#آگاه به قلب ها
#بخش هشتم
#قسمت_بیست_دوم:
.
از تلافی کارش، به خنده افتاد که باعث شد که خنده ی من هم پررنگ تر بشه...
بعد از چند لحظه گفت: نمی دونم که ذهنتون از چه چیزی درگیره...اما...می شه ازتون خواهش کنم بدون هیچ غضاوتی بهم اعتماد کنید!؟!؟ میشه؟
اوه...اون نمی دونست که فقط کافیه چیزی رو از من بخواد...نمی دونست...نمی دوست که چشماش بامن چه می کنه...نمی دونست...هیچ وقت هم نمی فهمه...
"...آشوبم...آرامشم تویی..."
سکوتم باعث شد که فکر کنه جوابم به سوالش منفیه...نمی دونم چرا، اما ترس چشماش از بی اعتمادی نبوده، کاملا مشهود بود...!!!
منم برای آرامش خاطرش تصمیم گرفتم دست از سکوت بردارم...
_میشه...
_چی میشه؟!؟!...
_اعتماد...بدون غضاوت...
باحرفم لبخند دلنشینی زد که دلم رو برد...
_خوشحالم...
کاش می فهمید...کاش می فهمید که تا چه حد داره با این کاراش دیوونم می کنه...من همه این سالا حسرت یک توجه ناچیزیش رو داشتم...توجهی که می تونست برای من همه چیز باشه...و حالا...
غذا رو که برامون آوردن، اصرار داشت تا تهش رو بخورم...امیرعلی از خوردنم متوجه شده بود که من نه تنها کوبیده رو دوست دارم، بلکه دیوونشم...اما خوب دیگه جا نداشتم که بخورم...اون غذا واقعا برام زیاد بود...
.
#قسمت_بیست_سوم:
.
_من واقعا دیگه میل ندارم...الان حالم خوبه...
_اگه مجبورتون کنم؟!
_وای نه!... خواهش می کنم!!!
با این حرفم به خنده افتاد و لغمه پرید تو گلوش...
فوری براش یه لیوان آب ریختم و دادم دستش، اونم باعجله آب رو تا ته سر کشید...
_تا شما باشید به من نخندیدن!...
با خنده گفت: بنده دیگه همچین جسارتی نمی کنم...
چند لحظه سکوت کرد و بعد تو چشمام خیره شد، وای...بازم این نگاه...منو می کشه این نگاه...
_سلما خانم...
_جانم؟!؟
بی اراده گفتم "جانم"... آخر او جان من است...
از خجالت حرفی که زده بودم، سرم رو نداختم پایین...
اما اون به روم نیاورد...
_کاش می دونستم چیه!...اما می تونم بپرسم که الان...الان حال دلتون چطوره؟!؟
بی فکر گفتم...
بی درنگ گفتم...
حقیقت رو گفتم...
بدون غضاوت گفتم...
با اعتماد گفتم...
مهم نبود برای چی می پرسه...من گفتم...
_خوب...خیلییییی خوب...
لبخندی از سر رضایت زد و من شنیدم که زیر لب گفت:
...کاش همیشه همین طور باشه...
دقایقی بود که از رستوران بیرون امده بودیم و سوار ماشین بودیم...
_خوب، کجا بریم ؟
_پارک...هوای آزاد...
_فکر خوبیه...
با گفتن این حرف دستم رو گرفت و گذاشت روی دنده و دست خودش رو هم گذاشت رو دست من و ماشین رو راه انداخت...
نمی دونم...
نمی فهمیدم که محبت هاش برای چی بود!!!
چرا این کار هارو می کرد!!!...
اما هرچی بود داشت منو به اوج می رسوند...
منی که پنج سال بود تو حسرتش بودم رو به اوج می رسوند...
و من به هیچ وجه نمی خواستم به این فکر کنم که امشب تموم میشه...
.
#قسمت_بیست_چهارم:
.
"بازگشت زمان:حال"
بعضی خاطره ها از یاد نمی رن...بعضی خاطره ها همیشه تو ذهن می مونن...با بعضی خاطره ها میشه زندگی کرد...
_صاحب خونه؟ میشه بیام تو؟!
_بفرمایین..آبجی چه اصراری داری که منو صاحب خوبه خطاب کنی؟
_سلام...واسه این که بدونی صاحب خونه ای...
_علیک سلام...باز که شرمنده کردی!!! آخه تو چرا با این حالت!...چه بویی هم داره این کشک بادنجونت...
بشری بود که سینی شام به دست، امد کنارم رو تخت نشست...
_نوش جونت...اگه مطمئن باشم تو شام می خوری، انوقت نمیام پایین که شرمندت کنم...
_الهی زود تر این نی نی خاله به دنیا بیاد که تو از احساسات مادرانت نسبت به من دست برداری...
_گزینه اولش آمین...اما گزینه دومش توهمات خودته...
_باشه آبجی...تو راست می گی...
_مطمئن باش...حالا کجا سیر می کنی؟ بدجوری خیره شده بودی به آسمون...
_آسمون رو دوست دارم...همیشه دوست داشتم دلم مثل آسمون بزرگ باشه...
_فهمیدم پیچوندی... اما جهت اطلاعتون باید بگم که دلت قدر آسمون هست... اینو منی که یه عمره آبجیتم می گم...راستی از مامانت خبر داری؟!
_چطور؟!
_ عصری که بالا بودی یادم رفت بهت بگم...عمه صبح زنگ زد...پیش من گله می کرد...دلش تنگته سلما...به تو نمی گه که ناراحتت نکنه...بعد بابات خیلی تنها تر شده...سرت خلوت شد، یه چند روز از اون چرخت دل بکن و برو همدان...
_چی بگم...! حق با تواِ...به روی چشم آبجی...
.
... ادامه دارد ...
🌸یاعلی🌸
.✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
کپی❌❌❌❌
هدایت شده از " اخبار روز مازندران "
از قافله ی عشق مرا جا نگذارید
در موج بلا یکہ و تنها نگذارید
ما را بہ شہیدان برسانید دوباره
بر موج دلم حسرت دریا نگذارید