eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
278 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
✍بهترین آرایشها در زندگی: حقیقت برای لب ها بخشش برای چشمها نیکوکاری برای دست ها لبخند برای صورت و عشق برای قلب است. از آنها خوب استفاده کنید و به زندگی زیبایی ببخشید🌹 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
6.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☝️🎥التماس ارواح ...! 🎙 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨ 🔴اهمیت صبر بر آزار و اذیت همسر ✍امام باقر عليه السّلام فرمود:در زمان حضرت هود عليه السّلام عدّه‏ اى گرفتار قحطى شدند، آنان نزد هود رفتند تا دعا كند خداوند متعال باران رحمتش را نازل كند، در اين هنگام پيرزنى بد زبان و فحّاش از منزل هود خارج شد و گفت: چرا هود براى خودش چنين دعايى نمى‏كند؟ مردم گفتند: ما را به نزد او ببر گفت: او اكنون در ميان مزرعه مشغول آبيارى است، به آنجا برويد. ما نزد او رفتيم، هود هر قسمتى را كه زراعت میکرد مى ‏ايستاد و دو ركعت نماز میخواند، در اين هنگام هود متوجه آنان گشت و گفت: حاجت شما چيست؟گفتند: ما براى حاجتى آمديم ولى چيزى شگفت انگيزتر از حاجت خود مشاهده كرديم.گفت: چه ديديد؟ گفتند: پير زن بد زبان و فحّاشى را ديديم كه از منزلت خارج شد و بر سر ما فرياد كشيد. فرمود: او همسر من است و من دوست دارم كه سالها زنده بماند.گفتند: اى پيامبر خدا! چرا خواهان طول عمر او هستى؟گفت: زيرا هيچ مؤمنى نيست،جز آنكه كسى را دارد كه اذيّتش كند(مومن همیشه در بلا و سختی است)من هم خدا را شكر میکنم كه اذيّت‏ كننده ‏ام را زير دستم قرار داده، و اگر چنين نبود كسى بدتر از او بر من مسلّط میشد... 📕مشكاة الأنوار في غرر الأخبار، صص 287-288
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😔اگه دعا میکنید و اجابت نمیشود 👌این سخنرانی آیت الله مجتهدی را به دقت گوش کن •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باران جباری: •┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• نود و نهم تابوت علی می رفت، و مادر با چشمانی نگران جانش را با گوهر اشک بدرقه می کرد. هیچ کس باورش نمیشد این خیل عظیم جمعیت برای تشییع پیکر علی ان هم در تعطیلات عید نوروز بیایند. تعداد زیادی زیارت عاشورا چاپ شده بود که در روی آنها عکس علی بود. مردم به عکس علی که مثل نگینی در دستشان می درخشید نگاه می کردند و زیر گوش یکدیگر می گفتند:" ععععه،چقدر خوشگله ،چیشده که شهید شده؟!😔! پدری به جوانش می گفت:" خدا به خانواده و پدر و مادرش صبر بده،خیلی جوان بوده😔😭داغ جوان خیلی سخته😭." دیگری با تعجب می پرسید:" شهید هشت سال دفاع مقدس هست؟!" و ان یکی در جوابش می گفت :" نه ،شهید امر به معروف و نهی از منکر هست." و با تعجب گفت:" شهید امر به معروف و نهی از منکر 😳!!" و ان هنگام بود که عنوانی جدید ان هم شهید امر به معروف و نهی از منکر در ذهن مردم نقش بست. همزمان با برگزاری مراسم تشییع؛ پدرعلی و دوستان به ساختمان امور بهشت زهرا رفتند تا محل دفن و آرامگاه ابدی علی را از مسئول ان بهشت جویا شوند. مسئول بهشت زهرا شناسنامه علی را گرفت،نگاهی به عکسش انداخت و با تاسف سری تکان داد. سال تولد علی و مشخصاتش را وارد سیستم کرد تا به صورت خودکار،سامانه برایش محل تدفین را مشخص کند. مسئول پس از وارد کردن اطلاعات در سیستم گلویش را تازه کرد و گفت:" قطعه ۲۴؛ردیف شهدای سال ۵۸و۵۷ محل تدفینشون هست." و دستش را در کِشوی میزش برد و مهر سال شهادت ۱۳۶۸ را در آورد و با اطمینان و بی معطلی به شناسنامه ی علی زد. پدر شناسنامه جانش را گرفت و با غصه به آن نگاه کرد 😔شاید با خودش فکر می کرد که الان باید شناسنامه پسرش را به عاقد می داد برای ثبت عقد نامه اش،اما امان 😪امان از روزگار بی وفا که بد با پاره تنش تا کرد. پدر در همین فکر ها بود و به شناسنامه علی نگاه می کرد که ناگهان چشمانش از تعجب گرد ماند😳😳شناسنامه را به همراهان هم نشان داد .همه با تعجب به یکدیگر نگاه می کردند و در گوش،هم زمزمه می کردند" چی؟؟؟ سال ۱۳۶۸😳😳!!! یعنی سه سال قبل از تولد علی؟!" پدر آب دهانش را فرو خورد و گفت:" اقا،ببخشید شاید اشتباهی شده،پسر من متولد سال ۷۱ هست ولی این تاریخ مهر شهادت که شما زدید مربوط به سال ۶۸ هست ، سه سال قبل از اینکه حتی علی به دنیا اومده باشه،هست،میشه مجددا اطلاعات علی را ثبت کنید؟! شاید اشتباهی شده! مسئول گفت:" آقای خلیلی؛ سامانه از حسابهای دنیوی و مادی ما که سر در نمیاره بی خبر از همه چیزه ،طبق برنامه ای که بهش داده شده عمل می کنه،ولی بازم چشم برای تسلی دل شما،مجدد امتحان می کنم." و با عجله شروع به ثبت اطلاعات کرد. سه بار تلاش کرد تا یک جای خالی برای تدفین علی پیدا شود،اما عجیب بود؛ هر سه بار،سامانه قطعه ۲۴،ردیف ۵۸ و ۵۷ را نشان می داد 😔😳. مو به تن همه سیخ شده بود، چه اتفاقی افتاده،! مگر میشود کسی قبل از اینکه حتی به دنیا بیاید سه سال قبل از تولدش شهادتش را امضا کرده باشند؟؟؟😳 اما دوستان علی که فکرش را کردند گفتند:" اصلا از همان اول معلوم بود که علی مرد این دنیای خاکی نیست و اسمانی است." ادامه دارد ‌.. نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌ •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
باران جباری: •┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• آرامگاه ابدی علی مشخص شد،پدر و دوستان و استاد همگی راهی قطعه ۲۴ شدند تا خانه آخرت او را ببینند و ان را برانداز کنند قبل از آن که مهمانان تشییع پیکر علی به بهشت زهرا برسند. یکی از کارمندان بهشت زهرا که آنها را همراهی می کرد بعد از رسیدن به قطعه ۲۴ ایستاد، و با دست اشاره کرد به قبری که در دو طرف آن، شهدای سالهای ۵۷ و ۵۸ دفن شده بودند و خطاب به پدر گفت:" همین جاست." پدر ،بغضی را که از چند روز قبل ان را در گلویش پنهان کرده بود با دیدن قبر عصای دستش ،شکست و اشک و اشک.😭 پدر دلش آرام نگرفت ،وارد قبر شد تا ببیند آیا خانه ابدی علی اش امن و خوب است یا نه! اما..😭 اما انگار دلش آرام نمی گرفت ،با صدای بلند گریه می کرد. دوستان علی؛ قصد آرام کردن پدر را داشتند اما نمی توانستند،چرا که آنها پدر نبودند تا بدانند از دست دادن پسر جوان یعنی چه😭! پدر زیارت عاشورا را از جیب کوتش در آورد و به یاد اباعبدالله الحسین علیه السلام که بر بالین جوانشان حضرت علی اکبر علیه السلام حاضر شدند ،عاشقانه و با حزن و ماتم و سوز اشک ،آرام آرام زیارت می خواند. از طرفی پیکر نحیف و بی جان علی لحظه به لحظه به محل تدفین نزدیک تر و نزدیک تر میشد. چیزی نگذشته بود که خیل عظیم جمعیت حاضر در مراسم تشییع، در حالیکه تابوت علی را غرق گل کرده بودند به بهشت زهرا و قطعه ۲۴ رسیدند. تابوت علی را روی زمین گذاشتند. نوبت به خواندن نماز شده بود ،نمازی برای شهیدی بزرگ که ،اجر کارش، همچون دریا بود. نماز بر پیکر علی به امامت حاج آقا صدیقی که حوزه ی امام خمینی ره الله تحت نظر ایشان بود اقامه شد. نوبت به مرحله تدفین رسید. استاد علی دور تابوت علی را گرفتند و جمعیت را کنار می زدند . مادر که متوجه آخرین مرحله این وداع با شکوه شد،در ان سر و صدای محیط شلوغ اطرافش، هیچ صدایی نمی شنید جز صدای قلبش که بلند تر از همیشه ضرب اهنگ ضربانش به گوشش می رسید. _گُلمپ گلمپ 😔 انگار ثانیه هم با تپش قلب مادر هماهنگ شده بود و با هر تپش قلبش کند تر و کندتر پیش می رفت. یکی از دوستان علی گفت:" استاد، دست شما را می بوسه 😔در تابوت و باز می کنید؟!" استاد اشک هایش را با پشت دستش پاک کرد و با بسم الله در تابوت را باز کرد. با گشوده شدن در تابوت ؛ به یک باره انگار زمان از حرکت ایستاد و حاضران و شاهدان این صحنه،به مجسمه ای تبدیل شده بودند. انگار تمام خیل عظیم جمعیت سکوت کرده بودند به احترام علی،تا مبادا او را با کوچکترین سر و صدایی از خواب بیدار کنند. پیکر نحیف علی را استاد و چند تن از دوستانش از تابوت بلند کردند مثل نوزادی که الان خوابیده و او را از گهواره بلند می کنند😭. علی را در قبر گذاشتند و در تمام این دقایق مادر شاهد پاره تنش بود که چگونه قرار است برای همیشه از دیدن روی ماهش محروم شود. بلند کفن را باز کردند و سمت راست صورت استخوانی و نحیف علی را روی خاک گذاشتند . تلقین را گفتند و نوبت به گذاشتن سنگ لحد رسید که مادر..... ادامه دارد..... نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
باران جباری: •┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• مادر با پایی که با دیدن جانش در قبر لرزششان بیشتر شده بود به سمت خانه ابدی علی رفت. به اطرافیانش گفت :" میخوام با بچه ام حرف بزنم ،میخوام برم توی قبر." پرویز(پدر علی ) دست مادر را گرفت و کمکش کرد تا وارد قبر شود. مادر با حالی زار و پریشان، دستانش را که بیشتر از همیشه می لرزید ،به سمت صورت علی دراز کرد. انگار علی فارغ از هیاهوی و غوغای دور و برش آرام مثل همیشه خوابیده بود ،درست مثل زمانی که نوزادی بیش نبود. مادر صورت علی را نوازش کرد ،محاسن و موهای پاره ی تنش را مرتب کرد و گفت:" مامان؛ علی جانم؛ چقدر لاغر شدی مادر، پوست و استخوانی شدی مادر 😭، همیشه از خودت گذشتی برای دیگران، از جانت هم برای اسلام گذشتی مادر😭.چقدر این دو ماه سختی کشیدی مادر😭" مادر با جانش آخرین حرفهایش را رو در رو میزد و شاهدان این لحظات با صدای بلند گریه می کردند. مادر دلش میخواست علی برای آخرین بار ،اورا در آغوش پر محبتش بگیرد،اما نه.. آغوش علی برای همیشه داشت بسته میشد و مادر تا آخر عمرش از نعمت آغوش پسر محروم میشد. مادر درد و دل هایش را باید برای علی می گفت اما کمی تامل کرد،چون می دانست وقت برای درد و دل زیاد است،چون دیگر صدای زیبای علی که از جنس ارامش بود را دیگر نخواهد شنید و از این پس علی گوشی می شود برای شنیدن تمام حرفهایش. مادر آغوش جانش را در آن لحظه می خواست 😭اما افسوس افسوس که علی خوابیده بود و تنها چهره ی متبسم اش را به دیدگان ملتمس مادر هدیه می داد اما، با همان چشمان بسته اش هم مادرش را خوب خوب می دید. مادر در حالیکه صورت علی را نوازش می کرد با صورتی که باران اشک،خیس شده بود گفت:" پسرم علی جان،ببخش مامان اگه خوب ازت پرستاری نکردم و درد کشیدی و اذیت شدی، علی جانم، حلالم کن مادر😭،اگه مامان خوبی برات نبودم😭،جگرگوشه ام حلالم کن😭می پرسمت به مادر مادرا ،ان شاءالله حضرت زهرا سلام الله علیها مراقبت باشن. 😭" مادر دهانش را نزدیک گوش علی برد،انگار می خواست رازی مادرانه یا درخواستی را با علی اکبرش در میان بگذارد. مادر درحالیکه خیلی لبهایش را نزدیک گوش علی برده بود گفت:" علی مامان،من بعد شهادتت خیلی باید در مراسم هات از خوبی هات و از کار بزرگی که بخاطرش زخم زبون و نیش زبون مردم را شنیدی حرف بزنم، مرد من،علی ام ،کمکم مادر،دعا کن خدا بهم صبر بده،کمکم کن استقامت داشته باشم و داغت را تحمل کنم 😭😭." مادر این را گفت و اشک چشمش روی صورت علی چکید. مادر صورت علی را پاک کرد و صورت و پیشانی پاره تنش را برای آخرین بار بوسید. به محض اینکه مادر از قبر بیرون امد،انگشتر شرف الشمس که دوست علی برایش از مشهد آورده بود تا او از کما بیرون بیاید و به اراده خدا و عنایت حضرت امام رضا علیه السلام، علی انگشتش را تکان داد ،به استاد پسرش داد تا ان را در خانه اخرتش بگذارد. دستمال سفید اشک علی را هم که تنها برای ائمه اطهار علیهم السلام گریه کرده بود را هم درون قبر گذاشتند تا خاک و افلاکیان شاهد باشند که چقدر برای غربت و مصائب اهل بیت علیهم السلام اشک ریخته است حتی زمانی که خود از درد به خودش می پیچید. تربت امام حسین علیه السلام را هم گوشه گوشه ی قبرش گذاشتند و قدری آب زمزمه هم روی کفنش ریختند. و نوبت به چیدن سنگ لحد شد . لحظه سخت و جان فرسایی بود انگار تمام زمین و زمان در سکوتی محض فرو رفته بودند و زمان از حرکت ایستاده بود جز، قلب مادر 😥 قلب مادر بی تاب تر از همیشه در سینه می کوبید، علی اش ناکام از دنیا رفت😭و مهمان خانه ی قبر شد. انگار رویای عروس شدن دختری را که برای علی اش در سر می پروراند هم به خاک سپرده می شد و سنگ لحدی بر تمام آرزوها و خواب هایی که مادر برای علی اکبر۲۱ ساله اش داشت گذاشته می شد مادر با چشمانی که بارش اشکش بیش از پیش شده بود برای آخرین بار به صورت علی که چهره در نقاب خاک کشیده بود نگاه می کرد، انقدر برایش مهم بود تا از تک تک ثانیه ها استفاده کند و علی را یک دل سیر ببیند که حتی اشک هایش را با سرعت پاک می کرد تا مانع دید چشمانش نشوند . و اما پدر😭 پدر که در تمام مدت ساکت و صبور و آهسته مثل یک کوه می سوخت ،درست مثل پسرش که کوه ِغیرت بود، با دیدن چیده شدن سنگ های لحد ،طاقتش به پایان رسید و به زمین نشست و بلند بلند گریه کرد 😭. انگار کمرش از داغ یگانه پسرش شکسته بود😭. و و و 😭آخرین سنگ لحد هم گذاشته شد و چهره ی علی برای همیشه از دید دوستان و آشنایان و از همه مهم تر مادر و پدرش پنهان ماند 😭. و خروار ها خاک 😭روی تن رنجور نخ نمای علی ریخته شد😭،پیکری استخوانی و لاغر که روضه حضرت زهرا سلام الله علیها را میخواند 😭. ادامه دارد نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
باران جباری: •┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• خاک ها ،تنِ رنجور علی را در آغوش گرفته و مادر😔 مادر ؛ در حسرت دوباره دیدن علی مانده بود. چقدر زود دلتنگ جانش شده، انگار نه انگار که تا دقایقی قبل صورت نحیفش را نوازش می کرد. مادر و پدر به همراه مهمانان به خانه باز گشتند، اما خانه ی 😔بدون علی.😭 تخت خواب علی خالی بود؛ و دیدنش داغ دل عزاداران را بیشتر می کرد. گلاب اشک،مراسم زیارت عاشورا را معطر می کرد. رفته رفته شب شد؛ و هوا تاریک. و مهمانان رفتند. مادر انقدر بی رمق شده بود که دیگر نای حرکت کردن نداشت. روی تخت خالی علی،دراز کشید، هنوز بوی عطر و وجود علی را روی تختش احساس می کرد و اشک می ریخت. رفته رفته ۱۴ روز از شهادت علی گذشت؛ صدای زنگ خانه ی آقای خلیلی به صدا در آمد. مادر در را باز کرد. پیرزنی قد خمیده و فرتوت وارد خانه شد. پدر و مادر علی با تعجب به مهمان تازه وارد نگاه می کردند. پیرزن وارد خانه شد. مادر با لبخند کمرنگی به او سلام کرد. پیرزن به گرمی جواب سلام مادر تازه داغ دیده را داد. پیرزن با تعارف پدر و مادر نشست و شروع به سخن گفتن کرد:" والا،من خودم مادر شهید هستم. ۱۴ روز پیش،پسرم به خوابم اومد.بهش گفتم:" مادر، حالا که اومدی، بیا بشین یک دل سیر ببینمت مادر. اما پسرم عجله داشت و گفت:" باید برم زودتر. بهش گفتم کجا مادر؟ تازه اومدی!" پسرم گفت:" قراره برامون یک مهمان جدید بیاد،شهیدی داره به جمعمون اضافه میشه. گفتم:" شهید 😍! اسمش چیه؟ پسرم گفت:" علی خلیلی،شهید علی خلیلی ☺️،باید بریم به استقبالش مادر. خدانگهدار. پسرم رفت. و من تصاویر فرزند شهید شما را در تلویزیون دیدم و به سختی خانه ی شما را پیدا کردم. پسرم، شهید دوران هشت سال دفاع مقدس هست.و پسرتون در همان ردیف مهمان پسرم شده." مادر و پدر از تعجب دهانشان باز مانده بود. و مادر در دل خود با اطمینان بیشتر گفت:" شهادت علی را از ازل برای او نوشته بودند ،علی ی من ماندنی نبود و اهل زمین نبود ." ادامه دارد.... نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌ •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 🌴سنگر عشق🌴
9.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❗️می‌دونستی خدا داره نگاهت میکنه؟! 👌پیشنهاد دانلود